کیومرث و مسئولیت سنگین نظم بخشیدن
نخستین کسی که در جهان، بنیان یک مدنیّت را میگذارد کیومرث است، آن گاه که آفتاب به برج بره میرسد و ماه فروردین آغاز میشود، هنگام بهار، بهترین زمان به آفرینش و ظهور انسان بر روی زمین اختصاص یافته است و یا حداقل به آغاز تشکیل اولین ساختار اجتماعی.و این بیش از هر چیز به خاطر احترام و ارزش بی مانندی است که شاهنامه- اندیشهی نیاکان ما- به وجود انسان میگذارد. احترام به ذات بشر و البته به تمام حقوق او در طول و عرض جریان زندگیاش.
با توجه به ساختار هرمی قدرت در جامعهی آن زمان، ناگزیر پادشاهان مهمترین مسئول و منبع ایجاد، تبیین و حفظ طیف انوار سلامت اجتماعی هستند، پس توجه ویژهای میطلبد و زندگی و سیره پادشاهان و نیز طرح و تشریح گفتههایشان در ابتدای پادشاهی و یا در آغاز و میانهی جنگها و نیز بزمهای اندیشه محور و دانش بنیانی که گاه و بیگاه ترتیب میدهند، مانند هفت بزم انوشیروان.
به هر روی، کیومرث تن پوشی از پوست پلنگ دارد، به آیین پوشاندن تن گردن میگذارد و دیگران را نیز بدان فرمان میدهد. پوشانیدن تن، از روی خردمندی است، اسلوب زیبایی شناسی، آن را میپسندد و این نخستین حدی است که میان انسان و حیوان فاصله ایجاد میکند.کیومرث، سی سال بر تمام جهان فرمان میراند. بزرگترین دستاورد این فرمانروایی سی ساله، آرامش است، آرامشی که در پرتو داد و نظم به وجود میآید.
دد و دام و هر جانور کش بدید*** ز گیتی به نزدیک او آرمید
دو تا میشدندی بر تخت او*** از آن بر شده فرّه و بخت او
(خالقی مطلق، ج1، کیومرث، 11-13)
در نبردی که میان خیر و شر، نیکی و بدی، اهورا و اهریمن جاودانه جریان دارد، کیومرث و فرزند خردمندش سیامک به واسطهی پیامی که سروش برایشان میآورد سپاه میآرایند و ساز جنگ میزنند.
اگرچه در ابتدا سیامک به دست فرزند ناپاک اهریمن، آن ملعون دیوزاد کشته میشود، اما کیومرث به واسطهی عنصر هماهنگی با مسیر ناگزیر حوادث و اتفاقات به جای آن که زمان را در ناامیدی و سوگواری بگذراند، هوشنگ پسر سیامک را به جنگ دیوان میفرستد. سیامک با لشکری از آدمی و پری و پلنگ و شیر و دام و دد به جنگ دیوان میرود و حاصل این پایداری، جز پیروزی نیست.
هوشنگ، آبادگری به جای بیدادگری
هوشنگ، پسر سیامک است که در نبردی بزرگ، بر اهریمن ظفر یافته است.هوشنگ، عادل و تواناست. توانا در فراهم آوردن و ساختن ابزار برای کشت و کار. هوشنگ لزوم آسان سازی زندگی را درک کرده است و اهمیت چیزی به نام ابزار و در نتیجه آغاز جریان «صنعت» را.
هوشنگ هم چنین آتش را از سنگ بیرون کشید.
پس شب هنگام جشنی ترتیب داد و آتش افروخت و نام آن را جشن «سده» جشن کشف آتش است و اولین جشن ایرانیان. باید توجه داشت که یک جشن ملی، نه فقط زمانی برای شادمانی و پایکوبی و شکرگزاری که محوری است برای گردآوردن یک قوم در کنار هم که با به اشتراک گذاشتن همزمان شادیها، مجالی مییابند برای تقویت هویت ملی خویش و توجیه اجتماع مکانی و زمانی. جامعهای که از هویت ملی تهی گردد جز مرزهای جغرافیایی نگهبانی نخواهد داشت و همواره درست از همین ناحیهی ضعف، تهدید خواهد شد و آسیب خواهد پذیرفت.
طهمورث، توجه به نیازهای زیربنایی
پسر بُد مر او را یکی هوشمند*** گرانمایه طهمورث دیو بند
طهمورث، در ادامهی روند توسعهی صنعتی، به نساجی دست مییابد. به امر او پشم گوسفندان را چیدند و نخ رسیدند و جامههای نیکو برای همگان ساختند. او انبارهای غذا برای حیوانات اهلی بنا کرد و مرغان شکاری را رام کرد.
مرغ و خروس پرورش داد و مردمان را به تیمار و نگاهداشت نیکوی آنان سفارش کرد. طهمورث که صاحب فره ایزدی بود، با غلبه بر دیوان، ایشان را برای همیشه به بند کشید و دیوان دربند وی را خط آموختند. سی نوع خط برای خواندن و نوشتن که از آن جمله است چینی و پهلوی و سغدی و جز اینها.
پس از آن، دیگر هرگز دیوان را دارای یک ساختار و سازمان اجتماعی معین و یا صاحب سپاهی که در برابر انسانها صف آرایی کند نمیبینیم. اینان گاه و بیگاه هم اگر دردسر میآفرینند در نهایت مغلوب و نابود میگردند و جایگاه زندگانی آنها هم در مناطق دور از دست است. (1)
جمشید
جمشید هم فر یزدانی داشت و هم آیین شهریاری و دین داری.جمشید آهن را نرم کرد و شمشیر و خود و جوشن و زره ساخت.
اتفاق مهم اجتماعی زمان جمشید این است که او مردمان را به چهار بخش تقسیم کرد:
1) روحانیان و نگاهبانانِ آتش
2) جنگاوران و سپاهیان
3) کشاورزان
4) دستوَرزان و صنعتگران
پنجاه سال گذشت تا هر کس بداند کجاست و در کدام طبقه جای دارد و چه حقوقی به عنوان انسان در آن طبقهی خاص دارد.
جمشید خاک را گل کرد و خشت ساخت و عمارت و خانه و سرپناه بنا نهاد. معادن را کاوید و یاقوت و زر و سیم یافت.
جمشید گرمابه ساخت. در زمان او استحمامِ منظم وارد فرهنگ زندگی اجتماعی شد. جمشید به شناخت دردها روی آورد و سعی در چاه و علاج آنها نمود و پزشکی را بنیاد نهاد. اولین بار که در شاهنامه کلمهی پزشک آمده این جاست و پس از این، چهل و سه بار دیگر کلمهی پزشک به عناوین و اتفاقات مختلف در شاهنامه آمده است. به رأی فردوسی و نیاکان، پزشکی از آن ایرانیان و ساخته و آفریدهی ایشان است و ایرانیان، نقطهی آغاز پزشکی در جهاناند. شاید بتوان جمشید را نیز نخستین پزشک نامید.
پزشکی و درمان هر دردمند*** در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار*** جهان را نیامد چون او خواستار
(همان: ج1، جمشید، 43-45)
فریدون
فریدون فرخ فرشته نبود*** ز عود و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی*** تو داد و دهش کن فریدون تویی
فریدون نخستین کسی است که رسماً دارای عنوان و شغل پزشکی بوده است.
فریدون آخرین پادشاهی است که لقب «کیهان خدای» دارد زیرا پس از او و در زمان او جهان به چند ناحیه تقسیم میشود. نخستین کسی است که در جهان به قصد تجربهاندوزی سفر کرده است. داد و دهش فریدون به حدی است که وقتی برای سه پسر خویش قصد خواستگاری دارد، سه دختر میخواهد که از همه جهت یکسان باشند:
به بالا و دیدار هر سه یکی*** که این را ندانند از آن اندکی
فریدون دارای قدرت پیش بینی آینده است مثلاً از پیش، نااهلی و ناسازگاریهای سلم و تور را میداند. او یکی از معدود پادشاهانی است که با سروش پیوند دارند. فریدون ضحاک را در البرزکوه به بند کشید و خود فرمانروای جهان شد. در آغاز ماه مهر، تاج گذاری کرد و جشن مهرگان را مرسوم ساخت.
نیایش کنان شد سروتن بشست*** به نزد جهان آفرین شد نخست
نهاد آن سرش پست بر خاک بر*** همی خواند نفرین به ضحاک بر
همی آفرین خواند بر کردگار *** بران شادمان گردش روزگار
پادشاهان ایران هرگز برای به دست آوردن جایگاه پدرانشان، ایشان را نکشتند. پادشاهان ایران، همواره پس از هر پیروزی و یا در آغاز هر دورهی شاهی به درگاه خداوند نیایش میکردند و مدد میجستند و این نیایشها نمونههای ناب روی آوری به درگاه خداوندی است.
فریدون سه پسر داشت به نامهای سلم و تور و ایرج که جهان را میان ایشان تقسیم کرد و ایران را به کوچکترین و شجاعترین فرزندش یعنی ایرج بخشید.
ایرج اما گرفتار بدخواهی دو برادر غدار و شریر خود گردید و سرانجام ناجوانمردانه به دستِ تور کشته شد.
منوچهر
منوچهر از نژاد ایرج است. تور را به خواری میکشد و انتقام ایرج را میگیرد و سلم را نیز اگرچه با اندکی تأخیر.یکی از ویژگیهای منحصر به فرد منوچهر، مرگ آرام اوست که این نمونه از مرگ، در سراسر شاهنامه نظیر ندارد و شاید ناشی از آرامش و سلامت روانی او باشد.
مرگ او این گونه است که بی هیچ عارضه و بیماری و زخم، آرام چشم برهم میگذارد و میمیرد:
بی آن کش بدی هیچ بیماریی*** نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هر بر نهاد*** بپژمرد و برزد یکی سرد باد
داستان پادشاهی منوچهر، مدخلِ شاهنامهی پهلوانی است. نام ناموران و پهلوانان که بیشتر برای ما آشناست و از این جای داستان به بعد، پرتکرار و برجسته میشود.
منوچهر دانا و دادگر است و با همهی توان و شکوهی که دارد اذعان میکند که بنده و پرستندهی خدای یکتاست. در آزمونی که برای اثبات مردانگی و شایستگی زال برای ازدواج ترتیب میدهد، او را با خانواده خود یکی و هم تراز میشمارد.
سام نریمان، پهلوان پهلوانان و نیای رستم دستان، در پیشگاه شاه، سخنان مبسوطی دارد و او را به دلیری و جنگاوری و داد میستاید و خود را کمربستهی او میداند. شاه نیز او را هدایای بسیار میدهد و مینوازد و داستان این چنین ادامه مییابد. (2)
شایسته سالاری و پرهیز از تبعیض نژادی
در آغاز داستان ضحاک بیوراسپ، حکیم طوس حکایت از مرداس میکند. مرداس پدر ضحاک است و با این که حکمران دستسواران نیزه گذار یعنی سرزمین تازیان است، به واسطهی آن مایه که از خرد و دادگستری و مهرپروری دارد، شاهنامه از او به عنوان انسانی نیک و درخور ستایش نام برده است.یکی مرد بُود اندر آن روزگار*** ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد*** ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود*** به داد و دهش برترین پایه بود
و چنین دربارهی او سخن میرود بی که بُغضِ تازیان را در تبیین اندیشهی خویش دخیل کرده باشد.
دیگر در داستان زال و رودابه، این که اگر این جا مجال شکل شناسی داستانهای شاهنامه بود، میشد به تفصیل بیان کرد که عاشقانهترین قسمت شاهنامه، داستان زال و رودابه است و نیز میشد ویژگیهای زیبایی شناسانهی گستردهی غنایی را که در میان این ساختار حماسی آمده، یکان یکان برشمرد.
به هر حال، رودابه دختر مهراب کابلی است و مهراب، به لحاظ سِمت و عنوان، فرمانروای کابلستان است و از بابِ نَسَب، نوادهی ضحاک و مطیع و خراجگزار سام. یعنی نژادش از مردی است که با روان نژند و خوی ابلیس و قوهی جادو، روزگار پریشانی و ویرانی و سوگواری ایران را رقم زده است. از سوی دیگر وی خراجگزار و تحت امر سام است یعنی در مرتبهای دون پایه قرار میگیرد نسبت به خانوادهی سام.
و حال بنگرید که چگونه دست تقدیر، زالِ راه گم کرده را به سرای مهراب میکشاند و مهراب او را برخلاف میل باطنی به میهمانی دعوت میکند و زال به سبب اختلاف اعتقادات و آن تفاوت نژاد و مرتبه عذرخواه است و دعوت مهراب را رد میکند. اما آن چه جوان برومند را به پذیرفتن دعوت مهراب، مایل میکند داستانی است که از جانب کسی از کسان مهراب دربارهی رودابه، دخترک بی مثل و مانند مهراب، به زال زده میشود.
پس پردهی او یکی دختر است*** که رویش ز خورشید روشنتر است
ز سر تا به پایش به کردار عاج*** به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بر آن سفت سیمینش مشکین کمند*** سرش گشته چون حلقهی پای بند
رخانش چو گلنار و لب ناردان*** ز سیمین برش رشته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ*** مژه تیرگی بُرده از پر زاغ
دو ابرو بسان کمان طراز*** برو توز پوشیده از مشک ناز
بهشتیست سرتاسر آراسته*** پر آرایش و رامش و خواسته
به هر روی حدیث بر و بالای زال نیز نه داستانی است که در دربار مهراب پنهان ماند و خبر با پرس و جوی سیندخت- همسر مهراب و مادر رودابه- به گوش رودابه میرسد و او نیز دل به دلدار نادیده میسپارد.
در این جا وقتی رودابه در برابر این شرارهی نوخاسته، از پرستندگان و ندیمگانش یاری میجوید که شاید به نوعی نمایندهی درجاتی از نظم عواماند! ایشان به شدت او را بر حذر میدارند به هزار دلیل که هیچ یک درخور دیدگاه و ایدئولوژی حکیم طوس نیست.
به هر حال دست تقدیر چنان که زال را به دربار مهراب کشاند آن سان توانایی و بازیگری ندارد که اسباب دیدار دو دلدار نادیده را فراهم آورد و چنین نیز میکند. پس زال به باروی منزلگاه رودابه میرود و رودابه گیسو به زیر میافکند و زال را به نزد خویش میکشد و آن شب، پیمانی ناگسستنی میان دو دلداده بسته میشود.
از جنبهی سلامت روانی و معنوی هم این داستان و به مانند داستان رستم و تهمینه نمایانگر این است که ایرانیان هرگز به زور دختری را نخواسته و نستاندهاند- با وجود توانا بودن بر انجام این کار- و عشق و دلبستگی دوسویه محترم شمرده میشده است و کام جویی و عشق بازی تنها پس از اخذ رضایت کامل والدین هر دو طرف و برگزاری مراسم پیوند با حضور بزرگان و موبدان مجاز بوده است.
به هر روی وقتی زال باز میگردد تا این مهم را با بزرگان کشور و در رأس آنها با پدر در میان بگذارد، سراسر وجودش اضطراب است.
بزرگان و موبدان نگران میشوند چگونه ممکن است ایجاد پیوند خونی با ضحاک زادگان؟
زال به اشارهی موبدان نامهای به پدر مینویسد: گویی بیان حضوری این مسئله سخت و تا حدودی ناممکن بوده است و شرح ماجرا و خواستهی خود را با او در میان میگذارد.
سام چون نامهی پسر را میخواند نخست میپندارد که مرغ پروردگی چنین خوی و خصلتی را در پسر پدید آورده و یا دیوانگی بر وی عارض گردیده است، غمگین و پریشان میشود. از آن سان نیز روزهایی تلخ بر رودابه منتظر مغموم میگذرد. چنان که پدر قصد جان او را میکند و مادر او را خشم و قهر از خود میراند.
سام ناگزیر از منوچهر، پادشاه زمان، کسب تکلیف میکند. اما منوچهر، چاره را در پاک کردن اصل صورت مسئله میبیند یعنی فرمان میدهد به تسخیر کابل و برانداختن دودمان ضحاک تا ابد.سام اگر چه از این فرمان ناخشنود است، جای سخن گفتن نمیبیند.
حالِ زال اما در این میانه، اسیر تردید کشنده و جانکاهی است، تردید میان خرد و عشق، میان ماندن و دیدن نابودی معشوق و دودمان و تبارش و یا ...
زال بی تاب و بی آرام از کابل به سیستان بازمی گردد. زبان حال او این است که اگر خاندان مهراب باید نابود شوند نخست باید مرا بکشید! این گونه به بارگاه پدر میرسد. پافشاری و ایستادگی عاشقانه و خردمندانهی زال، سام را بر آن میدارد که نامهای به منوچهر بنویسد و او را از ویران کردن کابل باز دارد و نامه را به خود زال میدهد که به نزد شاه برد. در نزد شاه موبدان زال را به سؤالات سخت میآزمایند و زال همه را پاسخ میدهد. زال در نهایت موفق به اخذ موافقت منوچهر میگردد و به وصال رودابه میرسد. ابتدا توجه به این نکته ضروری است که زور و خودکامگی در ادارهی اجتماع ایران هرگز جای خردورزی و عدل و سنجش مصالح را نمیگرفته است و هیچ موردی از اشکال نبوده برای پادشاه که به تناسب آن چه در ادامهی کار میبیند، از حکم و رأی گذشته و حرفی که زده بود بازگردد و فرمان تازهای صادر کند. احترام به آرای خردمندانه و تسلیم و در برابر نتایج آزمونها، برای پادشاهان امتیاز و حسن به حساب میآمده است.
نکتهی دیگر این که زال، در این جا نمایندهی نسل جوانی است که با «چرا» های بزرگ روبه رو میشود و او به خاطر آن مایه از سلامت که دارد به پایمردیِ «چرای» بزرگ زندگانی خود که از قضا چرای عاشقانهای است برمی خیزد.
شاهنامه نشان میدهد که با تبعیض نژاد و جنگ نژادی مخالف است و گفت و گو و آمیزش و صلاح را مقدم میدارد. این گونه دو نسل از دو نژاد بسیار دشمن را با طرح وصلتی به مهر در کنار هم گرد میآورد و شگفت که حاصل پیوند این دو نژاد، حضور فرخندهی رستم، چشم و چراغ شاهنامه و امید و اسطورهی حماسی ایرانیان است.
نمونهی دیگر از این گفت و گو، داستان اغریرث برادر افراسیاب است که با وجود تورانی نژاد بودن و نسبت خونی با افراسیاب- اسطورهی جادویی و اهریمنی- در شاهنامه چندین بار از او با عنوان «اغریرثِ پر خِرَد» نام برده میشود و اغریرث با همهی فرجام تلخی که به خاطر آزردگی و انسانیت خود مییابد به جایگاهی میرسد که اوستا او را از بی مرگان شمرده است.
پادشاهی نوذر
«نوذر» فرزند منوچهر است، نمونهای از نابخردی و کار نادیدگی است. به بیداد و ستم روی میآورد و سودای دینار و درَم دارد. دهقانان از جور و جفای او آوارهی سرزمینهای بیگانه میشوند، کشاورزان به سپاهیگری روی میآورند و سپاهیان در هوس فرمانروایی به تکاپو میافتند و جهان را ناامنی و آشوب فرامی گیرد.تودهای که از طبقهها تشکیل شده است دچار آشوب میشود زیرا طبقهها، تعریف خود را در راستای سوء مدیریت رأس هرم قدرت از دست میدهند. طبقه یعنی گروهی که همه چیزشان، وظایف، کار، دستمزد، آداب، رسوم و جایگاهشان در جامعه تعریف شده و معین است و آشوب طبقه، آشوب توده و جامعه را در پی دارد.
سلامت ساختار اجتماعی، در گرو سلامت اندیشه و روان پادشاه وقت است و طرح این چنین اوضاعی چون اوضاع زمانهی نوذر، شاید به نوعی مطلوب بالعَرَض است برای نشان دادن نقش کلیدی شاه در سلامت اجتماع و ترسیم روزگاری که آرامش و امنیت از جامعه رخت برمی بندد.
سام، در این جا وارد عمل میشود. با سپاهی از سگسار مازندران به پایتخت میآید. بزرگان مملکت را که پیشنهاد شاهی به او میدهند سرزنش میکند. خود به نزد شاه میرود و او را پندها میدهد.
سخنان او چنان استوار است و او خود چنان شخصیت مقبول و قابل اعتنایی است که شاه چارهای جز پذیرش ندارد. اوضاع سروسامان میگیرد و سام به سگسار باز میگردد.
نوذر اما قربانی خودسریهای خود میشود.
در نبرد با افراسیاب وقتی از اندرز قارن، پهلوان و سپهسالار ایران سرمی پیچید و در حصار امن خود نمیماند و بیرون میآید به دست افراسیاب اسیر میشود و سر از تنش جدا میکنند.
پادشاهی زو
نوذر دو پسر دارد. «طوس» و «گستهم». هر دو از نژاد شاهان اما بی بهره از شکوه و فر خسروانی.شاهنامه، داشتن نژاد و نسب کیانی را هرگز تنها شرط رسیدن به فرمانروایی نمیداند. بلکه شایستگی و صلاحیت و گوهر و هنر را در کنار نژاد و در ترکیب با آن لازم میشمارد. در کل میتوان گفت در شاهنامه نژاد فرع به شایستگی ذاتی است.
پس به جای ایشان «زو» فرزند طهماسب را به شاهی برمی گزینند و ابایی هم از این کار ندارند.
پادشاهی گرشاسپ
«گرشاسپ» پس از زو به پادشاهی میرسد. دادگر است و نُه سال حکومت میکند و از دنیا میرود.کیکاووس
دربارهی «کیکاووس» در بخش «سلامت روانی» به تفصیل سخن گفتهایم. کیکاووس خیره سر و تندخوست و تعادل روانی ندارد. با توجه به دورههایی از پیروزی و شکست، نوش و نیش، آرامش و هیجان و تصمیمات بزرگی که بدون اندیشه از روی هوس و هیجان دوستی میگیرد و عدم توانایی گاه به گاه کنترل خشم، میتوان گفت که شاید کیکاووس دچار نوعی اختلال خُلقی و دارای شخصیت «مانیک» بوده است. به هر روی سخن کوتاه و به مقدمهای که فردوسی در آغاز داستان کاووس آورده بسنده میکنیم.درختِ برومند چون شد بلند*** گر ایدونک آید بر او برگزند
شود برگ پژمرده و بیخ سست*** سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش*** به شاخ نوآیین دهد جای خویش
مر او را سپارد گل و برگ و باغ*** بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک*** تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان*** کند آشکارا بر او بر نهان
گر او بفکند فرّ و نام پدر*** تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
(همان: ج2، کیکاووس، 1-7)
این مقدمه را در ابتدای داستان کیکاووس، حکیم طوس به این دلیل آورده است که بی خردی و نادانی و بی کفایتیهای فراوانی را که کیکاووس در طول حیات خود مرتکب میشود اشاراتی کرده باشد.
خودستایی، شتابگری، تندی و بی خردی جملگی در کاووس جمعاند. او پیوسته در مقام قیاس خود با شاهان گذشته است. قیاسی وسواس گونه که پاسخی جز تکبر و خود بیشانگاری و دروغ ندارد.
و اگر نبود نقش روشن و مسئولانهی رستم، بی شک سازمان اجتماعی ایران در زمان کاووس بارها به باد میرفت.
کیخسرو
دوران کیخسرو، دوران شکوفایی و پیشرفت و آرامش ایرانیان است. نبرد بزرگ ایران و توران در زمان کیخسرو اتفاق میافتد و حاصل، مرگ افراسیاب و پیروزی جریان خیر بر شر است.کیخسرو چهار چیز در درون خود دارد که به گفتهی استاد طوس هر کس آن چهار چیز را داشته باشد، جز از مرگ از هر گزند دیگر آسوده خواهد بود و به بزرگی و ستایش و سالاری خواهد زیست.
سزد گر گمانی برد بر سه چیز*** کزین سه گذشتی سه چیز است نیز
«هنر» با «نژاد» است و با «گوهر» است***سه چیز است و هر سه به بند اندر است
هنر کی بود تا نباشد گهر*** نژاده بسی دیدهای بی هنر
گهر آنک از فرّ یزدان بود*** نیارد به بد دست و بد نشنود
نژاد آنکه باشد ز تخم پدر*** سزد کاید از تخم پاکیزه بر
هنر گر بیاموزی از هر کسی*** بکوشی و پیچی ز رنجش بسی
از این هر سه گوهر بُود مایه دار*** که زیبا بُود خلعت کردگار
چو هر سه بیابی خِرد بایدت*** شناسندهی نیک و بد بایدت
چون این چار با یک تن آید به هم*** برآساید از آز و از رنج و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست*** وزین بدتر از بختِ پتیاره نیست
(همان: ج3، کیخسرو، 3-13)
کیخسرو بر تخت مینشیند و دادگری آغاز میکند. جهان را آباد و جهانیان را شاد میکند. در زمان او گیتی مانند روزگار جمشید و فریدون آراسته میگردد و فرستادگان نواحی دور و نزدیک به نزد او میشتابند و اظهار فرمانبرداری میکنند. کیخسرو سوگند شاهانه میخورد که افراسیاب را به خاطر همه بدیهایی که در حق ایرانیان کرده از زمین بردارد. سوگندنامه را به امانت به رستم میسپارد که رستم امینترین مردم زمانهی خویش است. کیخسرو دفتر ثبت احوال و نام برای سپاهیان تهیه کرد و در آن دفتر به ترتیب نامِ ناموران هر خاندان را ثبت نمود. ساماندهی سپاه در زمان کیخسرو به عالیترین شکل انجام پذیرفت و این تضمین پیروزی ایرانیان در نبردها و نوید امنیت و سلامت برای جامعه در آینده شد.
نبرد طولانی و پرحاشیه و داستان ایران و توران در زمان شاهی او درمی گیرد. نبردی که همراه شرح پهلوانیها و فنون و آداب رزم، سرشار از دردها و اندوه فراق است و البته پر است از پیروزی و شیرینی دست یابی بر دشمن.
نبردی که سرایندهاش همواره در پایان هر بخش، از بی اعتباری جهان و سیطرهی مرگ به مانند سلطانی بی بدیل بر سرنوشت و تقدیر آدمی مینالد و تذکر میدهد و این است حکایت نامهای که بیش از هر چیز دیگر، «خردنامه» است.
دوران حکمرانی کیخسرو، برابر است با زمانی که افراسیاب به پیری رسیده است. و سالهای پیری افراسیاب البته سالهای اوج تجربه و فراست جاودانهی اوست و همراه است با آزمندتر شدن و خون خوارتر شدنش.
پس کیخسرو بیش از هر پادشاه دیگری در معرض تصمیم گیریهای سخت قرار میگیرد. تمام دوران شاهی او به نبردی میگذرد که در آن، جهانی از بدی و پلشتی رو در روی او ایستاده است.
او بیش از همهی شاهان دیگر شاهنامه درگیر جنگ است و لذا باید در دورههای حساس، تصمیمهای درست بگیرد. این که کجا چه کسی را ستایش یا نکوهش کند آزاد کند یا به بند کشد؟ از خون چه کسی بگذرد سر از تن که جدا کند؟ پیشنهاد صلح را بپذیرد یا نپذیرد؟
کیخسرو مدام باید بسنجد و سبک و سنگین کند. او وظیفهی سنگین پادشاهی را به نیکی بر شانههای توانای خود احساس کرده است، نه فریب میدهد و نه فریب میخورد، جایی که لازم است مردانه از اسب پیاده شود و بجنگد چنین میکند، بندهی آز و هوس نیست، بندهی مال و خون و اولاد هم نه. کیخسرو تنها بندهی خداوند است و برپا دارندهی آتش و گزارندهی نماز.کیخسرو در تمام جنگهایش، پیشاپیش به کسانی که رو در روی او نایستاده و به رویش شمشیر نکشیدند، امان داد و چه دشوار بود برقراری عدالت و احقاق حق برای او در میانهی این همه خونریزی.
سیرهی مملکتداری کیخسرو نسخهای ملموس، درست، عملی و کاربردی است. نیایش نامهی پایانی کیخسرو بهترین نمونهی نیایش در شاهنامه است که در بخش سلامت معنوی آورده شده و شرحی کوتاه بر آن نگاشته شده است.
پایان کیخسرو، پایان دوران طلایی زندگی اجتماعی ایران است.
کیخسرو البته پیش از مرگ دست به یک تحول ساختاری عظیم در جامعه میزند. او برخلاف عهد و سیرهی پادشاهان پیش از خود، قسمتی از اختیارات شاهی را به طور کامل به چند نفر دیگر تفویض میکند. این اختیارات شامل تملک قسمت مشخصی از کشور است به همراه اختیار تام در حکمرانی و اجازهی نشستن بر تخت در آن منطقه و داشتن قسمتی از گنج خزانه و در عین حال فرمانبرداری و تابعیت کامل از پادشاهی کل در پایتخت به منظور حفظ وحدت و پرهیز از آشوب و تجزیه طلبی.
شاید به نوعی تقسیم استانی و ایالتی برای ادارهی بهتر و آسانتر کشور و نیز حرکتی به سمت برقراری دموکراسی به همراه احقاق حقوق بومی و خواستههای مرسوم اقوام.
پینوشتها:
1- البته منظور از دیو در این جا آن هویت اهریمنی و ناپاکی است و نگارنده به ریشهیابی کلمهی دیو و مصداقهای پیشنهادی برای این موجود نظر نداشته است. از آن جمله که دیو در لغت به معنای موجود درشت هیکل و چشم و موی سیاه باشد و گفته شود اینان نژادی کوه نشین و پر موی و سیاه چشم و گیسو بودند که برای ایرانیان چشم و موی روشن- فنوتیپ آریایی- غریب مینمودند و همواره با تجاوز و آسیب و شبیخون و راهزنی روزگار میگذراندهاند. مختصات جغرافیایی حضور آنها البته اگر حوالی مازندران باشد و مازندران را در همین حدود فعلی بپذیریم و رشته کوه البرز را نیز به عنوان مانع و سد نفوذ این قوم در نظر آوریم و دیو سپید مشهورترین دیو شاهنامه نیز به سبب تفاوت فنوتیپی که با سایر دیوان دارد «سپید» نامیده شود. آن گاه این جورچینِ حماسی- تاریخی در ریشه یابی هویت دیوان، مصداق روشنتری پیدا خواهد کرد.
2- سام در شاهنامه جانشین گرشاسپ پهلوان اوستایی است و در متون پهلوی «سام» و «سام- گرشاسپ» نامیده شده است. فریدون به او پهلوانی داده و سام، پاسدار «داد» است. عهد حکومت زابلستان را منوچهر به او میدهد. مهمترین ویژگی شخصیت سام وقار اوست و به این دلیل «سام سنگی» خوانده میشود. گرز او که به «گرز یک زخم» معروف است به رستم جوان به ارث میرسد. سام در قائلهی بیدادگریهای نوذر و به راه آوردن آن شاه جوان و برقراری آرامش در کشور نقش مؤثر و سازندهای بازی میکند.
الهیاری، امیرحسین؛ (1394)، سلامت در شاهنامه، تهران: نشر قطره، چاپ اول