نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد افراد حریص و طماعی به كار میرود كه از پول و دارایی خود راضی نمیشوند ذرهای خرج كنند.روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری كالای كم ارزش و ارزان خرید تا به یك كشور دور ببرد، به این امید كه با این كار سود زیادی به دست آورد.
مرد تاجر بارهایش را در كشتی جاسازی كرد سپس كشتی به حركت درآمد. از صبح تا شب كشتی در دل دریا پیش رفت. نیمههای شب هوا كم كم طوفانی شد و موجهای بلندی در دریا ایجاد كرد. كشتی باری با برخورد به این موجها پیچ و تاب سختی میخورد و دوباره ثابت میشد ولی درنهایت كشتی نتوانست طاقت بیاورد و در دریا غرق شد. بسیاری از افرادی كه بر روی كشتی كار میكردند و مسافران به همراه اموالشان غرق شدند. تعداد كمی از این افراد نجات پیدا كردند از جمله مرد بازرگان كه خود را روی یك تخته از تكه چوبهای باقی مانده از كشتی انداخته بود او به هر مشقتی بود توانسته بود خودش را از غرق شدن نجات دهد.
مرد بازرگان بعد از یكی دو روز كه با تخته چوب روی آب شناور بود، كم كم یك شهر ساحلی دید. به هر سختی بود خود را به شهر ساحلی رساند و قدم بر خشكی گذاشت او كه تا قبل از این اتفاقات فرد مشهور و ثروتمندی بود، در این شهر غریب و گرسنه مانده بود و كسی را هم نمیشناخت تا از او كمك بگیرد، تنها و سرگردان به دنبال لقمهای غذا میگشت تا خود را از مرگ نجات دهد.
كم كم هوا تاریك شد ولی مرد بازرگان نتوانست حتی یك لقمه غذا برای خودش پیدا كند، خسته و گرسنه به خرابهای رسید. با خود گفت: همین جا شب را میگذرانم تا فردا خدا بزرگ است نیمههای شب مرد نابینایی وارد خرابه شد و چند بار پرسید: كسی اینجا نیست؟
بازرگان میخواست جواب او را بدهد ولی واقعاً نه توان داشت و نه حوصله كه زبان باز كند و جواب مرد را بدهد. مرد نابینا كه دید پاسخی به گوش نمیرسد به خود گفت: خداروشكر كه كسی اینجا نیست. همین طور كه عصایش را زمین میكوبید به گوشهی خرابه رفت جایی كه چند تكه سنگ نسبتاً بزرگ روی هم بود. سنگها را برداشت و با كمی كنار زدن سنگها و خاكریز آن كوزهای پُر از سكههای طلا از خاك بیرون آورد. كوزه را مقابل خود گذاشت و گفت: تو حاصل عمر منی. تمام عمرم را گدایی كردم تا تو را پر كنم خدا را شكر كم كم داری پر میشوی.
بازرگان كه گوشهایش را تیز كرده بود و به دقت كارهای مرد كور را زیر نظر داشت و حرفهای او را میشنید فهمید این مرد نابینا برخلاف ظاهرش گدا نیست و حتی جزء ثروتمندان شهر محسوب میشود. ولی به جای اینكه با این سكههای طلا كار و كاسبی راه بیندازد و چند نفر را بر سركاری بگذارد و چند برابر سرمایهی اولیهاش سود ببرد، دل خود را به جمع كردن سكههای طلا در داخل این كوزه خوش كرده و به كار گداییاش ادامه میدهد.
فردا صبح وقتی بازرگان از خواب بیدار شد مرد نابینا خرابه را ترك كرده بود مرد بازرگان كمی به دنبال او گشت وقتی از دور شدن او مطمئن شد سراغ كوزهی سكههای طلا رفت، آنها را از زیر خاك درآورد به شهر رفت و با آنها كلی جنس خرید و چون در این كار تجربه داشت بعد از چند ماه چندین بار این كار را تكرار كرد. كالایی را به قیمتی میخرید و در جای دیگر یا در شهرهای اطراف میفروخت و از این راه توانست پول خوبی جمع آوری كند.
بعد از چند ماه یك روز كه مشغول حساب و كتاب پولهایش بود، دید پول قابل توجهی جمع كرده با خود گفت: حالا وقتش هست تا سكههای مرد نابینا را به او پس بدهم. رفت كوزهی مرد نابینا را كه در صندوقچهاش پنهان كرده بود آورد. تا جایی كه كوزه جا داشت آن را پر از سكهی طلا كرد سكههایی كه درواقع اصل پول مرد نابینا و سهم سود او از تجارت مرد بازرگان بود و آن وقت به طرف خرابه حركت كرد در میانهی راه یك مرغ بریان و چندین نوع میوه و شیرینی خرید تا به آنجا رسید. شب هنگام وارد خرابه شد. دید مرد نابینا در گوشهای از خرابه نشسته. سلام كرد و گفت: عمو من در كیسهام غذا دارم میخواهی با هم بخوریم. مرد نابینا كه گرسنه بود گفت: این بهترین پیشنهاد برای یك فرد گرسنه است. مرد بازرگان، سفرهاش را باز كرد، غذا و میوهای كه خریده بود را داخل سفره گذاشت، چون میدانست مرد نمیتواند ببیند تكهای از ران مرغ را كند و به دست مرد نابینا داد و گفت: عمو شروع كن! نوش جانت. مرد نابینا تكهای از گوشت مرغ را كه خورد ران مرغ را رها كرد و بقچه بازرگان را گرفت و گفت: تو دزد كوزهی منی! گیرت آوردم. تو را باید ببرم و تحویل قاضی دهم تا به جزای اعمالت برساند. بازرگان مات و مبهوت مانده بود كه مرد نابینا از كجا فهمید این مرد همان كسی است كه كوزهی سكهی طلاهای او را برده؟ همینطور كه بازرگان رفتار مرد نابینا را نگاه میكرد بالاخره عدهای از عابران صدای دادخواهی مرد نابینا كه دائم فریاد میزد، مردم به دادم برسید دزد! این مرد كل دارایی من را غارت كرده شنیده و به داخل خرابه آمدند.
رهگذران مرد بازرگان را دستگیر كردند و تحویل داروغه شهر دادند. صبح روز بعد داروغه بازرگان را به همراه مرد نابینا كه از شب تا صبح از دم در زندان تكان نخورده بود، نزد قاضی برد.
قاضی از بازرگان خواست ماجرا را تعریف كند. بازرگان گفت كه حق با مرد نابینا است من كوزه سكههای طلای او را برداشتم تا با آن كار و كاسبی به راه بیندازم وقتی كارم پررونق شد تصمیم گرفتم برگردم و كوزهی سكههای طلای او كه سرمایهی اولیه من بود را به او برگردانم من سهم سود او از این دادوستدها را هم به او تحویل دادم، چون مردم رهگذر كوزه سكههای طلا را هم به داروغه تحویل داده بودند. قاضی سكهها را شمرد و از مرد نابینا پرسید سكههای تو چقدر بوده؟ بعد از پاسخ مرد نابینا معلوم شد كه حق با مرد تاجر بوده و او اصل پول به همراه سودش را برای او برگردانده.
قاضی رو كرد به مرد نابینا و گفت: این مرد از تو دزدی نكرده پول تو را برداشته بدون اجازهی تو با آن كاسبی راه انداخته و وقتی كسب و كارش پررونق شده اصل پول و سودش را به تو تحویل داده بازم شكایت داری؟
مرد نابینا كه تازه متوجه قضایا شده بود، گفت: نه شكایتی ندارم حالا كوزهام را به من برگردانید، وقتی كوزهاش را گرفت خوشحال و راضی شد و خواست تا دادگاه را ترك كند كه قاضی او را صدا كرد و گفت: مرد بازرگان كه ماجرا را تعریف كرد و خداروشكر همه چیز هم ختم به خیر شد ولی من نفهمیدم تو چطور در خرابه این مرد را شناختی و فهمیدی این همان دزد سكههای طلای تو است؟
گدای نابینا گفت: هر روز وقتی به در خانهها برای گدایی میروم موقع غذا عدهای برایم لقمهای غذا میآوردند و من هم میخوردم ولی دیروز وقتی ران مرغ را این مرد كند و به دست من داد، تكهای از آن را گاز زدم، ولی هر كاری كردم از گلویم پایین نرفت و دانستم این مرغ بریان با پول خودم خریداری شده پس این مرد دزد سكههای من باید باشد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول