تشرّف آيت‌الله حاج شيخ اسماعيل نمازي شاهرودي

اصغرآقا در نظر داشت كه از صف ماشين‌ها جدا شده، پس از پيمودن مسافتي دوباره به كاروان ملحق شود و در جلوي كاروان قرار گيرد اما او نادانسته ماشين را منحرف كرد و از كاروان جدا شد. من به خاطر سفرهاي متمادي مي‌دانستم كه بيابان‌هاي عربستان بي‌سروته و بي انتهاست. لذا او را خيلي نصيحت كرده و اصرار نمودم كه از قافله جدا نشود و طبق ترتيب كاروان حركت كند اما او گوش نكرد. حاجيان ديگر هم سكوت كردند و با من همراهي نكردند.
سه‌شنبه، 14 اسفند 1386
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تشرّف آيت‌الله حاج شيخ اسماعيل نمازي شاهرودي
تشرّف آيت‌الله حاج شيخ اسماعيل نمازي شاهرودي
تشرّف آيت‌الله حاج شيخ اسماعيل نمازي شاهرودي
نويسنده: عبدالحسين تركي (شهركرد)
منبع:ماهنامه موعود
اصغرآقا در نظر داشت كه از صف ماشين‌ها جدا شده، پس از پيمودن مسافتي دوباره به كاروان ملحق شود و در جلوي كاروان قرار گيرد اما او نادانسته ماشين را منحرف كرد و از كاروان جدا شد. من به خاطر سفرهاي متمادي مي‌دانستم كه بيابان‌هاي عربستان بي‌سروته و بي انتهاست. لذا او را خيلي نصيحت كرده و اصرار نمودم كه از قافله جدا نشود و طبق ترتيب كاروان حركت كند اما او گوش نكرد. حاجيان ديگر هم سكوت كردند و با من همراهي نكردند.

اشاره:

حضرت آيت‌الله شيخ اسماعيل نمازي شاهرودي از سلسلة سعادتمندان و زمرة نيكبختاني است كه در سفر بيت‌الله پس از حادثه‌اي هولناك به همراه جمعي از حاجيان و زائران خانة خدا، موفق به ديدار جمال دلرباي حضرت بقيةالله ـ ارواحنا فداه ـ مي‌شود.
حادثه از آن جا آغاز مي‌شود كه با اشتباه و غرور و حرف نشنوي يكي از رانندگان به نام «اصغرآقا» اتوبوس حامل حجّاج در برهوت و بيابان‌هاي عربستان راه را گم مي‌كند و پس از پيمودن مسافتي طولاني راه به جايي نمي‌برند. در اين هنگام آب آشاميدني و بنزين نيز به پايان رسيده و سرانجام حاجيان نااميدانه دل بر مرگ مي‌نهند. به درخواست آيت‌الله نمازي، توسلي به آستان فريادرس بيچارگان، امام زمان(ع) جسته مي‌شود و اين توسل و توجّه كارساز مي‌افتد و عنايت امام عصر(ع) از آنان دستگيري مي‌نمايد و حاجيان نيم‌روز با حضرت بقيّةالله(ع) همسفر مي‌شوند..
حضرت آيت‌الله نمازي، انگيزه خود از نقل اين تشرّف را شادي دل مؤمنان مشتاق به ديدار امام عصر(ع) بيان داشته و مي‌فرمايد: «اين تشرّف را براي تذّكر و عمل به آية «وذكّر فانّ الذكري تنفع المؤمنين» نقل مي‌كنم و اميدوارم كه اين تذكّر، موثر واقع شود و قلوب مؤمنان با استماع اين حكايت، از محبّت به حضرت بقيةالله سرشار گردد. اين حقير ناقابل مورد مرحمت حضرت حق ـ جلّ و علا ـ واقع شدم و خداوند سعادت تشرّف به محضر حضرت مهدي(ع) را نصيبم كرد و حدود نصف روز در خدمت آن حضرت بوديم و پس از اين كه غايب شدند، دانستيم كه ايشان، حضرت بقيةالله ـ ارواحنا فداه ـ بوده‌اند»1 لازم به يادآوري است كه جناب نمازي شاهرودي تشرّفات ديگري هم به محضر امام زمان(ع) داشته‌اند كه طالبان مي‌توانند به كتاب مجالس حضرت مهدي مراجعه نمايند.
دامن اين مقدمه را بر مي‌چينيم و خوشتر آن است كه سرّ دلبران را از زبان خود ايشان نه ديگران بشنويم. اين شما و اين سوغات سفر، و ارمغان راه.
ديـدار يار غائب داني چه ذوق داردابري كه در بيابان بر تشنه‌اي ببارد در سال 1336 هجري از تهران به همراه جمعي از برادران ايماني به مكّه معظّمه مشرّف شديم. اميرالحاج و سرپرست ما «صدر الاشراف» بود. در آن زمان چيزي حدود 250 تومان تا 300 تومان مي‌گرفتند و با ماشين‌هايي قرار‌داد مي‌بستند كه ما را به مكّه رسانده و از آن جا به عراق بازگردانند.من براي چهاردهمين مرتبه بود كه به بيت‌الله الحرام مشرّف مي‌شدم و به عنوان روحاني كاروان خدمت مي‌كردم. آن سال در راه بازگشت به عراق به خاطر مسائلي، عربستان قوانيني براي ماشين‌هاي حجّاج وضع كرده بود و آن اين كه ماشين‌هاي زائران خانة خدا بايد در يك كاروان صدتايي و همراه هم حركت كنند. هر كاروان يك سرپرست داشت و يك ماشين هم، لوازم يدكي و ملزومات ديگر را همراه كاروان حمل مي‌كرد. ضمناً دو ماشين پليس، يكي در جلو و ديگري در عقب كاروان وظيفة حفاظت از قافله را بر عهده داشت ماشين ما دو راننده به نام‌هاي محمود آقا و اصغرآقا داشت كه هر دو بچّة تهران بودند.
هنگامي كه كاروان به راه افتاد اصغرآقا رانندگي مي‌كرد. از قضا ماشينِ ما در آخر صف، پشت سر همة ماشين‌ها قرار گرفت و اين موضوع اصغرآقا را خيلي ناراحت كرد و شروع كرد به غُرو لُند كردن و اين كه در حركت از تهران ماشين آخري بوديم، در برگشتن هم آخري شديم و بايد تا آخر مسير خاك بخوريم. من بايد از صفِ ماشين‌ها خارج مي‌شوم و مي‌روم در جلوي ماشين‌هاي ديگر قرار مي‌گيرم.

گم شدن در بيابان

اصغرآقا در نظر داشت كه از صف ماشين‌ها جدا شده، پس از پيمودن مسافتي دوباره به كاروان ملحق شود و در جلوي كاروان قرار گيرد اما او نادانسته ماشين را منحرف كرد و از كاروان جدا شد. من به خاطر سفرهاي متمادي مي‌دانستم كه بيابان‌هاي عربستان بي‌سروته و بي انتهاست. لذا او را خيلي نصيحت كرده و اصرار نمودم كه از قافله جدا نشود و طبق ترتيب كاروان حركت كند اما او گوش نكرد. حاجيان ديگر هم سكوت كردند و با من همراهي نكردند.اصغرآقا تصميم خود را گرفت و گفت: به اندازة كافي آب و بنزين داريم و مي‌توانيم از يك راه فرعي خود را به جلوي كاروان برسانيم. او از كاروان جدا شد و در بيابان به راه افتاد و پس از طيّ مسافتي طولاني راه را گم كرد و نتوانست خود را به كاروان برساند. كم‌كم شب هم فرا رسيد. ما با داد و فرياد از او خواستيم كه ماشين را متوقف كند تا نماز بخوانيم. وقتي از ماشين پياده شدم؛ به آسمان نگاه كردم و ديدم كه فاصلة ما با هفت برادران (هفت اورنگ) زياد شده، فهميدم كه راه زيادي را به اشتباه آمده‌ايم به همين خاطر به راننده گفتم: «امشب را همين‌جا بيتوته مي‌كنيم و فردا صبح از همان راهي كه آمده‌ايم، باز مي‌گرديم».
فردا صبح سوار شديم تا از همان راه ديروزي برگرديم اما از آن جا كه صحراهاي حجاز داراي شن‌هاي نرم است و باد آن‌ها را پيوسته حركت مي‌دهد، نتوانستيم راهِ بازگشت را پيدا كنيم. هيچ اثري از راه ديشب بر سينة صحرا نبود از آن طرف، ماشين هم مرتّب در شن‌ها فرو مي‌رفت، جهت‌هاي متعددّي را چند فرسخ، چند فرسخ پيموديم و سرانجام ره به جايي نبرديم و دوباره شب فرا رسيد.فردا صبح روز سوم، آب و بنزين هم تمام شد.

ابرهاي نااميدي

همه وحشت‌زده و نااميد شده بوديم. من به عنوان روحاني كاروان و كسي كه سفرهاي زيادي به خانة خدا آمده بودم گفتم: «اين اصغرآقا بود كه ما را به اينجا كشانيد و گناه بزرگي را انجام داد. اما چاره‌اي هم نيست، بيايد همگي به امام زمان(ع) متوسّل شويم. اگر آن بزرگوار ما را از اين بيابان هلاكت نجات بخشيد، زهي سعادت و خوشبختي، اما اگر به فرياد ما نرسد همگي در اين بيابان مُرده، طعمة حيوانات خواهيم شد. بياييد قبل از آن كه بي حال شده و دست و پايمان بي‌رمق بيفتد، هر كس براي خود گودالي حفر كند و در آن گودال برود كه اگر مرگ به سراغ ما آمد، در آن گودال‌ها جان بدهيم و حداقل بدن ما طعمة حيوانات نشود و با گذشت زمان، باد وزيده و شن‌ها را روي ما بريزد و در زير شن‌ها مدفون شويم.همه مشغول شدند و هر يك براي خود قبري كند و در اين حال به حاجيان گفتم: جلوي قبر خود بنشينند تا به چهارده معصوم(ع) توسّلي بجوييم و خودم شروع به خواندن دعاي توسّل كردم. ابتدا به رسول خدا(ص)، بعد به حضرت زهرا(س) و سپس به ساير امامان(ع)، وقتي به امام عصر(ع) رسيدم، روضه‌اي خواندم و گرية زيادي كرديم. در اين حال الهام شدم كه همه با هم «آقا» را با اين ذكر بخوانيم: « يا فارس الحجاز أدركنا، يا اباصالح المهدي ادركنا، يا صاحب‌الزمان ادركنا» همه با حال نااميدي و گريه و زاري اين ذكر شريف را تكرار مي‌كرديم و آقا را صدا مي‌زديم.
به حاجيان گفتم: « با خدا قرار بگذاريد كه اگر نجات يافتيم همة اموالي كه به همراه داريم در راه خدا انفاق كنيم، با خدا عهد ببنديم كه اگر نيازمندي به ما مراجعه كرد در حقّ او كوتاهي نكنيم و بقية عمرمان را در برآوردن نيازهاي مردم كوشا و ساعي باشيم».

اضطرار و انقطاع كامل

بعد از توسّل و توجّه، هر كسي مشغول راز و نياز با خداي خود شده، من هم از جمع، جدا شدم و پشتِ تپة كوچكي رفتم و با خداي خود سخناني گفتم كه بماند. به امام زمان عرضه داشتم: «آقا جان اگر الان به فرياد ما نرسي، پس كي و كجا به فريادمان خواهي رسيد». گريه و توسل عجيبي داشتم كه قابل توصيف نيست. در مدّت عمرم چنين حالت شيريني چه قبل و چه بعد از آن حادثه، ديگر در من پيدا نشد.

باران رحمت

در حال توسّل و تضرّع بودم كه ناگهان آقايي در شكل و شمايل يك مرد عرب، به همراه هفت شتر كه بارهايي بر آنان بود، در برابرم ظاهر شد. با آن‌كه بيابان صاف و همواري در مقابل من بود و همه چيز از مسافت دور قابل رؤيت و ديدن بود، اما من آمدن او را نديدم و متوجّه نشدم. خيال كردم از عرب‌هاي حجاز است و احياناً شترباني است كه همراه شترهايش به مسافرت مي‌رود و يا شايد رهگذري است كه تصادفاً از اين بيابان عبور مي‌كرده است. با ديدن او به حدّي خوشحال شدم كه از شادي در پوست خود نمي‌گنجيدم. با ديدن او خود را در جَريه كه مرز ميان عربستان و عراق بود مي‌ديدم. با خود گفتم: اين آقا حتماً راه رسيدن به «جريه» را مي‌داند و ما را راهنمايي خواهد كرد.در حال بشاشت و شادماني بودم كه ديدم آن آقا به طرف من آمد، من هم از جا برخاستم و با خوشحالي به طرف او رفتم و به او سلام كردم. در پاسخ فرمود: «عليكم السلام و رحمةالله و بركاته». به هم كه رسيديم روبوسي كرده، من صورت او را بوسيدم. شمايل او در اوج زيبايي و جذّابيّت بود، و چشم و ابرو و صورت بسيار زيبا و نوراني داشتند. پس از سلام و روبوسي به زبان عربي فرمودند: «ضيّعتم الطريق؛ راه را گم كرده‌ايد؟»
گفتم: بله.
فرمودند: من آمده‌ام كه راه را به شما نشان دهم.
عرض كردم: خيلي ممنون.
بعد فرمودند: از اين راه مستقيم برويد و از ميان آن دو كوه بگذريد، به دو كوه ديگر مي‌رسيد، از ميان آن‌ها هم بگذريد، جادّه براي شما نمايان مي‌شود بعد طرف چپ را بگيريد تا به جريه برسيد.
آقا پس از نشان دادن راه فرمودند: « النذور الّذي نذرتم ليس بصحيح؛ نذرهايي كه كرده‌ايد، صحيح نيست».
عرض كردم: چرا، آقاي من؟
فرمودند: «نذر شما مرجوح است، اگر همة دارايي خود را در راه خدا انفاق كنيد چگونه به عراق مي‌رويد؟ در حالي كه شما چهل روز در عراق مي‌باشيد و به زيارت امام حسين(ع) و اميرمؤمنان(ع) و ساير امامان(ع) مشرّف مي‌شويد، اگر آن چه راه همراه داريد، در راه خدا انفاق كنيد، در مسير، بدون خرجي مي‌مانيد و مجبور به تكدّي و گدايي مي‌شويد و تكدّي هم حرام است. آن‌چه را از مال و دارايي به همراه داريد، الان قيمت كرده و بنويسيد و وقتي به وطن خودتان رسيديد به اندازة آن در راه خدا انفاق كنيد، اكنون عمل به نذرتان مرجوح است.»
سپس فرمود: «رفقايت را صدا كن و فوراً سوار شويد، الان كه به راه بيفتيد اوّل مغرب در جريه هستيد.»
دوستان ما هنوز در حال گريه و انابه و توسّل و تضرّع بودند و ما را نمي‌ديدند، اما ما آنان را مي‌ديديم. وقتي آن‌ها را صدا كردم، با ديدن ما يك‌باره از جا برخاستيم و با خوشحالي به طرف ما آمدند. يكي يكي سلام كرده، دست آقا را بوسيدند. آن‌گاه حضرت فرمودند: «سوار شويد و از همين راه برويد».
به دوستان گفتم: «آقا راه را به من نشان دادند، سوار شويد تا برويم».
يكي از حاجيان به نام «حاج محمّد شاه حسيني» به من گفت: «حاج آقا! اگر راه بيفتيم ممكن است ماشين دوباره در شن‌ها فرو رود يا اين كه مجدّداً راه را گم كنيم. بياييد پول‌هاي نذر شده را همين الان به اين مرد عرب به مقداري كه مي‌خواهد بدهيم، تا زحمت كشيده تا رسيدن به مقصد ما را همراهي كند».
آقا وقتي سخن حاجي مذكور را شنيدند، فرمودند: «[شيخ اسماعيل] جلوي من به همة آن‌ها بگو كه نذر آن‌ها صحيح نيست». من هم به حاج محمّد و ساير حجّاج گفتم: «آقا مي‌فرمايند نذر شما مرجوح است و صحيح نمي‌باشد، اگر همة دارايي و اموال‌تان را الان در راه خدا بدهيد با كدام پول مي‌خواهيد به عراق برويد و از آن‌جا به ايران برگرديد؟ در عراق مجبور به تكدّي و گدايي مي‌شويد و گدايي هم حرام است».
آن آقا همچنين فرمودند: «من مي‌دانم پولي كه همراه داريد براي شما در سفر كافي است وگرنه خودم به شما پول مي‌دادم».
ما ديديدم نمي‌توانيم آقا را با پرداخت پول با خود همراه كنيم، يك‌باره به قلبم الهام شد كه آقا اهل حجاز هستند و اهل حجاز در سوگند به قرآن و احترام به آن خيلي عقيده‌مند مي‌باشند به همين خاطر قرآن كوچكي كه در جيب بغلم بود بيرون آورده و ايشان را به قرآن سوگند دادم.
آقا فرمودند: «چرا به قرآن قسم مي‌خوري؟ به قرآن قسم نخور! باشد حالا كه مرا به قرآن قسم دادي مي‌آيم».
سپس فرمودند: «علي اصغر مقصّر است (كه باعث گم شدن شما شد)، اكنون محمود رانندگي كند من هم وسط (صندلي كنار راننده) مي‌نشينم و شما (شيخ اسماعيل) هم كنار من بنشين به رفقا هم بگو زودتر سوار شوند.»
به محمودآقا گفتم: تورانندگي كن. آقا شترهايشان را همان جا خوابانيدند و خودشان كنار راننده نشستند و من هم كنار ايشان نشستم.

حركت

حاج محمود پشت فرمان نشست آقا به من فرمودند: «بگو ماشين را روشن كند». در اين حال هيچ يك از مسافران و راننده‌‌ها به نداشتن بنزين و آب توجّهي نداشتند. حاج محمود استارت زد، ماشين روشن شد و به راه افتاد. در اين لحظه ديدم آقا، انگشت سبابه‌اشان را حركت دادند امّا من از رمز و راز آن آگاه نبودم.
ماشين بدون اين‌كه در شن‌ها فرو رود، به سرعت راه خود را مي‌پيمود. وقتي از ميان آن دو كوه گذشتيم همان‌طور كه آقا فرموده بودند دو كوه ديگر ظاهر شد. آقا فرمودند: «بگو از ميان اين دو كوه حركت كند». من به حاج محمود آقا گفتم: از وسط دو كوه حركت كن.
آقا با اين كه اصلاً فارسي سخن نگفتند و تنها با من به عربي صحبت مي‌كردند اما نام من و ساير زوّار و حجّاج و راننده‌ها را مي‌دانستند و همه را به اسم، نام مي‌بردند و سخنان فارسي ما را متوجّه شده، پاسخ مي‌گفتند.
وقتي به وسط دو كوه رسيديم، حضرت به آسمان نگاهي كرده، فرمودند: «الآن اوّل ظهر است. به راننده بگو بايستد. همه پايين بياييد و نماز خود را بخوانيد. من هم نماز خود را بخوانم، بعد از نماز رفقا بعد از نماز سوار شده و ناهار را هم در ماشين بخورند تا اول مغرب ان‌شاءالله به جريه برسيم».
من سخنان آقا را به حاج محمود گفتم، ايشان هم ماشين را نگه داشت. وقتي دوستان پياده شدند آقا فرمودند: «آب كه نداريد؟» عرض كردم: خير، آبي نداريم. حضرت در اين هنگام درختچة خاري را كه به ضخامت يك عصا بود به من نشان دادند و فرمودند: «آن درخت را كه مي‌بيني، كنار آن چاهي است. برويد، آب بنوشيد، وضو بگيريد و نماز بخوانيد، مشك‌ها را هم پُر كرده، ماشين‌تان را هم آب كنيد. من همين‌جا نماز مي‌خوانم، من وضو دارم.»
وقتي به آن درختچه رسيديم، چاهي ديديم كه آبي زلال و گوارا داشت و حدود يك وجب يا كمي بيشتر از سطح زمين پايين‌تر بود. به راحتي دستمان به آب مي‌رسيد و مي‌توانستيم از آن آب نوشيده و وضو بگيريم.
خلاصه بعد از انجام كارها و خواندن نماز، آقا هم كه نمازشان به پايان رسيده بود، تشريف آوردند و فرمودند: «همه ناهارشان را داخل ماشين بخورند» بعد از اين كه ماشين به راه افتاد، من مقداري آجيل و خوراكي برداشته، به حضرت تعارف كردم اما ايشان چيزي برنداشتند و فرمودند: «نمي‌خواهم». مقداري نان كه خودم در «شاهرود» از گندم خوب و تميز درست كرده بودم، به ايشان تعارف كردم كه حضرت مقداري برداشتند اما نديدم كه بخورند.
آن‌گاه حضرت از بعضي از شهرهاي ايران مانند همدان، كرمانشاه، مشهد تعريف كردند و از بعضي از علما مانند «ملاّ علي همداني» تمجيد نمودند. و دربارة حضرت «آيت‌الله وحيد خراساني» ـ حفظه الله ـ كه در آن زمان به شيخ حسين خراساني معروف بودند، توجهي نموده، فرمودند: «بركات و عنايات ما به ايشان مي‌رسد». آن‌گاه مقداري هم به من اميدواري داده، فرمودند: «شما ان‌شاءالله وضعتان خوب است و خوب خواهد شد». و درباره ناراحتي‌هايي كه داشتم، دلداري دادند، بحمدالله، آن گرفتاري‌ها برطرف شد.
در طيّ مسير دربارة بعضي از علما، صحبت‌هايي به ميان آمد ـ آقا از بعضي از مراجع مثل «آيت‌الله سيّد ابوالحسن اصفهاني» و ديگر آقايان تعريف و تمجيد كردند.

ايران از بركات اهل بيت برخوردار است

حضرت در پاسخ بعضي از مسائلي كه خدمتشان عرض مي‌كردم، مي‌فرمودند: «همة اين‌ها از بركات ما اهل بيت است». در اين حين عرضه داشتم: «در جاده‌هاي ايران، چند فرسخ به چند فرسخ، قهوه‌خانه، آب، روشنايي و ميوه است. اما اين‌جا هيچ چيز نيست».
حضرت فرمودند: «در همه جاي ايران، نعمت وافر و فراوان است و همة آن‌ها از بركات ما اهل بيت است» و من غافل از همه جا و همه چيز، اصلاً متوجّه مقصود آن حضرت نبودم. ماشين همچنان راه خود را با قدرت مي‌پيمود تا اين‌كه اول مغرب ـ همان ‌طور كه آقا فرموده بودند ـ به جريه در مرز ميان عراق و عربستان رسيديم.
در اين هنگام آقا فرمودند: «من ديگر مي‌روم. از اين جا به بعد راه را به تنهايي نرويد. امشب را در جريه بمانيد، فردا يك قافلة صدتايي از مكّه مي‌آيد، شما با آن قافله همراه شويد.»
عرض كردم: چشم! امشب همين جا مي‌مانيم. شما هم نزد ما بمانيد و ميهمان ما باشيد.
حضرت فرمودند: «شيخ اسماعيل! من كار زيادي دارم، تو مرا به قرآن قسم دادي، من هم اجابت كردم. من بايد بروم و شما را به خدا مي‌سپارم و دوباره تكرار مي‌كنم. آن نذري كه كرديد، صحيح نيست. شما مراقب باشيد كه اين‌ها دارايي‌شان را به كسي نبخشند همان‌طور كه قبلاً گفتم اموالتان را حساب كنيد و بنويسيد، بعد در وطن خودتان به اندازة آن انفاق كنيد».
ما حدود سه ساعت به ظهر مانده همراه آقا سوار ماشين شديم و تا مغرب خدمت ايشان بوديم. امام عصر(ع) پيوسته مشغول ذكر بودند اما من متوجه نبودم كه چه ذكري را مي‌گويند. شالي به كمرشان بسته بودند و به هيئت اعراب حجاز شمشيري بزرگ در طرف راست و شمشير كوچكي در طرف چپ خود آويخته بودند و چيزي مانند يشناق (نوعي سرپوش) كه عرب‌ها بر سرشان مي‌اندازند، به سر مبارك انداخته بودند اما پيشاني نوراني و ابروهاي كمند و چشمان جذّاب‌شان كاملاً ديده مي‌شود و خيلي خوش‌اخلاق بودند. در اين هنگام من براي انجام كاري از ايشان اجازه خواستم. ايشان چند قدمي همراهي كردند و همين طور كه مشغول صحبت بودم ديگر آقا را نديدم، تازه فهميدم كه چه بر سرمان آمده است.
رفقا را صدا زدم؛ حاج عبدالله! حاج محمد! كور باطن‌ها! از صبح تا حالا حدمت آقا بوديم اما او را نشناختيم با گفتن اين سخن و فهميدن موضوع همه شروع به گريه كردند. صداي گرية حجّاج بلند شد. بر اثر گريه زياد و سر و صدا، چند تا از شُرطه‌ها و پليس‌ها با عجله در خيمه‌اي كه برپا كرده‌ بوديم آمدند و گفتند: «كي مرده؟» آنان خيال مي‌كردند كسي از گروه ما مُرده است و ما براي او گريه و زاري مي‌كنيم.
من گفتم: «كسي نمرده، ما راه را گم كرده بوديم، حالا كه راه را پيدا كرده‌ايم، گريه مي‌كنيم». يكي از آنان گفت: «خدا را شكر كنيد كه راه را پيدا كرديد، اين كه گريه ندارد». در اين حال كه ما با شُرطه‌ها مشغول صحبت بوديم، صداي اذان بلند شد و مغرب شده بود. به راننده‌ها گفتم: «اسم شما را از كجا مي‌دانست؟ اصغرآقا اسم تو را از كجا مي‌دانست كه فرمود: «اصغر آقا مقصّر است» اصغرآقا بنا كرد به سر زدن و گريه كردن و گفت: راست گفتيد. تقصير من بود، من سبب گم شدن شما شدم. گفتم: الحمدلله، عاقبتش بخير شد، تو ما را گم كردي، اما الحمدلله به نعمت ملاقات مولايمان رسيديم.2

نكته‌هاي ناب

تشرّف كم نظير آيت‌الله نمازي شاهرودي در بردارندة لطايف و دقايقي است كه به اندازة بضاعت اين قلم به برخي از آن برداشت‌‌ها و نكات اشارتي هر چند كوتاه مي‌رود و درك و دريافت حقايق پنهان ديگر به خوانندة فهيم و فرزانة موعود واگذار مي‌شود. ضمناً برخي از اين نكته‌ها در ذيل اين تشرف توسط گردآورنده خاطرنشان شده است:
1. احترام قلبي و قالبي فراواني كه انسان‌ها ـ و حتي ساير پديده‌ها ـ در برابر معصومين(ع) دارند خود از آيات و معجزات است. چنان‌چه در اين تشرّف آمده: «وقتي كه آن‌ها را صدا كردم با ديدن ما، يك‌باره از جا برخاسته، با خوشحالي به طرف ما آمدند و يكي يكي سلام كردند و دستِ آقا را بوسيدند».
2. معصومين به همة زبان‌ها و لغات آشنايي دارند. در اين تشرف با اين‌كه امام زمان(ع) به زبان عربي با نمازي شاهرودي سخن مي‌گويد اما به ضمير و زبان فارسي حجّاج آشنايي دارد، سخنان آنان را مي‌داند و نيّت ايشان را مي‌خواند و پاسخ آن‌ها را مي‌دهد و ايشان و حتي راننده‌ها را به اسم مي‌خواند. در اين‌جا مناسب مي‌نمايد كه به دو روايت در اين موضوع اشاره شود. در كتاب عيون اخبار الرضا(ع) كه مرحوم شيخ صدوق روايات مربوط به امام رضا(ع) را گردآوري كرده، بابي تحت عنوان «باب معرفته بجميع اللغات» يعني آگاهي و شناخت امام معصوم به همة زبان‌ها وجود دارد. در آن‌جا آورده شده:
داوود بن قاسم جعفري روايت كرد و گفت: «من با حضرت رضا(ع) هم غذا مي‌شدم، آن حضرت گاهي به زبان صقلبي (= اسلاوها) و گاهي به زبان فارسي غلامان خود را مي‌خواند و بسا من غلام خود را براي انجام كاري نزد آن حضرت مي‌فرستادم ايشان با زبان فارسي تكلّم مي‌كرد.» در ادامه از اباصلت هروي آمده است: حضرت رضا، با افراد مختلف با زبان خودشان گفت‌وگو مي‌كرد و به خدا قسم فصيح‌ترين مردمان و آگاه‌ترين آنان به هر زبان و لعنتي بود. روزي به حضرتش عرضه داشتم: «اي پس رسول خدا! من در شگفتم از اين‌كه شما به تمامي لغات اين گونه تسلّط داريد». فرمود: «اي پسر صلت! من حجّت خدا بر بندگان اويم و خداوند حجّتي را بر نمي‌انگيزد كه زبان آنان را نفهمد و لغاتشان را نداند. آيا اين خبر به شما نرسيده كه اميرمؤمنان علي(ع) فرمود:
اوتينا فصل الخطاب؛
به ما نيروي داوري و سخن قاطع داده شده است.
آيا اين نيرو جز شناخت و معرفت به هر زباني است؟»3
ختام اين اشاره را حديثي از باب الحجّه اصول كافي قرار مي‌دهيم. ابوبصير مي‌گويد، به امام رضا(ع) عرض كردم: جانم به فدايت! امام با چه نشانه‌هايي شناخته مي‌شود؟
فرمود: «به چهار خصلت و چهارم آن‌كه «يكلّم الناس بكلّ لسان» يعني با مردم به هر زباني سخن مي‌گويد. در همين هنگام مردي خراساني بر ايشان
وارد شد مرد خراساني به زبان عربي با ايشان سخن گفت امّا امام به فارسي پاسخ او را داد. آن‌گاه خراساني به حضرت عرض كرد: «به خدا سوگند چيزي مانع نشد كه با شما خراساني سخن نگويم مگر آن‌كه گمان بردم شما آن را به خوبي نمي‌دانيد». حضرت فرمود: «سبحان‌الله! وقتي من نتوانتم پاسخ تو را بدهم، پس فضيلت من بر تو چه خواهد بود؟» آن‌گاه فرمود: «سخن هيچ انسان، پرنده، چهارپا و جانداري از امام پنهان نيست و هر كس در وي اين خصلت‌ها نباشد، امام نيست.»4
3. يكي از معجزات امام عصر(ع) كه در اين تشرّف آشكار شده جوشش چشمه‌اي آب گوارا و زلال در آن بيابان برهوت است. افراد آگاه مي‌دانند براي رسيدن به آب در آن منطقه حداقل بايد صد تا دويست متر حفّاري شود.
4. در اين تشرّف ـ چنان كه آمد ـ امام زمان(ع) «جمع ميان صلاتين» مي‌كنند يعني نماز ظهر و عصر خود را در اول ظهر خواندند، همين كاري كه شيعيان ما در مساجد و خانه‌ها انجام مي‌دهند.
5. يكي ديگر از آياتي كه از ايشان در اين تشّرف به ظهور رسيده حركت ماشين حجّاج بدون سوخت و بنزين است؛ مطلبي كه در آن حال، حتي راننده‌ها نيز از آن غافل بودند.
6. آن وجود بزرگوار با همة كارها و مأموريت‌هايي كه داشتند اما به خاطر سوگند دادن ايشان به قرآن، با زائران و حاجيان همراهي كردند اما از سوگند به قرآن نهي كردند و فرمودند: «به قرآن سوگند نخور! چرا به قرآن قسم مي‌خوري؟ من كار زيادي دارم، تو مرا به قرآن قسم دادي و من تو را اجابت كردم. من بايد بروم و شما را به خدا مي‌سپارم.»
7. حضرت دائم الذكر بودند و پيوسته نام خدا بر زبان‌شان جاري بود.
8. حضرت به آقاي نمازي، بشارت رفع گرفتاري‌ها دادند و مشكلات ايشان مرتفع گرديد «شما ان‌شاءالله وضعتان خوب است و خوب خواهد شد».
9. امام مهربان ما از سر بزرگواري و محبّت به شيعيان خود مي‌فرمايد: «من مي‌دانم پولي كه همراه داريد، براي شما كافي است و به پول بيشتري نياز نداريد و الاّ من به شما پول مي‌دادم».
10. حضرت دربارة نعمت‌هاي فراوان اين سرزمين ولايت‌مدار و دوستدار خاندان پيامبر ـ ايران عزيزـ مي‌فرمايد: تمامي اين نعمت‌ها از ناحية امامان معصوم(ع) است و افسوس كه جاي پرداختن به اين مطلب در اين مقام نيست.
11. حضرت بقيةالله(ع)، چندين مرتبه اشكال شرعيِ نذر حاجيان را يادآور مي‌شود و مي‌فرمايد: « اين نذر به اين ترتيب صحيح نيست».
12. حاجيان آن فريادرس گرفتاران را با نام «يا فارس الحجاز و يا أباصالح» مي‌خوانند كه پايان بخش مطلب را ختمي با اين نام‌هاي مبارك قرار داده، مطلب را به پايان مي‌بريم:
هر مؤمني كه در بلاي سختي گرفتار شده باشد و يا در امور ديني و دنيوي براي او مشكلي پيش آمده باشد، اگر به صحرا رفته و اين كلمات را هفتاد مرتبه بگويد. حضرتش او را دريافته و به فرياد او مي‌رسد، ان‌شاءالله؛
يا فارسَ الحجاز أدركني، يا اباصالح المهدي أدركني، يا اباالقاسم أدركني و لا تَدَعْني، فَانّي عاجزٌ ذليلٌ.5

پي‌نوشت‌ها:

1. باقي اصفهاني، محمدرضا، مجالس حضرت مهدي(ع)، ص 308.
2. همان، صص 324-308.
3. شيخ صدوق، عيون اخبار الرضا(ع)، ج 2، صص 554-553، باب 55.
4. كليني، اصول كافي، باب الحجّة، ج 1، ص 614، ح 747.
5. در اين باره ر.ك: مجتهدي سيستاني، سيد مرتضي، صحيفة مهديه.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.