شاعر: مهدی جهاندار
مانده بودم ، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ، پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهش اکبر ، در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید
انتخابی سخت ، حالم را پریشان کرده بود
شور میدانداری اکبر به فریادم رسید
تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک ششماههام اصغر به فریادم رسید
تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید
نیزهها و تیرها و تیغها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را خنجر به فریادم رسید
جبرییل آمد: بخوان ! قرآن بخوان، بی سر بخوان!
منبری از نیزه دیدم ، سر به فریادم رسید
در وداعی تلخ، پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهش اکبر ، در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید
انتخابی سخت ، حالم را پریشان کرده بود
شور میدانداری اکبر به فریادم رسید
تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک ششماههام اصغر به فریادم رسید
تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید
نیزهها و تیرها و تیغها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را خنجر به فریادم رسید
جبرییل آمد: بخوان ! قرآن بخوان، بی سر بخوان!
منبری از نیزه دیدم ، سر به فریادم رسید
/ج