مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
یک زن، شادمانی بی پایان و سعادت بزرگ را زمانی به دست میآورد که خدا به او نوزاد پسر عطا فرماید.
اما اگر زنی پس از سالها تحمل اندوه و رنج بی فرزندی و سردادن نالههای جانسوز باردار نشدن و گذشت دورهی طراوت و جوانیاش، در پاییز عمر از چنین موهبت الهی برخوردار شود، بدون تردید خوشحالی و مسرّت او چندین برابر خواهد بود.
ساره، همسر حضرت ابراهیم (علیه السلام)، بسی افزون تر از چنین شادمانی و سعادت، زمانی شامل حال او شد که اولین فرزندش، اسحاق، به دنیا آمد. تولد حضرت اسحاق (علیه السلام) رخدادی ساده و معمولی نبود، بلکه خود معجزهای بی سابقه و شگفت انگیز بود.
چرا چنین نباشد، حال آن که فرشتگان آسمان تولد اسحاق را بشارت داده بودند و نام فرزند او؛ یعنی یعقوب را نیز از قبل اعلام داشتند.
از سوی دیگر، زایش زنی در سالهای پیری و با گیسوانی سپید، خود به شدت تعجب آفرین است.
به هر صورت، در حال خواب و بیداری و در حال امیدواری و ناامیدی مژده الهی محقق شد و این معجزه به وقوع پیوست؛ یعنی حضرت اسحاق متولد شد، آن هم پس از سالها فاصله بین تولد او و تولد برادرش، اسماعیل، که فرزند هاجر، کنیز ساره، بود و حضرت ابراهیم (علیه السلام) با پیشنهاد و موافقت ساره با او ازدواج کرده بود.
با گذشت سالها، حضرت اسحاق (علیه السلام) به دوران نوجوانی میرسید و غنچههای معرفتش در بوستان نبوت شکوفا میشد. او در دامان پدرش آموزش میدید و با منش و خلق و خوی او تربیت مییافت؛ یعنی دانش پژوهی و تربیت در دامان پدر و نیای ارجمند همگی مسلمانان.
(پیروان پدرتان ابراهیم که او خود از پیش، شما را مسلمان نامید.) (1)
با سپری شدن سالیانی دیگر و پیوستن اسحاق به گروه مردان، ابراهیم (علیه السلام) برای پسرش همسری را برگزید و ثمرهی آن ازدواج چند فرزند بود. اما پس از چندی همسر اسحاق از دنیا رفت و پدرش همسر دیگری از خویشاوندان برای او انتخاب کرد و پس از چندی یعقوب متولد شد.
حضرت ابراهیم (علیه السلام) و همسرش، ساره، شاهد سپری شدن دوران کودکی و جوانی و نیز ازدواج فرزندشان بودند و آنها در کنار هم یک کانون خانوادگی تشکیل داده بودند و از این رو خداوند متعال آنان را از هر پلیدی دور داشت و این امر آسایش و آرامش برایشان به ارمغان آورد، آنجا که میفرماید:
(رحمت و برکتهای خداوند بر شما خانواده باد.) (2)سالها یکی پس از دیگری سپری شد تا اینکه حضرت ابراهیم (علیه السلام) دار فانی را وداع گفت و حضرت اسحاق (علیه السلام) به فرمان الهی عهدهدار بار سنگین پیامبری، جانشینی پدر و ادامه دهندهی راه فرستادگان الهی شد.
حضرت اسحاق (علیه السلام) درطول زندگی، راه و روش پدر بزرگوار خویش را در پیش گرفت و خود که یکی از پیامبران برجستهی الهی بود، مردم را به ایمان واقعی به خدای یگانه دعوت و کارها را براساس عدالت، راستی و درستی حل و فصل میکرد.
آن حضرت در هدایت، رهبری و فراخوانی مردم به سوی پروردگار یکتا، لحظهای کوتاهی نمیکرد و سستی به خود راه نمیداد و در ادای نماز و انجام دادن عبادتها بسیار سختکوش بود تا اینکه به دوران کهنسالی و پیری رسید. از این رو او احساس کرد که توان و نیروی جسمیاش کاهش یافته است و حتی پاهایش از عهدهی کشاندن بار سنگین بدنش برنمیآیند. مهمتر اینکه او تاب تحمل اندوهی چند ساله و جانکاه را از دست داده بود، همانی که باعث پوسیدگی استخوانهایش میشد. لذا فرزندش، یعقوب، را فرا خواند و به او چنین گفت:
«به درستی که خداوند متعال با اعطای فرزندی چون تو، نعمتی بس بزرگ به من ارزانی داشت و تو را آفریدهای شایسته و با فضیلت، با سیما و اخلاقی بسیار نیکو قرار داد تا نمادی از عظمت و قدرت بی پایانش باشی. مگر جز این است که بزرگی و کمال بسان بیآلایشی و پاکی، آیاتی از کمالات آفریدگار جهان است که در انسان به ودیعت میگذارد؟ آن یگانهی بی همتا با زیرکی، تیزهوشی، محبت و دوستی فراوانی که به تو بخشید، فضل و عطایش را بر من، دو چندان کرد.»
سپس حضرت اسحاق (علیه السلام) لحظاتی چند لب فرو بست، اما چشمانش را از فرزند برنداشت. بعد چنین گفت:
«نور چشمم! همین برتریها و فضیلتهاست که از دوران رشد و جوانیات مرا رنجور و اندوهگین ساخته است. نه، تعجب نکن عزیزم! من از آن پدرانی نیستم که تنها با داشتن فرزندانی که موجب روشنی چشم و راحتی قلب هستند خود را در دریای سعادت غوطهور می بینند، بلکه نگرانی و ناراحتی من از این است که خداوند متعال تو را چنین وارسته و نیکو سرشته است.»
حضرت یعقوب (علیه السلام) که تا آن لحظه سکوت کرده و به سخنان پدر بزرگوارش گوش جان سپرده بود، یکباره اختیار از کف داد، خود را به روی دامان پدر انداخت و در حالی که دستها و سینهی پدر را غرق بوسه میکرد، در میان سیلاب اشک و هق هق گریه چنین گفت:
«پدر بسیار مهربانم! جانم به فدایت! چه گناه و خطایی ندانسته و ناآگاهانه از من سرزده است که زندگی را بر شما چنین تلخ و خاطر عزیزتان را پریشان کرده است؟ پدر جان! گناه و خطایم را ببخش و رفتار زشت و ناپسندم را به من بگو تا با دوری از آن شما را از این همه ملامت و اندوه برهانم.»
حضرت اسحاق (علیه السلام) از اینکه فرزندش خیال کرده که باعث رنج و عذاب او شده است، دلش یکباره فرو ریخت، لذا به سرعت فرزند را به سینهاش چسبانید و در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، برای اطمینان بخشیدن به او، با لطف و محبت گفت:
«چنین نیست که تو فکر کردی، بلکه این تو هستی که با دیدنت، اندوهم برطرف میشود و آنگاه که به من نزدیک میشود، غمهایم زایل میشود. مهربانی و محبت تو مرا فرا گرفته است و توچون آرزویی بیپایان همواره همراه من هستی. هرگز بر رفتار و کارهایت اشکی نریختم و قلبم از دردی که تو ایجاد کرده باشی فشرده نشده است. برادر بزرگتر تو در کمین آسیب رساندن به تو و دشمنی آشکار با توست و در این هدف از نیرو و توان جسمی خود و پشتیبانی خویشاوندانش بهره میگیرد. من نگران روزی هستم که او چهرهی ستیزه جویی و مکر و فریب خود را به تو بنمایاند.
فرزند عزیزم! من از این بابت در رنج و عذابم.»
- ولی پدر! من که بر خلاف میل و خواستهی او کاری نکردهام؟
- آری پسرم، این را خوب میدانم. ولی حسادت او را به طمع انداخته است و نزدیک است که او را از پای درآورد.
- پدر جان! حتی اگر او با من دشمنی آغاز کند یا به اذیت و آزارم بپردازد، من جز دست برادری و محبت به سویش دراز نمیکنم.
- آری عزیزم! تو بهترین برادری! ولی جان پاک تو در خطراست و من میخواهم تو را از این خطر آگاه و دور کنم. به همین منظور، تو را نزد خود خواستهام تا در حقیقت آخرین وصیتم را به تو بکنم.
- پدر جان! من به فرمان و اختیار شما هستم و از من چیزی جز فرمانبرداری نخواهی دید.
- بنابراین، پسرم خوب به سخنانم گوش کن!
حضرت یعقوب (علیه السلام) سراپاگوش شد و غمناک و حزین چشم به پدر دوخت.
حضرت اسحاق (علیه السلام) فرمود:
«فرزندم! همانگونه که میبینی پایان عمر من نزدیک شده است. خداوند متعال هم تو را به عنوان پیامبری نیکوکار ستوده است. چون بعد از خود، آسایش و آرامشی برایت پیش بینی نمیکنم، بهتر است که به سوی «آرام» در سرزمین عراق سفر کنی. آنجا دایی خود، لابان فرزند بتویل، را خواهی یافت. با یکی از دختران او ازدواج کن و مدتی در همانجا بمان، سپس به اینجا بازگرد. دعوت و فراخوانی پدران و نیاکان خود را در هدایت مردم به یکتاپرستی، دوستی و همزیستی دنبال کن! ستمدیده را یاری کن و ستمکار را به عقوبت برسان! پرچم حق و عدالت را در میان مردم برافراشته کن!
من از خدای بزرگ و توانا درخواست میکنم که با عنایت خویش تو را حفظ کند و زندگیای نیکو و فرزندانی پاک، بهتر از زندگی و فرزندان برادرت، به تو عطا فرماید.»
حضرت یعقوب (علیه السلام) از اینکه برادرش برای او نیت بدی در دل نهفته داشت، بسی اندوهگین شد و چون میبایست در آن روزهای پایانی زندگی پدرش از چنان پدری مهربان جدا شود، غمی جانکاه وجود او را فرا گرفت. چند روزی گذشت و حضرت یعقوب (علیه السلام) بین ماندن درکنار پدر بزرگوار خویش و حرکت به سوی دیاری نو در تردید بود. پدر که تشویش خاطر، حیرت و درماندگی فرزند را احساس کرد، برای کاری فوری او را طلبید و گفت:
«فرزندم دیگر بس است! این وصیت پدری کهنسال است و انتظارم از تو آن است که وصیتم را محترم شماری و امانت مرا نگه داری، این سستی و کوتاهی در تصمیم از چه روست؟ این تنبلی در حرکت و مسافرت تا چه وقت طول خواهد کشید؟ تصمیمت را محکم و استوار دار و به خواست خدای متعال با طلوع فجر فردا حرکت کن که رحمت الهی توشهی راهت است و فرشتگانی مهربان، انیس تو در این سفر خواهند بود.»- ولی ای پدر...
- پسر عزیزم! میدانم چه میخواهی بگویی، ولی روا مدار که در حسرت آرزویی بمیرم که به امید تحقق آن زنده بودهام.
به هر حال، با طلوع آفتاب روز بعد، دیگر حضرت یعقوب (علیه السلام) در میان مردم آن مرز و بوم نبود و آنان که او را از دست داده بودند، به سوی خانهی پدرش روانه شدند و حضرت اسحاق (علیه السلام) را با صورتی نورانی و خاطری آسوده و مطمئن ملاقات کردند، گویی که جانش با رازی نهفته و غیبی پیوند خورده و از این جهان برکنده و در جایگاهی ناشناخته تسبیح گوی شده است.
زندگانی پیامبران الهی در روی زمین چنین است و سراسر آن با سختی، رنج و مشقت همراه است تا اینکه زمان پروازشان به سوی پروردگار جهانیان فرا رسد و از کرهی خاکی پر کشند و در جهان نورانی دیگری به تسبیح گویی خالق یکتا بپردازند.
پینوشتها:
1- قرآن، حج /78.
2- قرآن، هود / 73.
زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم