داستانهاي شکارچي پير

هنوز هم پس از گذشت ساليان بسيار وقتي که غروب وهم‌انگيز کوهستانهاي «کرامپا» را مي‌بينم، هنوز هم زمانيکه ماسه‌هاي داغ بيابانهاي بيومکزيکو را زير پايم احساس مي‌کنم، هنوز هم زماني که خارهاي کاکتوس‌هاي غول پيکر
يکشنبه، 8 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانهاي شکارچي پير
داستانهاي شکارچي پير

 

نوشته: ارنست تامپسون ستون
برگردان: حميد ذاکري




 
به نام خدا
پيشگفتار
هنوز هم پس از گذشت ساليان بسيار وقتي که غروب وهم‌انگيز کوهستانهاي «کرامپا» را مي‌بينم، هنوز هم زمانيکه ماسه‌هاي داغ بيابانهاي بيومکزيکو را زير پايم احساس مي‌کنم، هنوز هم زماني که خارهاي کاکتوس‌هاي غول پيکر صورتم را خراش مي‌دهد، هنوز هم وقتي‌که باد مي‌وزد، توفان شن برمي‌خيزد و خود را ديوانه‌وار به ديوارهاي کلبه مي‌کوبد، هنوز هم زماني که نيمه‌هاي شب از صداي زوزه‌ي ممتد گرگي از خواب مي‌پرم و يا خزيدن افعي شاخداري را ميان بوته‌هاي خشک و گرد‌آلود مي‌بينم ياد او مي‌افتم، ياد پدر بزرگم، کسي که تمام سالهاي کودکي مرا با داستانهايش، با داستانهاي جذاب و شنيدني و زيبايش پر کرد و دنياي تک رنگ و خالي مرا با هزاران قهرمان رنگي درآميخت و باعث شد که با همه کمبودها، کودکي زيبایي را بگذرانم. داستانهاي او همه واقعي بودند و از تجربه‌هاي سالها زيست و شکارش در بيابانها، جنگلها و کوهستانها سرچشمه مي‌گرفتند و به همين دليل بيشتر به دل مي‌نشستند و واقعي‌تر جلوه مي‌کردند، «پيرمرد» يک شکارچي واقعي بود، با همه بديها و خوبيهاي يک شکارچي اما هر چه بود براي من يک پدر بزرگ نمونه بود، او همه دانسته‌هايش را همچون شهد، قطره قطره به من نوشانيد، منهم آن را به تمامي کودکان و نوجوانان امروز که خود، نوه‌هاي پدر بزرگهائي هستند و همچنين به مادران، پدران و پدر بزرگهائي تقديم مي‌کنم که خود زماني «نوه» بوده‌اند....
اين خلاصه‌اي از مقدمه کتاب حيوانات زندگي من (Wild Animals l have Known ) نوشته ارنست تامپسون ستون (Ernest Thampson Seton) که دوست هنرمند ما «حميد ذاکري» در دست ترجمه دارد و خواندنش را به همه شما از کوچک و بزرگ توصيه مي‌کنيم. مطالب کتاب همه اتفاقات و سرگذشت‌هاي حقيقي است و به همين دليل بيش از يک قصه و داستان تخيلي گيرا و جذاب و خواندني و در عين حال «آموختني». ما علاوه بر کتابهاي ديگري که در دست تهيه داريم اين کتاب هم در دست ترجمه است. هر سرگذشت کتاب اتفاق و داستان جداگانه‌ايست، اما مجموع آن کتاب جالبي را تشکيل مي‌دهد. در هر شماره يک، دو و يا سه داستان آن را منتشر مي‌کنيم. شما مي‌توانيد آنها را جمع‌آوري کنيد و در پايان که جلدش کرديد کتابي شيرين و ماندني و آموختني در دست خواهيد داشت که علاوه بر پر کردن لحظه‌هاي شيرين پس از شکارتان در چادر، داخل کيسه خواب، در کومه و يا در منزل مي‌تواند فوت و فن‌هاي جالبي را هم از اخلاق و عادات خاص حيوانات و يا نوع شکار و دامگذاري و عکاسي و يا رفتار با آنها به شما ياد بدهد. از راهنمائي و پيشنهادهاي خود ما را بي‌نصيب نگذاريد.
با تشکر: محمد علي اينانلو
داستانهاي شکارچي پير
اين داستان: آخرين زوزه

1

کرامپا ناحيه‌اي وسيع در شمال نيومکزيکو است که به سبب آب فراوان و مراتع سرسبز آن بهشت گله‌داران محسوب مي‌شود. در هر گوشه اين ناحيه گله‌هاي بزرگ را مي‌توان ديد که در زير آفتاب درخشان و در دل طبيعت سرشار، شادمانه مي‌چرخد. اينجا سرزمين تپه‌هاي مالامال از علف و آبهاي خروشان است که سرانجام در رودخانه کرامپا به يکديگر مي‌پيوندند. نام اين سرزمين از نام همين رودخانه گرفته شده و سلطان مقتدري که سلطه‌ي بي‌رقيبش بر تمام اين ناحيه نافذ و شهرتش همه جا‌گير بود، يک گرگ کهنسال بود.
«لوبو» ‌ي بزرگ، يا چنانکه مکزيکي‌ها صدايش مي‌کردند، سلطان، رهبر غول پيکر يک گروه شاخص از گرگهاي خاکستري بود که سالهاي سال غارتگران بي‌رقيب دره‌ي کرامپا بودند. همه چوپانان و گله‌داران آن‌ها را خوب مي‌شناختند و هرگاه سروکله او و دسته‌ي نيرومند و حرفه‌اي‌اش پيدا مي‌شد، وحشت و اضطراب در ميان گله، و خشم و نااميدي در چهره‌ي صاحبان آن پديدار مي‌گرديد. لوبوي کهن در ميان گرگها جثه‌اي بسيار بزرگ‌تر از ديگران داشت و البته هوش و قدرتش نیز متناسب با هيکلش بود. آوايش در شب کاملاً مشخص بود و به آساني از ديگر همنوعانش باز شناخته مي‌شد. معمولاً وقتي يک گرگ در هنگام شب در اطراف اقامتگاه چوپانان زوزه مي‌کشيد کسي توجهي نمي‌کرد اما وقتي غرش سلطان به دره فرو مي‌ريخت، شنونده از جاي مي‌جنبيد و خود را براي شنيدن اخبار بد آماده مي‌کرد. تا کدام گله جولانگاه سلطان بوده باشد و خون کدامين رمه بر خاک ريخته باشد.
اما دسته لوبو، کوچک بود. علتش را نمي‌دانم. معمولاً وقتي يک گرگ به قدرت رهبري مي‌رسد و سرآمد ديگران مي‌شود، گروه زيادي دورش جمع مي‌شوند و تحت فرمان او در مي‌آيند. شايد لوبو افراد گروه خود را گلچين کرده بود، شايد هم کمتر گرگي توان کنار آمدن با طبع وحشي و خوي بيرحم او را داشت، و شايد هم غرور بزرگش مانع افزايش گروه مي‌شد. به هر حال، آنچه مسلم است در دوره پاياني اقتدار لوبو افراد گروهش پنج گرگ بودند. هر يک از آنها به نوبه خود شهرت و آوازه خاصي داشتند و از اغلب گرگهاي معمولي بزرگتر و باهوش‌تر بودند. شماره 2 گروه، يا معاون فرمانده، يک غول درست و حسابي بود، اما با اينهمه در قدرت و جثه از فرمانده پيرش خيلي کم داشت. ديگران هم هر يک خصوصيات و صفات ويژه خود را داشتند. در ميان اينان يک گرگ ماده زيبا و سفيد بود که مکزيکي‌ها او را بيانکا مي‌ناميدند. او احتمالاً جفت لوبو بود. يکي ديگر از اعضاي باند زرد و بسيار چابک بود. در افواه شهرت داشت که بارها براي گروه بز کوهي شکار کرده است.
خوب، تا اينجا کاملاً معلوم شد که کاوبوي‌ها و چوپان‌ها تا چه حد با افراد اين گروه آشنا بودند. اغلب حرف و سخن بر سر لوبو و گروهش از اين و آن شنيده مي‌شد. بارها ديده شده و بيش از آن شنيده شده بودند. گاه بحث بر سر زور و قدرت اين، يا تيزهوشي آن بين گله‌داران و چوپانان بالا مي‌گرفت. اما وقتي سخن از سلطان پير به ميان مي‌آمد همه يکصدا و هم عقيده مي‌شدند. زندگي لوبو و افرادش با زندگي گله‌داران پيوند خورده بود، خصوصاً با زندگي آن عده که مورد حمله واقع شده و خسارت ديده بودند. هيچ گله‌داري نبود که در ازاي پوست سر يکي از افراد لوبو چندين گوساله جايزه ندهد، و هر چه مي‌گذشت ميزان جوايز افزايش مي‌يافت. اما انگار آنها داراي زندگي سحر‌آميز بودند و بر هر طرح و نقشه‌اي فائق مي‌آمدند. آنها به همه شکارچيان لبخند تمسخر مي‌زدند و انواع سمّ را به ريشخند مي‌گرفتند. در 5 سال آخر باج‌خواهي خود را، آنطور که مي‌گفتند، به روزي يک گاو افزايش داده بودند. اين بهائي بود. که گله‌داران بايد مي‌پرداختند. بنابراين، بر اساس اين برآورد، باند لوبو دو هزار رأس از بهترين دام‌ها را کشته بود، و چنانکه مشهور بود آنها هر بار بهترين دام را انتخاب مي‌کردند. اين باور قديمي که گرگ هميشه گرسنه است و آمادگي خوردن هر چيز را دارد در اينجا خيلي خوب صدق مي‌کرد. اين غارتگران هميشه سرحال و بُراق و در انتخاب، مشکل پسند بودند. هرگز سابقه نداشت. به مردار حيواني که در اثر مرگ طبيعي مرده يا مريض شده بود لب بزنند. حتي از خوردن حيواناتي که به دست چوپانان کشته شده بودند پرهيز مي‌کردند. غذاي انتخابي روزانه آنها نازک‌ترين قسمت‌هاي ماده گوساله يکساله يا حداکثر دوساله‌اي بود که خود کشته بودند. اعتنائي به گاوهاي نر يا ماده گاوهاي پير نداشتند و اگر چه گاهي کره اسب يا گوساله جواني را شکار مي‌کردند اما کاملاً معلوم بود که گوشت گوساله يا اسب خوراک دلخواهشان نيست. همچنين علاقه‌اي به گوشت گوسفند نداشتند، اگر چه گهگاه با کشتار گوسفند خود را سرگرم مي‌کردند. يک شب، در ماه نوامبر، بيانکا وگرگ زرد دويست و پنجاه گوسفند را کشتند، فقط براي سرگرمي، و حتي يک سير از گوشت آنها را نخوردند.
اينها چند نمونه از داستانهاي فراواني است که براي نشان دادن غارتگريهاي اين گروه خرابکار مي‌توانم بگويم. هر سال تدابير گوناگوني براي نابود کردن آنان به کار گرفته مي‌شد ولي همگي بي‌ثمر مي‌ماند. جايزه سنگيني براي سر لوبو تعيين گرديد و در نتيجه دهها نوع سمّ به طرق مختلف در سر راهش گذاشته شد ولي او همه را کشف کرد و به هيچ کدام لب نزد. از تنها چيزي که مي‌ترسيد اسلحه آتشين بود و به همين جهت هرگز به آدميزاد نزديک نمي‌شد و مي‌کوشيد هيچوقت با گله‌داران روبرو نشود. گروه لوبو به محض اينکه آدمي را از فاصله دور مي‌ديدند به سرعت باد و برق فرار مي‌کردند. اينکه لوبو به افراد گروه اجازه خوردن هيچ گوشتي، به جز آنچه خود شکار کرده بودند، نمي‌داد يکي از رموز نجات آنان بود و قدرت شگفت‌انگيز شامه‌ي لوبو در تشخيص بوي دست انسان، يا سمّ، امنيت آنان را تکميل مي‌کرد.
يک بار يکي از چوپانان صداي آشناي لوبو را شنيد که در گودي دره‌اي افراد خود را به گرد خويش احضار مي‌کرد. وقتي با احتياط و آرام به محل اجتماع گرگ‌ها نزديک شد ديد گروه لوبو گله کوچکي را دوره کرده‌اند. لختي بعد لوبو روي پشته کوچکي ايستاد در حاليکه بيانکا و بقيه تلاش مي‌کردند گاو جواني را که انتخاب کرده بودند بدرند، اما گله دور هم جمع شده، بصورت توده‌اي در آمده، و سرهايشان به بيرون بود طوريکه خطي دايره‌اي از شاخ‌هاي تيز به دشمن نشان مي‌داد. درنگي حاصل آمد، گله نفوذ‌ناپذير مي‌نمود. لوبو همچنان نظاره مي‌کرد وگرگها مي‌جهيدند و مي‌غريدند و پس و پيش مي‌رفتند. ناگهان يکي از گاوها که ترسيده بود سعي کرد به وسط جمعيت عقب‌نشيني کند و همين حرکت خط گله را شکست. گرگ‌ها فقط توانستند از اين فرصت براي زخمي کردن گاو انتخابي خود بهره‌برداري کنند، اما نه بدان حد که او را از پا بياندازد. لوبو که ديگر حوصله‌اش از تعلل و سستي افراد سررفته بود، سرانجام خرناسه عميقي کشيد و از پشته سرازير شد و به سوي گله حمله برد. خط گاوها از هجوم سنگين او بهم خورد. و در يک لحظه لوبو به ميان آنان پريد. گله ناگهان، مثل بمبي که منفجر شود، از هم گسيخت. قرباني هم به همراه بقيه گريخت اما بيش از سي چهل متر نرفته بود که لوبو بر فرازش جهيد، گردنش را گرفت و ناگهان با تمام قدرت پس شکاند. ماده گاو جوان به سنگيني بر زمين کوفته شد. ضربه چنان سخت بود که گوساله مهلت تکان خوردن نيافت. لوبو کنار کشيد و کشتن او را به ياران واگذاشت، کاري که آنان ظرف چند ثانيه انجام دادند. لوبو به منظره نگاه مي‌کرد و گوئي مي‌گفت: «چرا يکي از شما نبايد اين کار را انجام مي‌داد، بدون اينکه آنقدر وقت تلف کند؟»
مرد که تا اين لحظه بهت‌زده نگاه مي‌کرد به خود آمد و فرياد کشيد. گرگها طبق معمول عقب نشستند، و او که يک بطری استرکنين داشت به سرعت سه قسمت جسد گوساله را به استرکنين آغشت و سپس آنرا رها کرد.
مي‌دانست گرگها براي خوردن شکار خود بر خواهند گشت. اما صبح روز بعد، وقتي به گمان خود براي ديدن اجساد گرگ‌ها به محل رفت صحنه عجيبي ديد: اگر چه گرگها لاشه را خورده بودند اما به دقت قسمت‌هاي سمي را جدا کرده و دور انداخته بودند!
وحشت اين گرگ بزرگ در ميان گله‌داران گسترده مي‌شد و هر سال که مي‌گذشت قيمت سر او بالاتر مي‌رفت تا سرانجام به پنج هزار دلار رسيد، جايزه‌اي عجيب و غير عادي براي يک گرگ. بي‌ترديد تاکنون خيلي از انسان‌ها براي کمتر از اين پول به قتل رسيده‌اند. اين جايزه خيلي‌ها را وسوسه مي‌کرد.
يکي از همين روزها بود که سرو کله يک جايزه‌بگير تکزاسي به نام تانري در دره کرامپا پيدا شد. او يک تيرانداز با سابقه بود که شهرت فراواني در شکار گرگ داشت -استاد سوارکاري و خبره‌ي تفنگ، با پشتوانه‌اي از شکار دهها گرگ در طول ساليان. او و سگ‌هايش در دشت‌هاي باز گرگ‌هاي فراواني را کشته بودند، و اکنون شکارگر پير ترديدي نداشت که ظرف چند روز پوست سر لوبو را بر پشت زين خويش آويزان خواهد کرد.
آنان با اعتماد به نفس و شجاعانه، در تاريک روشن صبح يک روز تابستان عازم شکار بزرگ خود شدند. چيزي نگذشت که سروصداي سگ‌ها بلند شد. آنها ردّ را يافته بودند. دو مايل آن طرفتر ناگهان «گروه خاکستري کرامپا» از دور ديده شد و تعقيب شتابناک و ديوانه‌وار آغاز گرديد. نقش سگ‌هاي تربيت شده شکاري اين بود که گرگها را - با ترفندهاي مختلفي که آموخته بودند - معطل نگاهداشته و اگر توانستند عاجز کنند. اين عمل به شکارچي فرصت مي‌داد سر برسد و تيراندازي کند. البته اين کار در دشت‌هاي باز تکزاس امکان داشت، اما اينجا اوضاع طور ديگري بود. لوبو به راستي منطقه خود را خوب برگزيده بود. دره‌هاي پر صخره و شيب‌هاي تند کرامپا و شاخه‌هاي فرعي آن اينجا و آنجا دشت‌ها و مرغزارها را قطع مي‌کردند و صحنه‌اي وسيع و پر پيچ وخم را براي فرار فراهم مي‌آوردند. گرگ بزرگ اولين گريزگاه را انتخاب کرد و از شر گرگ و سگ‌هايش رها شد. افراد دسته هم هر يک به سوئي کشيدند و سگ‌ها متفرق ساختند. سگ‌ها منطقه را نمي‌شناختند و چيزي نگذشت که گروه لوبو، با طرح قبلي، يک به يک سگ‌ها را دوره کردند و آنها را يا کشتند يا به شدت زخمي نمودند. آن شب وقتي «تانري» سگ‌هايش را فرا خواند تنها شش سگ برگشتند که دو تاي آنها به سختي مجروح و در حال مرگ بودند. تانری حق داشت به تلخي بگريد. او دوبار ديگر هم براي به دست آوردن پوست سر سلطان تلاش کرد که موفقيت بيشتري به همراه نداشت جز آنکه دو سگ قيمتي ديگرش را هم از دست داد و دفعه آخر اسبش هم سقوط کرد و مرد. تانری با نفرت و خشم دست از جايزه بزرگ کشيد و به تکزاس برگشت و لوبو مقتدرتر از پيش لجام امور را در منطقه خويش به دست گرفت.
داستانهاي شکارچي پير
لوبو به گروه طرر کشتن یک گوساله را نشان می‌دهد
سال بعد دو شکارچي ديگر، به عزم بردن جايزه، سررسيدند. هر دو مطمئن بودند که گرگ مورد نظر را نابود خواهند کرد، اولي به وسيله سمّ اختراعي خود که به طريقه جديد به کار مي‌رفت، و دومي که يک کانادائي فرانسوي الاصل بود که به وسيله سمّ ديگري که معتقد بود جادوئي است و حتماً در مورد لوبو - که او هم يک گرگ جادوئي است - کارساز خواهد بود. اما نه اختراع، نه افسون، نه طلسم و نه جادو، هيچ‌يک کارگر نشد و غارتگر کهن و دسته‌اش همچنان به گردش‌هاي هفتگي و ضيافت‌هاي روزانه خود ادامه دادند. پس از چند هفته کالون و لالوش، نااميدانه از کار بيهوده خويش دست کشيدند و ترجيح دادند. جاي ديگري را براي شکار انتخاب کنند.
اتفاقاً در همان بهار، لوبو و جفتش در نزديک مزرعه جوکالون سکني گرفتند. آنها لانه خود را برگزيدند و خانواده خود را فراهم آوردند. تمام تابستان و لوبو، همسر و فرزندانش آنجا ماندند و گاوها، گوسفند‌ها و سگ‌هاي جو را کشتند و به همه دام‌ها و سمّ‌هاي او خنديدند. او حتي با ديناميت و دود نیز به جنگ آنان رفت اما باز هم دست خالي برگشت. جو مي‌گفت: «درست نگاه کنيد، تمام تابستان آنجا بودند، لوبو و فرزندانش. و من هيچ کاري نتوانستم با آنها بکنم. من در نظر آنها خيلي احمق جلوه مي‌کردم.»

2

اگر چه داستان لوبو در بين گاوچرانان خيلي بالا گرفته بود ولي تا من شخصاً تجربه نکردم، به واقعيت آن پي نبردم. اصلاً من اهل کوه و شکار بودم و به خصوص در شکار گرگ مهارت داشتم اما از بخت بد کارم مرا از طبيعت و آزادي دور کرده به میز و صندلي پيوند داده بود. خيلي دلم مي‌خواست تغييري در شرايط يکنواخت و کسل کننده خود بدهم، واقعاً به اين تغيير نياز داشتم. در همين اثناء يکي از دوستانم، که از ملاکين کرامپا بود، از من خواست به نيومکزيکو بروم و ببينم آيا مي‌توانم تدبيري براي غارتگران خاکستري بينديشم.
من که سخت منتظر چنين فرصتي بودم با خوشحالي پذيرفتم و براي ديدار با سلطان کرامپا عازم نيومکزيکو شدم. مدتي را به سواري و شناسائي منطقه گذراندم. هرازگاه راهنمايم اسکلت گاوي را نشان مي‌داد و مي‌گفت: «اين هم يکي ديگر از کارهاي اوست.»
کاملاً روشن بود که در اين منطقه خشن و پر از پستي و بلندي تعقيب لوبو با سگ و اسب بي‌فايده بوده و سمّ يا دام تنها چاره ممکن است. در حال دام‌هاي بزرگ مناسب نداشتيم، پس کار را سمّ شروع کردم.
نيازي نيست جزئيات صدها طرح و شيوه‌اي که به کار گرفتم شرح دهم، براي نابودي اين هيولا - گرگ افسانه‌اي هيچ ترکيبي از استرکنين، ارسنيک، سيانيد، يا پروسيک اسيد نبود که استفاده نکرده باشم، هيچ نوع گوشتي نبود که به عنوان طعمه بکار نبرده باشم، اما هر صبح که مراجعه مي‌کردم تا نتيجه کار را ببينم جز نااميدي و يأس نمي‌ديدم. سلطان پير باهوش‌تر از اين حرفها بود. ذهن نيرومند او کوچکترين نشانه را در مي‌يافت. بر اساس تجربه‌ي يک دام‌گذار کهنه کار مقداری پنير را با چربي قلوه گوساله تازه ذبح شده‌اي ذوب و خوب محفوظ کردم، سپس آن را در ظرفي چيني به آهستگي حرارت دادم تا پخته شود، بعد آن را با استخوان تيزي (براي اينکه بوي فلز به خود نگيرد) قطعه قطعه کردم. وقتي مخلوط سرد شد با مقادير زيادي استرکنين و سيانيد، حفره‌هائي را که در هر تکه ايجاد کرده بودم، پر کردم - مواد سمّي داخل کپسول‌هاي غير قابل نفوذ‌ي که امکان نداشت بوي سمّ از آن متصاعد شود قرار گرفته بود - و دست آخر روي حفره‌ها را با پنير پوشاندم. در تمام مدت کار دستکش‌هائي به دست داشتم که به خون گوساله آغشته بود و حتي از نفس کشيدن نزديک طعمه خودداري مي‌کردم. وقتي همه چيز آماده شد، آن را در کيسه‌اي از چرم خام [که آن را هم به خون گوساله آغشته بودم] قرار دادم و به راه افتادم، در حالي که جگر و قلوه‌هاي گوساله را در انتهاي طنابي بسته و به دنبال خود بر زمين مي‌کشيدم. ده مايل را بدين ترتيب پيمودم در حالي که در هر ربع مايل يک طمعه مي‌انداختم و نهايت دقت را بکار مي‌بردم که دستم با طعمه‌ها تماس پيدا نکند.
لوبو، معمولاً اوايل هفته به اين قسمت مي‌آمد. آن روز دوشنبه بود، و هنگامي که مي‌خواستيم برگرديم ناگهان زوزه بم و عميق سلطان را شنيدم. با شنيدن آواي عاليجناب لوبو يکي از همراهان گفت: «خيلي خوب، او اينجاست ببينم و تعريف کنيم!»
صبح روز بعد مشتاقانه به راه افتادم تا نتيجه را ببينم. به زودي به ردّپاهاي تازه آنها رسيدم، لوبو جلوتر از همه بود، جاي پاي او به آساني تشخيص داده مي‌شد. معمولاً کف پنجه گرگ عادي4/5 اينج است، بزرگترها - داستانهاي شکارچي پير اينچ، ولي جاي پاي لوبو 5/5 اينچ بود، جاي پاي او بارها توسط چوپانان و گله‌داران اندازه‌گيري شده بود. بعداً فهميدم که ساير ابعاد بدنش نيز با پنجه‌ها متناسب است. اقلاً حدود سه پا از ديگران بلندتر بود و 150 پاوند وزن داشت. با اين اوصاف اگر چه ردپايش با ديگر گرگها در هم بود ولي به راحتي تميز داده مي‌شد.
گروه خيلي زود ردّ طعمه مرا يافته و طبق معمول به تعقيب آن پرداخته بود. به اولين طعمه که رسيديم متوجه شدم لوبو به سراغ آن آمده کمي بو کشيده و عاقبت آنرا برداشته است.
داستانهاي شکارچي پير
در این احوال سروکله تانری و سگ‌های شکاری‌اش در کرامپا پیدا شد
واقعاً نمي‌توانستم شادي خود را پنهان کنم. فرياد کشيدم «آخر گرفتمش. تا يک مايل ديگر پيدايش مي‌کنيم که گوشه‌اي افتاده است!» و با خوشحالي بر اسب پريدم، چشم به ردپاها در خاک نرم دوختم و مهميز زدم. به دومين طعمه رسيدم، آن هم نبود. خدا مي‌داند که چقدر خوشحال شدم. مطمئن بودم که لوبو و احتمالاً چند گرگ ديگر از گروه او اکنون در چنگ من هستند. اما ردپاهاي بزرگ همچنان ادامه داشت. روي رکاب ايستادم و به دوردست‌ها نگاه کردم، هيچ نشانه‌اي از گرگ مرده به چشم نمي‌خورد. دوباره به راه افتادم، سومين طعمه هم نبود. رد پاي سلطان به چهارمين طعمه هدايتم کرد که آنهم مثل بقيه ناپديد شده بود. او در واقع هيچ‌يک از طعمه‌ها را نخورده بود بلکه آنها را به دندان گرفته و بعد هر پنج طعمه را روي هم گذاشته و خار وخاشاک آنها را تميز کرده بود! هرگز تا بدين حد احساس حقارت نکرده بودم.
اين تنها نمونه‌اي از دهها تجربه من با سمّ بود. بالاخره متقاعد شدم که سمّ حريف غارتگر بزرگ نخواهد بود و بايد منتظر رسيدن تله‌هاي سفارش داده شده مي‌ماندم. در مدت انتظار همچنان به طعمه‌گذاري ادامه مي‌دادم ولي نه براي لوبو و دسته‌اش، که مي‌دانستم بيهوده است، بلکه براي ديگر گرگ‌ها و جانوران موذي مرغزار.
در همين ايام واقعه‌اي روي داد که به خوبي حيله‌گري و شيطان صفتي لوبو را آشکار مي‌ساخت. قبلاً هم گفتم که يکي از سرگرميهاي گروه لوبو حمله به گوسفندان بود، در حالیکه به ندرت گوشت آن را می‌خوردند. معمولاً یک تا سه هزار گوسفند، دو چوپان و گاه يک چوپان بيشتر ندارند. شب‌ها گله در نزديکترين پناهگاه اطراق مي‌کند و هر يک از چوپانان يک طرف گله مي‌خوابند. گوسفند‌ها آنقدر ابله هستند که با کوچکترين حادثه‌اي رم مي‌کنند، اما طبيعت آنها عجيب به هم نزديک است، شايد بشود گفت يک گله گوسفند فقط يک گوسفند است، بنابراين رهبري اگر داشته باشند بسيار متشکل و وحدت پذيرند. چوپانان اين خصيصه را خوب مي‌دانند و به همين دليل چند تا بز در ميان گله رها مي‌کنند. گوسفند برتري استعداد و هوشياري پسر عموي ريش‌دارش را خوب مي‌فهمد و وقتي واقعه غير منتظره‌اي در هنگام شب پيش بيايد. گله دور بزها جمع مي‌شود و بدين ترتيب اغلب از گسيختگي و رم کردن - که باعث نابودي و کشته شدن گوسفندان مي‌شود. نجات مي‌يابند. اين روش قديمي بارها و بارها امتحان شده و گله را از آسيب گرگ در امان داشته است. اما هميشه اينطور نيست، خصوصاً اگر مهاجم، هوشياري قوي پنجه و تيز انديشه باشد. يک شب در اواخر ماه نوامبر دو چوپان مورد حمله گرگها واقع شدند. گله پيرامون بزها جمع شد، بزهائي که نه احمق بودند و نه ترسو، بر زمين سخت مي‌ايستادند و شجاعانه دفاع مي‌کردند. اما افسوس که امشب وضع فرق مي‌کرد. دسته‌اي که به سراغ آنان آمده بود رهبر معمولي نداشت. لوبوي کهن، هيولاي شب‌هاي کرامپا، خوب مي‌دانست که بزها نيروي روحي و مرکز ثقل اعتماد به نفس گله هستند، پس با شتاب به ميان انبوه گوسفندان پريد و در چشم برهم زدني آن جلو‌داران بينوا را به خون کشيد و بر خاک انداخت. دمي بعد گله گوسفندان همچون لشکري شکست خورده و وحشت‌زده در هزار جهت رو به گريز نهادند و صحنه‌اي هولناک از کشتار پديد آمد. در هفته‌هاي بعد تقريباً هر روز به چوپانان خسته‌اي بر مي‌خوردم که با ديدن من با نگراني مي‌پرسيدند: «آيا يک دسته گوسفند سرگردان در اين اطراف نديده‌اي؟» و من اغلب مجبور بودم که بگويم چرا ديده‌ام. يک روز جواب مي‌دادم «بله، 5 یا 6 لاشه نزديک چشمه الماس افتاده بود.» و روز بعد: «يک دسته گوسفند را ديدم که هراسان به طرف تپه بالا مي‌رفتند.» يا : «نه من نديده‌ام اما خوآن مايرا دو روز پيش حدود بيست گوسفند را ديده که تازه کشته شده بودند.»
سرانجام تله‌ها رسيدند. من و دو همکارم تمام هفته را کار کرديم تا آنها را درست تنظيم کنيم. براي هر چه مطمئن‌تر کار گذاشتن دام‌ها از هيچ تلاشي فرو‌گذار نکرديم. روز دوم براي سرکشي به دام‌ها براه افتادم و با ديدن اولين تله متوجه شدم که لوبو به سراغ آن آمده، دام‌هاي بعدي هم به هم چنين، همه را بازرسي کرده بود. از روي خاک‌هاي اطراف و آثار پا به خوبي مي‌توانستم بفهمم آن شب چه کرده است. ابتدا در اطراف قدري يورتمه رفته و اينسو و آنسو دويده بود، و اگر چه ما تله‌ها را به دقت مخفي کرده بوديم، فوراً اولين دام را کشف کرده بود. سپس گروه را متوقف کرده و دور تله را با شکيبائي و احتياط کامل به پنجه و ناخن کنده و آن را آشکار ساخته بود بعد در آن تاريکي تمام اجزاء دام را از زنجير گرفته تا کنده بررسي کرده و به افراد خود نيز نشان داده بود و بعد آن را همانطور دست نخورده - و عمل نکرده - رها کرده و به سراغ تله‌هاي بعدي رفته بود. با شگفتي به منظره‌اي که در پيش چشمم بود نگاه مي‌کردم و نمي‌توانستم در دل از تحسين هوش اعجاب‌انگيز لوبو خودداري کنم. او بيش از 12 دام را به همان شکل کشف و آشکار ساخته بود. بزودي متوجه شدم به محض اينکه چيزي سوء ظن او را برانگيخته فوراً تغيير مسير داده بنابراين اينبار دام‌ها را به شکل H کار گذاشتم، يعني دو رديف تله در دو طرف و يک تله در وسط که شکل H را تکميل مي‌کرد. چيزي نگذشت که شکست تازه‌اي را تجربه کردم. لوبو به ميان دام آمد نزديک تله وسطي ايستاد. نمي‌توانم بگويم چه نيروئي، اما ميدانم نيروئي مرموز در او بود که از خطر آگاهش مي‌ساخت. دقيقاً متوجه شده بود که چيز خطرناکي دور او را احاطه کرده است. سر جاي خود ماند، براق و هوشيار به اطراف نگريست. حتي يک اينچ از جاي خود تکان نمي‌خورد، نه به چپ نه به راست. بعد آهسته و آرام شروع به عقب‌نشيني کرد. دقيقاً پا جاي پاي قبلي‌اش مي‌گذاشت و بدين ترتيب به نحو اعجاب‌انگيزي از ناحيه خطر دور شد!
بعد به پشت برگشت و آنقدر با پاهاي عقب سنگ و کلوخ بر تله‌ها انداخت که همگي عمل کردند. مرتباً روش دام‌گذاري را تغيير مي‌دادم و او مرتباً آنها را کشف مي‌کرد و به من مي‌خنديد! هرگز فريب نمي‌خورد، دانائي‌اش شکست ناپذير مي‌نمود و شايد مي‌توانست تا به آخر عمر همچنان شکست‌ناپذير بماند. اما او هم مشکل بسياري از قهرمانان را داشت، قهرماناني که به تنهائي شکست‌ناپذير بودند اما با اتحاد و دوستي با کساني که چون آنان نبودند در دام زمان افتادند و در برابر شکست سرفرود آوردند. آري، سلطان کرامپا نيز از همين قهرمانان بود. او نه از من که از ياران خويش شکست خورد.
يکي دوبار، شواهدي ديده بودم که نشان مي‌داد دسته کرامپا داراي نقصان‌هائي است. علائم بي‌نظمي را در گروه مشاهده کردم؛ مثلاً چند بار جاي پاها نشان مي‌داد که يک گرگ کوچک‌تر جلوتر از رهبر گروه دويده است. اين موضوع را يکي از کاوبوي‌هاي همراه من نيز ديده بود:
- «امروز آنها را ديدم، خط شکن وحشي گروه بيانکاست.»
لحظه‌اي به فکر فرو رفتم و گفتم:
- «بله، او جفت سلطان است، اگر غير از او گرگ ديگري بود لوبو يک لحظه هم امانش نمي‌داد و به حسابش مي‌رسيد.»
به هر حال راه نفوذ به گروه شکست‌ناپذير پيدا شده بود: بيانکا.
با جدّيت نقشه تازه را طرح کردم. ابتدا گوساله‌اي کشتم و يک يا دو تله آشکار اطراف لاشه‌اش کار گذاشتم. سر حيوان را، که معمولاً بي‌مصرف به نظر مي‌رسد و اتفاقاً بسيار مورد توجه گرگ است، دورتر از لاشه کناري انداختم و اطراف آن را دو تله فلزي نيرومند در جاي مناسب کار گذاشتم و روي آن را به دقت پوشاندم. در حين کار دستها، کفش‌ها و ابزار کارم را کاملاً به خون تازه آغشته و دست آخر اطراف محل را مقداري خون پاشيدم، طوري که انگار از سر حيوان جاري شده است. پس از اينکه تله‌ها کاملاً در زمين دفن شدند روي خاک را با پوست گرگ صاف کردم و جاي پاهائي هم به وسيله پاي گرگ در اطراف محل ايجاد نمودم. سر طوري قرار گرفته بود که راه باريکي بين آن دو بوته‌هاي اطراف وجود داشت و در اين راه باريک دو تا از بهترين تله‌هايم را کار گذاشته و آنها را به سر حيوان نيز متصل کردم.
داستانهاي شکارچي پير
لوبو تله‌ها را آشکار می‌سازد
گرکها عادت دارند که به هر لاشه‌اي که باد بوي آن را به مشامشان برساند نزديک شوند، تنها براي آن که آن را امتحان کنند، حتي اگر علاقه به خوردن آن نداشته باشند. و من اميدوار بودم اين عادت پاي دسته کرامپا را به آخرين استراتژي من بکشاند، شکي نداشتم که لوبو حيله جنگي من را در اطراف گوشت کشف خواهد کرد و از نزديک شدن ديگران به دام جلوگيري خواهد نمود، فقط اگر... بله فقط يک اميد داشتم. و شما مي‌دانيد آن اميد چه بود، اينکه يکي از ياران خطا کند.
صبح روز بعد براي بازرسي دام‌ها به پيش تاختم، اوه خداي من! جاي پاي گروه ديده مي‌شد و محل سربریده گاو و تله‌ها خالي بود. با مطالعه اجمالي رد پاها متوجه شدم که لوبو گروه را از نزديک شدن به گوشت باز داشته اما يک گرگ کوچک ناگهان، و بدون توجه به اخطار سرگروه، به سراغ سربريده رفته و درست پا در دام من گذاشته است.
رد را پي گرفتيم و يک مايل آن طرفتر ديديم که آن گرگ نگون بخت بيانکاست. با ديدن ما، اگر چه قيد سنگين و سر گاو به پاهايش بند بود، اما پا به فرار گذاشت ولي وقتي به صخره‌ها رسيد ديگر نمي‌توانست بدود و ما به او رسيديم. او زيباترين گرگي بود که تاکنون ديده بودم. پوستش واقعاً بي‌نظير و تقريباً سفيد يکدست بود. وقتي از رفتن باز ماند رو به ما برگشت و خود را براي جنگ آماده کرد. در همين حال زوزه‌اي طولاني و بلند سر داد که در سرتاسر دره پيچيد. او جفت نيرومند خود را به کمک مي‌خواند. ناگهان از بالاي رودخانه زوزه پاسخ شنيده شد، صداي لوبوي بزرگ بود. اين آخرين فرياد بيانکا بود، چون لحظه‌اي بعد ما به او نزديک شديم و او با تمام توان به مبارزه پرداخت.
سپس تراژدي چاره‌ناپذير آغاز شد، جرياني که پس از آن بارها وبارها از ياد‌آوريش غمگين شده‌ام. هر يک از ما کمندي به گردن گرگ محکوم انداختيم، سر طناب را به زين‌ها بستيم و در جهات مخالف تاختيم، تا آنجا که خون از دهان بيانکا بيرون زد و جامه سپيدش را گلگون ساخت، چشمانش خيره ماند، اندامش کش آورد و سفت شد و سپس بي‌حرکت افتاد. وقتي با جسد خونين گرگ به خانه بر مي‌گشتيم در دل شادي مي‌کرديم، اولين ضربه را بر گروه کرامپا وارد ساخته بوديم.
در مسير بازگشت به تناوب صداي غرش لوبو را که در تپه‌هاي دور سرگردان بود مي‌شنيديم، گوئي نااميدانه و غمگين به دنبال بيانکا مي‌گردد و به چپ و راست مي‌پويد. او هرگز بيانکا را رها نکرده بود ولي وقتي ديد ما با سلاحهاي آتشين - که سخت از آن مي‌ترسيد - به بيانکا نزديک مي‌شويم و مي‌دانست که کاري هم براي نجات جفت سپيدش نمي‌تواند بکند مجبور شد از او فاصله بگيرد و شاهد تراژدي هولناک بيانکا باشد. در تمام روز صداي شيون او را در تپه‌ها و کوهها مي‌شنيديم که بدنبال جفت خود مي‌گشت. سرانجام من به يکي از بچه‌ها گفتم: «حالا ايمان آوردم که بيانکا جفت او بوده است.»
شب که فرا رسيد صدايش نزديکتر شد، گوئي عقل و هوش از کف داده بود. انگار ديگر آن لوبوي هوشيار بي‌همتا نبود، شايد ديگر به زندگي اهميتي نمي‌داد. فقط صداي زوزه‌اش، زوزه که نه فريادش، شنيده مي‌شد. فريادي که من به راحتي اين کلمه را در دل آن مي‌شنيدم: «بيانکا ....بيانـ...کا....ب...يـ....!» کمي بعد حس کردم درست نزديک همان جائي است که ما بيانکا را گرفته بوديم. سرانجام ظاهراً محل را پيدا کرد و وقتي درست به نقطه‌اي رسيد که جفتش کشته شده بود ديگر شنيدن صداي شيون دلشکن‌اش ممکن نبود. در يک لحظه قلبم را چنان دريد که امان از کف دادم و اشک‌هايم سرازير شد. فکرش را هم نمي‌کردم که سلطان کهن را اينقدر محنت‌زده ببينم و آوايش را چنين رقت‌انگيز بشنوم. به راستي سلطان کرامپا ديگر «سلطان» نبود، «هيولا - گرگ» نبود، فقط «لوبوي پير» بود. و من چه غمگين بودم،... و من چه غمگين بودم. به راستي آدمي چيست؟ حيوان چيست؟ حتي کاوبوي‌هاي سنگدل نيز غم لوبو را حس کردند. يکي از آنان گفت: «هيچ کس تاکنون چنين آوايي از گرگ نشنيده است.» و من غم را در صداي گاوچران حس کردم.
لوبو سپس رد اسب‌ها را گرفت و به سوي خانه محل اقامت ما، آمد. براي انتقام آمده بود يا به اميد پيدا کردن بيانکا نمي‌دانم، اما تنها موجودي که سرراهش سبز شد سگ نگهبان ما بود. بيچاره در 50 قدمي خانه در يک چشم بهم زدن تکه تکه شد. اين بار تنها آمده بود، تنها و بسيار بي‌ملاحظه. صبح روز بعد از جاي پاهايش اين را فهميدم. چنين بي‌احتياطي تاکنون از او ديده نشده بود. به هر حال براي انجام وظيفه‌اي آمده بودم و بايد کار را ادامه مي‌دادم. تله‌هاي بيشتري در اطراف گذاشتم. بعد از آن دريافتم که در يکي از تله‌ها افتاده‌، ولي به کمک نيروي خارق‌العاده‌اش دام را گشوده و گريخته بود. يقين داشتم که آنقدر آن دوربرها خواهد گشت تا سرانجام جسد بيانکا را پيدا کند، به همين دليل تصميم گرفتم تا توانم را براي استفاده از ا‌ين فرصت به کار گيرم.
همه تله‌هايم را فراهم آوردم، يکصد و سي‌تله فلزي بسيار قوي، و در تمام مسيرهائي که به دره ختم مي‌شد در فرم‌هاي چهارتائي کار گذاشتم. هر تله به طور جداگانه به يک کنده ضخيم وصل و هر کنده جداگانه دفن شده بود. چنان به دقت علف‌ها را با زمين زير آن بر مي‌داشتم و پس از کار گذاشتن تله دوباره آنها را به صورت اول برمي‌گرداندم که خودم هم نمي‌توانستم محل دقيق آنها را تشخيص بدهم. پس از آن بدن بيانکاي مرده را روي و اطراف هر دام کشيدم، بعد يک پاي او را کندم و با آن جاي پاهائي در اطراف هر دام ايجاد کردم. هر حيله و ترفندي که مي‌دانستم به کار بردم و بعد از ظهر به خانه برگشتم.
يکبار، نصفه‌هاي شب فکر کردم صداي لوبوي پير را شنيدم، اما مطمئن نبودم. روز بعد براي بررسي بيرون تاختم ولي تا شب نتوانستم همه دام‌ها را سرکشي کنم. شب هنگام يکي از کاوبوي‌ها گفت: «توي رمه‌هاي‌ شمال دره سر و صداي زيادي بود ممکن است آنجاها چيزي توي تله افتاده باشد.» حدود عصر روز بعد بود که توانستم خود را به آن نقطه برسانم. وقتي نزديک‌تر شدم ناگهان خاکستري بزرگ از زمين برخاست، بيهوده کوشيد فرار کند و آنجا بود که با چشمان خود لوبو، سلطان کرامپا را ديدم که به سختي در تله نيرومند اسير شده است. بيچاره قهرمان پير، او هرگز از جستجوي عزيزش دست نکشيده بود و وقتي آثار بدن او را ديد بي‌ملاحظه و احتياط به تعقيب آن پرداخته و بدين ترتيب در دامي که برايش تدارک ديده بودم گرفتار آمده بود. هر چهار تله دام مربّع در بدن او چنگ انداخته بودند، کاملاً بي‌دفاع به نظر مي‌رسيد و در اطرافش رد پاهاي بيشماري بود که نشان مي‌داد گله گاوان به سلطان در هم شکسته نزديک شده و در گوشش تا توانسته بودند ماغ کشيده بودند! سلطان به راستي اهانت ديده بود. دو روز و دو شب در دام به سر برده و تمام بدنش، از تقلاهائي که کرده بود، غرق خون بود. با اين همه وقتي به او نزديک شدم با يال‌هاي برافراشته برخاست و آوا در داد، و دره کرامپا براي آخرين بار غرش عميق و پر طنين او را باز پس داد. اين آواي کمک بود، فراخواني بازمانده گروه. اما هيچ جوابي نيامد. اکنون در نهايت تنهائي يکبار ديگر کوشيد، کوششي عبث، هر تله بيش از سيصد پاوند وزن داشت و زنجيرهاي ضخيم آن‌ها را به هم متصل مي‌کرد. براستي شگفت‌انگيز بود وقتي جاي دندانهاي نيرومند او را بر روي غل و زنجيرها ديدم که شيارهائي عميق ايجاد کرده بودند. چشمانش از خشم و نفرت به سبزي گراييد، و سرانجام از پس تلاش فراوان و خونريزي زياد بيحال شد.
وقتي در پايان تصميم گرفتم با او همان کنم که به رمه‌ها کرده بود، ناگهان ندامتي بزرگ به سراغم آمد:
«قانون شکن بزرگ پير، قهرمانان هزاران هجوم خونبار، چند دقيقه ديگر تو مرداري بيش‌ نخواهي بود. اين آئين کهن زمان است، و جز اين نيست.» پس کمند خود را از زين گشودم و به گردنش انداختم، ولي او هنوز توان داشت. در يک لحظه با دندانهاي الماس مانندش طناب را دريد و به دور افکند. البته تفنگ داشتم، اما نمي‌خواستم پوست با شکوه و شاهانه او را خراب کنم. پس به اردوگاه تاختم و با کمندي تازه و به همراه يک کاوبوي برگشتم. اين بار اسيرش کرديم. کاوبوي قصد داشت به همان گونه‌اي که با بيانکا رفتار شد با او رفتار کند. فرياد زدم: «دست نگهدار، ما او را نمي‌کشيم، زنده مي‌بريمش به اردوگاه.» اکنون مي‌خواستيم ريسمان‌پيچش کنيم. مقاومتي نکرد. گويي ديگر از همه چيز قطع اميد کرده بود. در نگاه نااميدش مي‌خواندم: «خوب، بالاخره من را گرفتيد. من به آخر خط رسيده‌ام هر کاري مي‌خواهيد بکنيد.» و از آن لحظه ديگر اصلاً توجهي به ما نکرد.
داستانهاي شکارچي پير
لوبو و بیانکا
پاهايش را محکم بستيم، اما خرناسه‌اي هم نکشيد، سري هم برنگرداند. با تمام نيرو، دو نفري توانستيم او را روي اسب بگذاريم. نفس کشيدنش يکنواخت شد، گفتي به خواب رفته است. دمي بعد در پستي و بلندي‌هاي تپه‌هاي کوچک و بزرگ همچنانکه بر پشت اسب مي‌رفت، چشم گشود و نگاهش براقليم اقتدار خويش ثابت ماند، جائي که افرادش اکنون در بن دره‌ها و اوج قله‌ها پراکنده بودند. امپراطوري بود گوئي که دريغمندانه به سرزمين گذران خويش نظر مي‌کند.
آهسته راه پيموديم و او را سلامت به کمپ رسانديم، قلاده و زنجيري به گردنش زديم و سپس طناب‌ها را گشوده و رهايش ساختيم. آنگاه براي اولين بار توانستم با دقت و از نزديک او را برانداز کنم، و ديدم وقتي يک قهرمان زنده، يک سلطان، بر اقليم خود حکومت مي‌راند چه شايعات عوامانه که پيرامون او بر سر زبان‌ها نمي‌افتد. او گردن‌بندي از طلا به گردن نداشت و نه صليب وارونه بر شانه‌هايش بود، که مي‌گفتند نشانه آن است که روح خويش را به شيطان فروخته است! تنها جاي زخمي عميق بر روي رانش ديده مي‌شد، که به روايتي جاي پنجه جونو، سردسته سگان شکار تانري، بود. او نشان خويش را لحظاتي قبل از آنکه لوبو لاشه‌بي جانش را بر شن‌هاي درّه فرو کوبد، بر ران سلطان گذاشته بود.
کنارش گوشت و آب گذاشتم اما اعتنائي نکرد. آرام بر سينه دراز کشيد و به چشمان زردش به نقطه‌اي دور در پشت سر من خيره شد. دشتهاي باز - دشتهاي باز خود را در نگاه گرفته بود و وقتي بدنش را لمس کردم حتي تکان نخورد. تا هنگامي که خورشيد فرو نشست و آخرين پرتوهاي خود را از کرامپا برچيد او همچنان به دشتهاي سبز مي‌نگريست. فکر مي‌کردم هنگام شب گروهش را صدا خواهد زد، اما او يکبار آنان را طلبيده بود و نيامده بودند، پس ديگر هرگز آوايش شنيده نشد.
مي‌گويند، شيري که نيرويش بشکند، عقابي که آزاديش بميرد کبوتري که جفتش پر بگيرد، همگي از اندوه و ماتم جان مي‌بازند و در سکوتي تلخ مي‌ميرند. اما چه کس مي‌دانست که اين راهزن مهيب را قلبي چنين شکننده بوده باشد؟ من اما دانستم. هنگامي که صبح برآمد و آفتاب ديگر بار به آدمي و وحش درود گفت، لوبوي پير بدرود گفته بود. او، همچنان که شب دوش، آرام مانده اما روحش پرکشيده بود. شاه گرگ تاريخ زندگي من چشم از جهان رنگ‌آميز فرو بسته و به عزيزش بيانکا پيوسته بود.
آرام نزديک شدم و زنجير از گردنش برداشتم. يکي از کاوبوي‌ها به من کمک کرد تا جسم بي‌جانش را به انباري کوچک نزديک کمپ، جائي که بقاياي پيکر بيانکا آنجا بود، حمل کنيم. وقتي او را کنار جفت سپيدش خوابانديم مرد گاو‌چران لختي به درنگ ايستاد و آنگاه گفت:
- «قرار بگير، قرار بگير سلطان پير. تو سرانجام به نزد او آمدي... چه وفادار بودي تو... چه وفادار بودي...»
وقتي به خود آمدم ديدم کلاه از سر برگرفته و به احترام ايستاده‌ام. مرد گاوچران نيز چنين کرده بود.
«حالا بخواب فرزندم، شب مي‌گذرد».
پهناي صورت پدر بزرگ خيس بود. چيزي که تا آن روز نديده بودم.
منبع مقاله:
تامپسون ستون، ارنست؛ داستان‌های شکارچی پیر آخرین زوزه، ترجمه‌ی حمید ذاکری، انتشارات شکار و دوستداران طبیعت.

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.