صدف ناگشوده

یکی از منتقدان فرانسوی می‌گوید: اگر کلمه‌ی مورد علاقه‌ی نویسنده‌ای را بدانیم، کلمه‌ای که ناگزیر است به دفعات و به کرّات به کار برد، هم او کلید شخصیت وی را به دست می‌دهد. حال اگر در زمینه‌ی ادب، نیمه‌ی نخستین این قرن یعنی
پنجشنبه، 19 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صدف ناگشوده
صدف ناگشوده

 

نویسنده: جان بوینتن پرسلی
برگردان: ابراهیم یونسی



 

یکی از منتقدان فرانسوی می‌گوید: اگر کلمه‌ی مورد علاقه‌ی نویسنده‌ای را بدانیم، کلمه‌ای که ناگزیر است به دفعات و به کرّات به کار برد، هم او کلید شخصیت وی را به دست می‌دهد. حال اگر در زمینه‌ی ادب، نیمه‌ی نخستین این قرن یعنی از دوره‌ی پس از دهه نود تا 1914 به جای عده‌ای کثیر مرکب از یک نویسنده می‌بود و اگر آن را به صورت یک فرد می‌دیدیم این کلمه‌ی راهنما جز «مدرن (1)» نمی‌بود. اگر اصطلاح، اصطلاحی نوظهور بود، استعمال وسیع آن شاید برای توصیف چیزهایی به همان اندازه نو، چیزهایی مانند امپرسیونیسم و یا، بعدها کوبیسم (2) در نقاشی لازم بود. اما البته چیزی که نبود نو؛ آنچه تازگی داشت استعمال وسیع آن بود، توگویی کثیری از نویسندگان ناگهان به خود آمده و دریافته بودند که در زمان خویش زندگی می‌کنند. و این نویسندگان سخت متفاوت بودند. مثلاً در انگلستان دهه‌ی نود شاعران کم مایه و کارشناسان خرده پای علم جمال به این علت که از سنتهای عهد ویکتوریا بریده بودند و از سمبولیستهای فرانسوی تقلید می‌کردند و با اخلاقیات طبقه‌ی متوسط علم مخالفت برمی‌افراشتند ادعای «نوگرایی» داشتند. در همان انگلستان اواخر سالهای نود ادعای بسیار جدی‌تری در این زمینه از جانب نویسندگان بس متفاوت‌تری مطرح بود، از آن جمله «شاو» با سوسیالیسم و «مضامینش» درباره‌ی مالیات و عوارض؛ اچ.جی. ولز (3) با افسانه‌های علمی و «رودیاردکیپلینگ (4)» با امپراطوری سازی و ماشین بخارش. در دیگر جاهای اروپای غربی نیز وضع بر همین منوال بود: نویسندگان نامجو، نه نویسندگان جا افتاده و طرفدار سبک کهن یا نویسندگانی که به ارضای ذوق عامه خرسند بودند، همه مدرن یا نوگرا بودند، و اگر در سایر چیزها مشابهت چندانی با هم نداشتند در این مدعا یکدل و یک رأی بودند و این که پیش از این سابقه نداشت از خصایص بارز و شاید مهم این دوره است.
بیگمان، احساسی نیز بود که حکایت از این داشت که حوادث به سرعت روی می‌داد و حتی دگرگونیهای بزرگتری نیز در شرف وقع بود (ولز با قوه‌ی نبوت خویش سخت نسبت بدین احساس حساس و شاید بزرگترین معبر و مفسر آن بود.) در حقیقت سالیانی چند پیش از 1914 «مدرن» بودن، بعضی از جوانان پر شور را که ظهور فوتوریسم (5) را اعلام داشته و یا «مارینتی (6)» را در اجراهای پر غوغا و حماقت آمیز آن یاری نمودند راضی نمی‌داشت. انگلیسیان برای اینکه از کشورهای لاتینی زبان عقب نمانند به رهبری «ویندام لیوئیس (7)» و دست کم، یک امریکایی به نام «ازرا پاوند (8)» بر آن شدند که با خلق «ورتیسیسم (9)»، خود و خوانندگانشان را چرخ خوران از قلمرو زمان بیرون برند. اما هنگامی که مجله‌ی ناشر افکار ایشان به نام بلاست (10) منتشر شد تا همه‌ی آنچه را که پسند حضرات بود با منتهای قدرت صدا محکوم و مردود شمرد سال 1914 در رسیده بود؛ و اندکی بعد صدای انفجار آنقدر بود که حضرات را راضی کند و حتی موجبات خرسندی خاطر «مارینتی» فراهم آید. چنانکه از یادداشتهای بسیار و خاطرات بیشمار مربوط به این دوران مستفاد می‌شود بسیاری اشخاص در سالهای بلافاصله پیش از جنگ زیبایی و لطف خیره کننده‌ای را در هیجان نهضتهای جدید و آثار هنری شگفت و شور و غوغای «باله» های نوِ «دیاگیلف (11)» و لحن تند مجلات نو و امیدهای درخشان ادبیات نوی می‌یافتند که در کار به وجود آمدن بود، و به یاری احساسی آمیخته به شهود و اشراق از این همه لذت می‌بردند، و این احساس همچون اندک افزایشی که در درجه‌ی حرارت بدن حاصل آید بدین مسرت خاطر رنگ می‌داد و کیفیتی در ایشان پدید می‌آورد حاکی از این که این اوقات عادی نیست و چیزی در شرف پایان است. این حقیقت که سرانجام جنگ ناگهان در رسید، و بارها گفته و تکرار شده است، اثر تحریکیِ این اشراق را که این مردم اهل حال نمی‌خواستند برحسب اتحادیه‌های سیاسی و اتمام حجتها و بسیجها تفسیر کنند رد نمی‌کند. حقیقت این است که از همان آغازِ قرن (و حتی با نداهای نبوی چندی پیش از آن) در پس ادعای مدرن بودن و احساس به شتاب واداشتن زمان و تسریع تغییراتس آن و گذر نهایی و شتابزده‌ای از مدرنیسم به فوتوریسم، احساس این فاجعه‌ی پیش آینده موجود بود. و اگر چنانکه اغلب می‌گویند «غروبهای» عهد شاه ادوارد برای اشخاص نیکبخت (نه لزوماً ثروتمند) سخت سرشار و طلایی و شبهای باله و اپرایش آنهمه زیبا و شکوهمند می‌نمود بعید نیست که بر زمینه‌ی این احساس تیره و تار چنین جلوه و جلایی یافته باشند، زیرا در این صورت به لحظات خواب آلودی مانند بوده‌اند که آدم در بستر است و در عالم خواب و بیداری می‌داند که وقت آن است که برخیزد و کار روز را آغاز کند.
به هر حال، طرح ادعای «مدرن» بودن از ناحیه‌ی نویسندگان پر مایه‌ای که از حیث مشرب و ذوق با هم تفاوت فاحش داشتند علت و موجب دیگری نیز داشت. رشد سریع جمعیت، بعلاوه‌ی بسط و اشاعه‌ی فرهنگ، توده‌ی کثیری از مردم کتابخوان را به وجود آورد که می‌باید در مراتب مختلف ارضاء می‌شدند. باری، در این مراتب بسیاری از فرمهای سابق که روزی نو و طرفه و مبین روح عصر خویش بودند همچنان به نحوی به حیات خویش ادامه می‌دادند.
فی المثل، نگارش رمانهای تاریخی به شیوه‌ی اسکات یا مانتزونی، که هنگامی که نخستین بار منتشر شدند شخصیتی مانند گوته با منتهای علاقه به خواندنشان راغب می‌شد، پایان نپذیرفت و قالبشان از بین نرفت، منتها با رشد و افزایش جماعت کتابخوان نویسندگانی که چندان نامجو اما بی مایه هم نبودند ناچار با رمانهای تاریخی که شیوه‌ی نگارششان ساده و توده پسند بود بخش عمده‌ای از مردم کتابخوان را سرگرم می‌داشتند. این جریان در مورد فرمهای دیگر نیز که در اصل تر و تازه و بدیع بودند پیش آمد. چون وقتی مردم را بر روی هم انباشته می‌کنیم ناگزیر ادوار را نیز بر هم توده می‌کنیم، و اینها پاک نابود نمی‌شوند بلکه پاکشان - هر چند عاری از تر و تازگی و جنبش اولیه - همچنان به زندگی خویش ادامه می‌دهند. از این قرار، امروزه نیز فراوانند نویسندگانی که به سبک دوران ویکتوریا چیز می‌نویسند، اگرچه در سطحی پایین‌ترند و بیشتر معرّف ضعفهای آن هستند تا محسناتش. نظیر همین مراتب را می‌توان در ارائه‌ و نشر کتاب دید، که اینک از رشته‌های مهم کسب بود و ناشرانی داشت که می‌باید نویسندگان و خوانندگان قدیمی مسلک، و نیز خوانندگان و نویسندگان سرکش و عصیانگر و اهل تجربه را که مشتاقانه جویای چیز نوی بودند که روح جوهر زمان را فراچنگ آرد، ارضاء کنند. با این احوال می‌نمود که ادبیات حقیقی، یعنی آن چیز زنده و حیاتی، مجزا از چیزهای دلپذیر که در مراتب مختلف نگاشته می‌شوند تا کارهای بیمایه و بازاری، فقط می‌توانست در لبه‌ی خارجی و پیش رونده‌ای که از گذشته روی برتافته و متوجه حال و آینده گشته بود وجود داشته باشد. الغرض، این همان «مدرن» بود و فقط او می‌توانست منعکس کننده یا بیان دارنده‌ی جامعه‌ای باشد که به سرعت از گذشته می‌بُرید - یا دست کم چنین می‌نمود - و دست اندرکار دگرگون ساختن هر آنچه بود که تغییر می‌توانست پذیرفت.
نه اینکه نویسنده‌ی در معنا هنرمند، ناگزیر بود بر چنین دگرگونیهایی صحه نهد. نه، چنین اجباری در بین نبود. وی فقط می‌باید نشان دهد که از این تغییرات آگاه است، ولو تنها برای اینکه در منتهای دهشت فریاد سر دهد. در این گونه نویسندگانی که گفتیم دو برخورد یا تلقی کاملاً متفاوت را می‌توان دید: آنچه که نویسندگان هواخواه «استتیک» خواندیم معتقد به دوری و بیگانگی کامل هنرمند از جامعه بودند، در حقیقت خود از اجتماع رانده شده بودند و تا آنجا که ممکن بود از قوانین آن فرمان نمی‌بردند و آواره و منزوی بودند. گروه دیگر مانند شاو یا ولز یا کیپلینگ پیوند خود را با جامعه نبریدند و بسا در بزرگداشت بسیاری از کرده‌هایش کوشیدند، اما به این منظور به وی ملحق می‌شدند که از درون بر او بتازند، نه به شیوه‌ی تارک دنیا یا آواره‌ای، بلکه همانند پیامبری. در این دوره از زمان، تا سال 1914 عقیده بر این بود که این هر دو گروه دست‌آوردهای ارزنده‌ای را به عالم ادب ارزانی می‌دارند. کسانی که چنین رأی و نظری داشتند البته منتقدان جوان و خوانندگانشان بودند که خود نیز «مدرن» بودند و با همان لبه‌ی پیش رنده پیش می‌رفتند. لیک پیداست که کسانی مانند شاو می‌توانستند بینندگان فراوان و افرادی چون ولز و کیپلینگ می‌توانستند انبوهی خواننده و هواخواه داشته باشند که به هیچ روی از روی علم و آگاهی «مدرن» نبودند. ضمناً در این سالها برخلاف سالیان پس از جنگ تأیید و حمایت گروه کثیری خواننده یا بیننده ابداً مهم نبود؛ و اعتناء یا بی اعتنائی عامه به نویسنده هیچ یک دلیل اهمیت وی نبود. از آنجایی که ارزشها و اذواقِ جمعی - اگرچه وجود داشتند - هنوز خطری تلقی نمی‌شدند لذا درجه‌ی شهرت و میزان محبوبیت نویسنده را می‌شد ندیده انگاشت، چه اگر ذوق و استعداد لازم را داشت و آن را در مقام یک «نوگرا» به کار می‌برد می‌توانست اثر ادبی بیافریند.
اصطلاح «مدرن» را می‌توان به طریق دیگری نیز بکار برد - چیزی معادل «صدف ناگشوده (12)». این نظر را که درباره‌ی ادبیات و هنر وجود داشت و در حقیقت از هنرهای زیبا به ادبیات راه یافت باید فهمید، چون طی تمام قرن، خاصه در سالهای بین دو جنگ تأثیر معتنابهی بر ذوق و داوری مردم بر جای نهاد. هنرمند نوآور و بدیع، با حساسیت خاص و شیوه‌ی نو و شاید انقلابی خود به صدف ناگشوده‌ای می‌ماند که در بادی نظر قشر ناهموار خویش را عرضه می‌کند، اما اگر همّت و حوصله‌ی گشودنش را داشته باشیم همین که با این شیوه‌ی نو آشنا شدیم می‌توانیم با محتویات درون آن تجدید نیرو کنیم. و وقتی این صدف را خوردیم و جذب کردیم دیگر جز کاسه چیزی نمی‌ماند و لذا باید درصدد یافتن صدف ناگشوده‌ی دیگری برآییم که مرجحاً سخت پوست‌تر و سفت‌تر از سلف خویش باشد. این تصوری که درباره‌ی پیوند و ارتباط جامعه با هنر وجود داشت - البته بدون این تصویر نابهنجاری که از آن به دست دادیم - موضوع برخی از بهترین قطعات رمان بزرگ «مارسل پروست (13)» است که جهان ادب دهه‌ی بیست را تحت الشعاع قرار داد. «پروست» می‌گوید هنگامی که برای نخستین بار با کار یک هنرمند بدیع و نوآور روبرو می‌شویم آن را زشت و زننده و بی معنی می‌یابیم، سپس، شاید ناگهان و پس از آن که پوسته و قشر آن را شکافتیم، رنج و زحمت خویش را به نحوی دلپسند مأجور می‌یابیم؛ و آنگاه که ظاهراً آن را جذب کردیم دیگر علاقه‌ی خود را نسبت به اثر و آفریننده‌ی آن از دست می‌دهیم و با بی اعتنائی از آنها می‌گذریم و به راه خویش می‌رویم. رفتاری که با هنرمندان و نویسندگان خویش داریم همانقدر عاری از عاطفه و تعلق خاطر است که رفتار شهوت رانان با رفیقه‌های خویش. لیکن چنانچه کاسه‌ی صدف گشوده و اما خوراک لذیذی را که عرضه می‌دارد هنوز فرونداده و جذب نکرده باشیم، طبعاً همان چیزی است که مدتها چشم انتظارش بوده‌ایم - چیزی شگفت و مایه‌ی حظ و نشاط،‌ تر و تازه، و آخرین و بهترین چیزی که همین چند لحظه‌ی پیش به بازار آمده است. چنین‌اند هنر و ادبیات، به صورت رشته‌ای از صدفهای ناخورده و کاسه‌های تهی.
باری، در سه مقامِ مختلف هوش و حساسیت می‌توان بدین کار دست زد - و باید گفت که پروسه در این هر سه مسلط است و با دشواری خاصی روبرو نیست. در عالیترین سطح و در مقام یک نویسنده‌ی با نبوغ که مفهوم هستی و وجود خویش را در کار خود باز می‌دید هوش و حساسیت عالی خویش را به قلمرو آثار هنرمندان بزرگ دیگر کشید، آنچه را که می‌خواست از ایشان گرفت و پس آنگاه به راه خویش ادامه داد. در سطح فروتر از آن، در مقام و به عنوان یک پاریسی که در محیط جنبشها و بیانیه‌های هنری و حملات و حملات متقابل می‌زیست و در این محیط هر لحظه هنرمندی هنرمند دیگر را از میدان بدو می‌کرد و خود جای او را می‌گرفت، تقریباً ناگزیر بود چنین نظری را نسبت به هنر اتخاذ کند. و بالاخره در فروترین مقام، وی از طبقه‌ی بالای اجتماع برخاسته بود و در جهان میزهای بلند ناهارخوری و سالنها می‌زیست، آنجا که به اصرار از هنرمند خواسته می‌شد موضوعی تازه و چیزی نو و مهیج و نمایشگاهی غریب و نمایشنامه‌ای جنجالی و فضیحت آمیز ارائه کند و تقاضا برای عرضه‌ی آخرین و عجیب‌ترین نبوغ فراوان بود. و حال آنکه منکر نمی‌توان شد که بودند عده‌ای اشخاص استثنائی که در زمینه‌های ادب و هنر معاصر در عالیترین سطح مذکور با وی همگامی داشتند در این نیز تردید نیست که شماره‌ی کسانی که در دو سطح دیگر با وی هماواز بودند به مراتب فزونتر بود. آری، در این دو سطح از یکسو در «مونمارتر (14)» انقلاب در جریان بود و از سوی دیگر ضد انقلاب در «مونپارناس (15)»، و نامهای مهیج و تازه‌ای بر زبانها جاری و شور و احساسی در اطراف ساری بود که آتش در دل زنان روز می‌افکند. زیرا نکته‌ی غریب در مورد این عصر، هم پیش و هم پس از جنگ، این است که هنرمندان نویسندگان هر چند خود ممکن بود سالها در فقر و مسکنت بسر برده باشند همین که توجه عامه را به خود جلب می‌کردند ثروتمندان و شیک پوشان درباره‌ی کارشان جار و جنجال به راه می‌انداختند، و عمده‌ی این جریان برخلاف سایر اوقات که در میان دانشجویان انقلابی و رمانتیک یا طبقه‌ی متوسط نضج می‌گرفت بیشتر در میان طبقه‌ی ثروتمند و مردم بسیار چشم و گوش باز و کهنه کار و هوشمند و اهل زمانه رواج می‌یافت. مدتها پیش از آنکه روزنامه‌ی مردم طبقات فرودست‌تر اجتماع به این هنر و ادبیات توجه کرده باشد این نوابع مدرنِ آخرین لحظه، و این صدفهای ناگشوده و اوصافشان در خلال آگهی‌های تبلیغ گردنبندهای الماس و پالتوهای خز و راسو در پر زرق و برق‌ترین مجلات روز پدیدار می‌گشتند. شاید چیزی که موجب شد کمونیستها هنر و ادبیات «نو» را به عنوان نمونه‌هایی از انحطاط سرمایه داری به این شدت بکوبند و مردود شمرند همین جریان غریبی بود که ویژه‌ی این عصر بود، نه توجه به اصول و قواعد اجتماعی و علم جمال. کلمه‌ی «مدرن» چیزی شد شبیه به شیوه‌ی تزئین داخل عمارت، یا کلاهی عجیب، چیزی ماوراء مُد، و خلاصه آخرین سخن.

پی‌نوشت‌ها:

1) modern
2) Cubism
3) H. G. Wells
4) Rudyard Kipling
5) Futurism جنبشی در هنر که از مشخصه‌های آن پشت پا زدن به سنن و رسوم بود.
6) Marinetti فلیپوتوماسو مارینتی نویسنده‌ی ایتالیایی (1876-1944).
7) Wyndham Lewis ویندام لیوئیس نقاش و نویسنده‌ی انگلیسی (1884-1957).
8) Ezra Pound شاعر امریکایی (1885-1972).
9) Vorticism این کلمه از Vortex به معنی گرداب آمده است.
10) Blast به معنی انفجار، موج انفجاری.
11) Diaghilev سرژدو دیاگیلف، هنرمند روسی (1872-1929).
12) oyster
13) Marcel Proust
14) Montmartre
15) Montparnasse

منبع مقاله :
پریستلی، جان بوینتن؛ (1387)، سیری در ادبیات غرب، ترجمه‌ی ابراهیم یونسی، تهران: نشر امیرکبیر، چاپ چهارم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط