حاج علی بغدادی میگوید:
هشتاد تومان سهم امام(علیه السلام) به ذمهام آمد، به نجف اشرف رفتم و بیست تومان آنرا به جناب شیخ مرتضی انصاری (ره) و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسین کاظمی و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسن شروقی دادم و بیست تومان هم به ذمهام باقی ماند و قصد داشتم درمراجعت، آنها را به جناب شیخ محمد حسن کاظمینی آل یاسین، پرداخت کنم. وقتی به بغداد برگشتم، دوست داشتم در ادای آنچه به ذمهام باقی مانده بود، عجله کنم. روز پنجشنبه به زیارت ائمةکاظمین(ع) مشرف شدم. پس از زیارت، خدمت جناب شیخ رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و وعده کردم که باقی را بعد از فروش بعضی از اجناس به تدریج طبق حوالة ایشان پرداخت کنم و عصر آن روز تصمیم به مراجعت گرفتم.
جناب شیخ از من خواست بمانم، عرض کردم: باید مزد کارگرهای کارگاه شعربافیام را بدهم، (کارگاه بافندگی مو که سابقاً مرسوم بود و مصارفی داشت) چون برنامة من این بود که مزد هفته را شب جمعه میدادم، لذا از کاظمین به طرف بغداد برگشتم. وقتی تقریباً ثلث راه را طی کردم، سید جلیلی را دیدم که از طرف بغداد رو به من میآیند. همین که نزدیک شدم، سلام کردم و ایشان دستهای خود را برای مصافحه و معانقه باز نمودند و فرمودند:
اهلاً و سهلاً.
و مرا در بغل گرفتند. معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم. ایشان عمامة سبز روشنی بر سر داشتند و بر رخسار مبارکشان خال سیاه بزرگی بود. ایستادند و فرمودند: علی! خیر است، به کجا میروی؟
گفتم: امامان کاظمین(ع) را زیارت کردم و به بغداد بر میگردم. فرمودند:
امشب شب جمعه است، برگرد.
گفتم: سیدی! نمیتوانم. فرمودند:
چرا، میتوانی. برگرد تا برای تو شهادت دهم که از موالیان جدم امیرالمؤمنین(ع) و از دوستان مایی و شیخ نیز شهادت میدهد، زیرا خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.
این مطلب، اشاره به چیزی بود که در ذهن داشتم، و میخواستم از جناب شیخ خواهش کنم نوشتهای به من بدهد مبنی بر اینکه من از موالیان اهل بیتم و آنرا در کفن خود بگذارم. گفتم: از کجا این موضوع را میدانید و چطور شهادت میدهید؟ فرمودند:
کسی که حقش را به او میرسانند، چطور آن رساننده را نشناسد؟
گفتم: چه حقی؟ فرمودند:
آن چیزی که به وکیل من رساندی.
گفتم: وکیل شما کیست؟ فرمودند: «شیخ محمد حسن.» گفتم: ایشان وکیل شماست؟ فرمودند: «بله وکیل من است.»
حاج علی بغدادی میگوید، به ذهنم خطور کرد از کجا این سید جلیل مرا به اسم خواند، با آنکه من ایشان را نمیشناسم؟ بعد با خود گفتم، شاید ایشان مرا میشناسد و من ایشان را فراموش کردهام. باز با خود گفتم، لابد این سید سهم سادات میخواهد اما من دوست دارم از سهم امام(ع) مبلغی به او بدهم لذا گفتم، مولای من! نزد من از حق شما (سهم سادات) چیزی مانده بود، دربارة آن به جناب شیخ محمد حسن رجوع کردم، به خاطر آنکه حقتان را به او ادا کرده باشم. ایشان در چهرة من تبسمی نمودند و فرمودند:
آری، بخشی از حق ما را به وکلایمان در نجف اشرف رساندی.
گفتم: آیا آنچه ادا کردم، قبول شده است؟ فرمودند: «آری.» در خاطرم گذشت که این سید منظورش آن است که علمای اعلام در گرفتن حقوق سادات وکیلند و مرا غفلت گرفته بود. آنگاه فرمودند:
برگرد و جدم را زیارت کن.
من هم برگشتم در حالی که دست راست ایشان در دست چپ من بود. همین که به راه افتادیم، دیدم در طرف راست ما، نهر آب سفید و صافی جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره، با آنکه فصل آنها نبود، بالای سر ما سایه انداختهاند! عرض کردم که این نهر و درختها چیست؟ فرمودند:
هر کس از موالیان، که ما و جدمان را زیارت کند، اینها با اوست.
گفتم: میخواهم سؤال کنم. فرمودند: «بپرس.»
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مردی مدرس بود. روزی نزد او رفتم و شنیدم که میگفت: کسی که در طول عمر خود، روزها روزه باشد و شبها را در عبادت بهسر برد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و میان صفا و مروه بمیرد، اما از موالیان و دوستان امیرالمؤمنین(ع) نباشد، برای او فایده ندارد. نظرتان چیست؟ فرمودند:
آری والله، دست او خالی است.
سپس از حال یکی از خویشان خود پرسیدم که آیا او از موالیان امیرالمؤمنین(ع) است. فرمودند:
آری او و هر که متعلق به تو است، موالی امیرالمؤمنین(ع) است.
عرض کردم: سیدنا! مسئلهای دارم. فرمودند: «بپرس.»
گفتم: روضهخوانهای امام حسین(ع) میخوانند که سلیمان اعمَش، نزد شخصی آمد و از زیارت حضرت سید الشهدا(ع) پرسید، آن شخص گفت: بدعت است. شب، آن شخص در عالم رؤیا هودجی را میان زمین و آسمان دید، سؤال کرد: در آن هودج کیست؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه کبری(س). گفت: به کجا میروند؟ گفتند، برای زیارت امام حسین(ع) در امشب -که شب جمعه است- میروند. همچنین دید که رقعههایی از هودج میریزد و در آنها نوشته است:
أمانٌ من النّار لزوّار الحسین فی لیلة الجمعة، أمانٌ من النّار یومالقیامة.
این برگ امانی است در روز قیامت برای زوار امام حسین(ع) در شبهای جمعه.
حال آیا این حدیث صحیح است؟ فرمودند:
آری، راست و درست است.
گفتم: سیدنا، صحیح است که میگویند، هر کس امام حسین(ع) را در شب جمعه زیارت کند، این برگِ امان از آتش است؟ فرمودند: «آری والله.» و اشک از چشمانشان جاری شد و گریستند.
گفتم: سیدنا، مسألةٌ. فرمودند: «بپرس.» عرض کردم: سال 1269، حضرت رضا(ع) را زیارت کردیم. در درّود (از بخشهای خراسان) یکی از عربهای شروقیه را که از بادیهنشینان طرف شرق نجفاشرف هستند، ملاقات کرده و او را ضیافت نمودیم و از او پرسیدیم: ولایت حضرت رضا(ع) چطور است؟ گفت: بهشت است. امروز پانزده روزاست که من از مال مولای خود، حضرت علیبن موسیالرضا(ع) خوردهام، بنابراین مگر منکر و نکیر میتوانند در قبر، نزد من بیایند؟ گوشت و خون من از غذای آن حضرت، در میهمانخانه روییده است. آیا این صحیح است؟ یعنی حضرت علیبنموسیالرضا(ع) میآیند و او را از گردنه خلاص میکنند؟ فرمودند:
آری، جدم ضامن است.
گفتم: سیدنا! مسئلة کوچکی است میخواهم بپرسم. فرمودند: «بپرس.» گفتم: آیا زیارت حضرت رضا(ع) از من قبول است؟ فرمودند: «انشاءالله قبول است.» عرض کردم: سیدنا! مسألةٌ. فرمودند: «بسمالله!» عرض کردم: حاجی محمد حسین بزازباشی، پسر مرحوم حاج احمد، آیا زیارتش قبول است؟ ایشان با من در سفر مشهد رفیق و شریک در مخارج راه بود؛ فرمود: «عبد صالح زیارتش قبول است.»
گفتم: سیدنا! مسأله ای دارم. فرمودند: «بسمالله.» گفتم: فلانی که از اهل بغداد و همسفر ما بود، زیارتش قبول است؟ ایشان ساکت شدند، گفتم: سیدنا! مسأله ای دارم، فرمودند: «بسمالله.» عرض کردم: این سؤال مرا شنیدید یا نه؛ آیا زیارت او قبول است؟ باز جوابی ندادند.
حاج علی نقل کرد که ایشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند که در این سفر پیوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را کشته بود.
در اینجا به موضعی که جادة وسیعی داشت، رسیدیم. دو طرف آن باغ و این مسیر، روبهروی کاظمین است. قسمتی از این جاده که به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد، مربوط به بعضی از ایتام و سادات بود که حکومت به زور از آنان گرفته بود و در جاده داخل کرده بود، لذا اهل تقوا و ورع که ساکن بغداد و کاظمین بودند همیشه از راه رفتن در آن قطعه زمین کناره میگرفتند، اما دیدم این سید بزرگوار در آن قطعه راه میروند.
گفتم: مولای من! این محل مال بعضی از ایتام سادات است و تصرف در آن جایز نیست. فرمودند:
این موضع مال جدم امیرالمؤمنین(ع) و ذریة او و اولاد ماست، لذا برای موالیان و دوستان ما تصرف در آن حلال است.
نزدیک آن قطعه در طرف راست باغی است مال شخصی که او را حاجی میرزا هادی میگفتند و از ثروتمندان معروف عجم و در بغداد ساکن بود. گفتم: سیدنا راست است که میگویند: زمین باغ حاج میرزا هادی، مال موسیبنجعفر(ع) است؟ فرمودند: «چه کار داری!» و از جواب خودداری نمودند.
در این هنگام به جوی آبی که از رود دجله به مزارع و باغهای آن حدود کشیدهاند، این نهر از جاده میگذرد و از آنجا جاده، دو راه به سمت شهر میشود؛ یکی راه سلطانی است و دیگری راه سادات. آن جناب به راه سادات میل نمودند. گفتم: بیا از این راه (راه سلطانی) برویم، فرمودند: «نه، از همین راه خودمان میرویم.» آمدیم و چند قدمی نرفته بودیم که خود را در صحن مقدس نزد کفشداری دیدیم در حالیکه هیچ کوچه و بازاری مشاهده نشد. از طرف «بابالمراد» که سمت مشرق و به طرف پایین پا است، داخل ایوان شدیم. ایشان در رواق مطهر معطل نشدند و اذن دخول نخواندند و وارد شدند و کنار در حرم ایستادند و به من فرمودند: «زیارت بخوان.» عرض کردم: من سواد ندارم، فرمودند: «من برای تو بخوانم؟» عرض کردم: آری. فرمودند:
أ أدخل یا الله؟ السّلام علیک یا رسول الله، السّلام علیک یا امیرالمؤمنین... .
و همچنان سلام بر همة ائمه(ع) نمودند، تا به حضرت امام عسکری(ع) رسیدند و فرمودند:
آیا امام زمان خود را میشناسی؟
عرض کردم: چرا نشناسم؟ فرمودند:
بر امام زمانت سلام کن.
عرضه داشتم: السّلام علیک یا حجّةالله یا صاحبالزّمان یابنالحسن. تبسم نمودند و فرمودند:
و علیک السّلام و رحمة الله و برکاته.
داخل حرم مطهر شدیم و به ضریح مقدس چسبیدیم و آنرابوسیدیم. بعد به من فرمودند: «زیارت را بخوان.» دوباره گفتم: من سواد ندارم. فرمودند: «برایت زیارت بخوانم؟» عرض کردم: آری. فرمودند:
کدام زیارت را میخوانی؟
گفتم: هر زیارتی را که افضل است، برایم بخوانید. ایشان فرمودند:
زیارت امینالله افضل است.
و بعد به خواندن مشغول شدند و فرمودند: السّلامعلیکما یا أمینی الله فی أرضه و حجّتیه علی عباده تا آخر. در همین وقت، چراغهای حرم را روشن کردند، دیدم شمعها روشن است ولی حرم مطهر به نور دیگری مانند نور آفتاب روشن و منور است، به طوری که شمعها مثل چراغی بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هیچ متوجه نمیشدم.
وقتی زیارت تمام شد، از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقی ایستادند و فرمودند:
آیا جدم حسین(ع) را زیارت میکنی؟
عرض کردم: آری زیارت میکنم، شب جمعه است. «زیارت وارث» را خواندند و در همین وقت مؤذنها از اذان فارغ شدند. ایشان به من فرمودند:
به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.
بعد هم به حرم مطهر که جماعت در آنجا منعقد بود، تشریف آوردند و خود فرادا در طرف راست امام جماعت و به ردیف او ایستادند، من وارد صف اول شدم و مکانی پیدا کردم.
بعد از نماز، آن سید بزرگوار را ندیدم، از مسجد بیرون آمدم و در حرم جستجو کردم اما باز او را ندیدم. قصد داشتم ایشان را ملاقات کنم، چند قرانی پول بدهم و شب ایشان را نزد خود نگه دارم که میهمان من باشند. ناگاه به خاطرم آمد که این سید بزرگوار که بودند؟ و آیات و معجزات گذشته را متوجه شدم، از جمله این که من دستور ایشان را در مراجعت به کاظمین اطاعت کردم با آنکه در بغداد کار مهمی داشتم. و این که مرا به اسم صدا زدند، با آنکه او را تا به حال ندیده بودم. و این که میگفت: موالیان ما. و این که میفرمود: من شهادت میدهم. و همچنین دیدن نهر جاری و درختان میوهدار در غیر فصل خود و غیر اینها. (که تماماً گذشت) و این مسائل باعث شد من یقین کنم که ایشان بقیةالله ارواحنافداه است. مخصوصاً در قسمت اذن دخول و پرسیدن اینکه آیا امام زمان خود را میشناسی. یعنی وقتی که گفتم: میشناسم، فرمودند: سلام کن، چون سلام کردم، تبسم کردند و جواب دادند. به کفشداری آمدم و از حال آن حضرت سؤال کردم. کفشدار گفت: ایشان بیرون رفتند. بعد پرسید آن سید رفیق تو بود؟ گفتم: بلی.
بعد از این اتفاق به خانة میهماندار خود آمدم و شب را در آنجا به سر بردم. صبح که شد، نزد جناب شیخ محمد حسن کاظمینی آل یاسین رفتم و آنچه را دیده بودم نقل کردم. ایشان دست خود را بر دهان گذاشته و مرا از اظهار این قصه و افشای این سر نهی نمود و فرمود: خداوند تو را موفق کند. به همین جهت، من آن را مخفی میداشتم، به احدی اظهار ننمودم تا آنکه یک ماه از این قضیه گذشت. روزی در حرم مطهر، سید جلیلی را دیدم که نزد من آمد و پرسید: چه دیدهای؟ گفتم: چیزی ندیدهام. باز سؤالش را تکرار کرد. اما من به شدت انکار نمودم. او هم ناگهان از نظر ناپدید شد.1
هشتاد تومان سهم امام(علیه السلام) به ذمهام آمد، به نجف اشرف رفتم و بیست تومان آنرا به جناب شیخ مرتضی انصاری (ره) و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسین کاظمی و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسن شروقی دادم و بیست تومان هم به ذمهام باقی ماند و قصد داشتم درمراجعت، آنها را به جناب شیخ محمد حسن کاظمینی آل یاسین، پرداخت کنم. وقتی به بغداد برگشتم، دوست داشتم در ادای آنچه به ذمهام باقی مانده بود، عجله کنم. روز پنجشنبه به زیارت ائمةکاظمین(ع) مشرف شدم. پس از زیارت، خدمت جناب شیخ رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و وعده کردم که باقی را بعد از فروش بعضی از اجناس به تدریج طبق حوالة ایشان پرداخت کنم و عصر آن روز تصمیم به مراجعت گرفتم.
جناب شیخ از من خواست بمانم، عرض کردم: باید مزد کارگرهای کارگاه شعربافیام را بدهم، (کارگاه بافندگی مو که سابقاً مرسوم بود و مصارفی داشت) چون برنامة من این بود که مزد هفته را شب جمعه میدادم، لذا از کاظمین به طرف بغداد برگشتم. وقتی تقریباً ثلث راه را طی کردم، سید جلیلی را دیدم که از طرف بغداد رو به من میآیند. همین که نزدیک شدم، سلام کردم و ایشان دستهای خود را برای مصافحه و معانقه باز نمودند و فرمودند:
اهلاً و سهلاً.
و مرا در بغل گرفتند. معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم. ایشان عمامة سبز روشنی بر سر داشتند و بر رخسار مبارکشان خال سیاه بزرگی بود. ایستادند و فرمودند: علی! خیر است، به کجا میروی؟
گفتم: امامان کاظمین(ع) را زیارت کردم و به بغداد بر میگردم. فرمودند:
امشب شب جمعه است، برگرد.
گفتم: سیدی! نمیتوانم. فرمودند:
چرا، میتوانی. برگرد تا برای تو شهادت دهم که از موالیان جدم امیرالمؤمنین(ع) و از دوستان مایی و شیخ نیز شهادت میدهد، زیرا خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.
این مطلب، اشاره به چیزی بود که در ذهن داشتم، و میخواستم از جناب شیخ خواهش کنم نوشتهای به من بدهد مبنی بر اینکه من از موالیان اهل بیتم و آنرا در کفن خود بگذارم. گفتم: از کجا این موضوع را میدانید و چطور شهادت میدهید؟ فرمودند:
کسی که حقش را به او میرسانند، چطور آن رساننده را نشناسد؟
گفتم: چه حقی؟ فرمودند:
آن چیزی که به وکیل من رساندی.
گفتم: وکیل شما کیست؟ فرمودند: «شیخ محمد حسن.» گفتم: ایشان وکیل شماست؟ فرمودند: «بله وکیل من است.»
حاج علی بغدادی میگوید، به ذهنم خطور کرد از کجا این سید جلیل مرا به اسم خواند، با آنکه من ایشان را نمیشناسم؟ بعد با خود گفتم، شاید ایشان مرا میشناسد و من ایشان را فراموش کردهام. باز با خود گفتم، لابد این سید سهم سادات میخواهد اما من دوست دارم از سهم امام(ع) مبلغی به او بدهم لذا گفتم، مولای من! نزد من از حق شما (سهم سادات) چیزی مانده بود، دربارة آن به جناب شیخ محمد حسن رجوع کردم، به خاطر آنکه حقتان را به او ادا کرده باشم. ایشان در چهرة من تبسمی نمودند و فرمودند:
آری، بخشی از حق ما را به وکلایمان در نجف اشرف رساندی.
گفتم: آیا آنچه ادا کردم، قبول شده است؟ فرمودند: «آری.» در خاطرم گذشت که این سید منظورش آن است که علمای اعلام در گرفتن حقوق سادات وکیلند و مرا غفلت گرفته بود. آنگاه فرمودند:
برگرد و جدم را زیارت کن.
من هم برگشتم در حالی که دست راست ایشان در دست چپ من بود. همین که به راه افتادیم، دیدم در طرف راست ما، نهر آب سفید و صافی جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره، با آنکه فصل آنها نبود، بالای سر ما سایه انداختهاند! عرض کردم که این نهر و درختها چیست؟ فرمودند:
هر کس از موالیان، که ما و جدمان را زیارت کند، اینها با اوست.
گفتم: میخواهم سؤال کنم. فرمودند: «بپرس.»
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مردی مدرس بود. روزی نزد او رفتم و شنیدم که میگفت: کسی که در طول عمر خود، روزها روزه باشد و شبها را در عبادت بهسر برد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و میان صفا و مروه بمیرد، اما از موالیان و دوستان امیرالمؤمنین(ع) نباشد، برای او فایده ندارد. نظرتان چیست؟ فرمودند:
آری والله، دست او خالی است.
سپس از حال یکی از خویشان خود پرسیدم که آیا او از موالیان امیرالمؤمنین(ع) است. فرمودند:
آری او و هر که متعلق به تو است، موالی امیرالمؤمنین(ع) است.
عرض کردم: سیدنا! مسئلهای دارم. فرمودند: «بپرس.»
گفتم: روضهخوانهای امام حسین(ع) میخوانند که سلیمان اعمَش، نزد شخصی آمد و از زیارت حضرت سید الشهدا(ع) پرسید، آن شخص گفت: بدعت است. شب، آن شخص در عالم رؤیا هودجی را میان زمین و آسمان دید، سؤال کرد: در آن هودج کیست؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه کبری(س). گفت: به کجا میروند؟ گفتند، برای زیارت امام حسین(ع) در امشب -که شب جمعه است- میروند. همچنین دید که رقعههایی از هودج میریزد و در آنها نوشته است:
أمانٌ من النّار لزوّار الحسین فی لیلة الجمعة، أمانٌ من النّار یومالقیامة.
این برگ امانی است در روز قیامت برای زوار امام حسین(ع) در شبهای جمعه.
حال آیا این حدیث صحیح است؟ فرمودند:
آری، راست و درست است.
گفتم: سیدنا، صحیح است که میگویند، هر کس امام حسین(ع) را در شب جمعه زیارت کند، این برگِ امان از آتش است؟ فرمودند: «آری والله.» و اشک از چشمانشان جاری شد و گریستند.
گفتم: سیدنا، مسألةٌ. فرمودند: «بپرس.» عرض کردم: سال 1269، حضرت رضا(ع) را زیارت کردیم. در درّود (از بخشهای خراسان) یکی از عربهای شروقیه را که از بادیهنشینان طرف شرق نجفاشرف هستند، ملاقات کرده و او را ضیافت نمودیم و از او پرسیدیم: ولایت حضرت رضا(ع) چطور است؟ گفت: بهشت است. امروز پانزده روزاست که من از مال مولای خود، حضرت علیبن موسیالرضا(ع) خوردهام، بنابراین مگر منکر و نکیر میتوانند در قبر، نزد من بیایند؟ گوشت و خون من از غذای آن حضرت، در میهمانخانه روییده است. آیا این صحیح است؟ یعنی حضرت علیبنموسیالرضا(ع) میآیند و او را از گردنه خلاص میکنند؟ فرمودند:
آری، جدم ضامن است.
گفتم: سیدنا! مسئلة کوچکی است میخواهم بپرسم. فرمودند: «بپرس.» گفتم: آیا زیارت حضرت رضا(ع) از من قبول است؟ فرمودند: «انشاءالله قبول است.» عرض کردم: سیدنا! مسألةٌ. فرمودند: «بسمالله!» عرض کردم: حاجی محمد حسین بزازباشی، پسر مرحوم حاج احمد، آیا زیارتش قبول است؟ ایشان با من در سفر مشهد رفیق و شریک در مخارج راه بود؛ فرمود: «عبد صالح زیارتش قبول است.»
گفتم: سیدنا! مسأله ای دارم. فرمودند: «بسمالله.» گفتم: فلانی که از اهل بغداد و همسفر ما بود، زیارتش قبول است؟ ایشان ساکت شدند، گفتم: سیدنا! مسأله ای دارم، فرمودند: «بسمالله.» عرض کردم: این سؤال مرا شنیدید یا نه؛ آیا زیارت او قبول است؟ باز جوابی ندادند.
حاج علی نقل کرد که ایشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند که در این سفر پیوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را کشته بود.
در اینجا به موضعی که جادة وسیعی داشت، رسیدیم. دو طرف آن باغ و این مسیر، روبهروی کاظمین است. قسمتی از این جاده که به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد، مربوط به بعضی از ایتام و سادات بود که حکومت به زور از آنان گرفته بود و در جاده داخل کرده بود، لذا اهل تقوا و ورع که ساکن بغداد و کاظمین بودند همیشه از راه رفتن در آن قطعه زمین کناره میگرفتند، اما دیدم این سید بزرگوار در آن قطعه راه میروند.
گفتم: مولای من! این محل مال بعضی از ایتام سادات است و تصرف در آن جایز نیست. فرمودند:
این موضع مال جدم امیرالمؤمنین(ع) و ذریة او و اولاد ماست، لذا برای موالیان و دوستان ما تصرف در آن حلال است.
نزدیک آن قطعه در طرف راست باغی است مال شخصی که او را حاجی میرزا هادی میگفتند و از ثروتمندان معروف عجم و در بغداد ساکن بود. گفتم: سیدنا راست است که میگویند: زمین باغ حاج میرزا هادی، مال موسیبنجعفر(ع) است؟ فرمودند: «چه کار داری!» و از جواب خودداری نمودند.
در این هنگام به جوی آبی که از رود دجله به مزارع و باغهای آن حدود کشیدهاند، این نهر از جاده میگذرد و از آنجا جاده، دو راه به سمت شهر میشود؛ یکی راه سلطانی است و دیگری راه سادات. آن جناب به راه سادات میل نمودند. گفتم: بیا از این راه (راه سلطانی) برویم، فرمودند: «نه، از همین راه خودمان میرویم.» آمدیم و چند قدمی نرفته بودیم که خود را در صحن مقدس نزد کفشداری دیدیم در حالیکه هیچ کوچه و بازاری مشاهده نشد. از طرف «بابالمراد» که سمت مشرق و به طرف پایین پا است، داخل ایوان شدیم. ایشان در رواق مطهر معطل نشدند و اذن دخول نخواندند و وارد شدند و کنار در حرم ایستادند و به من فرمودند: «زیارت بخوان.» عرض کردم: من سواد ندارم، فرمودند: «من برای تو بخوانم؟» عرض کردم: آری. فرمودند:
أ أدخل یا الله؟ السّلام علیک یا رسول الله، السّلام علیک یا امیرالمؤمنین... .
و همچنان سلام بر همة ائمه(ع) نمودند، تا به حضرت امام عسکری(ع) رسیدند و فرمودند:
آیا امام زمان خود را میشناسی؟
عرض کردم: چرا نشناسم؟ فرمودند:
بر امام زمانت سلام کن.
عرضه داشتم: السّلام علیک یا حجّةالله یا صاحبالزّمان یابنالحسن. تبسم نمودند و فرمودند:
و علیک السّلام و رحمة الله و برکاته.
داخل حرم مطهر شدیم و به ضریح مقدس چسبیدیم و آنرابوسیدیم. بعد به من فرمودند: «زیارت را بخوان.» دوباره گفتم: من سواد ندارم. فرمودند: «برایت زیارت بخوانم؟» عرض کردم: آری. فرمودند:
کدام زیارت را میخوانی؟
گفتم: هر زیارتی را که افضل است، برایم بخوانید. ایشان فرمودند:
زیارت امینالله افضل است.
و بعد به خواندن مشغول شدند و فرمودند: السّلامعلیکما یا أمینی الله فی أرضه و حجّتیه علی عباده تا آخر. در همین وقت، چراغهای حرم را روشن کردند، دیدم شمعها روشن است ولی حرم مطهر به نور دیگری مانند نور آفتاب روشن و منور است، به طوری که شمعها مثل چراغی بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هیچ متوجه نمیشدم.
وقتی زیارت تمام شد، از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقی ایستادند و فرمودند:
آیا جدم حسین(ع) را زیارت میکنی؟
عرض کردم: آری زیارت میکنم، شب جمعه است. «زیارت وارث» را خواندند و در همین وقت مؤذنها از اذان فارغ شدند. ایشان به من فرمودند:
به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.
بعد هم به حرم مطهر که جماعت در آنجا منعقد بود، تشریف آوردند و خود فرادا در طرف راست امام جماعت و به ردیف او ایستادند، من وارد صف اول شدم و مکانی پیدا کردم.
بعد از نماز، آن سید بزرگوار را ندیدم، از مسجد بیرون آمدم و در حرم جستجو کردم اما باز او را ندیدم. قصد داشتم ایشان را ملاقات کنم، چند قرانی پول بدهم و شب ایشان را نزد خود نگه دارم که میهمان من باشند. ناگاه به خاطرم آمد که این سید بزرگوار که بودند؟ و آیات و معجزات گذشته را متوجه شدم، از جمله این که من دستور ایشان را در مراجعت به کاظمین اطاعت کردم با آنکه در بغداد کار مهمی داشتم. و این که مرا به اسم صدا زدند، با آنکه او را تا به حال ندیده بودم. و این که میگفت: موالیان ما. و این که میفرمود: من شهادت میدهم. و همچنین دیدن نهر جاری و درختان میوهدار در غیر فصل خود و غیر اینها. (که تماماً گذشت) و این مسائل باعث شد من یقین کنم که ایشان بقیةالله ارواحنافداه است. مخصوصاً در قسمت اذن دخول و پرسیدن اینکه آیا امام زمان خود را میشناسی. یعنی وقتی که گفتم: میشناسم، فرمودند: سلام کن، چون سلام کردم، تبسم کردند و جواب دادند. به کفشداری آمدم و از حال آن حضرت سؤال کردم. کفشدار گفت: ایشان بیرون رفتند. بعد پرسید آن سید رفیق تو بود؟ گفتم: بلی.
بعد از این اتفاق به خانة میهماندار خود آمدم و شب را در آنجا به سر بردم. صبح که شد، نزد جناب شیخ محمد حسن کاظمینی آل یاسین رفتم و آنچه را دیده بودم نقل کردم. ایشان دست خود را بر دهان گذاشته و مرا از اظهار این قصه و افشای این سر نهی نمود و فرمود: خداوند تو را موفق کند. به همین جهت، من آن را مخفی میداشتم، به احدی اظهار ننمودم تا آنکه یک ماه از این قضیه گذشت. روزی در حرم مطهر، سید جلیلی را دیدم که نزد من آمد و پرسید: چه دیدهای؟ گفتم: چیزی ندیدهام. باز سؤالش را تکرار کرد. اما من به شدت انکار نمودم. او هم ناگهان از نظر ناپدید شد.1
پینوشت:
1. عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص101.
ماهنامه موعود شماره 61