در تاریخ انسان شناسی میتوان از چندین سنت ملی سخن گفت که به رویکردها و نظرات و شاخههای این علم شکل داده اند. این سنتها به ترتیب زمانی عبارت اند از:
1. سنت بریتانیایی (1)
2. سنت فرانسوی (2)
3. سنت آلمانی (3)
4. سنت امریکایی (4)
5. سنت روسی و شوروی (5)
6. سنت کشورهای در حال توسعه (6)
دربارهی هر یک از این سنتهای تاریخی توضیحاتی را به اختصار بیان میکنیم.
1. سنت بریتانیایی
بریتانیا، از قرن هجدهم، به دلیل موقعیت جغرافیایی اش و برخورداری از یک نیروی مسلح دریایی، به قدرتی استعماری بدل شد که در اواخر قرن نوزدهم به اوج قدرت رسید، چنان که مستعمراتش از آفریقا (منطقهی شرقی) تا آسیا (هند و چین) و اقیانوسیه (استرالیا و زلاندنو) و امریکا (امریکای شمالی و کانادا) گسترده بود. مطالعهی این امپراتوری گسترده دلیل شکل گیری انسان شناسی در بریتانیای نیمهی دوم قرن نوزدهم بود، رشته ای که از ابتدای قرن بیستم وارد نظام دانشگاهی این امپراتوری شد. نسل اول انسان شناسان بریتانیایی دانشمندانی چون جیمز فریزر (7)، ادوارد برنت تایلر (8) و مک لنان (9) و ... بودند که هرگز به میدان تحقیق نرفتند و صرفاً بر اساس مواد خاصی که دیگران (عمدتاً روحانیون مبلّغ، مأموران استعماری، جهانگردان و غیره) گرد آورده بودند، نظامهای دینی، سیاسی و اقتصادی مردمان مستعمرات را، تحت تأثیر همهی جانبهی نظریهی تطوری، تحلیل و طبقه بندی میکردند.نسل دوم که مهم ترین نمایندگانش برونیسلاو مالینوفسکی (10) و رادکلیف براون (11) بودند، برخلاف نسل قبل، به میدان تحقیق رفتند و اصول روش شناسی انسان شناسی را بنیان نهادند. آنها برای دستاوردهای نسل اول ارزش چندانی قائل نبودند و اغلب با واژهی تحقیرآمیز «انسان شناسان کتابخانه ای» (12) از آنان یاد میکردند. این نسل کار میدانی و تحلیلهای کارکردی را مهم ترین اصل میشمرد و تحلیلهای تاریخی و جغرافیایی را کم ارزش تلقی میکرد.
نسل سوم انسان شناسان بریتانیایی، از جمله ریموند فیرت (13) عمدتاً در چند مرکز مهم به ویژه مدرسهی علوم اقتصادی و اجتماعی لندن (14) متمرکز بودند. این انسان شناسان ضمن حفظ دستاوردهای نسل دوم، ارزش طبقه بندی در کار نسل نخست را به رسمیت شناختند. این نسل هم زمان با خروج بریتانیا از آخرین مستعمراتش به دوران بازنشستگی رسید. و سرانجام، انسان شناسی امروز بریتانیا با بحران روبه روست، زیرا با وجود این که اغلب مستعمراتش را از دست داده، هنوز در زمینهی انسان شناسی جهان معاصر چندان رشد نکرده، هرچند تکثر قومی و حضور اقوام و فرهنگهای مختلف در بریتانیا موضوع و موقعیت خوبی برای توسعهی انسان شناسی در بریتانیا فراهم آورده است. دانشگاههای آکسفورد، کمبریج، مدرسهی علوم اجتماعی لندن، مدرسهی مطالعات شرقی و آفریقایی (15) مهم ترین مراکز انسان شناسیِ امروز بریتانیا هستند.
2. سنت فرانسوی
فرانسه نیز همچون بریتانیا، یک امپراتوری و حکومتی سلطنتی بود که از قرن نوزدهم به جمهوری بدل شد، ولی روابط بین المللی اش را با همان سیاق امپراتوری تا نیمهی قرن بیستم حفظ کرد. این کشور مهم در کنار دریا واقع بود و به همین دلیل نیروی دریایی قدرتمندی داشت که به کمک آن مستعمرات خود را تا امریکا (لویزیانا، کارائیب)، آسیا (جنوب شرقی) و اقیانوسیه (کلدانی جدید) گسترانده بود. مطالعات انسان شناسی در فرانسه همچون بریتانیا از نیمهی دوم قرن نوزدهم آغاز شد و در نیمهی نخست قرن بیستم به اوج شکوفایی رسید.نسل نخست انسان شناسان فرانسوی، عرصهی ظهور دانشمندانی چون امیل دورکیم (16) و مارسل موس بود. آنها نیز همچون همتایان بریتانیایی شان، بدون مطالعات میدانی و با دادههای خام دیگران کار میکردند. اگرچه تحلیلهای فرانسویها عمق بیش تری داشت، آنها نیز به شدت تحت تأثیر تطورگرایی بودند.
نسل دوم که آندره لوروا گوران (17) و مارسل گریول (18) نمایندگان مهم آن بودند، به ویژه در آفریقای غربی و اقیانوسیه وارد میدان تحقیق شد. برخلاف بریتانیاییها، کارکردگرایی در انسان شناسی فرانسوی اهمیت کم تری داشت، اما ساختارگرایی (19)، به ویژه از دههی 1940، تأثیر بسیاری بر آن گذاشت، همچنان که مارکسیسم در حوزهی انسان شناسی اقتصادی در نسل سوم. انسان شناسانی چون کلود لوی استروس (20)، موریس گودولیه (21) و میشل لیریس (22)، هریک شاخههایی از انسان شناسی را از لحاظ نظری تقویت کردند. شکل گیری و رشد رشتههایی چون ساختارگرایی، انسان شناسی تفسیری، فمینیستی، اقتصادی، سیاسی و انسان شناسی تصویری بسیار مدیون مطالعات این نسل است.
نسل کنونی انسان شناسان فرانسوی نیز باز هم مانند همتایان بریتانیایی خود، تا حدی با بحران روبه رو شده اند، زیرا زمینههای تحقیق غیراروپایی محدودتر شده و هزینههای پژوهش افزایش یافته است. اما میتوان گفت مطالعات معاصر بر جوامع شهری در فرانسه گسترش بیش تری داشته است. هرچند این نکته را نباید نادیده گرفت که در فرانسه همواره بخش بزرگی از مطالعات انسان شناسی زیرعنوان جامعه شناسی صورت گرفته، روشی که نفوذ بنیانگذارانهی دورکیم است. او بود که این دو رشته را کاملاً با یکدیگر ادغام کرد.
