نویسنده: رابرت اِی. فولی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم:حسن چاوشیان
Anthropology
به طورکلّی انسانشناسی به معنای مطالعهی علمی دربارهی انسان است. این تعریف مرسوم چند مسئلهی مشخص پیش میآورد که توجه به آنها کمک میکند هم تنوع و گوناگونی انسانشناسی امروز و هم ویژگیهای وحدتبخش آن را توضیح دهیم. نخستین مسئله این است که اگرچه انسانشناسی به عنوان رشتهای واحد و منسجم ریشه در نظریهی تکامل داروین در میانههای سده نوزدهم داشته و بنابراین بخشی از علاقه و توجه کلّی به مبحث تکامل بوده رشد و تحوّلات بعدی آن بیشتر در واکنش به برداشتهای تکاملی و خصوصاً ترقیگرایانه دربارهی رفتار و جامعهی بشری بوده است. انشعاب انسانشناسی به دو رشتهی متمایز انسانشناسی اجتماعی و انسانشناسی زیستی نه فقط بازتابی است از پاسخهای متفاوت به رشد و تحوّل اندیشههای تکاملی، بلکه حاکی از مخالفت اکثر انسانشناسان اجتماعی با امکان اتخاذ رهیافت کاملاً علمی در قبال مسائل ناظر به تحقیق دربارهی انسانها است. دوم این که، بالا گرفتن کار منتقدان فمینیست موجب شده که کاربرد واژهی "man" برای مشخص ساختن نوع بشر با وسواس و احتیاط توأم شود. با اینکهمی توان واژهی "man" را اشارهی همهشمول به کلیت نوع بشر به شمار آورد، تذکر این معنا خالی از اهمیت نیست که قسمت اعظم بازسازی و روایت تکامل انسان و تنوّع گونههای بشری، به لحاظ تاریخی، عمدتاً از دیدگاه مردانه بوده است.
با توجه به دستهبندی عناصر اجتماعی و زیستشناختی در رشتهی انسانشناسی، حتی اگر به سایر تقسیمبندیهای فرعی اشاره نکنیم، جای این چون وچرا هست که آیا وحدت و انسجامی در اصطلاح انسانشناسی وجود دارد یا خیر، و علاوه بر این، آیا رشد طیف کاملی از علوماجتماعی و انسانی، حتی اگر اشارهای به رهیافتهای انسانگرایانهتر نکنیم، موجب نشده که انسانشناسی رشتهی زایدی شود که نه جایگاه روشنی دارد و نه رهیافت خاصی که ویژگی متمایزی داشت باشد. برای ارائهی پاسخ به نفع انسانشناسیمی توانیم به وجوه منحصر به فرد یا غالب در پژوهشهای انسانشناختی توجه کنیم. انسانشناسی بیش از سایر رشتههای علوم اجتماعی و انسانی بر رهیافتهای تطبیقی و تنوّع و تکثر تأکید میکند تا بر هنجارهای عمومی و مشترک در رفتار و جوامع، و جامعه و مردم غرب را سرمشقی برای بشریت محسوب نمیکند. این چارچوب تطبیقی اهمیت شایانی دارد. انسانشناسان اجتماعی سنتاً و به طور مرسوم جوامع غیرغربی را کانون توجه خویش ساختهاند، و با این که علاقه فزایندهای به کاربرد همان روشها و مفاهیم در مطالعهی جوامع اروپایی وجود داشته، اما همیشه بهترین راه برای تحقیق دربارهی جوامع بشری این بوده است که تجربهی اجتماعی انسان به صورت طیف گستردهی گوناگونیهایی نگریسته شود که هر یک از آنها منطق فرهنگی خاص خود را دارد، و خصوصاً اینکه جامعهی غربی معیار و محکی نیست که لازم باشد عیار همهی فرهنگهای دیگر با آن سنجیده شود. این طیف تنوّعات فرهنگی، چارچوب و مقایسهای متمایزی را در اختیار انسانشناسان قرار میدهد.
انسانشناسان زیستی، که پیش از این انسانشناسان فیزیکی نامیده میشدند، از روشها و اصول زیستشناسی برای ارائهی چارچوب تطبیقی و مقایسهای دیگری استفاده میکنند. این چارچوب ممکن است به وضوح خصلت تکاملی داشته باشد که براساس آن انسانها با سایر موجودات اولیه مقایسه میشوند، یا شاید به بررسی ابعاد و ماهیت تنوع زیستی امروز انسان بپردازد. اگر طبق روال مرسوم در امریکا، باستانشناسی نیز جزو انسانشناسی باشد، آنگاه چارچوب تطبیقی مذکور، چارچوب زمانی خواهد بود- یعنی گوناگونیهای جامعهی بشری در طول دورهی ماقبل تاریخی و دورهی تاریخی. سنگ بنای همهی شاخههای انسانشناسی همین علاقه به ترسیم نقشهی تغییرات و تفاوتهای انسانها- از حیث زیستی، رفتاری و فرهنگی- و تلاش برای تبیین، تفسیر و فهم این الگوها به شیوهای است که هیچ فرض بیپایه و اثبات نشدهای دربارهی سمت وسوی تحوّلات بشری یا یگانگی انسانها در آن نباشد. پروژهی انسانشناسی در نهایت با همین چشماندازهای جهانی تعریف میشود.
این چارچوب تطبیقی پایه و اساس تأثیر انسانشناسی بر تفکر قرن بیستم بوده است.
جوامع ابتدایی
اروپاییها ابتدا در طول دورهی 1500 تا 1900 موفق شدند تنوّع شگرف جوامع بشری را کشف کنند و همراه با آن نیاز به درک چگونگی و چرایی پیدایش این گوناگونی و کثرت پدید آمد. پذیرش دیدگاههای تکاملی (البته نه لزوماً داروینی) در اواخر سدهی نوزدهم نخستین شالودهی مستحکمِ چنین دیدگاهی را فراهم ساخت. بسیاری از نویسندگان متأثر از داروین، مانند هربرت اسپنسر، تکامل را نردبان تغییرات رو به پیش و مترقی، از موجودات زندهی تک سلولی تا انسان، میدانستند. سایر گونهها نشاندهندهی مواردی از توقف پیشرفت و صعود در نردبان طبیعت بودند. به همین شیوه، جوامع بشری را هم میشد روی نردبان ترقی رتبهبندی کرد، از جوامع ابتدایی تا جوامع پیشرفته. جامعهی اروپایی و خصوصاً صنعتی، روی بالاترین پلهی این نردبان جای میگرفت. بنابراین جوامع ابتدایی هم حاکی از مراحلی بودند که انسانها و جوامع انسانی از آن مراحل عبور کرده بودند، و هم نمونههایی از توقف پیشرفت تکاملی. نخستین نتیجهگیریهای انسانشناسی، مانند آنچه از سوی ادوارد تایلر و لوئیس هنری مورگان مطرح شد، همین مدل را ارائه داد که در آن مراحل گوناگون پیشرفت و تکاملشناسایی شده بود- مثلاً دستههای بدوی، بربریت، تمدن، یا مادرتباری و پدرتباری یا براساس مفاهیم اقتصادی مثل شکار و زراعت.هرچند این پارادایم تکاملی شالودهی انسانشناسی مدرن را فراهم ساخت، اما معمای قضیه در این است که سهم عمدهی انسانشناسان در اندیشههای قرن بیستم ناشی از مخالفت با این دیدگاه تکاملی است. بنا به عللی، از کنجکاوی و جست وجوی شگفتیها گرفته تا اقتضای حکومت بر مستعمرهها، انسانشناسی راه را برای مشاهدهی جوامع ابتدایی و تعامل مستقیم اروپاییان با آنها گشود. این تماس، تماسی مستقیم و نزدیک بود که به پروراندن روشهای مشاهده از طریق مشارکت به دست انسانشناسهایی همچون برانیسلاو مالینوفسکی، رادکلیف براون، و اوانس پریچارد منجر شد. این افراد دیدگاه تکاملی را برانداختند و مفاهیم و افکار ناظر به توقی جوامع بشری را رد کردند. مشاهدات تجربی جزئیات کرد و کارهای جوامع غیراروپایی، در وهلهی اول نشان داد که آنها به هیچرو ساده نیستند و نمیتوان به نحو شسته رفتهای آنها را در چارچوبهای تکاملی طبقهبندی کرد. مثلاً جوامع بومی استرالیایی با اینکه به لحاظ اقتصادی ساده و ابتداییاند ولی پیچیدهترین نظام خویشاوندی و کیهانشناسی را دارند. علاوه بر این، با جانشین شدن مفاهیم کارکردی به جای مفاهیم تکاملی معلوم شد که جوامع غیراروپایی از نظر سازمان اقتصادی و ساختار اجتماعی اصلاً ابتدایی نیستند بلکه به مثابه نظامهایی یکپارچه در محیط اجتماعی و طبیعی خاص، نقش و کارکرد صحیح خود را دارند. برای مثال، جامعهی بی رهبر نوئر در جنوب سودان که اوانس پریچارد آن را بررسی کرد، اصلاً نظام ابتدایی و بینظمی نبود بلکه جامعهی چند لایهای بود که در آن نهادهایی چون تبارهای خویشاوندی، الگوهای ازدواج و پرورش احشام به خوبی با هم انطباق یافته بود.
با اینکه بسیاری از اصول عقیدتی کارکردگرایی از رونق افتاده، ولی این فکر که تنوّع و گوناگونی سازمان اقتصادی و اجتماعی انسان را باید برحسب شرایط زیست محیطی خاص، سنتهای فرهنگی خاص، و پاسخهای متفاوت به شرایط یکسان در نظر گرفت اهمیت خود را همچنان حفظ کرده و فراسوی انسانشناسی نیز به دست کشیدن از مفهوم سلسله مراتب تکاملی در میان جوامع بشری منجر شده است. جای کارکردگرایی را مفهوم موسّعتر سنتهای فرهنگی مستقل و استراتژیهای اجتماعی بدیل گرفته است. این جایگزینی مفهومی پیامدهای عملی برای نگرشهای ناظر به توسعه داشته است، نگرشهایی که در آنها دیگر تمایل چندانی به تحمیل تغییر برای نفس تغییر وجود ندارد و با آگاهی از خطرهای تغییر اقتصادی بدون توجه به ملاحظات فرهنگی همراه است. نگرشهای ناظر به زیباییشناسی و هنر نیز دچار انقلاب شده است و این امر به روشنی در دادوستد نمادها در هنرهای غربی و سایر صور هنری دیده میشود.
فرهنگ
اصلیترین مفهوم انسانشناختی که سنگ بنای همهی این تغییرات بوده، مفهوم فرهنگ است. این اصطلاح مفهوم چندلایهای است که معنای ان در طول سالیان تغییر کرده است. فرهنگ، از جهتی، به معنای آن ویژگیهای رفتاری است که منحصر به انسانهاست. فرهنگ به معنای رفتارهای غیرغریزی، یعنی آموخته شده، نیز هست. پیشرفتهایی که در زیسترفتارشناسی حیوانات به دست آمد تا حدّی این معنای فرهنگ را تضعیف کرد چون معلوم شد که دوبخشی غریزی/ آموخته در رفتار حیوانات درست در نمیآید و سایر گونههای جانوران نیز ویژگیهایی دارندکه پیش از این منحصر به انسان پنداشته میشد (مثل ساختن ابزار). سطح دیگری از معنای فرهنگ به توانایی انسان در ابداع رفتار مربوط میشود. هر چند شاید برخی رفتارهای خاص منحصر به انسان نباشد، با اینحال توانایی ذهن انسان در ابداع پاسخهایی که به واسطهی ظرفیت نمادی و زبانی انسان، انعطافپذیری تقریباً بیپایانی دارند، انسان را از سایر موجودات جدا میکند. در تفسیرهای اخیر از فرهنگ بر ریشههای شناختی رفتار انسان تأکید میکنند. در سطحی دیگر، این دیدگاه مطرح میشود که رفتار انسان عمیقاً در بستر روابط اجتماعی و سایر ویژگیهای اجتماعی جایمی گیرد. و سرانجام، نتیجهی این فرایندها پدیدهی تجربی و قابل مشاهدهی فرهنگهای بشری است- هویتهای مستقل جوامع متمایز بشری که براساس سنتهای فرهنگی خاص خود تعریفمی شوند.تصدیق گوناگونی و کثرت فرهنگهای بشری گام مفهومی بزرگی است که از فعالیت انسانشناسان اجتماعی حاصل شده است- یعنی از مطالعهی مفصل و دقیق جوامع خاص (قومنگاری). از مهمترین نتایج این مطالعات دربارهی مردم در زمینهها و واحدهای فرهنگی اذعان به این امر است که مردم نه به واسطهی شباهت توارثی یا زیستشناختی بلکه به واسطهی روابط اجتماعی به هم میپیوندند، و قومیت عامل عمدهای در روابط میان مردم و جوامع است.
علاوه بر این، فرهنگ صرفاً حاصل انباشتهشدن سنتهای اجتماعی نیست بلکه عمیقاً در کلّ نظامهای شناختی تنیده شده است به نحویکه دیدگاه شخصی به جهان برساختهی تجربهی فرهنگی او و محدود به تجربهی فرهنگی او است. با توجه به استقلال سنتهای فرهنگی میتوان نتیجه گرفت که ظرفیت زیادی برای داد و ستد مفاهیم و ارزشها در میان جوامع وجود دارد.
نسبیگرایی فرهنگی
مسئلهی ترجمهی زبان فرهنگها به یکدیگر از یک جهت به نسبیگرایی فرهنگی منتهی شده است. نسبیگرایی فرهنگی واکنشی افراطی است در برابر مفاهیم و اندیشههای ناظر به ترقی و پیشرفت در رهیافتهای تکاملی که به موجب آنها میشد جوامع و فرهنگها را از ابتدایی تا پیشرفته رتبهبندی کرد. نسبیگرایی فرهنگی به مثابه شیوهای برای تأکید بر دشواری مقایسهی میان فرهنگها و تأکید بر فقدان معیارهای مستقل برای قضاوت دربارهی برتریهای نسبی سنتهای اجتماعی مختلف، در دل انسانشناسی اجتماعی رشد کرده است.نسبیگرایی فرهنگی، در افراطیترین شکل خود، با این دیدگاه همراه است که هر فرهنگی را فقط در سیاق منطق و سنتهای فرهنگی مختص به آنمی توان بررسی کرد. به لحاظ عملی، نسبیگرایی فرهنگی در نحوهی برخورد با مسائل نژادی و قومی پیامدهای مهم و مثبتی داشته است و همچنین به درک بسیار ژرفتری از ارزشها، نظامهای معرفتی و جهانبینیهای سراسر گیتی انجامیده است. از پیامدهای منفی آن نیز میتوان به دست کشیدن از رهیافتهای تطبیقی که سنگ بنای انسانشناسی است و نیز گرایش به خاصگرایی تاریخی و ابهام دربارهی جهانشمول بودن حقوق بشر اشاره کرد.
وحدت نوع بشر
اگرچه انسانشناسی اجتماعی با رهیافتهای تکاملی مبتنی بر ترقی و پیشرفت جامعهی انسانی مخالفت کرده است، در انسانشناسی زیستی روند نسبتاً متفاوتی را میتوان مشاهده کرد. مطالعات اخیر دربارهی تاریخ داروینیسم نشان داده که هرچند بسیاری از پیروان داروین مشتاق یافتن نشانههای ترقی و پیشرفت بودند، خود داروین میدانست که حقیقت غیر از این است و بحث و استدلالهای مبتنی بر انتخاب طبیعی داروین بیشتر بیانگر تنوّع و تکثر در نحوهی سازگاری است تا تغییرات تک خطی. در واقع، به همین دلیل بود که اکثر تکاملگرایان در اواخر سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم دست از نظریهی انتخاب طبیعی کشیدند درحالیکه همچنان دیدگاه تکاملی داشتند. درهرحال، اصلیترین مفهوم تکاملی داروین- اصلاح نسل به نسل انواع- راه حلّ سادهای برای مسئلهای بزرگ، یعنی مسئلهی خلقت واحد یا خلقتهای متعدد، عرضهمی کرد. کشف مردمان گوناگون در قارهی امریکا و سایر نقاط جهان این مسئله را برای دانشمندان پیش از داروین مطرح ساخت که آیا این مردمان همگی خاستگاه یا خلقت واحدی داشتهاند یا اینکه از چند جای مختلف پدید آمدهاند و خلقتهای مختلفی دارند. خلقت واحد بیانگر وحدت همهی انسانها بود و خلقتهای متعدد راه را باز میکرد تا بعضی گونههای انسانی بیرون از تاریخ مبتنی بر کتاب مقدس خلق شده باشند. با اثبات واقعیت تکامل، صرفنظر از سازوکار تغییر، انسانشناسان میتوانستند نشان دهند که همهی انسانها فرزندان نیای مشترک واحدی هستند و به نوع واحدی تعلق دارند. پژوهشهای زیستشناختی بعدی نشان داد که همهی انسانها میتوانند با هم بیامیزند و تولید مثل کنند. به اینترتیب رهیافتهای زیستشناختی در انسانشناسی راه را برای دیدگاه غالب در قرن بیستم گشود که به موجب آن نوع بشر واحد است و این وحدت مبتنی بر وراثت زیستشناختی و بسیار بیش از تفاوتهای موجود بین انسانها است. پذیرش وحدت نوع بشر در حال حاضر اجماع و توافقی بنیادی و پایه و اساس بسیاری از اندیشههای است که از زیستشناسی فراتر میروند.تنوع و تکثر انسانی
همانطور که انسانشناسان اجتماعی تنوع و گوناگونی شکلهای فرهنگی انسان را کانون توجه خویش ساختهاند، انسانشناسان زیستی نیز تنوع و کثرت زیستی را مد نظر قرار دادهاند. ساختار درختی فرایند تکامل انسانها به این معنا بود که جمعیت بشری را میتوان به واحدهای جداگانهای تقسیم کرد که یا نشاندهندهی جدا افتادگی جغرافیایی است و یا حاکی از مراحل تکامل. تنوّع و گوناگونی بارز انسانها، خصوصاً از نظر ویژگیهایی مثل رنگ پوست و شکل صورت به این دیدگاه اعتبارمی بخشید و پایه و اساس تحلیل تفاوت انسانها بر حسب نژاد بود. در اکثر سالهای اواخر سدهی نوزدهم و اوایل سده بیستم، نژاد اصلیترین مفهوم در مطالعهی تنوع زیستی انسان بود. دیدگاه اکثر انسانشناسها این بود که نژادهای بشری نمودی از تقسیمبندیهای باستانی نوع بشر است و همچنین میتوان آنها را مراحلی از تکامل به شمار آورد و نیز این که نژاد به سایر ویژگیهای اجتماعی و فرهنگی ربط دارد. نژاد هم یک مقولهبندی افقی (جغرافیایی) و هم یک مقولهبندی عمودی (در طول زمان) از انسانها به دست میداد. بنابراین، هدف اصلی یافتن مستندات تاریخی برای این فرایند با تحقیقات باستانشناختی و براساس نمونههای سنگواره بود. علاوه بر این، از نژاد به منزلهی تبیینی برای تفاوتهای موجود در الگوهای پیشرفت و ترقی استفاده میشد. در دهههای اول قرن بیستم، انسانشناسی فیزیکی شالوده زیستشناختی بعضی اندیشههای رایج دربارهی نژاد و همچنین سنگبنای نظریههای اصلاحنژاد و ناسیونال سوسیالیسم بود. تا زمان جنگ جهانی دوم، نژاد اصلیترین مفهوم در مطالعهی زیستشناسی انسانی از دیدگاه انسانشناختی و تکاملی بود.این وضع پس از جنگ به کلی دگرگون شد و حتی پیش از جنگ نیز زیستشناسانی مثلهادن وهاکسلی به شدّت از آن انتقاد میکردند. در انسانشناسی اخیر، مفهوم نژاد به منزلهی یک مفهوم تحلیلی و زیستشناختی سودمند کاملاً رد شده است. بدون شک دلیل این امر تا اندازهای واکنش علیه استفاده از زیستشناسی برای توجیه اقدامات سیاسی بوده است. البته رشد و توسعهی نوداروینیسم نیز همانقدر اهمیت داشت زیرا نشان داد بر هیچ مبنای زیستشناسانهای تنوّع و گوناگونی در یک گونه از موجودات را نمیتوان مراحل تکاملی یا مقولههای مجزا و جداافتاده به شمار آورد. علاوه بر این، مطالعهی مستقیم ژنتیک که روند روبه رشد داشت، به جای توجه به گوناگونیهای فیزیکی، نشان داد که تنوع جغرافیایی استمرار و پیچیدگی مفرطی دارد و بنابراین محرز ساخت که بعضی خصوصیات منتخب مثل رنگدانهها را نمیتوان معیاری برای تشخیص نژادها دانست. در نتیجه، تحقیقات اخیر در انسانشناسی زیستی نشان داده است که نژاد مفهوم زیستشناختی سودمندی نیست. انسانشناسان زیستی اکنون به جای تحلیلهای نژادی در پی روشن ساختن شالودهی کارکردی و سازگارکنندهی (با بیماری، آب وهوا، محیط زیست) تغییرات و تنوع انسانها هستند.
تکامل انسان
رشد و گسترش علم ژنتیک مدرن مهمتر از هر چیز این مطلب را آشکار ساخته که نوع بشر به غایت جوان است و همهی انسانهای مدرن نیای مشترک اخیری دارند، و بنابراین هیچیک از الگوهای جغرافیایی فعلی دال بر تفاوتهای عمیق بین انسانها نیست و تفاوتها محصول مهاجرتها و سازگاریهای محلّی است و سابقه و ریشهای ندارد. سهم انسانشناسی در اندیشههای قرن بیستم مرتبط است با علایق اولیه در این رشته به تکامل، البته با تأکیدی متفاوت. تکامل نشاندهندهی نردبان ترقی و پیشرفت نیست بلکه سرچشمهی تنوّع و تکثر است و انسانشناسی به جای آنکه بشر را تا اعماق گذشتههای دور تعقیب کند، بر جوان بودن نوع بشر و بنابراین وحدت جمعیتهای انسانی تأکید میکند. در چنین پسزمینهای است که متخصصان تکامل انسان اسناد و شواهدی دربارهی دورههای باستانی (بیش از پنجمیلیون سال پیش) و پیچیدگی سلسلهی انساب گوناگون جمعآوری کردهاند که به پیدایش انسانهای مدرن در یک صد هزار سال گذشته منجر شده است.انسانشناسی مدرن
همراه با رشد انسانشناسی در طول قرن بیستم و رویگردانی از برنامهی یافتن مستندات مربوط به الگوی تاریخی، انسانشناسان به پرسشهایی توجه کردهاند که گسترهای بسیار وسیعتر و کاربردهای عملی فزایندهای دارند. انسانشناسان اجتماعی به پیوندهای میان فرایندهای فرهنگی و فرایندهای اقتصادی و سیاسی و جامعهشناختی توجه بیشتری کردهاند و این توجه به تأکید روزافزون بر جنبههای فرهنگی شناخت منجر شده است. علاوه بر این، تغییرات فاحش در جوامع سنتی که محل مطالعهی انسانشناسان بوده، آنها را به درگیری هرچه عمیقتر با مسائل مربوط به توسعه و بقای این جوامع سوق داده است. انسانشناسی در پیدایش هوشیاری بیشتر به پیوندهای تفکیکناپذیر فرهنگ و سایر جنبههای توسعه سهم داشته است. انسانشناسان زیستی نیز به صورت فزایندهای درگیر مسائل بیماریها و تغذیه در جهان سوم شدهاند که خصوصاً موجب درک بهتر جنبههای مرتبط با جمعیت در مسائل زیست محیطی شده است؛ مسائلی که رویاروی بخش بزرگی از جمعیت انسانی قرار دارد.منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمه: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول