نقاط آرام‌بخش را با نوشتن پیدا کنید

بله، عاشق زمین شدن یکی از ماجراهای بزرگ زندگی است. امری مربوط به دل است که شبیه هیچ چیز دیگر نیست؛ تجربه سکرآوری است که به صورت پایان‌ناپذیر در سراسر زندگی تکرار شدنی است.
جمعه، 22 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقاط آرام‌بخش را با نوشتن پیدا کنید
 نقاط آرام‌بخش را با نوشتن پیدا کنید

 

نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر



 

بله، عاشق زمین شدن یکی از ماجراهای بزرگ زندگی است. امری مربوط به دل است که شبیه هیچ چیز دیگر نیست؛ تجربه سکرآوری است که به صورت پایان‌ناپذیر در سراسر زندگی تکرار شدنی است.
استیو وان متر و بیل ویلر (1)
ما در مقابل باد شدیدی که از روبرو می‌وزید سخت پارو زدیم. از موهبت قایق کوچکمان، و فرصت کوتاه آن در این ژرف دره سان خوان ریور (2)، حواصیل آبی که پارسال ما را هدایت کرد، به صورتی شکوهمند و با وقار ظاهر شد. سه عقاب طلایی بالای سرمان اوج گرفتند. یک خرچنگ خاردار در نوار شنی چادر، این طرف و آن طرف می‌رفت. بیدستری که بالای رودخانه شنا می‌کرد، خود را روی درخت کوتاهی می‌انداخت و با تکان‌های شدید آن به بازی مشغول بود.
اینجا من به صدای غرش رودخانه و حرکت شاخه‌ها گوش می‌دهم؛ بوی مریم گُلی و کاج را استنشاق می‌کنم؛ با آب و آفتاب استحمام می‌کنم. و هنگامی که زیر نور ستارگان می‌خوابیم احساس نوعی آرامش و راحتی می‌کنیم. سفر ما با آسمانی بدون مهتاب شروع شد. هنگامی که غوطه می‌خوردیم ماه دوباره ظاهر شد. نور بیشتری می‌تاباند، به من امکان می‌داد مسیری را که باید در پیش بگیرم، پیدا کنم. صدای زنگ تلفنی در کار نیست، جایی برای مداخله در زمزمه رودخانه نیست. من به راهنمایی آن نیاز دارم. یک بار دیگر کاری را رها کرده‌ام تا بنویسم و مطمئن، نیستم چرا.
سرچشمه [رودخانه] سن وان کوه‌های سن وان (3)، جنوب غرب کلرادوست، قله‌های شیبدار پوشیده از برفی که چون چشمانی بر بالای زمین‌های برنجاسپ (4) می‌درخشد. رودخانه ناآرام و اغواگر با جریانی از شیب‌های تند مرتفع کوهستان جاری می‌شود، درّه‌ای ژرف را قطع می‌کند و راه خود را به سوی اقلیمی بیابانی در پیش می‌گیرد. وقتی از منطقه فُرکُرنرز (5) می‌گذرد، کم تحرک و آرام امّا براثر رسوب کدار است. در یوتا (6) غربِ بلوف (7) سرزندگی خود را باز می‌یابد. به جویبارهای کوچک و تند آب فرو می‌غلتد، [مثل] یک چاقوی جراحی پوست زمین را می‌شکافد و پشت سر خود خراش‌های سرخ رنگی به صورت صخره به جا می‌گذارد که نشانه شصت میلیون سال کنده کاری است و قبل از آن که به مرحله نهایی خود، در دریاچه پاول (8) یعنی پشت سر گلن کانیون (9) بیارامد، شکوه مخطط زمین را به نمایش می‌گذارد. رود طی سفر خود از میان بیست سازند (10) صخره‌ای- از قدیمی‌ترین‌شان بارکر کریک استیج (11) تا جوان‌ترین‌شان موریسون فرمِیشن (12) (سازند موریسون)- گذشته و صخره‌های رسوبی را که قدمت‌شان به بیش از پانصد میلیون سال قبل باز می‌گردد، به نمایش می‌گذارد. این رودخانه یک شاهرگ حیاتی در سرزمین سوزان، مثل هر رودخانه دیگر روی زمین آرام و زیبا نا مهمان‌نواز است.
ما می‌خواهیم برای کاوش رودخانه‌ها، در نوردیدن بوتها (13) (تل و تپه‌ها) و دره‌های ژرف به سرزمین بیابانی فلات کلرادو برویم. در واقع، برای زدودن خود از دغدغه‌ها و پریشانی‌ها، برای تماس با چیزهایی می‌رویم که اغلب ما را در زندگیِ از حد برنامه ریزی شده‌مان، از ما می‌گریزند. شاید این کار دوباره زنده کردن بهت و ترس و شاید یک ارتباط مجدد با یک قدرت برتر باشد. وقتی به منزل باز می‌گردیم آرزو می‌کنیم پاهایمان را در ماسه فرو کنیم و دلمان برای روشنی آسمان شب لک می‌زند. یکی از ماها می‌گوید: «من به یک دز بیابون احتیاج دارم (14)»، و از ژانویه شروع به استفاده از پروانه‌های [صید] رودخانه‌ای می‌کنیم. ژوئن حوصله‌مان تمام می‌شود. قصّه، قصّه‌ی حسرت یک عاشق است. بنابراین به دنبال رودخانه سن وان، گرین (15)، کلرادو، دُرولس (16) و چاما (17) برمی‌گردیم، جایی که آن‌ها ما را هدایت می‌کنند.
سالِ گذشته در جزیره‌ای واقع در رودخانه به یک دو راهی رسیدیم. جریان آب تند و در آخرین دقیقه، تصمیم گیری‌مان اشتباه بود. مسیر اشتباه را در پیش گرفتیم، بعد از چند ده متر غوطه خوردن به یک حوزه‌ی کم عمق و صخره‌ای برخوردیم به طوری که قایق به گِل نشست. روزی بسیار داغ و خسته کننده بود؛ گرسنه و آماده یافتن یک اردوگاه توریستی و استراحت در شب بودیم. امّا گیر افتاده بودیم و راهی جز این نداشتیم که بیرون برویم و قایق را به سوی مسیر بالا در مقابل یک جریان قوی قرار دهیم. بعد از بیست دقیقه غرولند، لعن و ناسزا باز در همان دو راهی اوّل بودیم. در اینجا توانستیم دوباره سوار قایق شده، بدون تلاش حرکت کنیم. پاروهایمان را کنار گذاشتیم و به عقب خم شدیم و اختیار خود را به رودخانه سپردیم.
من زیر لب گفتم: «ما باید از این موضوع درس بگیریم؛ امّا نمی‌توانم تصور کنم که چه درسی!»
پسرم مارک طعنه زد: «معلومه، بعضی وقتها آدم مجبوره به عقب برگرده تا بتونه به جلو بره».
من حالا به آن حرف فکر می‌کنم، سعی می‌کنم راهم را در نقطه‌ای پیدا کنم که بتوانم دوباره بی پرسش و شک حرکت کنم. این مرحله بازگشت من است. من با جریان می‌جنگیدم، سعی می‌کردم رودخانه را وادارم در مسیر غلط من حرکت کند: برای آن که پیش بروم باید به عقب باز می‌گشتم. شغلی را که رها کردم مناسب من نبود. وارد مبارزات سیاسی شده و سر خود را هدف بوروکراسی موجود قرار داده بودم. من کار دیگری دارم که انجام دهم.
من به همه سال‌هایی فکر می‌کنم که برای معالجه کاترین، برای تغییر روند ژنتیکی زندگی او، چه تلاش بی‌امانی بود و چه آرامشی یافتم وقتی که سرانجام بر من معلوم شد که خوب کردن کاترین کار من نیست، بلکه دوست داشتن او، فقط دوست داشتن او کارمن است. او باید امسال از دبیرستان فارغ التحصیل می‌شد. در مراسم فارغ التحصیلی و جشنی شرکت می‌کرد که حلقه‌های گل به گردنش می‌انداختیم. باید برای آینده‌اش جشن و شادی و تحسین و امیدهای بزرگی وجود می‌داشت و او حالا بی حرکت در تختخواب بیمارستان خود می‌ماند، حرکتش به جایی است که ما تصمیم بگیریم او را جابه جا کنیم، تغذیه‌اش هنگامی است که ما تصمیم بگیریم به او غذا بدهیم. ما دو دهه این کار را کرده‌ایم و من از سوی کتی تحقیر شده‌ام، از آرامی او، از زیبایی او، از تقاضاهای کمی که از ما دارد. او گلی است که خنده‌اش شکوفه‌ای است که یک موج تکان‌دهنده به قلب می‌فرستد، دلم برایش تنگ می‌شود. چقدر دلم می‌خواست که با ما در مسیر این رودخانه بالا و می‌شد.
در این سفرها شروع و پایانِ متمایزی وجود دارد- یک سرمایه گذاری و یک برداشت. وقتی شروع می‌کنیم، حق انتخابی جز به پایان رساندن مسیر نداریم. ما با همان سرعت یا آهستگی که جریان آب و پاروهای دستی‌مان اجازه می‌دهد، به جلو می‌رویم. خانه‌مان را در طول رودخانه می‌سازیم: کمپ ما همان جایی است یک بند رخت آویزان می‌کنیم، چادرهایمان را برپا می‌کنیم، آشپزخانه‌مان را راه می‌اندازیم، [لباس‌هایمان را] می‌شویم، می‌خوابیم و با طلوعِ خورشید بیابان از خواب بلند می‌شویم. این مکان‌ها جایی بهتر از خانه است. ظرف یک شب، ریشه‌هایمان عمیقاً در بسترِ سنگی فرو می‌رود. وقتی آنجا را ترک می‌کنیم کمپ خود را مقدّس می‌شماریم و احساس می‌کنیم جای مقدّسی را پشت سر گذاشته‌ایم. با این همه بیش از گذشته از مسیر منحرف می‌شویم.
شب هنگام رودخانه را با آبِ همیشه آبی روشن به خواب می‌بینم، گرچه رودخانه‌ای که در کنار من جاری است شیری قهوه‌ای است- غلیظ‌تر از آن است که بشود آن را نوشید، رقیق‌تر از آن است که شخم بخورد- مخلوطی از سیلت و ماسه (18) از لایه‌های متعددی از سنگ‌های آسیاب شده ریخته در آب، جابه‌جا می‌شود، حرکت می‌کند، این فضا را دگرگون می‌کند، نتیجه‌ی میلیون‌ها سال کار مرا احاطه می‌کند و من تنها صاحب این لحظه، دوستی گذرا با رودخانه‌ای قدیمی، باشکوه، دائماً متغیر و همیشه ثابت هستم.
ما از رودخانه به طرف بالای گلوگاه دره، جایی که زمین تا یک مزرعه هموار بزرگ با رخ نمو‌ن‌های (19) بوت ادامه پیدا می‌کند، پیاده روى می‌کنیم، امّا هیچ صدا یا علامتی از رودخانه در زیر دست وجود ندارد؛ ما که در جاهای گود رودخانه فرو رفته‌ایم، از وجود واحه‌های مجسمه صخره‌ای لیز متعجب می‌شویم و توسط رگباری کویری که کیسه‌های خوابمان را خیس کرد و به روی صورتمان ترشح زد، بیدار شدیم.
من هیچ گاه به اندازه‌ی زمانی که اینجا هستم، تنها نشستن و گوش دادن به صداهای طبیعت، حسابی پارو زدن، آن قدر که احساس سلامتی و مفید بودن می‌کنم خوشحال نیستم. با این همه، رودخانه را خسته ترک می‌کنم، با نیروهای طبیعت به حرکت درمی‌آیم، موهایم شن اندود شده، زیر ناخن‌هایم شن جمع شده، تعجب می‌کنم که چرا من سال به سال، بیرون، به این سرزمین محنت زده‌ی متروک می‌روم؛ جایی که رؤیاها شبیه همان دکلِ حفاریِ نفتِ ایجاد شده و فرو ریخته‌ای است که ما در ساحل، از جلوی آن گذشتیم.
چه کسی جرأت می‌کند، فکر کند، می‌شود به این سرزمین هجوم برد و آن را مهار کرد؟ حتی آناسازی (20) در اعماق دره نماند. آن‌ها می‌دانستند قدرت‌هایی فراتر از شناخت آن‌ها در کشوری این چنین غیر قابل کشت و تنها حاکم است. به علّت نداشتن خودبینی و حرصی برای فتح سرزمینی که برای شاعران و خدایان الهام داشت امّا هرگز رام نمی‌شد، انگیزه‌ای نداشتند.
آسمان امروز یکسره ابری بود، چتری از سایه و باران، جلوِ درخشش بیابان را می‌گرفت. من از جایگاه خود زیر صخره‌ای معلق، درحالی‌که آب زیر صخره انفجارآمیز متلاشی شد و باد غرید، حرکت یک لایه باران را که در خط افق و صخره به حرکت در آمد، دیدم. وقتی در محدوده دیواره‌های این دره ژرف هستم، طوری است که انگار بعد از مدّتها دوری به خانه آمده‌ام. من بیشتر می‌شنوم و بیشتر می‌بینم و در آرامش هستم.

نقاط آرامش بخش

نقاطی هست که به ما کمک می‌کنند به آرامش برسیم، زیرا آن‌ها افسون چشم‌اندازشان را در اختیار ما می‌گذارند. آن‌ها به ما اجازه می‌دهند عقب بایستیم و به زندگی‌مان در سطح وسیع‌تری نگاه کنیم. آن‌ها در میان سراسیمگی گرفتاری‌هایمان فضایی آرام ایجاد می‌کنند. یک جای آرامش بخش ممکن است یک کافه کوچک با بوی قهوه بو داده شده باشد. ممکن است نیمکتی در موزه، در جلوِ یک نقّاشی زیبا باشد. ممکن است یک پارک شهر یا یک کوره راه باشد می‌تواند یک کلیسا با پنجره‌هایی از شیشه رنگی زیبا باشد، می‌تواند یک ساحل صخره‌ای با یک درّه بیابانی باشد. ممکن است یک ننو در باغتان باشد. این مکان‌ها با نداهایی که فقط ما می‌توانیم آن‌ها را بشنویم با ما صحبت می‌کنند. آن‌ها به ما چشمک می‌زنند تا از آن‌ها دیدن کنیم. آن‌ها برای هر یک از ما متفاوت‌اند. امّا هر یک از ما دارای محل آرامش‌بخشی هستیم که خودمان آنجا را می‌شناسیم یا همان جایی است که می‌خواهیم آن را کشف کنیم.
نقاط آرامش بخش بسیار مهم. آن‌ها ما را اگر شده برای یک ساعت یا یک روز از تکاپوی هر روزه دور می‌کنند. امکان نفس کشیدن در دنیایی را برایمان فراهم می‌کنند که گاه فقط کابوس است. جان و دلمان را تسکین می‌دهند. این‌ها جاهایی هستند که احساس کامل‌تر بودن، کمتر هراسان و شتابزده بودن، بیشتر یکی شدن با دنیای اطراف خود را به ما القاء می‌کنند. اگر شما هنوز یک مکان آرامش‌بخش ندارید، درباره جاهایی فکر کنید که در طی زندگی‌تان باعث شده بیشتر احساس آرامش کنید. ممکن است تجسم سوار یک هواپیما یا اتومبیل شدن به قصد یک رانندگی به مدتی طولانی ناممکن باشد، بنابراین، درباره‌ی چیزی فکر کنید که عملی باشد: یک پارک، یک کلیسا، یک کتابخانه، یک قهوه خانه، موزه، جایی که از شما استقبال می‌شود و باعث می‌گردد همزمان احساس راحتی و سرزندگی بیشتری بکنید.
کافه نیوزاستند (21) یک جای دنج است با کف پوش‌های چوبی، پنجره‌های بزرگ مصوّر که به خیابان چشم‌انداز دارد، قفسه‌های روزنامه از همه نقاط کشور، یک مجموعه منظم بی‌حساب از مجله‌ها و کارت‌های تبریک است. با سفارش یک شیر می‌توانید ساعت‌ها آنجا بنشینید- بنویسید، صحبت و مطالعه کنید. همزمان با سفارش، صورت حساب خود را می‌پردازید و بدینوسیله میز خود را رزرو کرده‌اید و نیازی به قطع صحبت شما با جملاتی از این قبیل نیست: «چیز دیگری لازم نداشتید برایتان بیاورم؟» یا «صورت حساب می‌خواستید؟». اصلاً شلوغ نیست. با دو و نیم دلار کِیف من کوک می‌شود و سبکبال آنجا را ترک می‌کنم.

تمرین: جای آرام‌بخش شما

درباره‌ی جای آرام‌بخشی که از آنجا دیدن می‌کنید یا صرفاً در تخیل شما وجود دارد بنویسید. وقتی که آنجا هستید چه احساسی دارید؟ چه درس‌هایی از بودن در آنجا می‌گیرید؟ چطور می‌توانید طوری برنامه‌ریزی کنید که مدّت زمان بیشتری آنجا باشید؟ این‌طور شروع کنید: «وقتی در جای آرامش بخش خود هستم، من...)

هدف طبیعت

ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که تجسم بزرگ راه‌ها و تهویه هوای مراکز خرید نیروهای طبیعت را پس می‌راند؛ این توّهم را به ما می‌دهد که ما ارباب طبیعت هستیم. ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که سرگرمی‌ها در شهرِبازی‌های دیسنی (22) یا وسایل دیداری شنیداری جمع شده است.
برای فرزندانمان طوری برنامه‌ریزی می‌کنیم که وقت کمی برای گوش دادن به صدای باد یا بالا رفتن از یک درخت دارند. اما در مقابل انزوای خود از طبیعت بهای زیادی می‌پردازیم. از تیم‌ها و نیروهایی که طی زمان انسان را راهنمایی کرده‌اند جدا شده‌ایم. تماس خود را با چرخه‌های طبیعت: بهار / تولد، تابستان / بلوغ، پاییز / سالمندی، زمستان / مرگ، که منعکس کننده چرخه‌های زندگی است، از دست می‌دهیم.
بخشی از آرامش ما ناشی از درک رابطه‌ی متقابل است. اما در شناختِ غم و افسردگی، باید بدانیم که یک چیز با ارزش را از دست داده‌ایم. از یک مرگ رنج برده‌ایم- مرگی واقعی یا مرگ رؤیاها و انتظار‌هایمان- امّا همیشه یک زندگی تازه، در اطراف ما، در دنیای واقعی وجود دارد. این تجدید حیات مستمر است که ادامه دارد- از تولد به مرگ، از مرگ به تولد. این رشد و تغییر و مردن است که ثابت است. این ماهیت طبیعت است. ماهیت زندگی است. فاصله زیاد گرفتن از صدای طبیعت خطرناک است، صدایی که می‌تواند هم بی‌رحم و هم آرام، پراز زیبایی یا تخریب باشد. به ما می‌آموزد در حالی‌که بر بعضی چیزها کنترل داریم، سایر چیزها فراتر از حدس و محاسبه‌ی ما هستند.

تمرین: ارتباط شما با طبیعت

درباره‌ی ارتباط خود با طبیعت بنویسید، هرچه که باشد. درباره‌ی دیدگاه خود از مرداب‌های کارولینا، آن درخت استثنایی در سنترال پارک (23)، آن بخش از آسمان که از پنجره‌ی اتاقتان می‌بینید، آن مزرعه‌ی ذرت که تا افق ادامه دارد، گوجه فرنگی‌های باغچه‌تان، رنگ‌های پاییزی در نیوهامپشایر (24)، بوی دریا در کی وست (25).
اوّل، توصیف‌های حسّی را فهرست کنید: ارتباط شما با طبیعت چه بویی، مزه‌ای، صدایی، نمایی، حسّی دارد؟
دوم، هیجانهای عاطفی خود را بصورت مشروح بنویسید: ارتباط شما با طبیعت باعث ایجاد چه احساسی در شما می‌شود؟
سوم، فهرست‌های خود را مرور کنید و برای 15 دقیقه درباره‌ی ارتباط خود با دنیای طبیعی و این که برایتان چه مفهومی دارد، بنویسید.

پی‌نوشت‌ها:

1- STEVE VAN MATRE AND BILL WELLER, The Earth Speaks
2- San Juan River
3- San Juan
4- Sage - brush
5- Four Corners
6- Utah
7- West of Bluff
8- Lake Powell
9- Glen Canyon Dam
10- سازند (Formation): در زمین شناسی چینه بندی و لایه‌های سنگ‌ها که متعلق به یک دوره‌ی خاص زمین شناسی باشند.م.
11- Barker Creek Stage
12- Morrison Formation
13- بوت (butte): تل یا تپه‌ای که بالای آن صاف و هموار است و علت صافی آن قرار گرفتن یک لایه رسوبی یا آذرین است که از فرسایش مصون مانده است.م.
14- I need a dose of desert”
15- Green
16- The Doroles
17- The Chama
18- Silt and Sand
19- رخ نمون یا برونزد (Out Crop): در زمین‌شناسی به قسمتی از سنگ یا چینه‌های رسوبی گفته می‌شود که در معرض دید قرار گرفته‌اند. سنگی که در محل طبیعی خود برون‌زدگی دارد و روی آن به وسیله خاک و یا گیاهان و ساختمان‌ها پوشیده نشده باشد. فرهنگ اصطلاحات جغرافیایی، سیاوش شایان، ص 277.
20- Anasazi
21- The Newsstand Café
22- Disney
23- Central Park
24- New Hampshire
25- Key West

منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط