کیمیا

در زمان‌های گذشته، یک مرد دانمارکی به اسم هلگر بود. که موفق شد کشور هند را در جنگ شکست دهد. هندوستان کشوری است در شرق جهان که می‌گویند آنجا آخر جهان است. در کشور هند درختی هست به نام درخت خورشید. هلگر
پنجشنبه، 14 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کیمیا
کیمیا

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در زمان‌های گذشته، یک مرد دانمارکی به اسم هلگر بود. که موفق شد کشور هند را در جنگ شکست دهد. هندوستان کشوری است در شرق جهان که می‌گویند آنجا آخر جهان است. در کشور هند درختی هست به نام درخت خورشید. هلگر بعد از پیروزی یک کشیش برای این کشور انتخاب کرد و دستور داد که یک کلیسا درست کنند و او کشیش آنجا باشد. این داستان در مورد درخت معروفی است که در این کشور رشد کرده؛ یعنی درخت آفتاب. در قدیم با این که مردم علم زیادی نداشتند اما این قدر این درخت معروف بود که هر وقت کسی می‌خواست از آن صحبت کند همه می‌فهمیدند که او می‌خواهد از چه چیزی حرف بزند.
درخت خورشید یک درخت بسیار بزرگ بود که هیچ درختی به بزرگی آن نیست. آن درخت این قدر بزرگ است که به تنهایی می‌تواند یک جنگل را اشغال کند و جالب این بود که هر کدام از شاخه‌های آن که تا چندین کیلومتر آن طرفتر می‌رفت خودش یک درخت بود و هر کدام از شاخه‌های آن درخت هم برای خودش یک باغ بود. بیشتر وقت‌ها پرندگان و جانوران و حیوانات بسیاری از نقطه‌های دور دنیا به آنجا می‌آمدند و مدتی را آنجا خوش می‌گذراندند.
در میان این درخت یک قصر بسیار بزرگ قرار داشت که می‌توان گفت بلندترین و زیباترین قصر جهان بود. گلبرگ‌های درختان این قدر بزرگ بودند که به عنوان بالکان‌های قصر به کار رفته بودند. و هنگامی که از پله‌ها بالا می‌رفتی و به پشت بام قصر می‌رسیدی راحت می‌توانستی به ابرها دست بزنی و از آن بالا همه‌ی عالم پیدا بود و تمام مناظر دنیا را می‌شد دید و چون آن قصر از آینه ساخته شده بود تصویر همه‌ی جهان بر روی دیوارهایش افتاده بود. حتی می‌توان گفت که همه‌ی اتفاق‌هایی که در جهان می‌افتاد را هم می‌شد در آن قصر دید چون عکس همه چیز روی دیوارها می‌افتاد. برای همین کسی که در آن قصر زندگی می‌کرد خیلی آدم دانایی بود و گفتن اسم او آن قدر سخت است که حتی نمی‌شود آن را بر زبان آورد.
دانایی این آدم به خاطر این بود که هر اتفاقی در جهان افتاده بود را دیده بود و هر چیزی که اختراع شده بود و یا برنامه‌هایی که برای آینده می‌ریختند را دیده بود و خلاصه می‌دانست که در دنیا چه خبر است.
او مرگ همه را می‌دید و حتی می‌دانست که کی می‌میرند و به جای آنها موجودات و آدم‌های دیگری به دنیا می‌آیند. او حتی از سلیمان هم بیشتر می‌دانست. ولی فرق او با سلیمان این بود که سلیمان از مرگ هیچ ترسی نداشت و برای مردن آماده بود.
اما رییس قصر وقتی به مرگ فکر می‌کرد خیلی دلش می‌گرفت، چون مرگ خیلی برایش مبهم بود. او وقتی به این فکر می‌کرد که یک روز هم خودش می‌میرد خیلی ناراحت می‌شد.
او که از همه داناتر بود هنوز جوابش را از مرگ نگرفته بود و هنوز به درستی نمی‌دانست که روح چیست. او شنیده بود که وقتی انسان می‌مرد روحش از جسمش جدا می‌شود و به آسمان می‌رود. این را انسان‌های مؤمن می‌گفتند و حرف‌های مؤمنان همیشه به انسان آرامش می‌دهد اما او هنوز به این مسائل فکر می‌کرد تا جوابش را بگیرد.
او از مؤمنان درباره بهشت هم شنیده بود. آنها می‌گفتند که بهشت آن بالاست اما او نمی‌دانست منظور آنها از بالا دقیقاً کجاست. و او که یکی از داناترین مردم جهان بود هم نمی‌دانست که این بهشتی که مردم می‌گویند دقیقاً کجا قرار دارد.
رییس قصر یک اتاق بسیار بزرگ داشت که در آن کتاب دانایی بود و توی آن کتاب همه چیز نوشته شده بود و هر کسی هم نمی‌توانست این کتاب را بخواند و فقط آدم‌های دانا می‌توانستند آن را مطالعه کنند ضمن این که هر کس هرچه‌‌قدر که داناتر بود بهتر می‌توانست آن را بخواند و از آن سر در بیاورد.
بنابراین مرد دانا از همه بهتر می‌توانست آن کتاب را بخواند؛ او نور خورشید را جمع می‌کرد و با نور آن به خوبی کتاب را مطالعه می‌کرد. او می‌خواست در مورد مرگ و روح و بهشت و چیزهایی در این مورد مطلب پیدا کند اما هیچ مطلبی در این مورد پیدا نمی‌کرد. پس او باید نوری پیدا می‌کرد که به وسیله‌ی آن بتواند مطالبی را که در مورد مرگ نوشته شده بخواند.

او خیلی چیزها می‌دانست و به وسیله‌ی دانسته‌هایش خیلی کارها می‌توانست انجام دهد. مثلاً می‌دانست که چطور بعضی از مریضی‌ها شفا پیدا می‌کند. یا می‌دانست چطور باید با حیوانات صحبت کند اما نمی‌دانست چطور می‌شود مرگ را از بین برد یا حتی نمی‌دانست بعد از مرگ، آدم به چه دنیایی می‌رود و آن دنیا دقیقاً چه شکلی است.

او، هر وقت کتاب انجیل را می‌خواند چیزهایی از مرگ و روح و زندگی بعد از مرگ در آن می‌خواند که به او آرامش می‌داد اما هرچه کتاب دانایی را می‌خواند هیچ چیزی از مرگ در آن پیدا نمی‌کرد.
مرد دانا یک دختر و چهار پسر داشت. و همه‌ی پسرهایش در حد خودش دانا بودند، دخترش هم بسیار دانا بود اما نابینا بود، اما هیچ اشکالی نداشت چون در عوض انسانی پاک و خوب بود و پدر و برادرهایش هم در کارها کمکش می‌کردند و چیزهایی را هم که نمی‌دید برایش توضیح می‌دادند.
برادرها گاهی تا دور دست‌ها می‌رفتند؛ یعنی تا آخر شاخه‌های درخت خورشید ولی خواهرشان در همان نزدیکی‌ها گردش می‌کرد. آنها هوششان خیلی زیاد بود، حتی از آدم بزرگ‌ها هم هوششان بیشتر بود چون تمام تصاویر دنیا را بر روی دیوارهای قصر می‌دیدند و از دنیا و اتفاقاتی که در آن می‌افتاد کاملاً با خبر می‌شدند اما مثل همه‌ی بچه‌های دنیا بازی کردن و قصه گوش دادن را دوست داشتند. پدرشان هم برای آنها قصه‌های بسیار جالبی تعریف می‌کرد و آنها هم، از قصه‌ها لذت می‌بردند.
بچه‌های رییس قصر خیلی دوست داشتند که از قصر بیرون بروند و جهان اطرافشان را ببینند چون همیشه فقط عکس آن را دیده بودند. آنها تصویر جنگ‌ها را که بر روی دیوارها می‌دیدند خیلی هیجان‌زده می‌شدند و از پدرشان می‌خواستند که روزی آنها را به دنیای واقعی ببرد. اما پدرشان به آنها می‌گفت که زندگی کردن در دنیای واقعی خیلی سخت است. و به آنها می‌گفت آن چیزهایی که می‌بینند فقط تصاویر دنیاست و اگر آنها به آنجا بروند خیلی باید زجر و سختی بکشند.
رییس قصر به فرزندانش می‌گفت که در دنیا سه چیز خیلی مهم وجود دارد؛ آن سه چیز، زیبایی و خوبی و واقعیت است. او می‌گفت که جهان خیلی به این سه چیز سخت گرفته تا این سه چیز توانسته‌اند در دنیا موفق بشوند و یک کیمیای خیلی قوی بشوند. شاید هر بچه‌ای نمی‌توانست به راحتی سر از حرف‌های رییس قصر درآورد اما آن کودکان چون آدم‌هایی عادی نبودند و خیلی با هوش بودند به خوبی می‌فهمیدند که پدرشان دارد چه می‌گوید. آنها به خوبی فهمیده بودند که آن سه چیزی که پدرشان به آنها گفته چیست و چه‌قدر ارزش دارد. و حتی می‌دانستند که آنها از جواهرات هم بیشتر ارزش دارند.
بعد از آن پدرشان قصه‌ی آفریده شدن انسان را گفت. قصه‌ای که واقعی بود. او گفت خداوند وقتی خواست انسان را بیافریند او را از گل درست کرد و به او چند حس داد که انسان بتواند با آنها آن سه گنج اصلی، یعنی زیبایی، واقعیت و خوبی را درک کند.
آن شب موقع خواب همه‌ی پسرها به حرف‌های زیبا و مهم پدرشان فکر کردند و همه‌ی آنها یک خواب یک جور دیدند. آنها همگی در خواب دیدند که سوار اسب شده‌اند و از قصر خارج شده‌اند. آنها وقتی به دنیای واقعی رفتند، آن قدر دنبال آن کیمیایی که پدرشان گفته بود گشتند تا این که آن را پیدا کردند. وقتی هم که آن را یافتند با اسب‌هایشان به طرف قصر راه افتادند و از روی شاخه‌های درخت خورشید رد شدند تا این که به قصر رسیدند. وقتی به قصر رسیدند آن کیمیا را به اتاقی بردند که کتاب دانایی در آن بود. آن کیمیا آن قدر نورانی بود که نورش توانست مطالب مهمی از زندگی و اتفاقات بعد از مرگ را نشان دهد. تنها فرزندی که آن خواب را ندیده بود دخترک نابینا بود چون او اصلاً به فکر رفتن به دنیای واقعی نبود.
وقتی برادرها از خواب بیدار شدند بزرگ‌ترین برادر به بقیه‌ی برادرها گفت: «من می‌خوام برم توی دنیا. و برم دنبال واقعیت و خوبی. من می‌خوام برم تا بین مردم باشم و با اونها زندگی کنم.»
او خیلی افکار بزرگی در سرش داشت. و قصد داشت که به دنیا برود و کارهای بزرگی انجام دهد. هر کدام از برادرها یک حسشان از حس دیگرشان قوی‌تر بود. مثلاً یکی بهتر می‌شنید و یکی بهتر می‌بویید و... او هم بهتر از همه می‌دید. مثلاً وقتی به زمین نگاه می‌کرد دقیقاً می‌گفت که چه چیزی زیر آن پنهان است. او می‌توانست هم گذشته را و هم آینده را ببیند. و حتی همه‌ی دنیا را هم با یک نگاه می‌توانست ببیند. او فکر آدم‌ها را از نگاه کردن به سرشان می‌فهمید.
برادر بزرگ تصمیمش را گرفته بود و می‌خواست که از قصر برود. پس موقع رفتن چند تا از حیوانات مختلف او را همراهی کردند. او حالا به در قصر رسیده بود و می‌خواست که از آنجا برود. از جایی که شرق دنیا و آخر دنیا بود. او به میان مردم رفت و به دنبال زیبایی‌های دنیا گشت اما چیزهایی را که می‌دید خیلی زشت بودند و مردم به عنوان چیزهای زیبا به هم قالب می‌کردند. آنها این قدر زشت بودند که او نزدیک بود کور شود اما بالاخره طاقت آورد و کور نشد. اما باز هم با جدیت به دنبال اهدافش که سه چیز مهم بودند رفت.
او در میان مردم راه می‌رفت و می‌دید که مردم کارهای خیلی بدی می‌کنند و فکر می‌کنند که دارند کارهای خوب می‌کنند. او هرچه می‌گشت آن سه چیز یعنی واقعیت و زیبایی و خوبی را نمی‌دید. همه مردم به جای این که به فکر مفید بودن و به فکر مردم دیگر باشند فقط به فکر خودشان بودند.
او از دیدن این همه بدی ناراحت شد و با خودش گفت که باید با همه‌ی این بدی‌ها مبارزه کند و آنها را از بین ببرد.
او همان طور که داشت می‌رفت شیطان جلوی راه او سبز شد. شیطان می‌خواست که چشم‌های جوان را از بین ببرد. و فقط یک راه برای این کار داشت. او جوان را وادار کرد تا آن سه چیز را ببیند. و جوان بعد از آن که سه چیز را دید چشمانش به شدت درد گرفت و بعد کور شد.
حالا جوان بی‌چاره در شهر دور خودش می‌چرخید و نمی‌دانست که باید چه کار کند. او دیگر به همه بی‌اعتماد شده و از همه چیز ناامید شده بود. حتی پرندگانی که از بالای سر او می‌گذشتند هم وقتی آن طور او را سرگردان دیدند گفتند: «خیلی اوضاع بدی داره.» پس پرنده‌ها به سمت درخت خورشد در هندوستان رفتند و این خبر را به خانواده‌ی او دادند.
برادر بعدی که فهمیده بود این بلا سر برادر بزرگش آمده تصمیم گرفت تا خودش حرکت کند و به جست‌وجوی آن سه چیز مهم برود. او گوش‌های شنوای خیلی خوبی داشت و با کمک آنها می‌توانست آن سه چیز را پیدا کند. او آن قدر گوشش تیز بود که حتی صدای رشد کردن گیاهان را هم می‌شنید. پس او با خانواده‌اش خداحافظی کرد و از آنجا دور شد و پرنده‌ها هم او را تا یک جایی همراهی کردند و بعد او از آنها تشکر کرد و به راهش ادامه داد.

برادر دوم وقتی وارد شهر شد از گوش تیز خود خیلی ناراحت بود. چون صدای همه چیز را می‌شنید. صدای قلب مردم، صدای ذهن آن‌ها، صدای حرف‌هایی که مردم در خانه‌هایشان می‌زدند؛ همه و همه را می‌شنید و به خاطر همین کلافه شده بود و آرزو می‌کرد که ای کاش گوش‌هایش آن قدر تیز نبود، چون حرف‌هایی که در ذهن و فکر مردم می‌گذشت اصلاً حرف‌های خوبی نبود؛ چون آنها دائم به فکر این بودند که به هم دروغ بگویند و سر همدیگر را کلاه بگذارند.

جوان با این که از این همه صدا اعصابش به هم ریخته بود اما هنوز دنبال آن کیمیا یعنی همان سه چیز می‌گشت و دوست داشت که آنها را پیدا کند. اما صداها در گوشش به طور وحشتناکی می‌پیچید. همه در ذهنشان فکر می‌کردند که به کسی دروغ بگویند و یا دائم در ذهنشان به یکی تهمت می‌زدند. او می‌خواست با همه این صداها مبارزه کند و آنها را نشنود برای همین انگشت‌هایش را در سوراخ‌های گوشش کرد اما هیچ فایده‌ای نداشت؛ چون گوش او آن قدر تیز بود که باز هم صداها را می‌شنید. پس دست‌هایش را بیشتر در گوشش فشار داد اما بازهم هیچ فایده‌ای نداشت. اما او آن قدر انگشت‌هایش را محکم در گوشش فشار داد که یکدفعه پرده‌های گوشش پاره شد و دیگر هیچ چیز نشنید. چون تمام سرمایه‌ی او همان قوه‌ی شنوایی‌اش بود بعد او هم که ناامید شده بود، مثل همان برادرش در شهر هاج و واج مانده بود که چه کار کند چون دیگر هیچ راهی نداشت و کاملاً ناامید شده بود.
وقتی پرنده‌ها او را هم دیدند که به این روز افتاده به طرف قصرشان رفتند و این خبر را هم به خانواده‌ی آنها دادند. پس وقتی که آنها این خبر را شنیدند خیلی ناراحت شدند. و برادر سوم تصمیم گرفت که به دنبال آن کیمیا برود. او حس بویایی‌اش خیلی قوی بود و می‌توانست بو بکشد و آن کیمیا را پیدا کند.
او همه چیز را بو می‌کرد و در وصف آن چیزها شعرها می‌گفت. او خیلی با هوش بود و برای هر چیزی سریع شعر می‌گفت. او اعتقاد داشت که هر کسی یک بویی را دوست دارد. می‌گفت یکی بوی دریا را دوست دارد، یکی بوی درختان میوه را دوست دارد، یکی بوی گل‌ها را، یکی بوی سیگار را و یکی بوی کود و پهن حیوانات را. او دقیقاً مثل کسانی بود که انگار یک بار رفته و کل جهان را گشته است، اما اصلاً این طور نبود؛ بلکه چون حس بویایی‌اش بسیار قوی بود خیلی چیزها را از دور متوجه می‌شد.
او با همه‌ی اعضای خانواده‌اش خداحافظی کرد و از قصر خارج شد و راه زیادی رفت تا به آخر درخت خورشید رسید. در آنجا یک شتر مرغ ایستاده بود که پسر سوار آن شد و خیلی سریع به سمت شهرهای دنیا حرکت کرد. در راه که می‌رفت ناگهان یک پرنده‌ی خیلی قوی را دید و سوار او شد و ادامه‌ی راه را با او پرواز کرد. آن پرنده از روی رودخانه و اقیانوس‌ها و جنگل‌های زیادی گذشت. در جنگل همه‌ی گل‌ها می‌فهمیدند کسی که از کنار آنها می‌گذرد مشامش خیلی خوب کار می‌کند و بوی آنها را به خوبی می‌فهمد؛ برای همین آنها تا آنجا که می‌توانستند عطرشان را توی هوا پراکنده می‌کردند. و حتی یکی از گل‌ها با این که مریض و پژمرده بود با دیدن او سرزنده شد و عطرش را در هوا رها کرد تا او از بوی آن مست شود.
او از گل رز خیلی خوشش آمد و یک ترانه عالی برای او سرود. و هنگامی که به شهر رسید مقداری پول به یک نوازنده داد و به او گفت که با صدای بلند آن ترانه را بخواند تا همه بشنوند. بعد هر کس که به آن ترانه گوش می‌کرد به خوبی آن را می‌فهمید و از آن لذت می‌برد.
حالا که فهمیده بود مردم از ترانه‌ها و شعرهای او خوششان می‌آید شب‌ها ترانه می‌گفت و روزها آنها را با صدای زیبایی که داشت می‌خواند. به نظر می‌آمد که او خیلی دارد موفق می‌شود چون میان مردم جا باز کرده بود و راحت‌تر می‌توانست آن کیمیا را پیدا کند.
شیطان که می‌دید او دارد موفق می‌شود خیلی حرص می‌خورد و می‌خواست کاری بکند که او شکست بخورد و نتواند به کارهایش ادامه دهد. شیطان خوب راه شکست دادن آدم‌ها را بلد بود و می‌دانست با هر کسی باید چه کار کند و چون آن شاعر مشام خوبی داشت باید از راه مخصوص خود او وارد می‌شد پس شیطان دست به کار شد و آن قدر چوب‌های بودار را سوزاند تا او از بوی زیاد کلافه بشود و برود. همین طور هم شد و او مجبور شد که راهش را بگیرد و از آنجا برود.
چون همه‌ی پرنده‌ها او را دوست داشتند. وقتی به گوششان رسید که او به این روز افتاده آن قدر ناراحت شدند که حتی چند روز هیچ آوازی نخواندند. پس پرندگان چون برای او عزاداری کرده بودند و سه روز نتوانستند جایی بروند و آواز بخوانند خبر ناموفق شدن او به گوش خانواده‌اش نرسید اما وقتی چند وقت گذشت و دیدند که او هم پیدایش نشد فهمیدند که او هم نتوانسته کیمیا را پیدا کند.
بالاخره برادر چهارم هم تصمیم گرفت که راه بیافتد و به جستجوی کیمیا برود. او تنها کسی بود که توی قصر خیلی شاد بود و حالا با رفتن او شادی هم از قصر بیرون می‌رفت. او به خاطر حس شاد بودنش زندگی خیلی برایش جالب بود و کمتر پیش می‌آمد كه از زندگی خسته بشود. در ضمن او به جای این كه حس بینایی و شنوایی و بویایی‌اش قوی باشد حس چشایی‌اش خیلی قوی بود. یعنی مزه‌ی هرچیزی را خیلی خوب می‌دانست. او هرچه و هر كس را كه می‌دید می‌فهمید چه چیزی یا چه كسی است و چه فكری می‌كند. او خیلی به خودش افتخار می‌كرد كه این حس را دارد و حتی خودش را از برادرهای دیگرش هم مهم‌تر می‌دانست.
حالا او هم می‌خواست حركت كند و وارد دنیایی بشود كه هنوز ندیده بود. برای همین از پدرش پرسید آیا، چیزی اختراع شده كه من بتوانم با آن پرواز كنم؟ پدرش جواب داد كه هنوز چیزی اختراع نشده اما وسیله‌ای می‌خواهد اختراع شود كه با آن می‌شود پرواز هم كرد. او پرسید: «اسم این وسیله چیه؟» و پدرش جواب داد: «اسمش بالونه و تو می‌تونی با اون پرواز كنی و به جاهای دور بری.» پدرش چون مرد خیلی دانایی بود راه درست كردن بالون را هم می‌دانست؛ بنابراین پسر از پدرش خواهش كرد كه آن را برایش بسازد. او به پدرش گفت وقتی مردم من را با این وسیله ببینند فكر می‌كنند كه سوار یك روح شده‌ام چون كسی كه تا به حال این وسیله را ندیده.
او قصد داشت كه بعد از استفاده از بالون آن را بسوزاند كه كسی پی به طرز ساخت آن نبرد. وقتی با بالون به پرواز درآمد پدرش به پرندگان دستور داد كه همراه او بروند و پرندگان هم كه دوست داشتند ببینند عاقبت او چه می‌شود همراهش رفتند. پس در راه كه می‌رفتند هر پرنده‌ای كه آنها را می‌دید همراه آنها می‌رفت، چون با دیدن آن بالون تعجب می‌كردند و فكر می‌كردند كه آن یك پرنده‌ی عجیب و غریب است.
او همچنان در آسمان پرواز می‌كرد و پرندگان زیادی هم همراهش بودند. و تعداد پرنده‌ها آن قدر زیاد شده بود كه دیگر از آن پایین نمی‌توانست بالا را نگاه كند. بادها او را به سمت غرب حركت می‌دادند. راه خیلی طولانی شده بود و پرنده‌ها دیگر از پرواز كردن خسته شده بودند. آنها به همدیگر می‌گفتند كه چه فایده‌ای دارد كه ما یكسره دنبال او پرواز كنیم. آخرش كه چی؟! بعضی از آنها هم كه سنشان بالاتر بود می‌گفتند: «ما رو بگو كه عقل‌مون رو دادیم دست این جوون نادون و بی‌خودی دنبالش راه افتادیم.»
بعضی از آنها هم كه فكر می‌كردند بالون چیز تحفه‌ای است به این نتیجه رسیدند كه آن طورها هم نیست. و خیلی‌ها هم دیگر حوصله‌یشان سر رفته بود؛ بنابراین پرندگان از پرواز دست می‌كشیدند و كم می‌شدند.
حالا دیگر یكی از آن پرنده‌هایی كه اول آن قدر دور بالون را شلوغ كرده بودند آنجا نبود. چون همه‌ی آنها دور بالون را خالی كرده بودند و فرود آمده بودند. بالاخره بالون هم یك جا فرود آمد. آنها به شهر رسیده بودند و بالون بر روی یك ساختمان بلند فرود آمده بود. آن ساختمان، یك كلیسای بزرگ بود. پس پسر از بالون پیاده شد. و همان لحظه كه پسر پیاده شده بود و داشت از آن بالا شهر را تماشا می‌كرد، باد بالون را از زمین بلند كرد و به تنهایی به پرواز درآورد. حالا او بدون بالون آن بالا مانده بود اما این اصلاً برایش مسئله‌ای نبود.
او هر كسی را از بالا تماشا می‌كرد می‌دید دلش به یك چیزی خوش است. یكی به لباس‌هایش مغرور بود، یكی به پول‌هایش، یكی به ساعتش. هر كس به یك چیزی. او با خودش گفت كه باید هرچه زودتر برود پایین و دست به كار شود تا مردم دست از این غرور بی‌خودشان بردارند. اما این قدر باد خوبی می‌آمد كه او دوست نداشت از آن بالا تكان بخورد، او خیلی هم خسته بود. پس تصمیم گرفت برای مدت زیادی آنجا بماند اما به یاد این افتاد كه آدم‌های تنبل اصلاً موفق نیستند برای همین به خودش گفت كه باید زودتر خستگی در كند و راه بیافتد.
جوان نمی‌دانست كه روی پروانه‌ی بادگیر ساختمان نشسته است. پس پروانه می‌چرخید و او به بدنش باد می‌خورد و لذت می‌برد. او قصد داشت تا زمانی كه باد می‌وزد آنجا بماند اما اصلاً خبر نداشت كه روی بادگیر نشسته است، او فكر می‌كرد كه دارد توی هوا باد می‌وزد.
برادر چهارم هم بسیار دیر كرده بود و پدرشان خیلی نگران شده بود. و بعید می‌دانست كه او هم بتواند موفق بشود. او فكر می‌كرد كه همه‌ی آنها مرده‌اند. پس به سراغ كتاب دانایی رفت تا ببیند چیزی از زندگی پس از مرگ در آن می‌بیند یا نه اما هیچ خبری از این حرف‌ها در آن نبود.
حالا تنها مونس پدر، دخترش بود. او دعا می‌كرد كه زودتر آن كیمیا پیدا شود تا خیال پدرش راحت شود و از ناراحتی دربیاید. یا دعا می‌كرد كه حداقل برادرهایش برگردند تا پدرش با دیدن آنها خوشحال شود. دختر كوچك دعا می‌كرد كه ای كاش خوابی می‌دید و می‌توانست جای زندگی آنها را ببیند چون هیچ خبری از آنها نداشتند.
او بالاخره یك شب خواب امیدوار كننده‌ای دید؛ دختر در خواب دید كه برادرهایش دارند از دنیای واقعی صدایش می‌زنند. پس او به دنبال صدا رفت. تا به دنیا رسید اما برادرهایش را در آنجا ندید. اما وقتی كف دستش را نگاه كرد، دید كه نوری در آن است كه مثل آتش شعله می‌دهد اما اصلاً دستش را نمی‌سوزاند. بله آن نور همان كیمیایی بود كه همه دنبالش می‌گشتند. پس او به سرعت دوید و آن نور را به پدرش داد و همان موقع از خواب پرید و به جای كیمیا كلاف نخ را توی دست‌هایش دید. او در این مدت نخ را رشته كرده بود و همه‌ی آنها را به صورت یك كلاف بزرگ درآورده بود.
شب بود و دختر كه از خواب پریده بود، بی‌خوابی به سرش زده بود و می‌خواست كاری بكند. او نمی‌توانست بی‌كار بنشیند و دست روی دست بگذارد تا پدرش از غصه آب شود؛ بنابراین تصمیم گرفت تا راه بیافتد و دنبال برادرانش بگردد. او كلاف نخ را برداشت و حركت كرد. چون نابینا بود یك سر كلاف نخ را به درخت خورشید گره زد و كلاف را هم دست خودش گرفت كه موقع برگشتن بتواند راه را پیدا كند. در راه كه می‌رفت چند برگ از درخت خورشید كند و با خودش برد. دختر برگها را به خاطر این كند كه اگر برادرهایش را پیدا نكرد آنها را به عنوان نشانی برای آنها بفرستد. معلوم نبود كه دخترك بتواند كاری كند اما او چیزی داشت كه برادرهایش نداشتند. او عاشق بود. او دل مهربانی داشت و عاشق برادرانش بود. او به هر كجای دنیا كه قدم می‌گذاشت آنجا با صفا می‌شد. آسمان صاف می‌شد و از لای ابرها رنگین كمان بیرون می‌آمد. بوی عطر میوه‌ها بلند می‌شد و پرندگان با شادی شروع به خواندن می‌كردند. اما مردم آوازهایی می‌خواندند كه نشان می‌داد در عقاید خیلی با هم اختلاف دارند. هر كدام یك چیزی می‌خواند. یكی می‌خواند:
زندگانی زود زود می‌گذرد. زندگی مثل شب تیره است. و دیگری می‌گفت:
زندگانی مثل گل است. بوی گل می‌دهد. روشن است و همه را سرحال می‌آورد. یك عده كه غمگین بودند می‌خواندند:
همه عالم به فكر خودشانند. همه می‌دانند كه همه عالم به فكر خودشانند.
یك عده پاسخ آنها را می‌دادند و می‌گفتند: عالم یك رود زلال است. عطش همه‌ی ما را رفع می‌كند.
اما دوباره آدم‌های دیگری ناامیدانه می‌خواندند: این دنیا یك اقیانوس است كه همه‌ی ما را در خود غرق كرده است.
اما آن گروه شاد می‌خواندند:
دنیا پر از خوبی است. باید خوب نگاه كرد. یك عده می‌خواندند:
بروید میان عزاداران و مسخره بازی راه بیاندازید تا آنها را به خنده اندازید.
خود دختر هم آرام در دلش می‌خواند: از همه بهتر این است كه خود را به خدا بسپاریم. چون او نگه‌دار ما خواهد بود.
آن دختر هرجا كه می‌رفت به خاطر عشقی كه به همه چیز داشت آنجا را با وجودش صفا می‌بخشید. او به مجالس مختلفی می‌رفت و در همه جا از وجودش عطر و نوای زیبایی بلند می‌شد كه همه را سر شوق می‌آورد.
شیطان دوباره ناراحت بود و دوست داشت كه بلایی هم سر آن دخترك بیچاره بیاورد. او به یك لجنزار رفت و از آنجا مقداری لجن برداشت. و آنها را جادو كرد. بعد از آن شعرهای دروغ شاعران را بر اشك حسودان خواند و با آرایش دختران پیر قاطی كرد و لجن را هم به همه‌ی آنها اضافه كرد. حالا او یك دختری درست كرده بود كه دقیقاً شكل همان دخترك نابینا شده بود اما كسی نمی‌توانست فرق آنها را بفهمد. در آن حال دخترك وقتی كه این قضیه را فهمید باز هم ناامید نشد و باز این شعر را خواند:
از همه بهتر این است كه خود را به خدا بسپاریم. چون او نگه‌دار ما خواهد بود.

بعد آن چهار برگی را كه توی دست‌هایش بود به هوا انداخت تا به برادرهایش برسد. او از این كه برگ‌ها به برادرانش می‌رسند خیالش كاملاً راحت بود و از این هم مطمئن بود كه بالاخره آن كیمیا پیدا می‌شود. او با خودش می‌گفت كه آن كیمیا پیدا می‌شود و آن را به كاخ می‌برند و مطالب مهم كتاب دانایی با آن خوانده می‌شود.

دخترك در راه كه می‌آمد همه‌ی بوهای خوب را به همراه گرد و خاك‌ها در دستانش جمع كرده بود. او وقتی آن چیزهایی را كه در دستش جمع شده بود لمس كرد متوجه شد كه آن همان كیمیا می‌باشد. پس همان لحظه دستش را به طرف شرق كه قصرشان آن طرف بود دراز كرد و به قصر رسید.
دختر، كیمیا را به پدرش داد. و پدرش از خوشحالی نمی‌دانست چه كار كند. اول كمی دور خودش چرخید و بعد به سمت اتاقی رفت كه كتاب دانایی در آن بود. و كیمیا را به كتاب زد و كتاب روشن روشن شد. بعد كلمه‌ای در آن نمایان شد و آن كلمه این بود: «اعتقاد»
حالا برادرها هم به قصر برگشته بودند، چون برگ‌ها به دستشان رسیده بود و همگی به دلشان افتاده بود كه باید به قصر برگردند. وقتی آنها داشتند به قصر برمی‌گشتند بیشتر حیواناتی هم كه آنها را موقع رفتن همراهی كرده بودند با آنها وارد قصر شدند. آن كیمیایی كه دخترك توانسته بود پیدا كند و با خودش به قصر بیاورد خیلی با ارزش بود. آن كیمیا آن قدر زیبا بود كه وقتی آن را كنار چیزی می‌گذاشتی آن چیز زیبایی‌اش را از دست می‌داد.
شب شد و همه‌ی اهالی قصر خوابیدند. كیمیا از كتاب دانایی بیرون رفت و پرواز كرد. حالا آنها فهمیده بودند كه مهم‌ترین كلمه‌ای كه بعد از مرگ می‌ماند اعتقاد است و باید در زندگی اعتقاد داشت. آنها فهمیده بودند كه با اعتقاد می‌شود به زندگی و جاودانگی امیدوار بود.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.