نویسنده: راجر تریگ
مترجم: جمعی از مترجمان
مترجم: جمعی از مترجمان
انسان بودن به چه معنا است؟
ارسطو معتقد بود كه بردگان و حیوانات بالطبع برای تشكیل یك دولتشهر شایسته نیستند، زیرا آنها از قدرت انتخاب آزاد و عقلانی برخوردار نیستند. برخی از انسانها بالطبع آزادند، و انسانهایی كه قادر به استنباط عقلانی هستند ولی خودشان نمیتوانند آن را عملی سازند، بالطبع بردهاند. (1) با وجود این، بردگان را باید با حیوانات در تقابل نهاد، زیرا ارسطو تصور میكرد كه حتی حیوانات اهلی شده نمیتوانند استنباط عقلانی داشته باشند، بلكه صرفاً از غرایزشان پیروی میكنند. قدرت تعقل، كه به یكسان قوهای عقلانی و اخلاقی است، چیزی است كه انسان را از حیوان متمایز میسازد. این امر، مدنیّت را ممكن میسازد؛ و براستی این اندیشه كه امر سیاسی از اهمیت اساسی برخوردار است، واقعاً عین این نگرش است كه آدمیان به مدنیّت نیاز دارند. ما به همكاری با یكدیگر نیازمندیم و هریك از ما به خیر همگانی مدد میرسانیم. شاید چارهای جز این نبود كه یك یونانی میبایست یك مدینه را به نحو كاملاً دقیقی با آنچه برای آدمیان نیك است، پیوند میداد. همكاری آزادانهی شهروندانی كه با طیب خاطر به حاكمیّت قانون گردن مینهند و همگی خواهان خیر همگانیاند، ظاهراً زمینه ساز ذات واقعی چیزی است كه انسان را از حیوانات متمایز میسازد.عقل میتواند انفعالات ناخوشایند را مهار كند و نتایج [حاصل از این كار] تعادل و هماهنگی خواهند بود. به نظر ارسطو اعتدال ورزی، با ارزشترین چیز [و امّ الفضایل] است. فضایل، فی المثل، حدّ وسطهای میان حدود افراط و تفریطاند. یك شخص شجاع، مثلاً، از حدود دوگانهی ترس و تهوّر نابجا دوری میگزیند. ارسطو، به دلایل مشابهی، وجود یك طبقهی متوسط گسترده را در درون یك مدینه مطلوب میدانست. با این همه، وی مرد روزگار خویش بود و میخواست از برده داری حمایت كند و جایگاهی صرفاً فرعی برای زنان در نظر بگیرد. با وجود همهی آنچه در این باره گفتیم، رأی ارسطو دربارهی دولتشهر كه شهروندانش را فضایل مدنی و نیز منافع شخصی به عمل برمیانگیزند، هنوز هم چیزهای زیادی دارد كه به ما بیاموزد. وی دربارهی اجتماعات نسبتاً كوچكی قلم زده است كه با كشورهای پهناوری كه امروزه جهان را تشكیل میدهند، قابل مقایسه بودهاند؛ اما تأكید وی بر نیاز به شهروندانی كه به عدالت و خیر همگانی توجه میكنند، هنوز هم بجا تواند بود.
آرای ارسطو بر آرمانهایی ضعیف یا امیدهایی واهی استوار نیستند؛ زیرا كلّ فلسفهی وی، او را به اعتقاد ورزیدن به این امر رهنمون ساخت كه اگر آدمیان باید از طبیعتشان پیروی كنند، میباید به شیوهی خردمندانهای رفتار كنند. آدمی برای آنكه به معنای واقعی كلمه «انسان» باشد، میباید از قوایی كه مشخصّهی انسانها هستند، بهره گیرد. ارسطو در طلب چیزی بود كه گیاهان و حیوانات فاقد آن و آدمیان صاحب آن هستند. حتی گیاهان تغذیه میشوند و رشد میكنند. حیوانات میتوانند چیزهایی را ادراك كنند و بر طبق تصمیمات [خود] عمل كنند. [اما] فقط انسانها صاحب عقلاند. نتیجه اینكه، «كاركرد [ویژهی] انسان، فعالیتی از نفس است كه ناشی از عقل یا دالّ بر آن است» (2)؛ خاصه اینكه، خیر آدمی فعالیت نفس بر طبق فضیلت است. خیر اخلاقی و عقل را هرگز نمیتوان دقیقاً از هم جدا ساخت.
ارسطو قوای متفاوتی را كه در جانداران مختلف یافت میشوند، با طبیعتِ نفس مرتبط میدانست. به نظر وی، گیاهان دارای نفسی هستند كه با تغذیه در ارتباط است. نفس حیوانات به شهوات آنان و نیز به امیالشان مربوط است. نفس انسانی نیز مشتمل بر طبیعت گیاه و نفوس حیوانی است؛ اما علاوه بر این، از قوّهی عاقله نیز برخوردار است. ارسطو اذعان كرده است كه «طبیعیترین عمل» برای تمام موجودات زندهی بالغ، اعم از گیاهان، حیوانات و انسانها «عمل تولید مثل است». این عمل، كاركردی از نفس غاذیه [=تغذیه دهنده] است، در حالی كه ادراك به قوهی شهویّهای مربوط است كه به حیوانات تعلق دارد. وی خاطرنشان میسازد كه اگر حیوانات از احساس برخوردار باشند و بتوانند لذت و الم را احساس كنند، به این هم ملزَم خواهند بود كه به كسب آنچه لذت بخش است و به اجتناب ورزیدن از آنچه الم انگیز است، تمایل یابند. اما تفكر و محاسبهگری، به موجب برخورداری انسانها از عقل، [از جانب طبیعت یا خدایان] به انسانها اختصاص داده شدهاند پس، سخن گفتن از نفس یك چیز به معنی اشاره كردن به نوعی توانایی در یك موجود زنده است، و نه به معنایِ اشاره كردن به «چیز»ی كه در یك جسم نهفته است. ارسطو تصور نمیكرد كه بتواند نفس یك گیاه را از [نفوس] بقیهی گیاهان متمایز سازد. نفس، از آن حیث كه هدف جسم را تأمین میكند، علت غایی جسم است؛ و بنابراین، نفس است كه جسم را جسم میسازد. وی از تمثیل «چشم» بهره میگیرد، و استدلال میكند كه اگر چشمی حیوان بود، نفسِ آن چشم بیناییاش میبود. (3)
در جدایی پذیر دانستن نفس از جسم، مشكل آشكارا بزرگی وجود دارد. ممكن است كه این امر در خصوص گیاهان، مهم به نظر نرسد؛ اما در خصوص انسانها از اهمیت اساسی برخوردار است. افلاطون تأكید عظیمی بر نامیرایی نفس نهاده بود. با وجود این، ارسطو درست همان طور كه به جای صورِ جدا از اشیا به صورِ موجود در اشیا قایل بود، به نفس نیز قایل بود، نفسی كه به گفتهی وی صورت بدن است و به نحو جدایی ناپذیری با بدن پیوند خورده است. نتیجه اینكه، آدمی واحدی روان- تنی است، و این نتیجه امروزه در نزد بسیاری از فیلسوفان ذهن مقبولیّت یافته است. ارسطو اذعان میكند كه جمیع قوای نفس با آمیزهی [پیچیدهی] نفس و بدن پیوند خوردهاند. تواناییهای گیاهان و حیوانات برای همیشه با حضور جسمانی گیاهان و حیوانات در جهان گره خوردهاند. با وجود این، همچنانكه ارسطو خاطرنشان میسازد، حتی خشم، شجاعت، شادی، عشق ورزی و نفرت جویی و تمام دیگر «نمایشگریهای نفس» میباید از طریق بدن ابراز شوند. فقط اگر، متناسب با نفس كه به [هیچ] بدنی نیاز ندارد، نوعی شیوهی كنش ورزی وجود داشته باشد، میتوان نفس را مستعدّ وجود [ی] مستقل دانست.
ارسطو از اینكه تفكر نمیتواند نمونهای از نوعی توانایی منفكّ از بدن را به دست دهد، به شگفت میآید؛ اما این مطلب را با تردید بیان میكند. (4) تأكید عمدهی وی بر تجسّد [نفس] است، هرچند كه وی [اصلاً] از قایلان به مادی گروی نیست. وی معتقد نیست كه توصیفهای مربوط به نفس را بتوان به اصطلاحاتی مادّی فروكاست. با وجود این، دوگانه گروی نیست كه نفس را از ماده جدا سازد. به نظر وی، انسان نفسی متجسّد یا بدنی «نَفْس یافته» است. ارسطو نفس را تا آنجا كه یك صورت است، «جوهر»ی میدانست كه در واقعی بودن آن تردیدی نیست، ولی به معنای امروزی [كلمه] «جوهری» نیست. نفس مبدأ تنظیم كنندهای است كه در موجود زنده جای گرفته است؛ اما ارسطو قاطعانه میگوید كه حتی طرح این پرسش كه آیا نفس و بدن یكی هستند، غیرضروری است. (5) طرح این پرسش همانند این است كه بپرسیم كه آیا موم و شكلی كه در قالب یك مُهر به آن داده شده است، یكی هستند [یا نه]. به عقیدهی ارسطو، ما همان گونه كه یك نقش را از مُهری كه آن نقش بر روی آن حك شده است نمیتوانیم جدا سازیم، نفس را نیز از بدن نمیتوانیم جدا سازیم.
به رغم تأكید ارسطو بر جهانی كه آن را تجربه میكنیم و ردّ مابعدالطبیعهی آخرت- گروانه [از جانب وی] و نیز به رغم تأكید وی بر شیوهای كه آدمیان از طریق آن، وجود متناسب با خودشان را در پرتو مدنیّت یك مدینه مییابند و به رغم تأكید متعاقب وی بر نقش حكمت عملی و فضیلت، نوعی تعارض در نوشتههای ارسطو وجود دارد. اشتغال به امور عملی مدینه ممكن است كاملاً خوب باشد، اما ارسطو به تعریف خود از آنچه مختصّ انسان است، بازمیگردد. وی میگوید:
"آنچه مختصّ [ذات] هر شیئی است، بالطبع بهترین و مطلوبترین چیز برای آن شیء است: بنابراین، زندگی منطبق با عقل برای انسان بهترین و مطلوبترین زندگی است؛ زیرا عقل بیش از هر چیز دیگر، مختصّ انسان است. پس، این زندگی سعادتمندانهترین زندگی نیز هست. (6)"
با وجود این، زندگیِ خود- بسندهی مبتنی بر تأمل فلسفی بیشترین جذابیت را برای ارسطو دربردارد، و او كوشش برای رسیدن به مرتبهی عقل الهی را مهم تصور میكند. وی به صِرف اینكه دربارهی امور انسانی بیندیشیم راضی و قانع نیست، بلكه میگوید كه ما باید «خودمان را نامیرا سازیم و هرگونه روحیهای را برای زیستن بر طبق بهترین چیزی كه در ما هست، تقویت كنیم.» با اینكه ارسطو نمیتواند آفرینش جهان از لا شیء را تصور كند، اذعان میكند كه یك «محرّك نامتحرك» [یعنی] متعلق نهایی هرگونه اندیشه و میل، وجود دارد. یگانه متعلقِ محتملِ اندیشهی الهی، خود اندیشهی الهی است و ارسطو مشتاق آن بود كه خودش به فهم چنین الوهیّتی نایل شود. [در اینجا] شاید تأثیر افلاطون بر ارسطو باقی مانده باشد؛ زیرا، به اعتراف ارسطو، در خصوص مبتنی ساختن خیر انسان بر طبیعت انسانی مشكلی وجود دارد، درست همان طور كه خیر هر چیز دیگری برخاسته از طبیعت خود آن چیز است. بدین ترتیب، دست یازیدن به ورای امور انسانی و كوشش برای درك امور الهی [كوششی] نسبتاً ناسازگارانه به نظر میرسد. «خیر» یا مستقل از آدمی است و ممكن است ما و خدا در آن سهیم باشیم، و یا اینكه صرفاً حاصل طبیعت انسانی است كه در این صورت، خیر متعلق به ما نمیتواند خیر متعلق به خدا هم باشد.
مطمئناً اخگرِ خِرَدی كه در درون ما است، خواه نهایتاً الهی باشد یا غیر الهی، عمدتاً امری غیرشخصی است. اگر غایت قصوای آدمیان تأمل نظری باشد، هر آنچه من را تشكیل میدهد، سرانجام میباید به كنار نهاده شود. دلبستگی به زندگی مبتنی بر عقل، كه در دسترس خداست، جای اندكی برای خویشتنِ [آدمی] باقی میگذارد. نفس ارسطویی [نفسی] كاملاً نامتشخص است. آموزهی ارسطو در باب نفس، آنچه را كه از منْ شخصی میسازد كه هستم، تبیین نمیكند. به نظر میرسد كه بدن میباید ابزارهای تفرّد را فراهم سازد. با وجود این، بخش مهمی از انسان بودن عبارت است از فردی بیهمتا و ممتاز بودن. من بودن و انسان بودن را نمیتوان كاملاً از یكدیگر جدا ساخت. چیستیِ شخصیتِ آدمی، بخشی از معضلِ طبیعتِ انسانی است.
جامعهی انسانی
هر دولتشهری، كه دایماً با زور و اجبار پایدار نمانده باشد، به گونهای تعهد از ناحیهی شهروندانش نیازمند است. یك دلیل روشن برای زیستن در یك اجتماع، منافع شخصی است؛ اما دولتشهری كه مبتنی بر جست وجوی قاطع منافع شخصی از جانب شهروندانش باشد، بر بنیاد بسیار سستی استوار گشته است. در چنین دولتشهری، هیچ كس به دیگران یا به خیر همگانی واقعاً علاقه مند نیست. هركسی میكوشد كه از دیگران به نفع مقاصد خودش بهره برداری كند. پیوند میان وجود اجتماعات و دلبستگی به منافع شخصی، موضوعی است كه در هرگونه بررسی طبیعت انسانی از بیشترین اهمیت برخوردار است، و غالب نظریههای مربوط به طبیعت انسانی باید بدان بپردازند. یكی از موضوعات مرتبط با این بحث، نقش و كاركرد اخلاق است. ممكن است برخی تصور كنند كه اخلاق صرفاً صورتی از منافع شخصی روشن بینانه است؛ چنانكه فی المثل، قاعدهی «صداقت بهترین رویّه است» حاكی از همین امر است. یكی از توصیههای ایمنی كنار جادّهها حاكی از این است كه «با احتیاط برانید: جانی كه نجات میدهید، ممكن است جان خودتان باشد». در این توصیه نیز به ملاحظات مصلحت اندیشانه توسل جسته میشود.ارسطو گرد آمدن در اجتماعاتی بزرگتر از خانوادهها یا دهكدههای كوچك و فراهم ساختن ضروریات ابتدایی زندگی و زمینهای را كه در آن به زندگی نیك میتوان دست یافت، از جملهی نیازهای ما میدانست. وی همچنانكه اخلاق را شاخهای از سیاست (7) میدانست، این را نیز دریافت كه شهروندان میباید به مدد چیزی غیر از توسل به عدالت و صداقت، دور هم گرد آیند. انسانهای منفرد، بدون پیوندهای عاطفی و دلبستگی به یكدیگر، مثلاً بدون روابط طبیعیِ میان اعضای خانواده، نمیتوانند با یكدیگر به سر برند. دولتشهر از خانوادهها تشكیل میشود، ارسطو معتقد بود كه حتی یك خواجه و یك برده میباید، براساس منفعتی مشترك، دوستانِ همدیگر باشند. به دلیل همین اعتقاد كه عواطف خانوادگی برای دولتشهر مهمّند، ارسطو از عقیدهی افلاطون به همسران و فرزندانی كه به صورت اشتراكی تملك میشوند، دست كم در خصوص طبقهی پاسداران، انتقاد میكرد. وی از اینكه افلاطون پاسداران را از سعادت محروم میسازد، شكوه میكرد و معتقد بود كه از آنجا كه كل نمیتواند سعادتمند باشد مگر آنكه اجزایش از سعادت بهره مند باشند، سعادت پاسداران امری خطیر است. ارسطو میگوید: «اگر پاسداران سعادتمند نباشند، چه كسانی سعادتمندند؟» (8) همچنین میگوید كه اگر زنان و فرزندان به صورت اشتراكی تملك شوند، «عشق، آبكی خواهد بود» (9) عاطفهای كه در میان خیل عظیمی از مردم پخش و گسترده شده باشد، نامحصور و نامحدود میشود و خصلت صمیمیت از روابط انسانی رخت برخواهد بست. همچنانكه ارسطو یادآور میشود، پدر قادر نخواهد بود كه لفظ «پسرم» را بر زبان آورد و یا پسر قادر نخواهد بود كه لفظ «پدرم» را بر زبان جاری سازد. وی در ادامه میگوید:
"از میان دو خصلتی كه عمدتاً احترام و عاطفه را برمیانگیزند، یكی اینكه چیزی از آن خود شما است و دیگر اینكه آن چیز یگانه چیز شما است، هیچ یك در وضعیتی از این قبیل وجود نمیتواند داشت."
ارسطو دربارهی مالكیت خصوصی نیز موضع مشابهی اتخاذ میكند. وی خاطرنشان میسازد كه هركسی از داراییهای خودش لذت میبرد و اینكه مردم به آنچه اختصاصاً مایهی دلمشغولی یكایك آنهاست در مقایسه با آنچه به صورت اشتراكی تملك میشود، بسیار علاقهمندترند. وی خردمندانه اظهار میكند كه:
«آنچه میان بیشترین تعداد از افرادْ مشترك است، از كمترین دلبستگیای كه در آنها [نسبت به آن] به ودیعت نهاده شده است، حكایت میكند.»
بنابراین، ارسطو با رسم متعارف مالكیّت خصوصی موافق است، اما اصرار میورزد كه ما باید از داراییهایمان با دیگران، بویژه با دوستانمان، اشتراكاً استفاده كنیم. «دارایی»، به گفتهی وی، «میباید خصوصی باشد، اما استفاده از آن باید اشتراكی باشد» (10). ارسطو عمیقاً درمییابد كه همهی ما خودمان را دوست میداریم و اذعان میكند كه «خویشتن- دوستی احساسی است كه طبیعت آن را در ما به ودیعت نهاده است و [در عین حال] بیهوده [به ما] ارزانی نشده است». با وجود این، وی خویشتن دوستی را كه به پیروی ما از مقتدرترین عنصر درونمان، یعنی عقل میانجامد، از خودخواهیای كه صرفاً ارضای میل را ایجاب میكند، متمایز میسازد. (11) منافع همگانی در صورتی تأمین خواهند شد كه همگان برای دست یافتن آنچه شریفترین چیزِ درون آنهاست، تلاش كنند.
ارسطو، شاید به طرزی استثنایی دو كتاب [=بخش] كامل از اخلاق نیكوماخوسی را به مبحث «دوستی» اختصاص میدهد. فلسفههای خشكِ ناظر به الزام اخلاقی، به تأكید ورزیدن بر اهمیت اصول انتزاعی گرایش داشتهاند و گاهی از پیوندهای خویشاوندی و روابط مبتنی بر دوستی كه مردم را در یك اجتماع به یكدیگر پیوند میدهند، غفلت ورزیدهاند. در حقیقت، غالباً به ما گفتهاند كه حمایت كردن از دیگران به صرفِ اینكه آنان از خویشاوندان ما یا از دوستانمان هستند، اخلاقاً چون و چراپذیر است. بیتردید، این حكم در برخی از شرایط صادق است؛ اما ارسطو در اهمیت اخلاقی این گونه از همبستگیهای اساسی در میان افراد تردید نمیكرد. به عقیدهی وی، دوستی (philia) یا مهرورزی خیر اعلای یك دولتشهر است. دوستی به جای آنكه تهدیدی برای منافع همگانی باشد، به پیوند دادن مردم به یكدیگر و بازداشتن دولتشهرها از شورشگری مدد میرساند. (12)
توجه ارسطو به منافع همگانی، وی را بر پای فشردن بر این عقیده نیز واداشت كه تعلیم و تربیت میباید وظیفهی دولتشهر باشد و به وسیلهی قانون ضابطه مند شده باشد. (13) به دلیل اینكه كلّ مدینه غایت واحدی دارد، هر شهروندی باید از طریق تربیت و عادت امور ثابت و همگونی را یاد بگیرد. طریق فضیلت، موضوعی نیست كه صرفاً به علاقهای شخصی مربوط باشد و بسیار مهمتر از آن است كه با پای هوسی فردی طی شود. با وجود این، ارسطو دربارهی دشواری فضیلت اندوزی به هیچ گونه توهمی دچار نبود. قوای مختلف نفس همواره با یكدیگر در تعارض بالقوهای به سر میبرند. طبیعت ممكن است كه عقل را برای به دست آوردن قدرت به كار گیرد؛ اما از این امر لازم نمیآید كه طبیعت همواره چنین خواهد كرد. ما فقط از طریق معتاد شدن به انجام دادن كارهای فضیلتآمیز، میتوانیم فضیلتمند شویم. به عنوان مثال، مرد شجاع در ابتدا با انجام دادن كنشهای شجاعانه، شجاعت را یاد خواهد گرفت. فضیلت عبارت است از نوعی منش [اخلاقی] كه باید آن را كسب كرد. شاید این نوعی تناقض گویی باشد كه ما باید یاد بگیریم كه به گونهای عمل كنیم كه بیش از هر گونه دیگری بر وفق طبیعت حقیقی ما باشد. آنچه «طبیعی» است، ضرورتاً [همان] چیزی نیست كه ما آن را آسانترین كار برای انجام دادن مییابیم، یا حتّی چیزی كه بیشترین میل را به انجام دادنش داریم، نمیباشد. با وجود این، امر «طبیعی» [همان] چیزی است كه بیش از هر چیز دیگری موجبات بهروزی ما را فراهم خواهد ساخت. یك دولتشهر میباید ما را در بارور ساختن طبیعتمان مدد رساند، و ارسطو هرگز قدرتِ عرف پایدار و عادت را نادیده نمیگیرد. اگر دولتشهر زمینهی مناسبی را [برای شكوفا شدن طبیعت آدمیان] فراهم نسازد، آدمیان هرگز قادر به شكوفا شدن نخواهند بود.
به نظر ارسطو، عقل است كه دربارهی غایاتی كه باید در پی آنها باشیم، تصمیم میگیرد و نه میل. آنچه ما انسانها میخواهیم عیناً همان چیزی نیست كه بدان نیاز داریم. رویكرد غایت شناسانهی ارسطو حاكی از آن است كه وی این احتمال را كه هریك از ما ممكن است غایات نهایی متفاوتی داشته باشیم، احتمالی جدی نمیتواند دانست. طبیعت انسانی به ما ارزانی میشود و ما ان را انتخاب نمیكنیم. ما میتوانیم بر ضد طبیعت انسانی [خودمان] عمل كنیم، اما نمی توانیم آن را نابود سازیم. به عقیدهی ارسطو، وظیفهی جامعه این است كه ما را مدد رساند تا بر وفق طبیعت حقیقیمان عمل كنیم؛ و به همین دلیل، هدف دولتشهر باید هدفی اخلاقی باشد.
تناسب با اندیشههای روزگار ما (14)
گاهی گفته میشود كه، پس از داروین، زیست شناسی تكاملی صدق آنچه را كه ارسطو كوشیده است تا با غایت شناسی مابعدالطبیعیاش مبرهن سازد، نشان داده است. زیست شناسی، چنانكه ادّعا می شود میتواند نشان دهد كه آدمیان چگونه در پرتو یك حس اخلاقی تكامل یافتهاند. مقتضیات انطباق زیستی، این امر را مسلّم ساختهاند كه آدمیان از طبیعتی اخلاقی برخوردارند. خود این مطلب قابل مناقشه است و ما باید این مدّعا را از حیث ارتباط آن با نوشتههای داروین بررسی كنیم. توأم ساختن نامهای ارسطو و داروین، به دلیل اینكه هر دوی آنها اخلاق را با طبیعت انسانی پیوند میدهند، در عین اینكه ممكن است دل انگیز باشد، نادرست هم هست. حتی اگر تكاملِ مبتنی بر انتخاب طبیعی، نوعی «حسّ اخلاقی» انسانی را پدید آورده باشد، این را میتوان، در اصطلاح ارسطو، تعلیل فاعلی دانست. این نوع از تكامل، طبیعت ما را پدید آورده است؛ اما غایت ما، یا چیزی كه برای آن وجود داشته باشیم، نیست. ارسطو معتقد نیست كه ما طبیعتاً فضیلتمندیم؛ زیرا ما باید یاد بگیریم كه چگونه فضایل را كسب كنیم. مسیر تكامل ممكن است كه به موجوداتی از قبیل ما [انسانها] انجامیده باشد، اما این امر از هیچ چیزی دربارهی هدف یا یك علت غایی حكایت نمیكند. زیست شناسی نو- داروینی، با اعتقاد به اینكه آرای ارسطو دقیقاً به این دلیل غیر علمیاند كه غایت شناسانهاند، جای اندكی برای چنین یاوه گوییهایی باقی میگذارد. عقایدی از این دست كه موجودات زنده باید به چشم انواعی كلّی نگریسه شوند و از خوبیهای ذاتی برخوردار باشند، و اینكه تكامل آنها به غایت متناسبی گره خورده است، با بخش عمدهای از اندیشهی علمی بیگانه به نظر میرسد. با وجود این، این عقیده كه خیر كلّی یك موجود زنده میتواند حتی در تبیین علمی طبیعتِ آن نقشی ایفا كند، ممكن است عقیدهای سودمند باشد.نظریّهی اخلاقی ارسطو تأكید عظیمی بر انتخاب آزاد و عقلانی نهاده است. هرچند كه ارسطو از پیچیدگیهای روانشناسی انسانی كاملاً آگاه بود، به نظر وی طبیعت انسانی را مسلماً میباید تابع عقل ساخت. از میان خیل عظیم فیلسوفانی كه عقل و میل را در مقابل هم قرار دادهاند، هیچ یك قاطعتر از ارسطو از نقش عقل [در اخلاق] دفاع نكردهاند. به نظر ارسطو، عقل صرفاً تشخیص دهندهی اولویتهای مختلف و تمیز دهندهی ناسازگاریهای میان سلیقههای مختلف نمیتواند بود، همچنانكه به نظر بسیاری از اقتصاددانان امروزی نیز مطلب از همین قرار است. در خود ماهیت سلیقه باید چون و چرا كرد، به طوری كه سلیقههای زیانبار به كنار نهاده شوند و سلیقههای سودمند به كار گرفته شوند.
رأی ارسطو دربارهی حكومت با بسیاری از آرای امروزی متفاوت است. وی تصوّر نمیكند كه حكومت باید داور بیطرفی باشد كه میكوشد تا منافع و امیال متضاد را با یكدیگر سازگار سازد. ارسطو میل فردی را مهم نمیداند، گویی كه ما صرفاً مجموعهی رنگارنگی از افراد خاصی هستیم كه هیچ گونه منافع مشتركی ندارند. هرگز ممكن نیست كه منفعت شخصی و خیر عمومی كاملاً سازگاری پذیر باشند، اما رأی ارسطو ناظر به شهروندانی است كه به طور طبیعی گرد هم میآیند تا به خیر مشترك نایل شوند. وی از اهمیت عرف پایدار آگاه بود، ولی از اتخاذ رأیی «انداموار» نگر دربارهی حكومت [به عنوان موجودی زنده] كه وی افلاطون را به اعتقادورزی به آن متّهم میساخت، امتناع میورزید. ارسطو توجه بسیار زیادی به فردیّت و تفاوت [موجود] در جامعه نشان میدهد، [و در عین حال]، واقعیت تفاوتهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را تصدیق میكند، و بر اینكه هر شخصی میباید [خودش] به سعادت نایل شود، تأكید میورزد. اما دستیابی به سعادت در زمینهای اساساً اخلاقی قرار گرفته است كه در آن نباید منافع یك فرد را به زیان دیگران پی گرفت. جهان ارسطو جهانی اخلاقی است كه در آن هیچ تمایز بنیادینی میان آنچه هست و آنچه باید باشد، وجود ندارد. ما مجبور نیستیم بر وفقِ طبیعت حقیقیمان زندگی كنیم؛ اما به رضایت [باطن] یا سعادت دست نخواهیم یافت، مگر آنكه بر وفق طبیعت حقیقیمان عمل كنیم. اگر برخلاف طبیعتِ [خودمان] عمل كنیم، هزینهای را متحمل خواهیم شد. [اما] اگر استعداد[های] طبیعیمان را تحقق ببخشیم، شكوفا خواهیم شد. «ارزش» را افراد منزوی و منفرد برنمیگزینند و ابداع نمیكنند، بلكه باید آن را به عنوان امری كه با تار و پود عالم گره خورده است، كشف كرد. در نزد ارسطو، تصوری از قانونی طبیعی كه طبیعتِ [=امر خود بالنده] (physis) و قانون (nomos)را با یكدیگر درمیآمیزد، رو به گسترش داشت؛ تصوری كه تأثیر عظیمی از خود برجای نهاده است و هنوز هم موضوعی زنده است.
ارسطو با تأكید ورزیدن بر اجتماع و عرف، از افراط كاریهایی كه به فردگروی رایج امروزی مربوطند، پرهیز میجوید. تأكید وی بر قانون و اخلاق نشان میدهد كه وی به آزادی فرد نیز علاقه مند است. حكومت موردنظر وی بر مسئولیت پذیری اخلاقی هر شخصی استوار است، و نه بر اجبار جمعی. زیربنای همه چیز [در اجتماع] عبارت از روابط مبتنی بر مهرورزی طبیعی در میان خویشاوندان و دوستی میان شهروندان است. هنگامی كه حكومت استبدادی، یا كوشش هر شخصی برای در پیش گرفتن راه خود به زیان دیگران، بدیلهای این زیربنا به نظر آیند، ظاهراً ممكن است كه ارسطو میانه راهِ دل انگیزی را پیش پایمان نهد. با وجود این، در منتقل ساختن رأی وی از متن یك دولتشهر یونانی، با هزاران شهروند، به كشوری امروزی كه مركّب از چندین میلیون نفر است، مشكلات آشكاری وجود دارند.
اما برخلاف رویّهی همیشگی ارسطو در توجه به «خاصّ» به جای «عامّ» و توجه به «جزئی» به جای «كلّی»، و برخلاف عزم وی بر مُجاز ندانستن حكومت به از میان برداشتن تفاوتهای واقعی میان افراد، بحث وی دربارهی شخص منفرد مشكلاتی را به همراه دارد. ماهیت «خویشتن» چیست؟ مفهوم نفس ارسطویی ممكن است برای كسانی كه به عقیدهی خویش چیزی بیش از بدنهایشان هستند، مفهوم نامناسبی به نظر رسد. به نظر میرسد كه نفس ارسطویی صرفاً مبدأ عامّی برای عقل و سایر قوا[ی نفسانی] است كه فی نفسه مبیّن چیستی «من» به نظر نمیرسد. بسیاری خواهند گفت كه «من» فرید و بیهمتایم. گذشته از این، ارسطو حتی تصور نمیكرد كه آدمیان از اهمیت خاصّی برخوردار باشند. وی منكر این بود كه فنّ سیاست والاترین صورت معرفت است؛ زیرا به گفتهی وی، «آدمی بهترین موجودات جهان نیست» (15). ارسطو تصور میكرد كه چیزهای دیگری وجود دارند كه از حیث طبیعتشان [بهتر و] الهیتر از آدمی هستند، و به عنوان مثال از «اجرامی كه آسمانها از آنها تشكیل شدهاند» یاد میكند. آن چیزهای دیگر باید چنان كه بودهاند، باشند و از وجودی ضروری برخوردار باشند و نه از وجودی امكانی. به نظر ارسطو، شخصانیّت (16)در قلب عالم جای ندارد. تفكر انتزاعی و متعلقات آن از اهمیت بیشتری برخوردارند. ارسطو در زمینهی برخی از مسائل و موضوعات، چندانكه ممكن است در ابتدا به نظر آید، بیشتر از افلاطون تأثیرگذار نبوده است.
پینوشتها:
1.Politics,1254b
2.Nicomachean Ethics,1098a
3.Aristotle,De Anima,412b
4.De Anima,403a
5.Ibid,412b
6.Nicomachean Ethics,1178a
7..مقصود «علم سیاست» است.-م
8.Politics,1264b
9.Ibid,1262b
10.Ibid,1263a
11.Nicomachean Ethics,1168b
12.Politics,1262b
13.Ibid,1337a
14.مترجم بر خود فرض میداند كه از جناب آقای مصطفی ملكیان كه با پیشنهاد معادل فارسی بعضی از عبارات انگلیسی بر وی منت نهادهاند، عمیقاً سپاسگزاری كند.
15.Nicomachean Ethics,1141a
16.Personality
تریگ، راجر، (1382)، دیدگاههایی دربارهی سرشت آدمی (رویكردی تاریخی)، ترجمه جمعی از مترجمان، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول