نویسنده: سی. اِی. روتس
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
Mass Society
این اصطلاح برای توصیف وضعیت جوامع مدرنی به کار میرود که در آنها شکلهای سنتی پیوستگی و ارتباط مانند اجتماع محلی، طبقه، قومیت و دین رو به افول رفته است و سازماندهی اجتماعی غالباً در مقیاس کلان و به صورت بوروکراتیک انجام میپذیرد، به قسمی که روابط اجتماعی در آنها نسبتاً غیرشخصی است. در روایتهای افراطیتر، «جامعهی تودهای» جامعهای تصویر میشود که جمعیت آن تودهی گلهوار و تمایزنیافتهای است که از اجتماع محلی، سنت و اخلاق عرفی برکنده شده و هیچ تمیز و تشخیصی در امور مربوط به ذوق و سلیقهی فرهنگی و نیز سیاست ندارد، و در نتیجه آلت دست امواج مد و عواطف تبلیغی قرار میگیرد و قربانی نیرنگبازیهای سیاستمداران کاریزماتیک خودسر میشود.
نظریهی جامعهی تودهای خصوصاً در ربع دوم قرن بیستم به مثابه شناسایی و تشخیص امراض سیاسی و فرهنگی ناشی از فاشیسم و بلشویسم و در دهههای 1950 و 1960 به مثابه نقد جامعهی امریکایی که جامعهای سازشکار و به لحاظ سیاسی مرده و بیروح دانسته میشد، نفوذ فراوانی پیدا کرد. این نظریه در سالهای اخیر از رونق افتاده است؛ هم به دلیل بدبینی فرهنگی نخبهگرایانهی آنکه در پرتو شواهد مربوط به کثرتگرایی اجتماعی و فرهنگی پایدار و احتمالاً رو به افزایش، دیگر اعتباری ندارد، و هم به دلیل همسو شدن این نظریه با سیاستهای محافظهکارانهای که ماهیت تغییریافتهی مشارکت سیاسی را از اواسط دههی 1960 درک نمیکنند.
با این حال، نظریهی جامعهی تودهای به هیچوجه ابداع قرن بیستمی نیست. تهدیدی که از سوی تودههای شهری تربیت نشده، منحط و بیپروا متوجه نخبههای پراستعداد یا فضیلتمند است از زمان یونان باستان یکی از مضامین همیشگی و تکراری در فلسفهی سیاسی بوده است، ولی رویدادهای اواخر سدهی هجدهم و اوایل سدهی نوزدهم بود که این نگرانیها را تشدید و شالودهی پنداشت مدرن جامعهی تودهای را پیریزی کرد. انقلاب فرانسه با چنان شدت و سرعتی طومار حکومتهای اشرافی سنتی را در سراسر اروپا درهم پیچید که حتی متفکرانی که مرتجع نبودند، مانند جان استوارت میل، نگران این بودند که مبادا دموکراتیک شدن موجب شود مردمانی که به اندازهی کافی از تعلیم و تربیت بهرهمند نبودهاند تا بتوانند تکالیف شهروندی را به صورت مسئولانه برعهده گیرند، وارد عرصهی سیاسی شوند. بر این اساس، دموکراسی ممکن است به معنای تنزل سطح باشد که در آن شور و سوداهای تودهی مردم بر عقل و خردمندی نخبههای تعلیم دیده غلبه میکند و به عدم مدارا با ناهمنوایی میانجامد.
عامل مهم دیگری که در این فرایند نقش داشت، دگرگونی جوامع عمدتاً کشاورزی به واسطهی فرایندهای مرتبط با صنعتی شدن، بوروکراتی شدن و شهریشدن است. نظریهی جامعهی تودهای استفادهی زیادی از آثار آن دسته نظریهپردازان قرن نوزدهم (خصوصاً آلکسی دو توکویل، فردیناند تونیس، امیل دورکم و ماکس وبر) میکند که هم این تغییرات را تشخیص میدادند و هم نگران نتایج آنها برای انسجام اجتماعی و نظم سیاسی بودند. درست همانطور که روابط اجتماعی جامعهی پیشاصنعتی با صنعتی شدن دگرگون شد، فروپاشی نظم اخلاقی پیشین و سست شدن قید و بندهای مکانیکی نیز نظم سیاسی را تهدید میکردند؛ اموری که پیش از آن به حفظ پیوستگی جوامع کمک میکردند.
اما جامعهشناسان کلاسیک، برخلاف نظریهپردازان جامعهی تودهای که بعداً از کار آنها استفاده کردند، فرض را بر این نمیگذاشتند که روندهای قطعی و مطلقی را شناسایی کردهاند. شکلهای گوناگون دوقطبی «اجتماع - جامعه» به صورت ابزارهای اکتشافی به کار میرفت و ابعادی از فرایندهای جاری و ساری اجتماعی دانسته میشد، نه وضعیتهای نهایی. خصوصاً با این حال امکانهایی برای نوآوری وجود دارد. اشتباه نظریهپردازان جامعهی تودهای این بود که حسرت گذشته چنان چشم بصیرت آنها را بسته بود که نتوانستند شکلگیری صور نوین اجتماع و اخلاق را حتی در جوامع تحت سیطرهی شکلهای مدرن ارتباط ببینند.
روشنترین توصیف نظری چشمانداز جامعهی تودهای را میتوان در جامعهشناسی سیاسی داشته یافت. کورنهاوزر (Kornhauser, 1959) بر تأثیر ویرانگر تغییر سریع اجتماعی، اقتصادی و سیاسی تأکید میکند، ولی به پیوندهای ثانویه و گروههای فرعی که توکویل برای سلامت و ثبات دموکراسی لیبرال آن قدر مهم میپنداشت، نقش اصلی و محوری میدهد. در غیاب این پیوندهای بینابینی، تودهی بیانسجام جمعیت پذیرای بسیج شدن به دست نخبههای سیاسی میشد در حالیکه نخبهها نیز به نحو خطرناکی در معرض فشارهای عقاید تودهها بودند. نتیجه چیزی جز لطمه خوردن از ناپایداری و افراطیگری سیاسی نبود.
کتاب کورنهاوزر را میتوان تلاشی برای تعمیم تبیینهای ظهور جنبشهای افراطگرا و جوامع توتالیتری در دهههای 1920 و 1930 دانست (خصوصاً تبیینهای امیل لدرر، هانا آرنت و فرانتس نویمان). بیشترین توجه او وقف آلمان نازی میشود، که البته قابل درک است. سقوط آلمان در ورطهی نازیسم به نوپابودن و سرعت دگرگونی آلمان و تبدیل شدن آن به جامعهی دموکراتیک تودهای نسبت داده میشد. این تغییر به قدری سریع بود که پیوندهای کهن اجتماعی، طبقهای و دینی فروریخته بود و تودههای بیریشه و بیهنجار را آلت دست سیاستمداران نیرنگبازی قرار داده بود که از ابزارهای مدرن سازماندهی و ارتباطات بهره میبردند.
نظریهی جامعهی تودهای با اینکه به مثابه تبیین ظهور نازیسم عقلپسند به نظر میرسید، براساس شواهد محکمی که با گزارهی اصلی آن تناقض دارد، اشتباه بود. آلمان به واقع جامعهای بود دستخوش تغییرات سریع و ویرانگر، ولی این تغییرات بیشتر جنبهی سیاسی داشت تا اجتماعی، و آلمان پیش از به قدرت رسیدن نازیها جامعهای نبود که در آن سازمان اجتماعی بینابینی ضعیف باشد؛ برعکس، این سازمانهای اجتماعی بسیار قویتر از جوامعی همچون فرانسه بود که جاذبهی فاشیسم در آنها نسبتاً محدود بود.
وقتی نظریهی جامعهی تودهای در مورد جنبشهای اجتماعی نوین دهههای 1960 و 1970 استفاده میشود، به حضیض خود میرسد، چون در مورد این جبنشها شواهد فراوانی هست که نشان میدهد افراد بیهنجار و به لحاظ اجتماعی ذرهوار نیستند که بیشترین گرایش را به عمل سیاسی رادیکال دارند، بلکه برعکس، افرادی که به لحاظ اجتماعی نسبتاً به خوبی ادغام شده و در اکثرث قریب به اتفاق موارد انگیزهی قوی برای تعهد به اول محکم اخلاقیای دارند، دست به عمل رادیکال میزنند. در واقع، همین شواهد بدترین ضربه را به نظریهی جامعهی تودهای میزنند. به رغم اینکه تغییر سریع آشفتگیهایی به دنبال دارد و غالباً موجب بیثباتی سیاسی میشود، معمولاً چنین نیست که همان کسانی که به واسطهی این تغییرات سریع بیش از همه بیسر و سامان شدهاند، بیش از همه به کنشهای سیاسی رادیکال گرایش پیدا کنند. برای کسانی که درگیر این نوع کنشهای سیاسی میشوند، خصوصیات عمل سیاسیشان معمولاً بازتابی است از ارزشهایی که قبلاً در فرایند اجتماعی شدن کسب کردهاند و نه واکنش بیدلیلی به اوضاع و احوال تغییر یافتهی زمانه.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول