داستان عجيب اصفهاني
نويسنده: محمد محمدي اشتهاردي
منبع:داستان صاحبدلان
منبع:داستان صاحبدلان
در عصر امام هادي (عليه السلام) شخصي بنام عبدالرحمن ساكن اصفهان و پيرو مذهب تشيع بود (با توجه به اينكه در آن زمان ، شيعه در اصفهان كم بود) از عبدالرحمن پرسيدند چرا تو امامت امام هادي (عليه السلام) را پذيرفتي نه غير او را. در پاسخ گفت : من فقير بودم ولي در جرات و سخن گفتن قوي بودم ، در سالي همراه جمعي از اصفهانيها به عنوان اينكه به ما ظلم مي شود براي شكايت به شهر سامره نزد متوكل (دهمين خليفه مقتدر عباسي) رفتيم ، كنار در قلعه متوكل منتظر اجازه ورود بوديم ، ناگهان شنيدم كه متوكل دستور احضار امام هادي (عليه السلام) را داده تا او را به قتل برساند. من به بعضي از حاضران گفتم : اين كيست كه فرمان به احضار او و سپس اعدام او داده شده است ؟ در جواب گفت : اين كسي است كه رافضي ها (شيعه ها) او را امام خود مي دانند، من تصميم گرفتم در آنجا بمانم تا ببينم كار به كجا مي كشد. بعد از ساعتي ديدم امام هادي سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را ديدند در طرف راست و چپ اسب او براه افتادند، همين كه چشمم به امام هادي خورد محبتش بر دلم جاي گرفت ، دعا كردم كه خداوند وجود نازنين امام هادي (عليه السلام) را از شر متوكل حفظ كند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا مي كردم كه امام در ميان جمعيت به من رسيد و فرمود: خداوند دعايت را مستجاب مي كند، و مال و فرزند و عمرت زياد خواهد شد. من از اينكه امام چنين از نهان خبر داد متحير شدم بطوري كه رنگم تغير كرد حاضران گفتند چه شده ؟ چرا چنين حيرت زده اي ؟ گفتم : خير اسعت ولي اصل ، ماجرا را به كسي نگفتم . بعدا كه به اصفهان برگشتم كم كم بر مال و فرزندم افزوده شد و غني شدم ، و اكنون بيش از هفتاد سال دارم اين بود علت تشيع من كه اين گونه به حقيقت رسيدم.