مراکز اصلی مطالعهی انسان شناسی در فرانسهی امروز، دانشگاه نانتر (23) (در پاریس ده)، آزمایشگاه انسان شناسی کلژ دو فرانس (24) و مدرسهی مطالعات عالی در علوم اجتماعی هستند. (25)
3. سنت آلمانی
آلمان و کشورهای آلمانی زبان دیگری همچون اتریش و سوئیس، از نیمهی قرن نوزدهم تحقیق در زمینههای علم مردم شناسی و علوم گوناگون مرتبط با شرق شناسی را آغاز کردند. تفاوت اصلی سنت آلمانی با دو سنت فرانسوی و بریتانیایی در دو محور خلاصه میشود. نخست آن که کشورهای آلمانی زبان و مهم ترین و قدرتمندترین آنها، یعنی دولت پروس، بسیار دیر به جرگهی کشورهای متمرکز و صاحب دولت ملی پیوستند و حتی اتحاد نهایی بخشهای مختلف آلمان، شکل یک دولت فدرال را به خود گرفت و نه یک دولت مرکزی مثل فرانسه که تا امروز ادامه دارد. پروژهی هیتلر برای یکسان سازی و ایجاد یک امپراتوری بزرگ نیز از آغاز محکوم به شکست بود. از این رو، این پهنهی بزرگ که از مرزهای شمالی و شرقی فرانسه تا امپراتوری پیشین اتریش- مجار در شرق اروپا گسترده و تا قرن نوزدهم مرکز فرهنگی اروپا بود، از آغاز شکل گیری دولتهای ملی به مشکل هویت دچار بود و تلاش میکرد با تکیه بر فرهنگ یکسان ژرمانیک راه حلی برای آنان بیابد. هم از این رو انسان شناسی آلمانی از آغاز گرایشی قوی به فولکلور و ادبیات عامه و آلمانی شناسی داشت که تحت عنوان مردم شناسی آلمان یا مردم شناسی فرهنگهای غیرآلمانی volkskunde تا امروز باقی مانده است. آلمان و سایر کشورهای آلمانی زبان راههای دریایی مهمی در اختیار نداشتند و بالطبع فاقد نیروی دریایی قدرتمند بودند، مستعمرات چندانی هم نداشتند، مگر چند کشور کوچک آفریقایی در قرن بیستم که برای رشد علم مردم شناسی همچون سنت فرانسوی و بریتانیایی، میدان گسترده ای محسوب نمی شدند. به همین دلیل آن چه در آلمان volkerskunde نام گرفت، معادل مردم شناسی بود، هرچند به سنتها و شناخت کشورهای دیگر میپرداخت. مردم شناسی در آلمان به شدت ضعیف بود و گرایشهای تاریخی و جغرافیایی در آن بسیار بیش تر از گرایشهای فرهنگی مطرح بودند. بنابراین چندان عجیب نیست که جغرافیا محور اصلی مردم شناسی آلمان و این کشور مرکز اصلی شکل گیری و توسعهی نظریهی اشاعهی فرهنگی بود. سهم بزرگ آلمان در انسان شناسی جهان، شخصیت فرانتس بواس (26) بود که همان گونه که خواهیم دید، در اوایل قرن بیستم از آلمان به امریکا مهاجرت کرد و بنیانگذار اصلی این علم در قارهی جدید شد.آلمان در ابتدای قرن بیستم و به ویژه در فاصلهی دو جنگ جهانی در گرداب فاشیسم و نظریههای نژادگرایانه و یهودستیزانه فرو رفت. متأسفانه بخشی از انسان شناسان آلمانی نیز کوشیدند از خلال انسان شناسی زیستی و به ویژه انسان سنجی، نظریههای «سلسله مراتب نژادها» و برتری «نژاد» ژرمن را نسبت به سایر نژادها استخراج و ثابت کنند، تا آن جا که به همکاران جنایات نازیها تبدیل شدند. به همین دلایل بود که بعد از جنگ انسان شناسی زیستی تا دهها سال نامعتبر بود. ضربهی فاشیسم علوم اجتماعی آلمان را، چه در جامعه شناسی و چه در انسان شناسی، به شدت عقب نشاند. این فروپاشی در شاخه ای از جامعه شناسی محسوس تر بود که شخصیتهای برجسته ای چون ماکس وبر (27) و گئورگ زیمل (28) در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم و اندیشمندان مکتب معروف فرانکفورت چون تئودور آدورنو، مارکس هورکهایمر و والتر بنیامین درست در سالهای پیش از جنگ از جمله فعالان آن بودند- و این سنت را در رأس علوم اجتماعی جهان نشانده بودند.
پس از جنگ، کشور آلمان به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شد. در آلمان شرقی، همچون سایر کشورهای تحت سلطهی شوروی در بلوک شرق اروپا، انسان شناسی مارکسیستی مانند مدل شوروی حاکم بود. در آلمانی غربی به تدریج انسان شناسی طبق مدل غربی شکل گرفت، اما نبود میدان تحقیق سبب شد انسان شناسی و جامعه شناسی به یکدیگر بسیار نزدیک شوند.
افزون بر این انسان شناسی آلمان غربی و، پس از فروپاشی آلمان شرقی در ابتدای دههی 1990، انسان شناسی آلمانی در چند حوزهی اصلی خود پیش رفت که مهم ترین آنها عبارت بودند از زبان شناسی و فولکلور، به ویژه فولکلور ژرمانیک، شرق شناسی، مطالعهی تاریخی و امروز و انسان شناسی توسعه که این کشور در بیست سال اخیر بسیار در آن سرمایه گذاری کرده است. آلمان امروز یکی از بهترین نقاط در اروپای غربی (البته با فاصله ای نسبتاً زیاد با بریتانیا و فرانسه) برای تحصیل انسان شناسی به حساب میآید که در آن زمینههای مناسبی برای رشد گرایشهای نظری، تاریخی و توسعه مهیاست.
4. سنت امریکایی
انسان شناسی در امریکا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم آغاز شد. برخی لوئیس هنری مورگان (29) را پدر انسان شناسی امریکا میدانند و برخی دیگر فرانتس بواس را. در واقع مورگان بود که نخستین تحقیقات را در این حوزه آغاز کرد. او حقوقدانی انسان دوست بود که از اواخر قرن نوزدهم در دفتر امور سرخپوستان، نهادی که پس از سه قرن قتل عام و بیرون راندن گستردهی سرخپوستان از سرزمینهایشان، برای سامان دادن به اوضاع آنها شکل گرفت در امریکا مشغول به کار شد. او تلاش کرد به سرخپوستان نزدیک شود و زبان و نظامهای دینی، اجتماعی و سیاسی آنها را درک کند. او با کتابهای متعددش که مهم ترین آنها جامعهی باستانی است، جوامع سرخپوستی را نمونههایی از جوامع اولیهی انسانی پنداشت و تلاش کرد برای تاریخ تمدن، نظریه ای عمومی (به شدت تحت تأثیر تطورگرایی، و حول محوری از اختراعات فناورانه) وضع کند.امریکا خود مستعمرهی بریتانیا بود و طبعاً حوزههای مستعمراتی برای مطالعه نداشت. در نتیجه انسان شناسی امریکا ابتدا به سوی مطالعهی جامعهی محدود سرخپوستان سوق یافت. این تمایل هم در نزد مورگان دیده میشد و هم در نزد بواس که از ابتدای قرن بیستم به امریکا آمد (شاگردان او انسان شناسی دانشگاهی امریکا را به وجود آوردند). اما نسل دوم انسان شناسی امریکا در سالهای بین دو جنگ جهانی، موضوع جدیدتری برای مطالعه یافتند؛ اقلیتهای قومی، مذهبی و نژادیِ امریکا که به تدریج در شهرهای رو به رشد این کشور ساکن میشدند، به موضوع اصلی انسان شناسی امریکا بدل شد.
مسئله آن بود که صدها هزار مهاجر جدیدی که هر سال وارد شهرهای امریکا میشدند، باید در محیطهای کوچک با یکدیگر زندگی میکردند. این مهاجران اکثراً به فرهنگهای اصلی خود وابسته بودند. با وصف این، نیاز رابطه با جامعهی امریکایی آنها را در موقعیتهایی خاص قرار میداد و در بسیاری از موارد این موقعیت با تنش همراه بود. به همین دلیل مقامات شهری به اهمیت مطالعهی جامعهی مهاجر پی بردند. در فاصلهی دو جنگ جهانی انسان شناسی در امریکا بر زندگی شهری، سبک زندگی، فرهنگهای اقلیتی و انسان شناسی کاربردی متمرکز شد.
پس از جنگ در محیطی که همچنان مهاجرت و تکثر فرهنگی رو به رشد بود و نیز در اقتصاد شکوفایی که از همهی زمینههای قومی، فرهنگی، نژادی و غیره برای رشد فرد استفاده میکرد، بهترین موقعیت برای توسعهی انسان شناسی فراهم شد.
امروز انسان شناسی امریکا، چه از نظر نهادهای رسمی و غیررسمی، چه از نظر کالبد اساتید و دانشجویان و چه از نظر ادبیات تولیدشده، با فاصلهی بسیار زیادی از انسان شناسی بریتانیا و فرانسه، بالاترین موقعیت را دارد. هرچند اغلب وام دار نظری انسان شناسی اروپایی و به خصوص فرانسوی بوده است. دانشگاههای هاروارد، شیکاگو، ییل، برکلی و کلمبیا مهم ترین مراکز آموزش انسان شناسی در امریکا هستند که بخش بزرگ فعالیتهای خود را بر حوزهی شهری و کاربردی متمرکز کرده است، رشته ای که ظهور رویکردهای نظری و مباحث جدید روش شناختی دیگر ویژگی مهم آن است.
5. سنت روسی و شوروی
انسان شناسی روسی که پس از شکل گیری دولت شوروی و سلطهی آن طی نزدیک به نیم قرن بر بخش بزرگی از اروپا (بلوک شرق) به کل کشورهای این منطقه سرایت کرد و حتی انسان شناسی و علوم اجتماعی چین را نیز غیرمستقیم تحت تأثیر قرار داد، در اصل از سنتی در اروپای غربی آغاز شد که در ادامه به قرن نوزدهم و مارکسیسم رسید. مارکس در حوزهی انسان شناسی جز اشاره ای محدود به مفهوم «شیوهی تولید آسیایی» (30) و مصادیق آن و نوشتههایی دربارهی هند و چین و الجزایر، چندان مطلبی ندارد. اما انگلس، همکار نزدیک او، از دههی 1880 با کار مورگان آشنا شد، آن را کلید «تجربی» نظریات ماتریالیسم فرهنگی خود پنداشت و کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت را بر اساس کتاب مورگان نوشت که به کتابی کلاسیک در انسان شناسی مارکسیستی غیرغربی تبدیل شد.پس از روی کار آمدن حکومت شوروی در سال 1917، انسان شناسی در شوروی عملاً کتاب انگلس و دکترین تطورگرایی مارکسیستی مبتنی بر پنج مرحلهی تاریخی- اقتصادی کمون اولیه، برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری و سوسیالیسم را محور اصلی مطالعات انسان شناسی قرار داد، تا حدی که انسان شناسان شوروی و سپس اندیشمندان اروپای شرقی و در نهایت چینیها، در مطالعات تاریخی، جغرافیایی و مردم شناختی خود از این محور تبعیت میکردند و هر جا این خط سیر با تاریخ کشورشان یا مناطقی از آن هماهنگی نداشت دست به تحریف آن میزدند. همین امر سبب شد پس از سقوط کمونیسم در این کشورها مطالعات علوم اجتماعی به طور عام و مطالعات انسان شناسی عملاً هرگونه ارزش علمی خود را از دست بدهد. در این میان تنها برخی از مطالعات قوم شناسی مربوط به اقوام شوروی سابق، منطقهی قفقاز و اروپای شرقی و چین ارزش نسبی داشتند. این مطالعات امروز نیز ادامه دارند. امروز در حالی که در چین انسان شناسی هنوز درگیر نظریههای مارکسیستی است، البته با شدتی کم تر، در شوروی و کشورهای بلوک شرق، انسان شناسی جدید به سختی در حال جداشدن از بقایای رویکرد مارکسیستی است، هرچند ارزش علمی چندانی ندارد.
6. سنت کشورهای در حال توسعه
در میان علوم اجتماعی، شاید هیچ علمی آینده ای روشن تر از انسان شناسی در کشورهای در حال توسعه نداشته باشد. دلیل این امر روند سریع شهری شدن این کشورها و تمامی مشکلات فرهنگی است که طی آن، که در واقع تحولات صنعتی و پساصنعتی، اطلاعاتی و جهانی شدن را نیز در خود دارد، در آنها ایجاد شده یا خواهد شد.نکتهی دیگر آن است که به دلایل بسیار زیادی که در این جا مجالی برای بحث تفصیلی دربارهی آنها نیست، ساختار رشد علوم به طور کلی و علوم اجتماعی به طور خاص در سراسر جهان به گونه ای بوده که روابط میان پژوهشگران و تقسیم بندی شاخههای علمی بیش تر بر اساس مقتضیات سیاسی شکل گرفته اند و از آنها تبعیت میکنند. به این معنی که دولتهای ملی با در دست داشتن منابع اصلی اقتصادی و اجتماعی برای انجام پژوهشها و سازمان دهی آنها، و همین طور با کنترل غیرمستقیم خود بر نهادها و فرایندهای غیردولتی، توانسته اند ساختار علوم و روابط علمی را در دست خود حفظ کنند. امروز هم هرچند چشم اندازهای تازه ای در این زمینه گشوده شده است، اما تا زمانی که سازمان یافتگی جهان بر اساس دولتهای ملی، و روابط و ائتلاف میان آنها در سطوح منطقه ای، قاره ای و غیره باشد، باید توجه داشت که همکاری میان پژوهشگران و نهادهای علمی اعم از دولتی و غیردولتی به هر حال باید کم و بیش از الزامات دولتی تبعیت کند.
هم زمان با رشد نظامی علمی، شکست پروژهی علمِ صرفاً مبتنی بر علوم طبیعی و دقیقه و استفاده از آن در روند توسعه طی پنجاه سال گذشته به حدی سنگین و گسترده بود که تمام نظامهای سیاسی، اقتصادی، علمی و غیره را مجاب کرد محوریت فرهنگ را در فرایندهای توسعه بپذیرند. همان گونه که میدانیم، اثر مستقیم این امر پیش شرط مطالعات فرهنگی در تمام طرحهای توسعه است که به مثابه یک اصل جهان شمول از جمله در کشور ما نیز به تصویب رسیده است.
پیامدهای این واقعیت در سطح ملی افزایش شمار اساتید، دانشجویان و کالبدهای پژوهشی و آموزشی در حوزهی علوم انسانی به طور عام و علوم اجتماعی به طور خاص در پنجاه سال اخیر بوده است. بنابراین میتوان تصور کرد- تصوری که در بسیاری از کشورهای جهان محقق شده- که پژوهشگران اصلی علوم اجتماعی در هر کشوری از شهروندان همان کشور باشند.
در این جا دو پرسش مطرح است. نخست آن که آموزش این پژوهشگران و کاهش فاصلهی آنها با سطح جهانی علوم اجتماعی که عمدتاً در کشورهای ثروتمند غربی متمرکز بوده اند چگونه میسر میشود. و دوم مسئلهی موسوم به «فرار مغزها» است. یعنی مهاجرت گستردهی نیروهای متخصص کشورهای در حال توسعه به کشورهای توسعه یافته. در موضوع خاص علوم اجتماعی، با توجه به آن که این مهاجران تمایل دارند و در بسیاری موارد چاره ای ندارند که بر کشور اصلی و مبدأ خود کار کنند، روابط آنها با پژوهشگران حوزهی علوم اجتماعی در کشور مبدأ و در کشوری که به آن مهاجرت کرده اند، مسائل خاصی را ایجاد میکنند.
به نظر ما هر دو پرسش پاسخ یکسانی دارند: شرایط سیاسی، اقتصادی، اجتماعی کشور مادر باید به گونه ای باشد که تحقیقات اجتماعی، با توجه به رویکرد عمدتاً انتقادی شان کاملاً و عملاً ممکن و حتی تشویق شود تا این کشورها به مراکز اصلی مطالعهی خود تبدیل شوند. در این راه، علاوه بر لزوم اصلاحات و توسعهی دموکراتیک، سالم سازی و ارتقای نظام دانشگاهی، تا سالیان طولانی به برنامههای مشترک بین المللی در زمینههای پژوهشی و آموزشی نیاز است تا بتوان ورود کشوری را به شبکهی جهانی علم تضمین کرد.
در مورد دوم نیز، باید شرایطی فراهم کرد که مهاجران علمی که به مطالعه و تحقیق در کشور مادر تمایل دارند به مثابه پلی بین جامعهی آموزشی کشور خود و کشور مقصد عمل کنند و در این زمینه، نامناسب ترین موقعیت زمانی به وجود میآید، که مهاجران متخصص کشورهای در حال توسعه در کشورهای توسعه یافته، به ابزاری در دست این کشورها تبدیل میشوند و تقریباً در همان موقعیتی قرار میگیرند که در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم، پژوهشگران غربی در کشورهای در حال توسعه داشتند، یعنی ابزاری در دست استعمار.
در حال حاضر کشورهای جهان سوم از لحاظ رشد انسان شناسی موقعیتهای بسیار متفاوتی دارند. برخی از سنتهای انسان شناسی از جمله امریکای مرکزی و جنوبی، به خصوص آرژانتین، برزیل و مکزیک، و در آسیا چین و هند، نسبت به سایر کشورها رشد بسیار بهتری داشته اند. نکتهی مهم در این رشد و اصولاً در اتصال نظامهای جهان سومی به نظام بین المللی مسئلهی زبان است. شکی نیست که زبان انگلیسی در کشوری همچون هند، برقراری ارتباط با دانشگاهها و پژوهشگران امریکایی را بسیار سهل تر کرده، تا زبان اسپانیایی یا پرتغالی در کشورهای امریکایی لاتین. با این وصف، این یک پرسش اساسی است که آیا در آینده باید زبانی واحد را به کار گرفت و آیا اصولاً چنین چیزی در درازمدت امکان پذیر است (پیشین نظیر لاتین، عربی، فارسی منفی است) و یا باید هم زمان از چند زبان رابط اصلی و چندین زبان منطقه ای بهره گرفت؟ وضعیتی که تعداد زبانهای فعال در علوم اجتماعی را از چهار زبان کنونی (انگلیسی، فرانسه، آلمانی و اسپانیایی) به حدود 15 تا 20 زبان خواهد رساند. به نظر میرسد در سالهای آینده مسئلهی ترجمه به یکی از محورهای اساسی روابط علمی تبدیل شود. به هر رو انسان شناسی به دلیل ماهیت بین رشته ای اش و امکانات بی شماری که برای ایجاد پیوند بین فرهنگها دارد، میتواند در جهانی که در واحدهای کوچک خود یعنی کشورها و مناطق زیر سطح ملی و نیز در واحدهای بزرگ، ذاتاً در حال تکثر و گوناگونی است، نقشی اساسی در ایجاد رابطهی و هم زمانی ایفا کند.
پینوشتها:
1. British anthropology.
2. French anthropology.
3. German anthropology.
4. American anthropology.
5. Russian and soviet anthropology.
6. Developing countries anthropology.
7. James Frazer.
8. Eduard Burnett Tylor.
9. Macleannan.
10. Bronislaw Malinowski.
11. Radcliff- Brown.
12. armchair anthropology.
13. Raymond Firth.
14. London school of Economic (LSE).
15. school of oriental and African studies (SOAS).
16. Emile Durkheim.
17. Anré Leroi- Gouhran.
18. Marcel Griaule.
19. structuralism.
20. claude Levi- strauss.
21. Maurice Godelier.
22. Michel Leiris.
23. Nanterre- paris X.
24. Laboratoire de l"Anthropologie sociale d collège de France.
25. EHESS.
26. Franz Boas.
27. Max weber.
28. Georg Zimmel.
29. Lewis Henry Morgan.
30. Asiatic Mode of production.
فکوهی، ناصر؛ (1391)، مبانی انسان شناسی، تهران: نشر نی، چاپ اول