نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
Sociology
هر چند جامعهشناسی دیرتر از سایر علوم اجتماعی پا گرفته است، اما ریشههای آن به قرن هجدهم، به فلسفههای تاریخ، به اولین پیمایشهای اجتماعی و به ایدههای روشنگری برمیگردد. جامعهشناسی، در اولین مراحل تکوین خود، و خصوصاً در نوشتههای اگوست کنت که واضع نام این رشته هم بود، جهتگیری تکاملی و پوزیتیویستی داشت و این ویژگیها در بخش اعظم قرن نوزدهم ادامه پیدا کرد، خصوصاً در آثار هربرت اسپنسر، و به شیوهی کاملاً متفاوتی در آثار کارل مارکس، که این رشته را از چند جهت به نظریهی داروین مرتبط ساخت، یعنی به نظریهی پیشرفت، و پروژهی اصلاح اجتماعی یا انقلاب. اما در سالهای پایانی قرن نوزدهم، جامعهشناسی شکل متفاوتی پیدا کرد و به واسطهی نوشتههای دو متفکر بزرگ این رشته، یعنی ماکس وبر و امیل دورکم، که همراه با مارکس که آثارش موجب پیدایش جامعهشناسی متمایز مارکسیستی شد، میتوان آنها را بنیانگذاران این رشتهی مدرن به شمار آورد، کمکم به مثابه یک رشتهی دانشگاهی تثبیت شد. هر چند که این متفکران ایدهها و رهیافتهای متفاوتی داشتند، وجه مشترک همگی آنها برداشت و تلقی جدید و دقیقتری از «جامعه» به عنوان موضوعی برای مطالعه بود که باید به وضوح از دولت و قلمرو سیاسی، از تاریخ عمومی و مبهم بشریت، و از تاریخ «ملل»، «دولتها» یا «تمدنهای» خاص جدا و مستقل میشد؛ و هر سه نفر اقدام به تعریف و تثبیت اصول و روشهای این «دانش نوین جامعه» کردند. آنها همچنین توجه خود را عمدتاً بر مسائل خاص ساختار و توسعهی سرمایهداری مدرن غربی متمرکز ساختند و این واکنشی بود نسبت به تغییرات ژرفی که سرمایهداری در زندگی اجتماعی ایجاد کرده بود و رشد جنبش طبقهی کارگر و گسترش ایدههای سوسیالیستی. تحلیل مارکس از اقتصاد سرمایهداری و ساختار طبقاتی آن تأثیر عمیقی بر دورکم و وبر داشت، خصوصاً وبر که مفاهیم و تفسیرهای خود را تا حد زیادی در رویارویی انتقادی با مارکسیسم پرورانید (L?with, 1932). به طور کلیتر، بخش بزرگی از تفکر جامعهشناختی اروپایی در نخستین دهههای قرن بیستم حول رویارویی نظریهی مارکسیستی با سایر نظریهها میگشت.
اما در عین حال، جامعهشناسی ویژگیهای کاملاً بارز ملی و منطقهای نیز داشت. در وهلهی اول، جامعهشناسی تا حد زیادی به اروپای غربی و امریکای شمالی محدود میشد، یعنی به مناطقی که سرمایهداری صنعتی با بیشترین سرعت در آنجا رشد یافته بود، اما در همین مناطق نیز در هر کشور خصوصیت و کیفیت متفاوتی داشت. در ایالات متحدهی امریکا، بعضی از جامعهشناسان اولیه، خصوصاً سامنر، شدیداً تحت تأثیر ایدههای فردگرایی، تجارت آزاد، و بقای اصلح اسپنسر بودند (Hofstadter, 1955)، اما دیدگاه مخالف و تغییر جهتگیری تفکر اجتماعی در سالهای تغییر قرن پدید آمد (White, 1957): جامعهشناسانی همچون لستر اف. وارد، راس، آلبیون اسمال و تورستاین وبلن، که تا حدی تحت تأثیر ایدههای مارکسیستی بودند، بر پیوندهای میان این رشته با جنبشهای اصلاح اجتماعی صحه میگذاشتند و از مداخلهی فزاینده دولت حمایت میکردند و این نگرشی بود که خصوصاً در کارهای گروه جامعهشناسی دانشگاه شیکاگو که اسمال به راه انداخته بود و به مدت دو دهه تا اواسط دههی 1930 بر جامعهشناسی امریکا سیطره داشت، به وضوح دیده میشد. در بریتانیا، نظریهی تکاملی اسپنسر نزد هابهاوس به صورت انگارهی فکری جمعیتر و اصلاحطلبانهتری درآمد که با یک نظریهی پیشرفت و ترقی همراه بود (Collini, 1979)، این دیدگاه تا بعد از جنگ جهانی دوم بر جامعهشناسی بریتانیایی سیطره داشت، خصوصاً از طریق آثار موریس گینزبرگ. اما جامعهشناسی در دانشگاههای بریتانیا جایگاه چندان مهمی نداشت و تأثیر مارکسیسم به عنوان نظریهای اقتصادی یا جامعهشناختی نیز بسیار اندک بود و فقط در نیمهی دون قرن بیستم بود که این رشته با استحکام در بریتانیا استقرار یافت، به صورتهایی که عمدتاً تحت تأثیر ایدههای امریکایی و اروپایی بود.
اوضاع و شرایط در بعضی از کشورهای اروپای قارهای بسیار فرق میکرد. در آلمان و اتریش، نظریهی اجتماعی مارکسیستی که ابتدا عمدتاً بیرون از دانشگاهها رشد کرده بود از سالهای آغاز قرن بیستم تا اوایل دههی 1930 جایگاه مهمی کسب کرد و تأثیری جدی بر کار سایر جامعهشناسان گذاشت. مضامین اصلی جامعهشناسی وبر - خاستگاههای سرمایهداری مدرن، مسائل تفسیر تاریخی، اقتصاد و جامعه، طبقه و منزلت، قدرت سیاسی - همگی مستقیماً از بطن رویارویی او با تفکر مارکسیستی برآمده بود. اما وبر در جریان تأملات خویش دربارهی مارکسیسم و تحت تأثیر بحث و جدلهای کلیتر دربارهی ماهیت تحلیل و تبیین اجتماعی، پرسشهای کلیتری را دربارهی تبیین تاریخی، مسائل عینیت در ارتباط با جهتگیریهای ارزشی، و نقش تبیین علّی در مقابل تفهم تفسیری در جامعهشناسی و سایر علوم اجتماعی مطرح کرد (Outhwaite, 1975). نه فقط نوشتههای روششناختی وبر، بلکه نقد او از مارکسیسم و مهمتر از همه، مفهومپردازی او دربارهی رشد و توسعه جامعهی مدرن به مثابه فرایند عقلانی شدن جهان (Brubaker, 1984) تأثیر همهجانبهای بر جامعهشناسی بعدی گذاشته است. رمون آرون و سی رایت میلز هر دو تمایزی را که وبر بین ساختار طبقاتی و نظام قدرت سیاسی گذاشته بود پذیرفتند، البته هر یک با جهتگیری سیاسی متفاوتی، و خصوصاً آرون انگارهای فکری طراحی کرد که در آن نقش نخبگان در قشربندی اجتماعی مورد تحلیل قرار میگرفت و مقایسههایی میان کثرت نخبگان در جوامع غربی و وحدت نخبگان در اتحاد شوروی به عمل میآمد (Aron, 1950). به طور کلیتر، آرون نوعی جامعهشناسی تاریخی پرورانید که تا حد زیادی مدیون وبر بود، به ویژه در برداشتی که از پیدایش جامعهی صنعتی مدرن داشت و آن را پدیدهای منحصر به فرد و مختص به غرب میدانست که نقطهی عطف فاحشی در تکامل جوامع بشری بود (Aron, 1967). اخیراً مضمون عقلانی شدن وبر مورد ارزیابی انتقادی هابرماس (Habermas, 1981) قرار گرفته است، این ارزیابی بخشی از مطالعهی جامع هابرماس دربارهی رهیافتهای نظری مختلف به جامعهشناسی است و در پایان به این نتیجه میرسد که دو نوع عمدهی جامعهی عقلانی را در دنیای معاصر میتوان از هم تشخیص داد، سرمایهداری سازمانیافته و سوسیالیسم بوروکراتیک.
در فرانسه، جامعهشناسی دورکم نیز تا حدی در مخالفت با نظریهی مارکسیستی بسط مییافت، با شرح و تعبیری که او از تقسیم کار و روابط طبقاتی داشت (Durkhei, 1893)، با درس گفتارهای او دربارهی سوسیالیسم (1928) و مخالفت او با مادهگرایی تاریخی در مطالعهی علل و کارکردهای اجتماعی دین (1912)؛ اما جامعهشناسی دورکم تأثیر زیادی از برداشتهای پوزیتیویستی و نوکاتنی از علم و از دیدگاه انتقادی او نسبت به فلسفه تکاملگرایانهی کنت پذیرفته بود. دورکم نیز مانند وبر پرسشهای کلیتری دربارهی دامنههای نظریههای جامعهشناختی مطرح کرد (Lukes, 1973; Nisbet, 1974)؛ که منظمترین شرح و بیان آن را در کتاب قواعد روش جامعهشناسی او میتوان یافت (1895) که در آن طرح تحلیل علّی و کارکردی را ترسیم میکند و تبیین جامعهشناختی را کاملاً از تبیین روانشناختی متمایز میسازد. دیدگاههای جامعهشناختی دورکم در سالهای بین دو جنگ از طریق نشریهای که خودش تأسیس کرد، یعنی سالنامهی جامعهشناسی و مکتب دورکم بر پایهی آن شکل گرفت در سراسر فرانسه انتشار یافت و در جاهای دیگر نیز نفوذ پیدا کرد، به ویژه در انسانشناسی اجتماعی بریتانیا و به صورت متفاوتی در جامعهشناسی امریکایی که عامل عمدهای در شکلگیری مکتب کارکردگرایی در امریکا بود. از نظر کارکردگرایان هدف اصلی جامعهشناسی تحلیل سهم نهادها و گروههای تمایزیافته در یکپارچگی و تداوم کل جامعه بود (ــ کارکردگرایی).
در سایر نقاط اروپا پرنفوذترین دستاوردها به ولیفردو پارتو (Pareto, 1916-19) و گائتانو موسکا (Mosca, 1896) و خصوصاً نظریهی نخبگان آنها که در مخالفت با نظریهی طبقاتی مارکسیستی پرورانده شده بود، تعلق داشت. این نظریهها باعث مناقشههای طولانی دربارهی نخبگان و دموکراسی و رابطهی میان نخبگان و طبقات شد (Bottomore, 1964)؛ پارتو تأثیر کلیتری نیز به جا گذاشت که به تمایزی مربوط میشود که بین کنش «منطقی» و «غیرمنطقی» قائل بود (و با بعضی از همان مسائلی سروکار داشت که وبر در تحلیل خود از انواع کنش اجتماعی مطرح کرده بود). همچنین این بحث و استدلال پارتو که بخش بسیار بزرگتری از کنشهای بشر غیر منطقی و نتیجهی انگیزشها و عواطفی است که او «تهنشستها» مینامید و غالباً به صورت عقاید و دستگاههای نظری توجیه میشوند که «مشتقات» (یا استخراجها) نام دارند، تأثیر ماندگاری بر جامعهشناسی گذاشته است (ــ ایدئولوژی، جامعهشناسی معرفت). در روسیه نیز علاقه به جامعهشناسی وجود داشت و پس از انقلاب اکتبر، بوخارین (Bukharian, 1921) به شرح و بسط «نظام جامعهشناسی» مارکسیستی پرداخت، اما به قدرت رسیدن استالین نقطهی پایان چنین دستاوردهایی بود و جامعهشناسی جای خود را به اصول عقاید رسمی مادهگرایی تاریخی داد که عمدتاً به صورت نظریهی تکاملی ناشیانهای عاری از هرگونه تفکر انتقادی یا آزمون تجربی ارائه میشد.
تا دههی 1930 جامعهشناسی در شکلهای گوناگون در بسیاری از کشورهای بزرگ صنعتی پا گرفته بود. در ایالات متحدهی امریکا که جامعهشناسی بیش از هر جای دیگر در دانشگاهها تدریس میشد، جامعهشناسی منش و کیفیت تجربی و اصلاحگرایانهای داشت که مثال اعلای آن کارهای مکتب شیکاگو بود، اما تأثیر فزایندهای نیز از نظریههای اروپایی میگرفت که نقطهی شروع کارهای نظری عمدهی تالکوت پارسونز (Parsons, 1937) را فراهم ساختند، هرچند که نظریهی کنش اجتماعی او بیشترین تأثیر و نفوذ خود را بعد از جنگ به دست آورد. در آلمان و اتریش، جامعهشناسی قویاً تحت تأثیر وبر بود اما از کارهای گئورگ زیمل (Simmel, 1908) نیز تأثیر پذیرفته بود که تلقی او از این رشته به عنوان رهیافت جدیدی شامل تحلیل «صورتهای» رابطهی اجتماعی یا کنش متقابل و در تمایز با محتوای تاریخی، به دست لئوپولد فُن ویزه (Von Wiese, 1933) به «جامعهشناسی سیستماتیک» عمومی تبدیل شد. همچنین جامعهشناسی مارکسیستی نیز تأثیر شایانی به جا گذاشته بود که به دقیقترین شکل در مارکسیسم اتریشی صورتبندی میشد. اما این دستاوردهای گوناگون و نیرومند پس از سال 1933 با رویکارآمدن حکومت ناسیونالسوسیالیستی (رژیم نازی) خاتمه یافت. در فرانسه جامعهشناسی تحت سیطرهی دیدگاههای دورکم بود، هر چند که منتقدان مارکسیست آن را به چالش میکشیدند و بعضی از پیروان دورکم با تأکید بر اهمیت اساسی پدیدههای اقتصادی به جامعهشناسی مارکسیستی نزدیکتر شدند، مثلاً هالبواچ (Halbwachs, 1938) در مطالعاتی که دربارهی طبقات اجتماعی انجام داد و سیمیان (Simiand, 1932) با جامعهشناسی اقتصادی خود.
با این حال، فقط بعد از جنگ جهانی دوم و خصوصاً در دههی 1960 بود که جامعهشناسی به سرعت گسترش یافت و این رشته به عنوان اصلیترین رشتهی علوم اجتماعی دانشگاهی، و برای نخستین بار در مقیاس واقعاً بینالمللی، پا گرفت. جامعهشناسی امریکایی در ابتدا به دلیل ابعاد گسترش این رشته در ایالات متحده، سطح توسعهی پژوهشهای تجربی و وجود اعتبارهای پژوهشی، تأثیر چشمگیری در احیای جامعهشناسی در اروپای غربی و توسعهی آن در سایر نقاط جهان داشت و این تأثیر در دو جهت مختلف آشکارا دیده میشد: در رشد سریع پژوهشهای تجربی پختهتر و استادانهتر و همچنین مطالعات تطبیقی و چندملیتی و در تأثیر نظریهی کنش پارسونز بر تفکر جامعهشناختی که بسیار بیشتر بود چون پارسونز وسیعاً از دیدگاههای سابق پارتو، دورکم و وبر برای برساختن نظریهی خویش استفاده کرده بود. این نظریه، به صورت اولیهاش، علاوه بر سایر پرسشها مسئلهی دیرینهی رابطهی میان کنش افراد یا عاملیت انسانی و ساختار اجتماعی فراگیر را به نحوی که زیمل و وبر مطرح کرده بودند، پیش میکشید و سعی میکرد آن را حل کند؛ اما در کارهای بعدی پارسونز بیشتر بر تحلیل ساختار اجتماعی یا «نظام اجتماعی» (Parsons, 1951) تأکید میشد و همچنین بر تحلیل فرایندهای تکامل اجتماعی (Parsons, 1966). نظریهی پخته و پروردهی او در نظر بعضی منتقدان از مقولهی جامعهشناسی (جبرگرایانهی) نظامهای اجتماعی است و در تقابل با جامعهشناسی کنش اجتماعی که براساس برساختن دنیای اجتماعی به دست اعضای آنکه موجوداتی فعال و هدفمند و خلاق دانسته میشوند، پدید میآید (Dawe, 1978).
اما نظریهی نظامهای اجتماعی پارسونز (که کارکردگرایی ساختاری نیز نامیده میشود) که آر. کی. مرتن از جهات مختلف آن را جرح و تعدیل کرد، به مدت دو دهه سرمشق مسلط نظریهی جامعهشناختی خصوصاً در جامعهشناسی امریکایی بود. البته این نظریه همیشه از سوی دیدگاههای دیگر مورد تهاجم قرار داشت، نه فقط از طرف کسانی که به عاملیت انسان اهمیت بیشتری میدادند، بلکه از سوی جامعهشناسانی که ذهنیت تاریخی قویتری داشتند خواه مارکسیست و خواه وبری و همینطور از جانب بسیاری از کسانی که در چارچوب پوزیتیویستی - تجربهگرا کار میکردند و نیز متفکران رادیکالی که از محافظهکاری سیاسی مستتر در نظریهی پارسونز انتقاد میکردند.
افول پارادایم کارکردگرا در دههی 1960 آغاز شد، هنگامی که دگرگونی عظیم جامعهشناسی به وقوع پیوست. تضادهای بینالمللی و خصوصاً جنگ ویتنام، پیدایش جنبشهای اجتماعی نوین، رشد دگراندیشی و مخالفت در کشورهای غربی و اروپای شرقی، و شکاف رو به افزایش بین ملل فقیر و غنی موجب جهتگیری دوباره و ریشهای تفکر اجتماعی شد. تغییر و تضاد اجتماعی، به جای یکپارچگی اجتماعی و تنظیم زندگی اجتماعی با هنجارهای مشترک یا «نظام ارزشی همگانی» فرضی، اکنون به مسئلهی اصلی تحلیل اجتماعی تبدیل شده بود. همانطورکه وبر در مقالهی خویش دربارهی عینیت نوشته بود (Weber, 1904): «زمانی فرامیرسد که جوّ تغییر میکند... پرتو مسائل فرهنگی بزرگ به تابش درمیآید. سپس عام نیز مهیا میشود که دیدگاه خود و دستگاههای مفهومی خود را تغییر دهد.» در این اقلیم فکری جدید جامعهشناسی شکوفا شد، در حالیکه تأثیر تفکر مارکسیستی غربی به سرعت رو به افزایش میرفت و حتی همراه با زوال نگرش ارتدکس استالینیستی به کشورهای اروپای شرقی نیز سرایت میکرد.
این تغییر جهتگیری و گسترش رشتهی جامعهشناسی با تخصصی شدن فزاینده و تکثیر و ازدحام حوزههای جدید پژوهش همراه بود - برای مثال پژوهش در بافت اجتماعی رشد اقتصادی، صورتهای نوین امپریالیسم، نقش زور در زندگی اجتماعی، جنسیت، گروههای قومی، و جنبشهای اجتماعی - که بسیاری از آنها جامعهشناسی را به سایر علوم اجتماعی نزدیکتر کردند، خصوصاً به اقتصاد، انسانشناسی و علوم سیاسی. اما در عین حال، تعدد پارادایمها نیز رو به افزایش میرفت و تقسیم این رشته به مکاتب فکری رقیب، که همیشه وجود داشته، پررنگتر و بارزتر شد. تفکر مارکسیستی که در طول دورهی اوج نفوذ خود تصور میرفت بتواند پشتوانهای برای اتحاد نظری فراهم کند، خود در نتیجهی بازتفسیرها و بازسازیهای چندجانبهی ایدههای مارکس دچار انشعاب و تقسیمبندی شده بود و مواضع افراطی در این زمینه از طرف مارکسیسم ساختارگرایانهی لویی آلتوسر و نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت مطرح میشد.
مسلماً مناقشههای دیرینهای در همهی علوم اجتماعی دربارهی رهیافتهای نظری بنیادی وجود دارد، اما در جامعهشناسی که مدعی تدوین اصول یک علم اجتماعی عمومی بود و هنوز هم کموبیش مدعی چنین چیزی است، این مناقشهها شدت و حدت مثال زدنی و استثنایی داشته است. سه مسئلهی عمده در اینجا وجود دارد. مسئلهی نخست مربوط به اهمیت نسبی ساخت اجتماعی در زندگی اجتماعی است - مقصود از ساخت اجتماعی الگوهای استقراریافتهی رفتار و نهادهای رسمی است - و کنشهای آگاهانه و عامدانهی افراد یا گروهها: آیا جامعه را باید محصول این کنشها به شمار آورد، یا اینکه برعکس، مقاصد و اهداف افراد و گروهها و امکانات کنش باید محصول جامعه دانسته شود. این مسئله از ابتدای تولد این رشته تاکنون هیمشه مورد بحث بوده است: نزد مارکس (Marx, 1852) در این نکته که «آدمیان خود تاریخ خود را میسازند، اما نه آنطور که خودشان دوست دارند»؛ یا زیمل (Simmel, 1908) در «دو توصیف منطقاً متناقض» از آدمیان به عنوان «محصول و محتوای جامعه» و به عنوان «موجودات خودمختار»؛ یا برگر و لاکمن (Berger and Luckmann, 1966) در قضیهای که دربارهی سه جنبهی بنیادی زندگی اجتماعی مطرح میکنند: «جامعه محصولی بشری است. جامعه واقعیتی عینی است. انسان محصولی اجتماعی است»؛ یا جامعهشناسان جدید پرشماری که به جبرگرایی اجتماعی ساختارگرایی یا در مقابل به پنداشتهای مربوط به کنش فردی معتقدند (خصوصاً کنش عقلانی؛ ــ نظریهی انتخاب عقلانی، و تفسیر کنش متقابل میان افراد در زندگی روزمره Wolff, 1978؛ ــ پدیدارشناسی)، یا کسانی که میکوشند از طریق دیدگاههایی همچون «ساختزدایی» و «بازساختیابی» (Gurvitch, 1958؛ ـــ ساختیابی) یا «خود-تولید جامعه» (Touraine, 1973) بر این تقابل میان ساخت و کنش غلبه کنند.
دومین مسئلهی عمده به رابطهی میان ساخت اجتماعی و تغییر تاریخی مربوط میشود. آن نوع ساختارگرایی که لوی-استروس (Lévi-Strauss, 1958) وارد انسانشناسی اجتماعی کرد و پس از آن به جامعهشناسی نیز اشاعه یافت و روایت مارکسیستی از آن نیز به عمل آمد، عموماً غیرتاریخی بود و امکان یا مناسبت تبیین تاریخی را یکسره انکار میکرد و به این ترتیب در تعارض با نظریههای جامعهشناختی تغییر اجتماعی قرار میگرفت، یعنی در تقابل با نظریههای وبری، مارکسیستی و تکاملی. در مورد نظریهی مارکسیستی این مسئله شاید با توسل به ایدهی «تناقضهای ساختاری» قابل حل بود (Godelier, 1972)، اما گرایش کلی تفکر ساختاری این بود که ارزش تبیینهای تاریخی را زیر سؤال میبرد و آنها را بر ساختههای ایدئولوژیک کموبیش خودسرانهای میدانست. با این حال، گلدمن (Goldmann, 1970) نوعی «ساختارگرایی تکوینی» را مطرح کرد و معتقد بود ساختارهایی که رفتار بشر را ایجاد میکنند «واقعیات قطعی جهانی» نیستند بلکه «پدیدههایی ناشی از خاستگاههای پیشین» هستند که دگرگونی آنها نشان دهندهی «تکامل آیندهی» آنهاست (نک. Piaget, 1968).
سومین مسئلهی عمده که با دو مسئلهی پیشین همپوشانی دارد، به ماهیت کلی تبیین جامعهشناختی و خصوصاً مفهوم علیت در زندگی اجتماعی مربوط میشود. در اینجا میتوان به یک دستهبندی کلی اشاره کرد: هواداران تبیین علّی پوزیتیویستی یا واقعگرایانه (ــ پوزیتیویسم، واقعگرایی)؛ کسانی که به تبیین براساس وضعیتهای فرجامین (کارکردگرایی) معتقدند؛ کسانی که بین علوم طبیعی و علوم اجتماعی تمایزی قطعی میگذارند و تبیین علّی فرایندهای اجتماعی را رد میکنند و حامی تفسیر معناهای کنش انسان هستند (ــ هرمنوتیک). همهی جامعهشناسان بزرگ با این مسئله دست به گریبان بودهاند: مارکس که بعضی در آثار او نوعی «پوزیتیویسم پنهان» (Wellmer, 1969)، و بعضی روش واقعگرایانه یا دیالکتیکی (ـــ دیالکتیک) و یا روش پدیدارشناختی تشخیص دادهاند؛ وبر که دیدگاه پیچیدهی او به ماهیت جامعهشناسی تبیین علی و تفهم معنایی را در کنار هم میگذارد و هر دو را برای فهم کامل زندگی اجتماعی ضروری میداند؛ و دورکم که حامی تبیین علّی و کارکردی بود؛ هر چند تبیینهای کارکردی در مطالعات عملی او اهمیت بیشتری داشت.
به رغم این مسائل و اختلافنظرهای بنیادی، جامعهشناسی بر تفکر اجتماعی مدرن نفوذ عمیقی داشته است؛ در واقع، جامعهشناسی در نتیجهی دلمشغولی با ماهیت و اصول اولیهی علوم اجتماعی، کانون بحث و جدلهایی شده است که اگر هم این مسائل را حل نکردهاند، بدون شک از جهات بسیاری معضلات خاص تعمیم و تبیین در حوزهی رویدادهای اجتماعی و فرایندهای اجتماعی را روشن ساختهاند (Outhwait, 1987). اما تفکر جامعهشناختی از جهات دیگری نیز تأثیر و نفوذ داشته است، چون حساسیت به متن اجتماعی وسیعتر را وارد رشتههای تخصصیتر کرده است. بسیاری از نظرگیرترین مطالعات جامعهشناختی در پیوند با سایر رشتهها صورت گرفته است: مثلاً در جامعهشناسی اقتصادی که در آن سنت پیشین اقتصاد سیاسی دوباره احیا شده است و پژوهشهایی مانند پژوهش وبر (Weber, 1921) و شومپیتر (Schumpeter, 1942) به مثابه نقطهی عزیمت مطالعات جدید از نو ارزیابی میشوند؛ در جامعهشناسی سیاسی که در آن تحلیل نهادهای سیاسی رسمی به واسطهی مطالعه در مورد احزاب، انتخابات، گروههای فشار و جنبشهای اجتماعی و همچنین به واسطهی تحلیل مفاهیمی مانند دموکراسی، بوروکراسی و شهروندی بسیار گستردهتر شده است؛ در توسعهی قابل توجه پژوهشهای تاریخ اجتماعی که در بعضی موارد تاریخ ساختارهای اجتماعی به شمار میآید (Burke, 1980)؛ و در مطالعات پرشماری که در مورد توسعهی جهان سوم انجام میگیرد که در آن جامعهشناسان، انسانشناسان، اقتصاددانان و دانشمندان سیاسی شرکت داشتهاند و گاهی با هم همکاری کردهاند. در عرصهای دیگر، جامعهشناسی بر اقتصاد و سیاست اجتماعی بعد از جنگ نیز تا حدی تأثیر گذاشته است؛ این تأثیر از طریق پژوهش در مورد توسعهی دولت رفاه در کشورهای صنعتی (Marshall, 1970) و سپس در مورد کشورهای مستقل در حال صنعتی شدن، و دربارهی ماهیت مسائل اجتماعی و اثربخشی اقدامات و برنامههای مقابله با آنها بوده است (Wooton, 1959; Merton and Nisbet, 1961).
جامعهشناسی دستاوردهای واقعی و چشمگیری در حوزههای مختلف زیر داشته است: در گسترش دادن دامنهی شناخت نظاممند از زندگی اجتماعی، و در تدارک شالودهای تجربی و عقلانی برای سیاستگذاری. با وجود این، نارضایی عمومی و پایداری نسبت به تقسیمبندیها و تجزیهی درونی جامعهشناسی وجوددارد، رشتهای که ظاهراً به میل خود عرصهی گستردهای را دربرمیگیرد: از فلسفهی علم تا مفصلترین پژوهشهای ریزبینانه دربارهی بعضی شکلهای عجیب فعالیت بشری، که معلوم نیست وضعیت کلی بشر را روشنتر میکنند یا نه. پاسخ این پرسش هنوز به درستی معلوم نیست که آیا رشتهی متحدتر و به لحاظ فکری منسجمتری سرانجام پدید خواهد آمد که بخشی از امیدها و نویدهای اولیهی علم تکپارادایمی جامعه را تحقق بخشد، یا اینکه تخصصی شدن فزاینده با تکثیر و تزاید هرچه بیشتر مدلهای گوناگون و مشاجرههای شدیدتر میان طرفداران نظریههای بدیل همراه خواهد شد. تا جایی که میتوان چشمانداز آینده را تشخیص داد، حالت دوم محتملتر مینماید، اما همهی پیامدهای آن تأسفآور نیست؛ بحث و مناقشه دستکم تضمین میکند که جامعهشناسی رشتهی انتقادی و پویایی خواهد ماند که مدیحهسرای وضع موجود نیست و ممکن است ایدههای تازهای پدید آید که تأثیر ثمربخشی بر تفکر اجتماعی و شکلهای زندگی اجتماعی داشته باشد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول