نویسنده: امیرحسین الهیاری
پادشاهی یزدگرد بَزَه گر
شروع «یزدگرد»، شروع امیدبخشی است. در نخستین سخنان و نمودها نوید پادشاهی فاتح و استوار را میدهد و دل ایرانیان از او شاد میگردد.اما چون چندی میگذرد، یزدگرد که دیگر در پادشاهی مستقر و متمکن گشته و بزرگی و حشمتش فزونی یافته است، مهرش بر مردم کاستی میگیرد و خردمندان در نزد او خوار میشوند و پهلوانان و دانشمندان و هنروران و رایزنان نزد او بی ارج میگردند. کم کم درون شاه تیرگی گرفت و ستم پیشه کرد.
پس وزیران و مشاورین وی با هم عهد کردند که اگر دادخواهی به تظلم به دربار آمد و یا فرستادهای از جایی دور به بارگاه رسید به آرامی او را از احوال این شاه بیدادگر که میل به عدالت ندارد آگاه کنند و برش گردانند.
یزدگرد بزه گر، در سال هشتم پادشاهی، صاحب فرزندی شد که او را «بهرام» نامید. اخترشناسان طالع بهرام را بلند دیدند و او را پادشاه هفت کشور دانستند. پس خردمندان رأی زدند که مبادا بهرام به سبب تربیت نادرست، مانند پدر بیدادگر گردد، پس به هزار فن یزدگرد را راضی کردند تا بهرام را به شخصی سپارند که دانش و هنر آموزد و بزرگ شود.
بهرام به «مُنذِر» فردی از سران عرب سپرده میشود. منذر او را به محل فرمانروایی خود میبرد. در آن جا چهار دایه به بهرام شیر میدهند، دو تازی و دو ایرانی.
دایگان بهرام را تا چهار سال شیر دادند. پس از چهار سال، بهرام از شیر سیر شد و کم کم به ناز پرورش مییافت تا هفت ساله گشت.
در هفت سالگی خود از منذر خواست تا او را به فرهنگیان بسپارند تا دانش آموزد. پس سه موبد به آموزش او همت گماردند. یکی تا او را خواندن بیاموزد. دیگری برای تعلیم آیین شکار و سوم برای آموزش به کار بردن سلاحها و آلات جنگی.
آن گاه که آموخته شد، دو اسب برگزید یکی سرخ موی به نام «اشقر» و دیگری سرخ مایل به سیاهی «کُمَیت» و دو زن ستاند از کنیزان تا صاحب اولاد گردد. یکی چنگ زن و خوش صدا و دیگری زیبا و بلندبالا.
روزی با کنیز چنگ زن که «آزاده» نام داشت و رومی بود به شکار میرود. در شکار دو آهو برابر ایشان میآیند، یکی نر و دیگری ماده.
بهرام از آزاده میپرسد کدام را بزنم؟
آزاد پاسخ میدهی اگر میتوانی نر را ماده و ماده را نر ساز و پای یکی را به گوشش بدوز تا هنر تو در تیراندازی مرا معلوم گردد! بهرام با تیری دو شاخ، دو شاخ از سر آهوی نر بُرید و قطع کرد و دو تیر نیز بر فرق سر آهوی ماده زد که گویی دارای شاخ هم چون آهوان نر گردید، آن گاه با کمانگروهه مهرهای در گوش او افکند و چون آهو پای برآورد تا گوش خود را بخارد به تیری دیگری پای او را به گوشش دوخت. آن گاه از آزاده پرسید: آیا هنرش را در تیراندازی پسندیده است؟ آزاد گفت: این هنر نیست، دیوانگی است!
بهرام از این پاسخ به خشم آمد، او را بر زمین انداخت و شتر را بر او راند و تباهش کرد، آن گاه عهد کرد که دیگر با کنیزان به شکار نرود.
تمام هنر بهرام کمان گیری اوست. روزی شیری را که در حال دریدن گوری است با تیر به گور میدوزد. پس در شکارگاه، چندین شترمرغ را هدف قرار میدهد که چون آنها را بازرسی میکند سرسوزنی تفاوت در موضع اصابت تیرها نیست.
به دستور منذر، نقش این قهرمانیها را بر حریر میکشند و نزد یزدگرد میفرستند تا هنر فرزند را باز بیند و شاد شود. یزدگرد با دیدن نقشها مایل میشود پسر را از نزدیک ببیند. بهرام به بارگاه پدر میرود و پدر او را گرامی میدارد اما بهرام که آگاه از تواناییهای خویش است از جایگاه خود در دربار رضایت ندارد، نه شاهزاده است و نه حکم چاکری از چاکران درگاه را دارد. روزی بهرام در حضور پدر از بامداد تا شب هنگام ایستاده بود، از ماندگی و خستگی چشم بر هم نهاد. یزدگرد که آن حال را دید به خشم آمد و دستور داد بهرام را به زندان بردند و گفت پسر که حرمت پدر را نگاه ندارد و در حضور او بخسبد و جایش زندان است نه دربار شاهان! و بهرام دیگر پدر را ندید مگر در روز جشن نوروز و سده و آن هم در حضور مردمان. به هر روی، بهرام به شفاعت «طینوش»، سفیر روم از زندان آزاد و دوباره به نزد منذر فرستاده میشود. سرنوشت بهرام گویی به نوعی با بیگانگان پیوند خورده است. منذر عرب او را میپرورد. از چار دایهی او دو تن تازیاند. «نعمان» پسر منذر دوست اوست. زمانی با دو کنیز عرب خفته است. دو اسب عرب داشته است و سفیر روم او را نزد پدر شفاعت کرده است. از آن سوی، یزدگرد که از سرآمدن پادشاهی خود به بیم افتاده است از موبدان میپرسد مرگش کجا و چگونه خواهد بود؟
موبدان به او میگویند مرگت کنار چشمهی «سو» خواهد بود و یزدگرد را سفارش میکنند به آن جا رود و از درگاه خداوند به خاطر گناهان و کردار گذشته پوزش بخواهد.
یزدگرد به کنار چشمهی سو میرود. در نزدیکی چشمه دوبار خون از بینی وی گشوده میشود که منقطع میگردد. یزدگرد که ترسیده است سر و روی بر آب میمالد و خداوند را نیایش میگیرد و دیگر از بینی او خون نمیآید. پس دوباره غرور و نافرمانی از سر میگیرد و میگوید که دیگر نیازی به ماندن در آن جا ندارد و باید بازگردد. آن گاه اسبی سپید از دریا برآمد، همگان از گرفتن آن اسب عاجز شدند پس یزدگرد خود قصد گرفتن آن اسب کرد. اسب را گرفت و زین بر او نهاد اما در لحظهای اسب خروشان شد و لگدی بر او نواخت و او را کشت، پس خود دوباره به دریا فروشد و دیگر هیچ کس او را ندید.
در پارس، بزرگان گرد آمدند تا چارهای کنند.
«گشتسپ دبیر» گفت: خداوند تا جهان آفرید هیچ کس شهریاری چنین خونریز و بی آزرم ندید. مباد بگذاریم کسی از پشت و نژاد او بر تخت شاهی بنشیند، پس برای تصاحب تخت، میان بزرگان و پهلوانان کشور جنگ درگرفت و جهان بی شاه پرآشوب گشت. سرانجام تاج شاهی را به «خسرو» که مردی روشندل و خردمند بود، سپردند.
بهرام خبردار میشود و او کسی نیست که از حق خود بگذرد. از سوی دیگر چون خبر مرگ یزدگرد بزه گر به اطراف و اکناف رسید، کشورهای خراجگزار طغیان کرده و دست به شورش و غارت و تهاجم زدند و چاره جز پذیرفتن بهرام نبود.
بهرام با منذر و سپاهیان عرب به پارس آمدند. هرچه و از هر طریق که موبدان و بزرگان خواستند نام بهرام را از گردونهی داوطلبان پادشاهی حذف کنند نشد.
پس رودرروی به او گفتند که چون از نسل یزدگرد بزه گر است خوش ندارند سلطنت را به او بسپارند. بهرام با آرامش و خرد با ایشان سخن گفت و افزود که خود مدام مورد بی مهری پدر بوده و از او رنج فراوان کشیده است. پس سوگند یاد کرد اگر او را بپذیرند به عدالت و انصاف و دادگری و مهر با ایشان رفتار کند.
آن گاه که به رأی بهرام، تاج پادشاهی را میان دو شیر گرسنه مینهند تا از میان بهرام و خسرو هر کدام آن تاج را برداشت او شاه باشد.
خسرو نیک نهاد و خردمند است. در دل پادشاهی را حق بهرام میداند و این را به او میگوید.
بهرام نیز خردمندی و عدالت او را میستاید. آن گاه دو شیر را به ضرب گرز از پای درمی آورد و تاج را برمی دارد و بر سر مینهد و این سان پادشاهی بهرام گور آغاز میشود. پادشاهی که داستان زندگیاش سراسر شادمانی و سرشار از جاذبههای داستانی است. از میان توالی گاه کسل کنندهی پادشاه ساسانی، داستان بهرام گور پُر کشش و آمیخته با افسانههاست. بهرام توانا و بخشنده و بسیار بزمجوست و این خصوصیات او آرامش را برای سالها به رگهای حیات جامعه تزریق میکند.
پادشاهی بهرام گور
«بهرام گور» چون بر تخت نشست تا هفت روز بر مردم پند داد. این پندها شامل توجه به لطف و یاری یزدان و پرهیز از مال اندوزی و گنج و آز بود.بهرام تمام مخالفان خود را بخشید و نیز از باقیماندهی خراج آن سال گذشت و به همهی عالم نامههایی فرستاد سراسر مهر و صلح و دادگستری.
بهرام در شاهنامه صاحب داستانهایی است که سراسر پندند. در داستان «لنبک سقّا» و «براهام جهود»، بهرام پاداش مهمان نوازی و گشاده دستی لنبک را چنان تمام و کمال میدهد که سزای بخل و پستی براهام را.
هم چنین بهرام نخستین پادشاهی است که برای خوردن مِی، به عنوان یک رفتار اجتماعی قانون میگذارد و این جا ابتدا مهتری چنان مست میافتد که کلاغان چشمان او را درمی آورند و بهرام میگساری را بر خود و دیگران به طور کامل ممنوع و حرام اعلام میکند.
پس کفشگرزادهای از خوردن می در روز دامادی خود چنان دلیر میشود که پس از زفاف بر شیری نر مینشیند و او را به جایگاه هدایت میکند و این سان قوت و قدرت می دوباره به رخ شاه کشیده میشود.
پس بهرام میگوید ندا در دهید که می بنوشید اما نه چندان که کلاغ چشمانشان را از مستی به درآورد و نه این که از دلیری کسی بر شیر نر نشیند.
به اندازه و اعتدال خورید تا هم شادی آورد و هم تن سست و زبون نگردد.
در داستان دیگر، چون بهرام خسته از شکار، به دهی خرم و آباد میرسد و قصد ماندن و استراحت در آن جا را دارد، هیچ کدام از ساکنان ده به استقبال و آفرین وی نمیآیند. پس بهرام از آن ده دلتنگ میشود و به «روزبه موبد» میگوید چنین دهی بهتر است که ویران شود.
روزبه نزد مردم ده میرود و میگوید بهرام شاه فرمود از این پس همهی شما مهتر و کدخدایید و نباید از دیگری فرمان ببرید.
پس به چشم بر هم زدن در ده آشوب شد و همه یک دیگر را کشتند و سر بریدند و ده ویران شد.
سال دیگر دوباره گذار بهرام به آن ده افتاد و از ویرانی و خرابی آن جا در شگفت شد. روزبه موبد به جست و جو پرداخت و در خرابهها پیری بیکاره را یافت و از حال او پرسید: پیر جریان را به او گفت و روزبه از گذشته دلگیر شد.
پس به پیر گفت: از این پس تو مهتر ده باش و دیگران از تو اطاعت کنند، پس از خزانه شاهی به ایشان درم بخشید تا ده را آباد گردانند.
سال بعد دوباره بهرام به شکار رفت و آن ده را آباد دید. از روزبه پرسید چه کردی که آن ویرانه دوباره آباد شد.
پاسخ گفت: ای پادشاه! با یک کلمه دهی ویران و با کلمهی دیگر آباد میشود. چون مهتر دو شود ده ویرانی پذیرد و باز چون یک تن کدخدا گردد و دیگران به اطاعت آیند ده سامان گیرد.
در داستانی دیگر چهار دختر آسیابانی بی نام و نشان را- به نامهای «مشکناز»، «مشکنگ»، «نازیاب» و «سوسنک»- به زنی میخواهد. آسیابان او را نمیشناسد پس به او میگوید: ای سوار! من مال و منالی ندارم تا برای جهیز همراه ایشان کنم. بهرام میگوید: من دختران تو را میخواهم نه مال و منالت را و حتی از نژاد ایشان چیزی نمیپرسد.
در داستان دیگر چون مردی بزرگزاده راه «گنج جمشید» را به او نشان میدهد، بهرام که به گنج جمشید دست یافته است در آن جا سخنان درخوری میگوید: از گنجی که جمشید نهاده است ما سود نخواهیم برد. همه را به درویشان باید داد. گنجی که من مینهم باید به شمشیر عدالت فراهم آورم.
پس به واقع گنج را میان مستمندان تقسیم میکند. خرابیها را آباد میکند و وام وامداران را ادا میگرداند.
آن گاه در حضور بزرگان به این نکته اشاره میکند که از پادشاهانی چون «هوشنگ» و «نوذر» و «فریدون» و «کیقباد» چه مانده است جز نام و سخن نیک؟
در داستانی دیگر، شبی ناشناس مهمان بازرگانی میشود. شاگرد بازرگان بسیار بهتر از خود او، از بهرام پذیرایی میکند و با سخاوت و گشاده دستی از عهده برمی آید.
حاصل آن که بهرام شاگرد را مهتری میبخشد و پاداش سخاوتمند و سزای زراندوز را میدهد نه بیش و نه کم.
داستان دیگر:
بهرام به قصد شکار به توران میرود. در آن جا با اژدهایی مصادف میشود که موی سرش تا به پایش رسیده بود و مانند زنان دو پستان داشت. بهرام اژدها را میکشد و شکم او را میدرد. در شکم اژدها جنازه جوانی هست که از زهر و خون منجمد شده است. بهرام بر او گریان میشود و چشمش از زهر اژدها تیرگی میگیرد پس رنجور و بیمار، مهمان خانهی زنی روستایی میشود. زن بسیار بخشنده وسخاوتمند و شوهرش بس لئیم و کم بین است، بهرام در آن جا در مییابد که زیردستان وی در نواحی تحت فرمانروایی او به نام او گاه کارهای ناشایست و بیدادگری میکنند و بر مال و آبروی رعیت دست دراز میکنند. آن جا عهد میکند که باید از نرمی و ملایمت با زیردستان بکاهد و گاه با درشتی و شدت با ایشان رفتار کند تا چنین احوالی دیگر مشاهده نشود و نام نیک شهریار، آلوده به زشتی نگردد.بهرام در شکاری دیگر چون به قصد یافتن بازِ شکاری محبوبش- «طغرل»- به کاخِ «بر زین پیر» میرسد در آن جا سه دختر زیباروی وی را خواستار میشود اما به عادت جهیز از ایشان نمیخواهد و نمیستاند.
داستان دیگر، دیدار «فرشیدورد» است. فرشیدورد کدخدای دهی بزرگ و آباد است، خود زر و گنج و دفینههای بسیار دارد و گوسفند و اسب و اشتر فراوان اما از زور و آز و نیاز گرسنه در خانهای ویران میخوابد و به نان و پنیر سد جوع میکند و هرگز دو جامه با هم نداشته است. بهرام امر میکند تمام ثروت آن مال اندوز را تصرف کنند و جمله را به رعایا و فقرا و مستمندان میبخشد.
فرمان بهرام شاه در اوج نقطهی قوت سلطنت
1- از گوهر ارزنده تا خاشاک بی بها اگر کسی از کسی چیزی به ناحق بستاند، او را به زیر شکم اسب خواهم بست و تا آتشکدهی آذرگشسپ خواهم کشانید.2- هرکه اسب در کشتزار مردم رها کند یا از درخت میوه دار بی اذن صاحبش بچیند به زندان خواهد افتاد و این قانون سوار و سردار و مردم عادی نمیشناسد.
جان مایه تمام قانونهای بهرام شاه دو نکته است.
الف) شاه نخست خود باید عدالت گستر باشد.
ب) همه در برابر قانون یکسانند.
بهرام با همهی بزم و شکار و خوش گذرانیهایش، در هنگام جنگ و ستیز به خوبی از پس قیصر روم و خاقان چین که قصد تهاجم و تاراج کردهاند برمی آید و باز هر آن چه غنایم و دستاورد از این جنگ به چنگ میآورد صرف آبادانی کشور میکند.
منبع مقاله :
الهیاری، امیرحسین؛ (1394)، سلامت در شاهنامه، تهران: نشر قطره، چاپ اول