ماجراي شتر صالح (ع)

حضرت صالح ـ عليه السلام ـ هم چنان به دعوت خود ادامه مي‎داد، ولي روز به روز بر كارشكني قوم مي‎افزود، صالح ـ عليه السلام ـ كه در شانزده سالگي به پيامبري رسيده بود و قوم را به سوي يكتا پرستي دعوت مي‎كرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمايي آنها پرداخت، ولي ـ جز اندكي ـ نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با انواع آزارها، روي در روي او قرار گرفتند. تا اين كه: حضرت صالح ـ عليه السلام ـ آخرين اقدام خود را براي نجات آنها نمود و به آنها چنين پيشنهاد كرد:
شنبه، 29 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماجراي شتر صالح (ع)
ماجراي شتر صالح (ع)
ماجراي شتر صالح (ع)

منبع: سایت اندیشه قم
حضرت صالح ـ عليه السلام ـ هم چنان به دعوت خود ادامه مي‎داد، ولي روز به روز بر كارشكني قوم مي‎افزود، صالح ـ عليه السلام ـ كه در شانزده سالگي به پيامبري رسيده بود و قوم را به سوي يكتا پرستي دعوت مي‎كرد، حدود صد سال در ميان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمايي آنها پرداخت، ولي ـ جز اندكي ـ نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با انواع آزارها، روي در روي او قرار گرفتند.
تا اين كه: حضرت صالح ـ عليه السلام ـ آخرين اقدام خود را براي نجات آنها نمود و به آنها چنين پيشنهاد كرد:
«من در شانزده سالگي به سوي شما فرستاده شدم، ‌اكنون 120 سال از عمرم گذشته است،‌پس از آن همه تلاش، اينك (براي اتمام حجّت) پيشنهادي به شما دارم، و آن اين كه: اگر بخواهيد من از خدايان شما (بتهاي شما) تقاضايي مي‎كنم، ‌اگر خواستة مرا بر آوردند، از ميان شما مي‎روم (و ديگر كاري به شما ندارم) و شما نيز تقاضائي از خداي من بكنيد، تا خداي من به تقاضاي شما جواب دهد،‌ در اين مدّت طولاني هم من از دست شما به ستوه آمده‎ام و هم شما از من به ستوه آمده‎ايد (اكنون با اين پيشنهاد كار را يكسره و يك طرفه كنيم).
قوم ثمود: پيشنهاد شما، منصفانه است.
بنابراين شد كه نخست، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ از بتهاي آنها تقاضا كند، روز و ساعت تعيين شده فرا رسيد،‌بت پرستان به بيرون شهر كنار بتها رفتند، و خوراكيها و نوشيدنيهاي خود را به عنوان تبرّك كنار بتها نهادند، و سپس آن خوراكيها را خوردند و نوشيدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نياز پرداختند، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح ـ عليه السلام ـ گفتند:
«آن چه تقاضا داري از بتها بخواه»
صالح ـ عليه السلام ـ اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: «نام اين بت چيست؟!»
گفتند: فلان!
صالح به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت: تقاضاي مرا برآور، ولي بت جوابي نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا اين بت جواب مرا نمي‎دهد؟
گفتند: از بتِ ديگر، تقاضايت را بخواه.
صالح، متوجّه بت ديگر شد، و تقاضاي خود را درخواست كرد،‌ولي جوابي نشنيد.
قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: «چرا جواب صالح ـ عليه السلام ـ را نمي‎دهيد؟»
سپس (قوم ثمود به عقيده خودشان براي جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در ميان خاك زمين در برابر بتها غلطيدند، و خاك را بر سرشان مي‎ريختند، و به بتهاي خود گفتند: «اگر امروز به تقاضاي صالح جواب ندهيد، همة ما رسوا و مفتضح مي‎شويم»، آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاي خود را از بتها بخواه، صالح تقاضاي خود را از آنها خواست، ولي جوابي نشنيد.
صالح به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدايان شما، به تقاضاي من جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاي خود را از من بخواهيد، تا از درگاه خداوند بخواهم و همين ساعت، تقاضاي شما را بر آورد.
هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود،‌سخن صالح ـ عليه السلام ـ را پذيرفتند، و گفتند:
«اي صالح! ما تقاضاي خود را به تو مي‎گوييم،‌اگر پروردگار تو تقاضاي ما را برآورد، تو را به پيامبري مي‎پذيريم و از تو پيروي مي‎كنيم، و با همة مردم شهر با تو تبعيت مي‎نماييم».
صالح: آن چه مي‎خواهيد تقاضا كنيد.
قوم ثمود: با ما به اين كوه (كه در اينجا پيداست) بيا.
حضرت صالح ـ عليه السلام ـ با آن هفتاد نفر به بالاي آن كوه رفتند.
در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح ـ عليه السلام ـ گفتند:
«اي صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگي كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازة يك ميل مي‎باشد، از همين كوه، خارج سازد.»
صالح گفت: تقاضاي شما براي من بسيار عظيم است، ولي براي خدايم، آسان مي‎باشد. همان دم صالح ـ عليه السلام ـ به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: «در همين مكان شتري چنين و چنان خارج كن».
ناگاه همة حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونه‎اي كه نزديك بود از شدّت صداي آن، عقل‎هاي حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زني كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد، و سپس ساير اعضاي پيكر آن شتر بيرون آمد، و روي دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.
وقتي كه قوم ثمود، اين معجزة عظيم را ديدند، به صالح گفتند:
«خداي تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچّه‎اش را نيز براي ما خارج سازد».
صالح، همين تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، ‌بچّه‎اش را انداخت، و بچّه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح ـ عليه السلام ـ در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و گفت: «آيا ديگر تقاضايي داريد؟»
گفتند: «نه، بيا با هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آنها خبر دهيم، تا آنها به تو ايمان بياورند».
صالح ـ عليه السلام ـ همراه آن هفتاد نفر به سوي قوم ثمود، حركت كردند، ولي هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: «آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود».
وقتي كه به قوم رسيدند،‌آن شش نفر باقيمانده، گواهي دادند كه: «آن چه ديديم حق است»، ولي قوم سخن آنها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح ـ عليه السلام ـ را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكي از آن شش نفر نيز شكّ كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص (بنام «قُدار») آن شتر را پي كرد و كشت.[1]

شتر عجيب، معجزة بزرگ حضرت صالح ـ عليه السلام ـ

در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژة «ناقه» (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوة زندگي و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخي به صالح ـ عليه السلام ـ گفتند: «تو از افسون شدگان هستي و عقلت را از دست داده‎اي، تو مانند ما بشر هستي، اگر راست مي‎گويي معجزه و نشانه‎اي بياور.»[2]
و چنان كه گفته شد، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراي معجزه هستم و همين معجزه نشانة صدق و راستي من است، و به شما پيشنهاد مي‎كنم كه هر تقاضايي داريد از من بخواهيد تا من از خداي خود بخواهم و آن تقاضا تحقق يابد.
نمايندگان قوم ثمود كه «هفتاد نفر» از برگزيدگان آنها بودند، صالح ـ عليه السلام ـ را كنار كوهي بردند و گفتند: «تقاضاي ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه ناگهان شتري را كه بسيار بزرگ و سرخ پر رنگ و داراي بچة ده ماهه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد.
صالح تقاضاي آنها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شتري عظيم ازدل آن بيرون آمد، و داراي همة آن ويژگي‎هايي بود كه آنها مي‎خواستند.
بعضي نوشته‎اند: اين ناقه از ميان همان سنگي كه قوم ثمود آن را تعظيم مي‎كردند، و در مقابلش قربانيها مي‎نمودند،‌ به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح ـ عليه السلام ـ بيرون جهيد، هنگامي كه آن سنگ شكافته شد، ‌صداي بسيار بلند و وحشت انگيزي كه نزديك بود عقل‎ها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سرِ شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقية اعضاي او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روي زمين ايستاد.
بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودي معجزة صالح ـ عليه السلام ـ آشكار گردد، شگفت زده گفتند: «از خدا بخواه كه بچة شتر را نيز از رحمش بيرون آورد.» حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچة آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.
به اين ترتيب، حضرت صالح ـ عليه السلام ـ معجزه صدق پيامبري خود را به طور كامل به آنها نشان داد.[3]
در اين هنگام آنها چاره‎اي جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزة حضرت صالح ـ عليه السلام ـ را به آنها خبر دهند و آنان را به سوي ايمان دعوت كنند، ولي 64 نفر از آنها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقي ماندند.[4]
ناقة صالح داراي ويژگي‎هايي بود، كه هر كدام از آنها مي‎توانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ايمان آنها به حضرت صالح شود، از اين رو مخالفان سعي داشتند اين معجزه را نابود كنند.
خداوند به صالح ـ عليه السلام ـ وحي كرد كه: «ما ناقه را براي امتحان و آزمايش قوم مي‎فرستيم، و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنهاتقسيم شود، يك روز از براي ناقه، و يك روز براي اهالي شهر باشد. و هر كدام از آنها بايد در نوبت خود حضور يابد، و ديگري مزاحم او نشود».[5]
مردم آب شهر را نوبت بندي كردند، يك روز نوبت ناقه بود كه همة آب را مي‎آشاميد، و روز ديگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند.
حضرت صالح ـ عليه السلام ـ به قوم ثمود چنين فرمود: «اي قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودي براي شما نيست، دليل روشني از طرف پروردگار براي شما آمده است، و آن اين ناقة الهي است، كه براي شما معجزه‎اي بزرگ است، اين ناقه را به حال خود بگذاريد كه در سرزمين خدا (از علفهاي بيابان) بخورد، و به آن آزار نرسانيد.

پی نوشت:

[1] . روضة الكافي، ص 185 و 186.
[2] . شعراء، 153 و 154.
[3] . تاريخ انبياء، ص 263.
[4] . اقتباس از روضة الكافي، ص 186؛ و تفسير نور الثّقلين، ج 2، ص 48 و 49.
[5] . قمر، 27 و 28.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط