نويسنده:مهران شيراوند
جامعهشناسى علم شاخهاى يا زيرمجموعهاى از جامعهشناسى معرفت است. از جامعهشناسى علم دو تعريف مىشود ارائه داد؛ يکى تعريفى کلاسيک است که بيان مىکند که جامعهشناسى علم عبارت است از مطالعه و بررسى رابطه بين فضاى علم (و عناصر آن از قبيل: دانشمندان، نهادهاى آموزشى و پژوهشي، موسسات علمي، دانشگاهها، کتابخانهها، همينطور هنجارهاى علمي، جو علمى و...) و جامعه (با اجزاى آن مانند:افراد، امکانات اقتصادي،اجتماعي، نهادهاى سياسي- ديني، پارامترهاى تاريخي، نظامي، فکرى و غيرآن.) طرح شماتيک اين تعريف عبارت خواهد بود از؛
تعريف دوم تعريفى سيستماتيک است از جامعه شناسى علم و عبارت است از در نظر گرفتن فضاى اجزاى علم بهعنوان يک سيستم. آن گاه جامعهشناسى علم عبارت خواهد بود از مطالعه روابط جمعى بين عناصر اين سيستم. فىالمثل مطالعه رابطه بين رسميت يافتن نظريههاى علمى و مجلات علمي.
در مورد سابقه تاريخى طرح و بحث مسائل جامعهشناسى علم نمىشود زمان معين و بخصوص اخيرى را براى شکلگيرى و شروع آنها پيشنهاد کرد. به بيان ديگر ارتباط دادن مسائل مربوط به علم به واقعيتها و پارامترهاى اجتماعى قضيهاى جديد و يا اخير نيست و در دورههاى تاريخى گذشته در انديشههاى اجتماعى و در بين صاحبنظران علمى مىتوان آنها را سراغ گرفت. اشاراتى که در سابقه تاريخى طرح مسائل جامعهشناسى معرفت داشتيم بعضا معرفت علمى را نيز در بر مىگرفت. بهعنوان مثال، در ازمنه باستان و از جمله در يونان باستان، فرايندهاى ابهامزدايى معرفتى توسط فلسفههاى قبل افلاطونى را مىشود نگاه به معرفتى عينى و اصيل در ارتباط با لايهاى خاص از جامعه دانست.
براى مثال، در قرون وسطي، مباحث ابنخلدون، در مقدمه در ارتباط دادن پيشرفت علمى با سازمان مدنى و همينطور در قرون اخير از جمله استدلالات فرانسيس بيکن در مورد ذهنيت غيرخرافي، تاملات فيلسوفان روشنگرى در مورد عصر علمي، برداشتهاى آگوست کنت در قالب “قانون مراحل سهگانه”، تحليلهاى دورکيم در سير تفکر دينى به تفکر علمى تا کاوشهاى ژوزف نيدهام در ارتباط با چارچوبهاى ويژه علم چيني، حاکى از مرتبط ديدن واقعيتهاى حوزه علم با پارامترهاى اجتماعى است.
مطالعات تاريخى رشد و نيز افول علم نشان مىدهد که حرکت علم در جوامع مختلف به عوامل مهم اجتماعى زير بستگى دارد:
اما تاريخچه شکلگيرى و رشد رسمى اين حوزه، يعنى جامعهشناسى علم؛ تقريبا بين متخصصين اين حوزه توافق کلى است که بايد “مرتون” را بهعنوان پايه گذار اين رشته حساب کرد. اين البته بدان معنا نيست که مسائل اين حوزه قبل از او عنوان نشده بودند. مرتون خود نيز بر اين باور است که ريشه اين حوزه در مباحث مارکس، دورکيم و وبر است. البته او در جاى ديگر مطرح مىکند که پيشقراولان اين رشته، پيشقراولان خود جامعهشناسى بودهاند؛ سن سيمون، کنت و مارکس.
در هر صورت وقتى از کلاسيکهاى مزبور به زمان معاصر نزديکتر شويم، در اينجا و آنجا کتب، مقالات و نويسندگانى را مىيابيم که مباحث جامعهشناسى علم را بدون اينکه اين عنوان را به کار برند طرح کردهاند. از آن ميان آگبرن است با کتاب مهمش تغييرات اجتماعى ومقالهاش با توماس تحت عنوان “آيا اختراعات گريزناپذيرند؟” که طبق آن به اين نظر مىرسد که کشفيات واختراعات بستگى کامل با تحول اجتماعى جامعه دارند.
باز در حوزه جامعهشناسى آمريکا اس.سي.گيلفيلان در سال 1935 کتاب مشهور جامعهشناسى اختراع را به چاپ رساند واما در خارج از حوزه مشخص جامعهشناسى نبايد اسم و تاثير کار مورخ بزرگ علم جرج سارتن را فراموش کرد .در اينجا مجال مطالعه تاثير وى بر مرتون و ديگر شاگردان بىواسطه وباواسطهاش از قبيل ت. کوهن، باربر و هـ.کوهن نيست. در اروپا در همان سالهاى 1930 دانشمندانى در حوزه علوم طبيعى بودند که در ارتباط با مسائل حوزه تخصصى - علمى خود به جنبههاى جامعهشناسى نيز پرداختند و بيشتر با ديد مارکسيستي. از آن جملهاند: برنال، هالدين، هاگبن، هاکسلي، لوي، بوريس هسن و ژوزف نيدهام. در اين ميان دو کارپر مراجعه، يکى از هسن بود تحت عنوان ريشههاى اجتماعى و اقتصادى کتاب اصول نيوتن و ديگرى از نيدهام تحت عنوان علم و تمدن در چين ولى اين کارها چه در اروپا و چه در آمريکا هنوز رابطهاى سيستماتيک را بين فضاى علم و جامعهشناسى تصوير و بررسى نمىکردند.
در نتيجه، با وجود مطالعات و بررسىهايى در باب ارتباط علم و جامعه، رابرت مرتون بود که بعد از اينکه رساله دکترىاش را در 1935 تحت عنوان علم، فناورى و جامعه در قرن 7 انگلستان به پايان آورده بود و با يکى دو کار کم اهميتتر ديگر که بعد از اين رساله معروف انجام داد، پايههاى مستحکم را براى برپايى جامعهشناسى علم بنا کرد و همو بود که بعد از يک دوره فترت تقريبا ده ساله، به مطالعه جامعهشناختى علم بازگشت و از اين زمان بود که چند سال پرثمر براى خود مرتون و جامعهشناسى علم آغاز گرديد. تاليفاتى از قبيل اولويتها در کشف علمي، تشخيص و امتياز علمي، هوى و هوس دانشمندان، سيستمهاى پاداش و ارتباطات علم،الگوهاى رفتارى دانشمندان، الگوهاى ارزيابى در علم، سن و ساخت سنى در علم و ... مربوط به اين دورهاند.
به هر تقدير جامعهشناسى علم در دهه 1960، آن هم در آمريکا، جاى پاى خود را محکم کرد. البته در دهه 50 مباحثى در دو راستا - هم در مورد طبيعت، ساخت و رشد محتواى معرفت علم، و هم در مورد سازمان علمي، دانشمندان و اجتماع علمى - رشد يافته بود. اين دو زمينه همراه با کارهايى که بخصوص مرتون انجام داده بود و داشت انجام مىداد عوامل موثر در طرح جدي، جا افتادن و رشد جامعهشناسى علم در دهه 1960 محسوب مىشوند. در اين دهه علاوه بر مرتون و شاگردانش در دانشگاه کلمبيا و جاهاى ديگر، جامعهشناسان متعددى جنبههاى مختلف علم را از ديدگاه اجتماعى مورد مطالعه و تحقيق قرار دادند. از جمله کارهاى قوىاى که در اين دوره به ظهور رسيد تحقيق توماس کوهن است که در قالب کتاب مشهور و نافذ ساخت انقلاب علمي، در سال 1962 به چاپ رسيد. با اينکه به لحاظ تخصصى او يک مورخ است و در حوزه فلسفه علم صاحبنظر، اين کتاب به جامعهشناسى علم بسيار نزديک است. لفظ پارادايم (مدل) به معنى رايج کنونى آن ماخوذ از اين کتاب است. نکته مورد تامل کوهن ارتباط بين محتواى علم و تغييرات در محور و سازمان معرفت علمى است. او بيش از هر فيلسوف يا مورخ علم ديگري، ساختار اجتماعى “اجتماع علمي” را به عنوان مبناى عملکرد پارادايمهاى علمى و تحول علمي، مورد مداقه قرار داده است. وى ادعا مىکند که وقتى پارادايم وجود خارجى دارد که مولفههاى اساسى هيئت معرفتى روى هم رفته پايدار باشد و عموما مقبول (مثلا وضعيت فيزيک نيوتنى بين 1700 تا 1900 ميلادي.) در اين وضعيت، تحقيق در باب مسائلى که جارى در اين چارچوب است و مبتنى بر تعريف اساسى رايج رشته، مشمول “علم دستوري” يا “علم هنجاري” مىشود. در نتيجه “انقلاب علمي” وقتى اتفاق مىافتد که همبستگى و انسجام اين پارادايم يا مدل، زير سنگينى تئورىهاى جديد، سوالات جديد و دادههاى جديد فروپاشد و براثر آن، اعتبارش مورد شک واقع شود.آن وقت است که يک پارادايم يا مدل جديد به جاى آن رشد مىکند. اين برداشت براى جامعهشناسى علم شايان اهميت است؛ با هر دو تعريفى که از آن ارائه داديم: هم با تعريف اول يا کلاسيک آن (که علم را تابع نسبيت تاريخى - و طبيعتا اجتماعى - مىکند) هم با تعريف دوم يا سيستماتيک (که وجود و عملکرد آن را به عنوان يک مجموعه به هم پيوسته، يک سيستم و طبق قاموس کوهني، يک پارادايم مورد مطالعه قرار مىدهد.) در مقابل کوهن و حتى فيرابند، شخصيت صاحب نام ديگر فلسفه علم، کارل پوپر، تاثيرش بر جامعهشناسى علم اولا محدودتر، ثانيا بطئى تر و ثالثا بيشتر به لحاظ فلسفى بوده است - و در مقابل جامعهشناسى علم عملا کانالى شده است براى ورود فلسفه پوپرى به حوزه وسيعتر جامعهشناسي.
از اين نکته که بگذريم، در آمريکا علاوه بر جريان فکرى مرتون و شاگردانش (مثل هاريت زوکرمن، کول، کربن، هاگسترم و استورر) جريانات ديگرى در جامعهشناسى علم در حال فعاليت بودند. يکى جريانى بود که نمايندهاش توماس کوهن بود که به ذکر او رفت. نماينده جريان دوم جوزف بن - ديويد بود که عمدتا متمرکز بود بر رابطه شکل سازمان علمى و پيشرفتهاى علمى و جريان سوم که شخصيت علمى نمونهاش، سولاپرايس، مشغول کمى کردن پارامترهاى فضاهاى علم بود و کار معروفش در اين راستا علم کوچک، علم بزرگ است. اما در خارج از آمريکا؛ در انگلستان مطالعات مرتبط با جامعهشناسى علم در محافل و مراکز مختلف و تحت عناوين متعددى رشد کرد. در ادينبرو تحت عنوان مطالعات علم و با محوريت ديويد اج، در ساسکس تحت عنوان تاريخ و مطالعات اجتماعى علم با سرپرستى مک لئود و نيز تحت عنوان مطالعات سياستگذارى علم با مرکزيت فريمن. در ليدز، راوتز و دالبى و در کمبريج مولکي، در لندن رز و در کارديف هالموز و در منچستر وايتلى مطالعات مربوط به جامعهشناسى علم را ادامه دادند.
اما رشد اين رشته در کشورهاى ديگر؛ از ميان ساير کشورها به لحاظ تاريخى لهستان و آلمان وضعى کاملا استثنايى داشتهاند. در لهستان از اوايل سالهاى 1920 دانشمندان و منجمله جامعهشناسان برجستهاي، مطالعاتشان را بر بررسى زمينههاى سياسى و اجتماعى علم متمرکز کردند. مشهورتر از ديگران در اين رابطه بايد از زنانيکى و اسوسکى که در لهستان بيشتر تحت عنوانScience of Science کار مىکردند نام برد ولى اين فعاليتها از مرز لهستان فراتر نرفت و در آنجا هم اين سنت با ظهور جنگ جهانى قطع گرديد. در آلمان مسائل جامعهشناسى علم در چارچوب وسيعتر جامعهشناسى معرفت و فرهنگ طرح گرديد و از ماکس وبر و آلفرد وبر به عنوان نامداران تحقيقات مربوطه بايد نام برد.
در فرانسه مطالعات جامعهشناسى علم با تاخير محسوسى شکل گرفت و اشخاص صاحب نامى چون سالومون، مسکوويچى ولکويه در اين زمينه شاخصاند. در دهههاى اخير کارهاى متنوعتر و نوآورانهترى در جامعهشناسى علم فرانسه بروز کرده است.
در شوروى سابق نام زوريکين و ميکالينسکى و بخصوص دوبروف که مرکز بزرگى به رياست او براى مطالعات علمسنجى در کىيف شکل گرفته بود و هوز هم فعال است، شايان توجهاند. اين مطالعات در شوروى شباهت زيادى به نوع کارهاى سولاپرايس در آمريکا داشت. در سوئد اين مطالعات بيشتر در دانشگاه لوند و به دست گروه دديجر فعال بود.
البته نظير اين مطالعات در کشورهاى ديگر، مثل هلند، ژاپن و حتى در کشورهاى غير پيشرفته صنعتي، هم در حال رشد و گسترش بوده و هست که به علت نبودن مجال کافى به شرح آنها نمىپردازيم و اما در ايران، در سطح دانشگاهى هنوز کارهايى اساسى در اين حوزه صورت نيافته.
درس جامعهشناسى علم هم که چند سالى در دانشکدههاى علوم اجتماعى تدريس مىشد طبق آييننامه ابلاغى از ليست دروس اختيارى دوره کارشناسى حذف گرديد و منحصر به دوره کارشناسى ارشد شد، که آنجا هم نخست اجبارى بود و سپس اختيارى شد و آن هم فقط براى رشته جامعهشناسي. شايد توجيه اين حرکات اين باشد که چون ما معمولا در دروس و سرفصلها چند دهه از ديگران عقبتريم، در اين مورد هم فکر کردهاند که هنوز زود است اين رشته نو در اينجا وارد شود.
جامعه علم
واضح است که مطالعه ارتباط بين علم و جامعه تنها ارتباط بين کليت علم و کليت جامعه نيست، بلکه ارتباط عناصرى از يکى با کل يا عناصرى از ديگرى هم خواهد بود. در نتيجه بهعنوان مثال براى نوع مطالعات جامعهشناسى علم مى توان بر تاثير جنگهاى صليبى (از فضاى اجتماعي) بر تجربهگرايى در علم در دوران قرون وسطى (از فضاى علمي) انگشت گذاشت؛ يا بالعکس، بر تاثير ذهنيت رياضى بر فناورى نظامى در قرون اخير.تعريف دوم تعريفى سيستماتيک است از جامعه شناسى علم و عبارت است از در نظر گرفتن فضاى اجزاى علم بهعنوان يک سيستم. آن گاه جامعهشناسى علم عبارت خواهد بود از مطالعه روابط جمعى بين عناصر اين سيستم. فىالمثل مطالعه رابطه بين رسميت يافتن نظريههاى علمى و مجلات علمي.
در مورد سابقه تاريخى طرح و بحث مسائل جامعهشناسى علم نمىشود زمان معين و بخصوص اخيرى را براى شکلگيرى و شروع آنها پيشنهاد کرد. به بيان ديگر ارتباط دادن مسائل مربوط به علم به واقعيتها و پارامترهاى اجتماعى قضيهاى جديد و يا اخير نيست و در دورههاى تاريخى گذشته در انديشههاى اجتماعى و در بين صاحبنظران علمى مىتوان آنها را سراغ گرفت. اشاراتى که در سابقه تاريخى طرح مسائل جامعهشناسى معرفت داشتيم بعضا معرفت علمى را نيز در بر مىگرفت. بهعنوان مثال، در ازمنه باستان و از جمله در يونان باستان، فرايندهاى ابهامزدايى معرفتى توسط فلسفههاى قبل افلاطونى را مىشود نگاه به معرفتى عينى و اصيل در ارتباط با لايهاى خاص از جامعه دانست.
براى مثال، در قرون وسطي، مباحث ابنخلدون، در مقدمه در ارتباط دادن پيشرفت علمى با سازمان مدنى و همينطور در قرون اخير از جمله استدلالات فرانسيس بيکن در مورد ذهنيت غيرخرافي، تاملات فيلسوفان روشنگرى در مورد عصر علمي، برداشتهاى آگوست کنت در قالب “قانون مراحل سهگانه”، تحليلهاى دورکيم در سير تفکر دينى به تفکر علمى تا کاوشهاى ژوزف نيدهام در ارتباط با چارچوبهاى ويژه علم چيني، حاکى از مرتبط ديدن واقعيتهاى حوزه علم با پارامترهاى اجتماعى است.
مطالعات تاريخى رشد و نيز افول علم نشان مىدهد که حرکت علم در جوامع مختلف به عوامل مهم اجتماعى زير بستگى دارد:
-1 تمايز ساختى و فرهنگي؛ يعنى ميزان تخصصى شدن نقشها، جدايى ايدههاى علمى از اخلاقى و تمايز نقش علمي
-2 نظام ارزشى مناسب؛ شامل عقلانيت در مقابل سنت گرايي، فعاليت دنيوى در مقابل فعاليت اخروي، آزادىگرايى در مقابل سنت گرايي
-3نيازهاى ابزاري؛ علم را قدرت ديدن و ابزار انگاشتن براى دفاع، رفاه،...
-4 عوامل اقتصادي؛ که در خدمت علم قرار گرفته باشد
-5 عوامل سياسي؛ که مشوق پيشرفت علمى باشد
-6 نظام مذهبي؛ با ارزشهاى معنوى موافق علم
-7 نظام آموزشي؛ که تضمينکننده حفظ و توسعه علم باشد
-8 نظام قشربندي؛ که با تاکيد بر برابري، تحرک اجتماعى علمپژوهان را تسهيل کند
-9 نظام انگيزش و پاداش؛ که به مثابه يک سيستم کنترل وتشويق تامينکننده رضايت وامنيت اهل علم عمل کند.
-10 شبکه ارتباطات علمي؛که تبادل و جريان علم را تحقق دهد.
در اين مورد دو نکته را نبايد از نظر دور داشت: اول اينکه علم به مفهوم جديد آن پديدهاى متاخر است، حداقل نزد بسياري. اگرچه از نظر عدهاى ديگر سير تاريخىاى که به علم ختم مى شوداز جادو شروع مىشود و عمدتا مباحثى که به علم امروز مربوط مىشود در بعد تاريخي- اجتماعى در مورد جادو قابل تسرى و اعمال است. ثانيا علم با برداشت جديد آنکه اساسا معرفتى عينى و مستقل از ذهن فردى تلقى مىشود به وسيله اکثر انديشمندان حوزهاى معرفتى قلمداد مىشود که حداقل به لحاظ محتوايى تاثيرناپذير از محيط اجتماعى است.-2 نظام ارزشى مناسب؛ شامل عقلانيت در مقابل سنت گرايي، فعاليت دنيوى در مقابل فعاليت اخروي، آزادىگرايى در مقابل سنت گرايي
-3نيازهاى ابزاري؛ علم را قدرت ديدن و ابزار انگاشتن براى دفاع، رفاه،...
-4 عوامل اقتصادي؛ که در خدمت علم قرار گرفته باشد
-5 عوامل سياسي؛ که مشوق پيشرفت علمى باشد
-6 نظام مذهبي؛ با ارزشهاى معنوى موافق علم
-7 نظام آموزشي؛ که تضمينکننده حفظ و توسعه علم باشد
-8 نظام قشربندي؛ که با تاکيد بر برابري، تحرک اجتماعى علمپژوهان را تسهيل کند
-9 نظام انگيزش و پاداش؛ که به مثابه يک سيستم کنترل وتشويق تامينکننده رضايت وامنيت اهل علم عمل کند.
-10 شبکه ارتباطات علمي؛که تبادل و جريان علم را تحقق دهد.
اما تاريخچه شکلگيرى و رشد رسمى اين حوزه، يعنى جامعهشناسى علم؛ تقريبا بين متخصصين اين حوزه توافق کلى است که بايد “مرتون” را بهعنوان پايه گذار اين رشته حساب کرد. اين البته بدان معنا نيست که مسائل اين حوزه قبل از او عنوان نشده بودند. مرتون خود نيز بر اين باور است که ريشه اين حوزه در مباحث مارکس، دورکيم و وبر است. البته او در جاى ديگر مطرح مىکند که پيشقراولان اين رشته، پيشقراولان خود جامعهشناسى بودهاند؛ سن سيمون، کنت و مارکس.
در هر صورت وقتى از کلاسيکهاى مزبور به زمان معاصر نزديکتر شويم، در اينجا و آنجا کتب، مقالات و نويسندگانى را مىيابيم که مباحث جامعهشناسى علم را بدون اينکه اين عنوان را به کار برند طرح کردهاند. از آن ميان آگبرن است با کتاب مهمش تغييرات اجتماعى ومقالهاش با توماس تحت عنوان “آيا اختراعات گريزناپذيرند؟” که طبق آن به اين نظر مىرسد که کشفيات واختراعات بستگى کامل با تحول اجتماعى جامعه دارند.
باز در حوزه جامعهشناسى آمريکا اس.سي.گيلفيلان در سال 1935 کتاب مشهور جامعهشناسى اختراع را به چاپ رساند واما در خارج از حوزه مشخص جامعهشناسى نبايد اسم و تاثير کار مورخ بزرگ علم جرج سارتن را فراموش کرد .در اينجا مجال مطالعه تاثير وى بر مرتون و ديگر شاگردان بىواسطه وباواسطهاش از قبيل ت. کوهن، باربر و هـ.کوهن نيست. در اروپا در همان سالهاى 1930 دانشمندانى در حوزه علوم طبيعى بودند که در ارتباط با مسائل حوزه تخصصى - علمى خود به جنبههاى جامعهشناسى نيز پرداختند و بيشتر با ديد مارکسيستي. از آن جملهاند: برنال، هالدين، هاگبن، هاکسلي، لوي، بوريس هسن و ژوزف نيدهام. در اين ميان دو کارپر مراجعه، يکى از هسن بود تحت عنوان ريشههاى اجتماعى و اقتصادى کتاب اصول نيوتن و ديگرى از نيدهام تحت عنوان علم و تمدن در چين ولى اين کارها چه در اروپا و چه در آمريکا هنوز رابطهاى سيستماتيک را بين فضاى علم و جامعهشناسى تصوير و بررسى نمىکردند.
در نتيجه، با وجود مطالعات و بررسىهايى در باب ارتباط علم و جامعه، رابرت مرتون بود که بعد از اينکه رساله دکترىاش را در 1935 تحت عنوان علم، فناورى و جامعه در قرن 7 انگلستان به پايان آورده بود و با يکى دو کار کم اهميتتر ديگر که بعد از اين رساله معروف انجام داد، پايههاى مستحکم را براى برپايى جامعهشناسى علم بنا کرد و همو بود که بعد از يک دوره فترت تقريبا ده ساله، به مطالعه جامعهشناختى علم بازگشت و از اين زمان بود که چند سال پرثمر براى خود مرتون و جامعهشناسى علم آغاز گرديد. تاليفاتى از قبيل اولويتها در کشف علمي، تشخيص و امتياز علمي، هوى و هوس دانشمندان، سيستمهاى پاداش و ارتباطات علم،الگوهاى رفتارى دانشمندان، الگوهاى ارزيابى در علم، سن و ساخت سنى در علم و ... مربوط به اين دورهاند.
به هر تقدير جامعهشناسى علم در دهه 1960، آن هم در آمريکا، جاى پاى خود را محکم کرد. البته در دهه 50 مباحثى در دو راستا - هم در مورد طبيعت، ساخت و رشد محتواى معرفت علم، و هم در مورد سازمان علمي، دانشمندان و اجتماع علمى - رشد يافته بود. اين دو زمينه همراه با کارهايى که بخصوص مرتون انجام داده بود و داشت انجام مىداد عوامل موثر در طرح جدي، جا افتادن و رشد جامعهشناسى علم در دهه 1960 محسوب مىشوند. در اين دهه علاوه بر مرتون و شاگردانش در دانشگاه کلمبيا و جاهاى ديگر، جامعهشناسان متعددى جنبههاى مختلف علم را از ديدگاه اجتماعى مورد مطالعه و تحقيق قرار دادند. از جمله کارهاى قوىاى که در اين دوره به ظهور رسيد تحقيق توماس کوهن است که در قالب کتاب مشهور و نافذ ساخت انقلاب علمي، در سال 1962 به چاپ رسيد. با اينکه به لحاظ تخصصى او يک مورخ است و در حوزه فلسفه علم صاحبنظر، اين کتاب به جامعهشناسى علم بسيار نزديک است. لفظ پارادايم (مدل) به معنى رايج کنونى آن ماخوذ از اين کتاب است. نکته مورد تامل کوهن ارتباط بين محتواى علم و تغييرات در محور و سازمان معرفت علمى است. او بيش از هر فيلسوف يا مورخ علم ديگري، ساختار اجتماعى “اجتماع علمي” را به عنوان مبناى عملکرد پارادايمهاى علمى و تحول علمي، مورد مداقه قرار داده است. وى ادعا مىکند که وقتى پارادايم وجود خارجى دارد که مولفههاى اساسى هيئت معرفتى روى هم رفته پايدار باشد و عموما مقبول (مثلا وضعيت فيزيک نيوتنى بين 1700 تا 1900 ميلادي.) در اين وضعيت، تحقيق در باب مسائلى که جارى در اين چارچوب است و مبتنى بر تعريف اساسى رايج رشته، مشمول “علم دستوري” يا “علم هنجاري” مىشود. در نتيجه “انقلاب علمي” وقتى اتفاق مىافتد که همبستگى و انسجام اين پارادايم يا مدل، زير سنگينى تئورىهاى جديد، سوالات جديد و دادههاى جديد فروپاشد و براثر آن، اعتبارش مورد شک واقع شود.آن وقت است که يک پارادايم يا مدل جديد به جاى آن رشد مىکند. اين برداشت براى جامعهشناسى علم شايان اهميت است؛ با هر دو تعريفى که از آن ارائه داديم: هم با تعريف اول يا کلاسيک آن (که علم را تابع نسبيت تاريخى - و طبيعتا اجتماعى - مىکند) هم با تعريف دوم يا سيستماتيک (که وجود و عملکرد آن را به عنوان يک مجموعه به هم پيوسته، يک سيستم و طبق قاموس کوهني، يک پارادايم مورد مطالعه قرار مىدهد.) در مقابل کوهن و حتى فيرابند، شخصيت صاحب نام ديگر فلسفه علم، کارل پوپر، تاثيرش بر جامعهشناسى علم اولا محدودتر، ثانيا بطئى تر و ثالثا بيشتر به لحاظ فلسفى بوده است - و در مقابل جامعهشناسى علم عملا کانالى شده است براى ورود فلسفه پوپرى به حوزه وسيعتر جامعهشناسي.
از اين نکته که بگذريم، در آمريکا علاوه بر جريان فکرى مرتون و شاگردانش (مثل هاريت زوکرمن، کول، کربن، هاگسترم و استورر) جريانات ديگرى در جامعهشناسى علم در حال فعاليت بودند. يکى جريانى بود که نمايندهاش توماس کوهن بود که به ذکر او رفت. نماينده جريان دوم جوزف بن - ديويد بود که عمدتا متمرکز بود بر رابطه شکل سازمان علمى و پيشرفتهاى علمى و جريان سوم که شخصيت علمى نمونهاش، سولاپرايس، مشغول کمى کردن پارامترهاى فضاهاى علم بود و کار معروفش در اين راستا علم کوچک، علم بزرگ است. اما در خارج از آمريکا؛ در انگلستان مطالعات مرتبط با جامعهشناسى علم در محافل و مراکز مختلف و تحت عناوين متعددى رشد کرد. در ادينبرو تحت عنوان مطالعات علم و با محوريت ديويد اج، در ساسکس تحت عنوان تاريخ و مطالعات اجتماعى علم با سرپرستى مک لئود و نيز تحت عنوان مطالعات سياستگذارى علم با مرکزيت فريمن. در ليدز، راوتز و دالبى و در کمبريج مولکي، در لندن رز و در کارديف هالموز و در منچستر وايتلى مطالعات مربوط به جامعهشناسى علم را ادامه دادند.
اما رشد اين رشته در کشورهاى ديگر؛ از ميان ساير کشورها به لحاظ تاريخى لهستان و آلمان وضعى کاملا استثنايى داشتهاند. در لهستان از اوايل سالهاى 1920 دانشمندان و منجمله جامعهشناسان برجستهاي، مطالعاتشان را بر بررسى زمينههاى سياسى و اجتماعى علم متمرکز کردند. مشهورتر از ديگران در اين رابطه بايد از زنانيکى و اسوسکى که در لهستان بيشتر تحت عنوانScience of Science کار مىکردند نام برد ولى اين فعاليتها از مرز لهستان فراتر نرفت و در آنجا هم اين سنت با ظهور جنگ جهانى قطع گرديد. در آلمان مسائل جامعهشناسى علم در چارچوب وسيعتر جامعهشناسى معرفت و فرهنگ طرح گرديد و از ماکس وبر و آلفرد وبر به عنوان نامداران تحقيقات مربوطه بايد نام برد.
در فرانسه مطالعات جامعهشناسى علم با تاخير محسوسى شکل گرفت و اشخاص صاحب نامى چون سالومون، مسکوويچى ولکويه در اين زمينه شاخصاند. در دهههاى اخير کارهاى متنوعتر و نوآورانهترى در جامعهشناسى علم فرانسه بروز کرده است.
در شوروى سابق نام زوريکين و ميکالينسکى و بخصوص دوبروف که مرکز بزرگى به رياست او براى مطالعات علمسنجى در کىيف شکل گرفته بود و هوز هم فعال است، شايان توجهاند. اين مطالعات در شوروى شباهت زيادى به نوع کارهاى سولاپرايس در آمريکا داشت. در سوئد اين مطالعات بيشتر در دانشگاه لوند و به دست گروه دديجر فعال بود.
البته نظير اين مطالعات در کشورهاى ديگر، مثل هلند، ژاپن و حتى در کشورهاى غير پيشرفته صنعتي، هم در حال رشد و گسترش بوده و هست که به علت نبودن مجال کافى به شرح آنها نمىپردازيم و اما در ايران، در سطح دانشگاهى هنوز کارهايى اساسى در اين حوزه صورت نيافته.
درس جامعهشناسى علم هم که چند سالى در دانشکدههاى علوم اجتماعى تدريس مىشد طبق آييننامه ابلاغى از ليست دروس اختيارى دوره کارشناسى حذف گرديد و منحصر به دوره کارشناسى ارشد شد، که آنجا هم نخست اجبارى بود و سپس اختيارى شد و آن هم فقط براى رشته جامعهشناسي. شايد توجيه اين حرکات اين باشد که چون ما معمولا در دروس و سرفصلها چند دهه از ديگران عقبتريم، در اين مورد هم فکر کردهاند که هنوز زود است اين رشته نو در اينجا وارد شود.