راز و رمز
شاعر از محارم راز است؛ گوش در ملکوت دارد و دهان در عالم مُلک و آنچه را که از ملکوت می شنود باز می گوید. حتی آن شاعران که زبان شیطانند، شعر خود را از آسمان دزدیده اند: و حَفِظنها مِن کُلِّ شَیطنٍ رَجیمٍ * اِلاّ مَنِ استَرَقَ السَّمعَ فَاَتبَعَهُ شِهابٌ مُبینٌ.
شاعران همه « لسان الغیب » هستند و اگر خواجه را بدین لقب اختصاص داده اند نه از آن است که دیگر شعرا لسان الغیب نیستند، بل از آن است که این صفت در او به تمامیت و کمال رسیده است.
این عالم سراسر رمز است، رمزی برای عالم غیب. و آن عالم را از آن موسوم به غیب کرده اند که از چشم سر غایب است، نه از چشم دل. و کلمات بازگوی ظنّ و گمان اسیران زمین گیر عقلند و اگر نه، کلام حقیقت را بر نمی تابد، مگر در کلام آسمانی، آن هم از پس هفتاد هزار بطن؛ یعنی حقیقت هفتاد هزار بار نزول یافته تا در کلمات نشسته و قابل ادراک و توصیف عقل زمین گیر اسیران خاک شده.
شعر نیز – اگر شعر باشد – ذوبطون است و از مصادیق کلام طیّب:... اَصلُها ثابِتُ و فَرعُها فی السّماءِ. شعر آینه راز است و محارم راز می دانند که راز در بیان نمی آید؛ اشارتی و دیگر هیچ، و همین اشارت نیز به زبان رمز است. زبان شعر زبان رمز است، چرا که راز جز در رمز نمی نشیند. اهل حقیقت مقیمان کوی میخانه اند و شعر جرعه ای است از آن شراب روحانی که بر خاک افشانده اند:
اهل نظر اگر عقل را در برابر عشق نهاده اند از آن است که عقل اهل اعتبار است و درک و وصف، و محرم راز نیست. اگر منکر راز نشود، او را همین قدر می رسد که دریابد رازی هست، و دیگر هیچ. راز لایُدرک و لایوصَف است و بیرون از حدود اعتباراتِ عقل؛ چشمه ای است مکنون در ظلمات وادی حیرت. اما عقل از حیرت می گریزد. عقل گرفتار عالم حدوث است و از تفکر درقِدَم می گریزد، چرا که آن راز به تفکر گشوده نمی شود. عقل در جست و جوی نور است و راز، پرده نشین سیاهی های ناکجا آبادِ غیب هویت. آنجا عقل جز عِقالی بیش نیست، چرا که اهل تفکر است و گفته اند: تَفَکّرُوا فی الاءِ اللهِ و لا تَتَفَکّروا فی ذاتِ الله. آلاء الله حُجُب ذاتند و مرزی فی مابین عدم و وجود؛ از آن حیث که یار را جلوه می دهند آینه اند و از آن حیث که خود را می نمایانند حجابند و یار را محجوب می دارند. چشم عقل در حجاب می نگرد و از آینه غافل است.
یار معقول عقل هیچ عاقل نیست و چگونه تواند بود آنجا که لا تُدرِکُهُ الاَبصارُ و لاتُکنِفُهُ العُقُولُ و هُوَ یُدرِکُ الاَبصارَ و یُکنِفُ العُقُولَ و لایُحیطُونَ بِشیءٍ مِن عِلمِهِ اِلاّ بِماشاءَ و قَد اَحاطَ بِکُلّ شَیءٍ عِلماً.
اینجا که عالم عقل است، آنچه را که معقول واقع نشود راز می خوانند، اما راز تنها منتهی به این معنا نیست؛ عالم راز از آنجا آغاز می شود که عقل به سدرة المنتهی می رسد:
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
شاعران یا همنشین شاهدان تنگ دهان و باریک میان ملکوتند و رازدار قدیسان، یا همدم شیاطینند در فراموشخانه های عوالم وهم. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
شاعران همه « لسان الغیب » هستند و اگر خواجه را بدین لقب اختصاص داده اند نه از آن است که دیگر شعرا لسان الغیب نیستند، بل از آن است که این صفت در او به تمامیت و کمال رسیده است.
این عالم سراسر رمز است، رمزی برای عالم غیب. و آن عالم را از آن موسوم به غیب کرده اند که از چشم سر غایب است، نه از چشم دل. و کلمات بازگوی ظنّ و گمان اسیران زمین گیر عقلند و اگر نه، کلام حقیقت را بر نمی تابد، مگر در کلام آسمانی، آن هم از پس هفتاد هزار بطن؛ یعنی حقیقت هفتاد هزار بار نزول یافته تا در کلمات نشسته و قابل ادراک و توصیف عقل زمین گیر اسیران خاک شده.
شعر نیز – اگر شعر باشد – ذوبطون است و از مصادیق کلام طیّب:... اَصلُها ثابِتُ و فَرعُها فی السّماءِ. شعر آینه راز است و محارم راز می دانند که راز در بیان نمی آید؛ اشارتی و دیگر هیچ، و همین اشارت نیز به زبان رمز است. زبان شعر زبان رمز است، چرا که راز جز در رمز نمی نشیند. اهل حقیقت مقیمان کوی میخانه اند و شعر جرعه ای است از آن شراب روحانی که بر خاک افشانده اند:
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم
هرگز نمی شود ز سرِ خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی کنم
عالم سراسر رازی است نامشکوف که بر مقیمان حریم حرم نیز جز پرده ای فاش نخواهد شد: گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم
هرگز نمی شود ز سرِ خود خبر مرا
تا در میان میکده سر بر نمی کنم
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
آنچه به درک و وصف درآید راز نیست و مگر چیزی هست که در وصف و درک نیاید؟ در این روزگار که روزگار غفلت زدگی است، کسی راز را باور ندارد. آنان به خود و عقل زمین گیر خود ایمان آورده اند و می پرسند: « مگر چیزی هم هست که در درک و وصف نیاید؟ » دانشمندان بر مسند حکما نشسته اند و همگان می انگارند که مرتبت انسان به میزان دانسته های اوست، حال آنکه اهل حکمت می دانند که اینچنین نیست؛ حکمت بر پرسش ها می افزاید، تا آنجا که حکیم عالَم را سراسر رازی نامکشوف ببیند و دریابد که حقیقت، مقصدِ وصول است نه حصول. بال های اشتیاق وصل را باید گشود، که با پای حصول نمی توان بر آسمان بَر شد. کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
اهل نظر اگر عقل را در برابر عشق نهاده اند از آن است که عقل اهل اعتبار است و درک و وصف، و محرم راز نیست. اگر منکر راز نشود، او را همین قدر می رسد که دریابد رازی هست، و دیگر هیچ. راز لایُدرک و لایوصَف است و بیرون از حدود اعتباراتِ عقل؛ چشمه ای است مکنون در ظلمات وادی حیرت. اما عقل از حیرت می گریزد. عقل گرفتار عالم حدوث است و از تفکر درقِدَم می گریزد، چرا که آن راز به تفکر گشوده نمی شود. عقل در جست و جوی نور است و راز، پرده نشین سیاهی های ناکجا آبادِ غیب هویت. آنجا عقل جز عِقالی بیش نیست، چرا که اهل تفکر است و گفته اند: تَفَکّرُوا فی الاءِ اللهِ و لا تَتَفَکّروا فی ذاتِ الله. آلاء الله حُجُب ذاتند و مرزی فی مابین عدم و وجود؛ از آن حیث که یار را جلوه می دهند آینه اند و از آن حیث که خود را می نمایانند حجابند و یار را محجوب می دارند. چشم عقل در حجاب می نگرد و از آینه غافل است.
یار معقول عقل هیچ عاقل نیست و چگونه تواند بود آنجا که لا تُدرِکُهُ الاَبصارُ و لاتُکنِفُهُ العُقُولُ و هُوَ یُدرِکُ الاَبصارَ و یُکنِفُ العُقُولَ و لایُحیطُونَ بِشیءٍ مِن عِلمِهِ اِلاّ بِماشاءَ و قَد اَحاطَ بِکُلّ شَیءٍ عِلماً.
اینجا که عالم عقل است، آنچه را که معقول واقع نشود راز می خوانند، اما راز تنها منتهی به این معنا نیست؛ عالم راز از آنجا آغاز می شود که عقل به سدرة المنتهی می رسد:
وه چه بی رنگ و بی نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندرین میان که منم
کی شود این روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بهر بیکران که منم
می شدم در فنا چو مه بی پا
اینت بی پای پادَوان که منم
بانگ آمد چه می روی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
راز بی نشان است و رمز نشان بی نشان؛ اشاره ای و دیگر هیچ. عالم وجود، عالم نشانه هاست و عالم بی نشانی، فراسوی وجود در دیار نادیار عدم است و راه از فنا می گذرد. تا خود باقی است، عقل باقی است و حَیّزِ وجود عقل، اعتبار است و ادراک است وتوصیف. و آنچه محاطِ درک و وصف و اعتبار واقع شود، راز نیست. عقل تنها بر آنچه احاطه پذیر است علم می یابد و عالم راز، عالم عدم تناهی است که به حریم آن می توان واصل شد، اما نه به قدم علم که جز به معقولات متناهی راه نمی برد. یار معقول عقل هیچ عاقل نیست، و همین سرچشمه راز در عالم وجود است.کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندرین میان که منم
کی شود این روان من ساکن
اینچنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بهر بیکران که منم
می شدم در فنا چو مه بی پا
اینت بی پای پادَوان که منم
بانگ آمد چه می روی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم