نویسنده: یوسفعلی میرشکاک
کتابشناسی: مسئلهی تقصیر/ کارل یاسپرس/ ترجمهی فریده فرنودفر و امیر نصری/ چشمه/ 145 ص
فیلسوف اگر پس از فاجعه زنده بماند میتواند جبران مافات کند، به شرط آنکه فاجعه، چیزی باقی گذاشته باشد. آیا این حکم دربارهی شاعران و نویسندگان و دیگر هنرمندان هم صدق میکند؟ اگر فاجعه واپسین فاجعه باشد، این پرسشها تا ابد بیپاسخ میمانند. آلمان با اینکه همه چیز خود را طی سیطره ناسیونال سوسیالیسم از دست داد، اما چون در متن روشنگری» قرار داشت، توانست در پرتو دو ویژگی ارجمند مدرنیته، خرد و آزادی، خود را از شر نکبت روزگار فاشیسم برهاند و بخش وسیعی از پلیدیها و پلشتیها را از میان ببرد و بازماندگان آن روزگار تیره و تار اهریمنی را، به همرنگ شدن با روزگار رهایی برانگیزد. آلمانیها شاید همچون دیگر مردمانی که اسیر حکومتهای توتالیتر میشوند، در ژرفای وجود خود از وضعیتی که در آن به سر میبردند، متنفر میشود، در ژرفای خود از وضعیتی که در آن به سر میبردند، متنفر بودند اما چارهای نداشتند جز اینکه همرنگ جماعت بمانند و خود را به خطر نیندازند، ولی پس از آنکه به لطف متفقین بار دیگر به آزادی دست یافتند، توانستند خود و سرزمین خود را بازآفرینی کنند. آیا اگر آلمان بیرون از اروپا بود باز هم میتوانست روی پاهای خود بایستد؟ آری، ژاپن هم توانست سر بلند کند و پیش برود. اما اگر آلمان فیالمثل اسیر «تقدیر شرقی» و گرفتار «حوالت جهان سومی» بود، امکان نداشت به جبران فاجعه همت بگمارد. آلمان در متن اروپا توانست به «مسئله تقصیر» بیندیشد. هنگامی که نخبهای چون کارل یاسپرس به تقصیر خود معترف باشد، مردم آلمان حتی اگر از کتاب وی (همین کتاب= مسئلهی تقصیر) استقبال نکنند، به «اعتراف خاموش» گردن مینهند. اروپایی طی قرون پس از رنسانس آموخته است که نه تنها شکست خود را بپذیرد، بلکه به مقصر بودن خود اعتراف کند و عذر بخواهد و تدارک مافات کند. اما انسان شرقی چگونه خواهد توانست به اهمیت مسئلهی تقصیر و اعتراف به تقصیری پی ببرد؟ آیا اصلاً راه بردن به چنین عالمی برای انسان شرقی ممکن است؟یاسپرس درسگفتارهای خود را در باب وضعیت فکری آلمان (پس از سقوط ناسیونال سوسیالیسم) با نقد اوضاع دانشگاهها و ریاکاری ناگزیر اساتید در روزگار «رایش» آغاز میکند و میکوشد تا وضع سیاسی آلمان را سپس از نابودی «رایش» (زیر نفوذ متفقین) برای دانشجویان توجیه کند: «سخن گفتن از هر دری، آن هم بر مبنای میل و ارادهی ما، به هر حال نوعی بیمبالاتی و بیبند و باری است» (ص20) چرا که: «حق نقد این حکومت (حکومت نظامی حاکم برآلمان به سرکردگی امریکا) را نداریم.» (همان) یک فیلسوف در سایهی یک جکومت توتالیتر به خود جرئت نمیدهد به سردبیر روزنامهی زوریخ هیچ سخنی در باب اوضاع روز بگوید، زیرا میداند هر چه بگوید ممکن است به قیمت جان او تمام شود، لاجرم پاسخ میدهد: «من در برابر هیتلرسوگند وفاداری خوردهام» (سوگند: وفاداری در فرهنگ غرب چیزی است معادل بیعت در فرهنگ ما، و نه از قماش قسم که کفاره داشته باشد). اکنون در سایهی سیطرهی بیگانگان چه سخنی میتواند برای دانشجویان (و به صورت غیرمستقیم برای مردم آلمان) داشته باشد:
«لازم است دو نکته را در نظر باشیم که در شرایط کنونی وقوف به آنها برای ما آلمانیها ضروری به نظر میرسد: نخست باید بیاموزیم تا یا یکدیگر سخن بگوییم، دیگر آنکه، دیگری را در مقام تقابل، با توجه به تفاوتهای غیر معمولمان بفهمیم و به رسمیت بشناسیم.» (ص21) آنگاه به شرح این دو آموزهی مهم میپردازد. آیا این دو آموزه را یاسپرس به مردم آلمان ارمغان کرده است؟ خیر. این دو آموزه از نتایج پیروزی لیبرالیسم بر فاشیسم سرچشمه گرفتهاند و اکنون یاسپرس در مقام توضیح و توجیه آنهاست. اگر در عبارات یاسپرس دقت کنیم، خواهیم دید سعی دارد به دانشجویان متأثر از شور و هیجان روزگار «رایش» الفبای دموکراسی را بیاموزد. «هدف ما آموختن سخن گفتن با یکدیگر است.» (ص22) «دیدگاه مخالف مهمتر از دیدگاه موافق است. یافتن وجوهاشتراک در عین اختلاف، مهمتر از تثبیت شتابزدهی عقاید انحصاری هر یک از طرفین است.» (همان) یاسپرس در حقیقت مشغول سمزدایی از ذهن و ضمیر جوانان بیچارهای است که طی سالهای سیطرهی رایش، در خانه و خیابان و مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و .... الخ، مدام در فضایی هیجانآلود و شعارزده. خود و خون خود و ایدئولوژی خود را حق، و دیگران را باطل و پست و پلید و سزاوار مرگ و نابودی انگاشتهاند. «ما باید اندیشهمان را علیه این تمایل بپرورانیم که همه چیز پیشاپیش حاضر و آماده است و همه چیز در شعارها گفته شده است.» (ص 23) «همهی این سالها در خصوص تحقیر سایر انسانها بسیار دیده و شنیدهایم، دیگر میخواهیم مرتکب آن شویم.» (ص 25) یاسپرس برای ژرفا بخشیدن بهاندیشهی مخاطب جوان، به اوضاع روزگار «رایشن سوم» میپردازد. اما از برشمردن مصادیق فراتر میرود و مفاهیمی را مطرح میکند که بسیاری از جوامع ایدئولوژی زده گرفتار آنها هستند. «بسیاری از افراد اصلاً علاقهای بهاندیشیدن ندارند. آنها تنها خواهان شعار و فرمانبرداری هستند. آنها جز تکرار عبارات از برشده، نه چیزی میپرسند و نه پاسخی میدهند.» (ص34) در بخش دوم (مسئلهی تقصیر) یاسپرس، چهار گونه تقصیر را مورد بحث قرار میدهد1. تقصیر جزایی 2. تقصیرسیاسی 3. تقصیراخلاقی 4. تقصیر متافیزیکی، این بخش به ساخت تفکر فلسفی (فلسفهی سیاسی) نزدیکتر است: «مشخصههایی نظیر آلمانیها، روسها و انگلیسیها، یک مفهوم عام و متعلق به جنس نیستند که ذیل آن بتوان افراد را طبقهبندی کرد. بلکه مفاهیم مربوط به تیپهای شخصیتی هستند که ممکن است کم و بیش با افراد مطابقت داشته باشند. خلط میان تلقی جنس و تلقی تیپ، نشانهای از اندیشیدن در قالب جمع است: آلمانیها، انگلیسیها، نروژیها و یهودیان و اگر شما بخواهید میتوان موارد زیر را نیز در نظر گرفت: فریسیان، بایرنیها، یا مردان، زنان، جوانان و سالخوردگان. اینکه چیزی با این تلقی تیپشناسانه سازگار باشد، نباید ما را به این باور خطا برساند که هر فرد را میتوان از طریق مشخصههای کلی مد نظر قرار داد. این صورتی از تفکر است که در خلال سدهها، به رشد نفرت در میان اقوام و اجتماعات انسانی پر و بالای داده است.» (صص 56-55)
پس از شکست آلمان در جنگ و نابودی رایش، غرور نژادپرستانهی آلمانیها تبدیل به انفعال نشد بلکه به «نهان روشی» روی آورد. متفقین و در رأس آنها امریکا، آلمان را زیر سیطره گرفتند (البته با ژاپنیها تحقیرآمیزتر رفتار کردند) و با تشکیل دادگاه نورنبرگ و محاکمهی همهی متهمان، وضعیت را به نحوی جلوه دادند که آلمانیها احساس شرمساری و بیآبرویی کنند، اغلب مردم از این وضع ناراضی بودند.
و آن را مایهی تحقیر خود میشمردند. یاسپرس میگوید: «شرم و بیآبرویی نه در محاکمه، بلکه در آن چیزی است که عامل برپا شدن چنین محاکمهای شده است» (ص71) و به تصریح رایش را عامل بیآبرویی ملی میشمارد و به کسانی که پای قانون را به میان میکشند، پاسخ میدهد: «پس از یک جنگ تنها دادگاه فاتح میتواند در مقام بک مرجع عمل کند.» (ص73) یاسپرس ضمن نقد تلویحی دادگاه نورنبرگ آن را هموار شدن راه نظم جهانی میشمرد. یکی از سخنان یاسپرس که برای من غیرقابل هضم است، این است که: «یک ملت، مسئول حکومت خویش است.» (ص79) هرچند که مسئول دانستن را به معنی مقصر بودن از حیث اخلاقی نمیداند، اما آن را تقصیر سیاسی قلمداد میکند. یک یا دو نسل از یک ملت را مسئول پدید آمدن حکومت (به ویژه حکومتهای توتالیتر) میتوان به حساب آورد، اما به اعتقاد من هیچ مسئولیتی متوجه نسلهای بعدی نیست. یاسپرس میگوید که حتی راهبان، معتکفان، فاضلان، محققان و هنرمندان نیز که زندگی فارغ از سیاست را سپری میکنند، در نسبت با حکومتاند و در جوامع مدرن اعراض از مسئولیت و تبرای از تقصیر بیمعناست: «یک حوزهی غیرسیاسی خواهان حذف خود از هر نوع کنش سیاسی است، اما با این حال مسئولیت سیاسی از آن سلب نمیشود.» (ص81) و اما تقصیر سیاسی در ساحت مصادیق، در حقیقت چیزی نیست جز همرنگ جماعت شدن که در تمام طول تاریخ ویژگی تمام اجتماعات بشری بوده است و خواهد بود: «لزوماً برای هر کسی که میخواهد به زندگیاش ادامه بدهد، زندگی کردن در نقاب، نظیر اظهار وفاداری دروغین به مرجعیتهای تهدید کننده مثل گشتاپو، اطواری نظیر سلام هیتلری، شرکت در اجتماعات سیاسی و چیزهایی بسیار دیگر که حاکی از نوع مشترکتند، موجب به بار آمدن حس تقصیر اخلاقی میشود. در آلمان کدام یک از ما برای اوقاتی در زندگیاش، دچار چنین تقصیر نشده است؟» (ص82) یکی دیگر از مشکلات یاسپرس آن است که نمیداند سرباز (نظامی) را باید مشمول «تقصیر سیاسی» بداند یا نه؟ اما به جای اظهار تردید در این باب، هم «شرافت نظامی» را تأیید میکند و هم آن را تلویحاً انکار میکند: «نباید فضیلت سرباز را با دلیلی که آن سرباز به خاطرش جنگیده است، یکی گرفت، فضیلت سرباز موجب تبرئهی او از دیگر تقصیرها نمیشود.» (ص83)
فضیلت سرباز، مگر جز اجرای بیچون و چرای فرمان مافوق است؟ آنجا که فیلسوفانی همچون یاسپرس در میمانند که با رایش جز مسالمت چه راهی در پیش بگیرند. از سرباز بیچاره چه بر میآید؟ اینجاست که باید به زیرکی هایدگر آفرین گفت. هایدگر دریافته بود که اگر از همکاری با رایش اظهار اندامت کند، باید به تناقضگویی گردن بگذارد، از همین رو عزم خود را جزم کرد که متهم بماند و یاوه نگوید. «ممکن است کسی سربازی بیعیب و نقص باشد، اما مقهور سفسطهی وجدانی شود و به خاطر عرق ملیاش کارهایی انجام دهد و تحمل کند که آشکارا شر هستند، از این رو در اینجا شاهد وجدانی نیک غرق در اعمال شر هستیم.» (ص 83) چنین یاوهای فقط میتواند از یک مدعی اگزیستانسیالیسم شنیده شود (البته در موقف تناقض گویی). عرق ملی سرباز یا همان بیعیب و نقص بودنش، ذاتاً شراست، و هیچ تفاوتی ندارد که سرباز بیچاره برای رایش سوم بجنگد یا برایرایش اول، از برلین دفاع کند یا از استالین گراد، هرگاه در جانب پیروزی باشد، عمل وی افتخارآمیز است، و هرگاه در جانب شکست باشد شریک تقصیر سیاسی حکومت و ملت سرافکنده و مغلوب خود است. هرگونه قدرت در ساخت شر قرار دارد و خدمت به آن با هر توجیه و تقدیسی، تسلیم شدن به شر و یاری رساندن به شریران است، در این میان، اگر قرار باشد کسی را بیتقصیر بدانیم عامی بیچارهای است که میشود به سادگی احساسات او را برانگیخت و به کشتنِ دشمن (دشمنِ قدرت) واداشت. چنین فلکزدهای که از متن فرد منتشر بر میخیزد و حتی نسبت به غرایز کور خود فاقد آگاهی است، چگونه میتواند شرافت نظامی را با مسئلهی تقصیر همتافت کند؟ مشکل یاسپرس این است که نمیتواند نسبت به «روحآلمانی» بیتفاوت باشد و فراموش میکند که فاجعهی ناسیونال سوسیالیسم مستقیماً از دل همین «روحآلمانی» بیرون آمده است. به هر حال مقصر بودن اخلاقی از منظر یاسپرس چنین چیزی است: «در قبال شوربختی دیگران خود را به کوری زدن، فاقد احساس و عاطفه بودن و بیتفاوتی درونی نسبت به مصیبتی که رخ داده، چیزی نیست جز تقصیر اخلاقی.» (ص88) در هنگام کدام فاجعهی بزرگ، انسانها (در تمام امم) مقصر اخلاقی نبودهاند؟
یاسپرس میگوید: «تقصیر اخلاقی در خصوص سرسپردگی ظاهری، یعنی پذیرفتن ظاهری یک ایدئولوژی بدون اعتقاد باطنی به آن، تا حدی میان بسیاری از ما مشترک بوده است. افراد به منظور صیانت نفس، به منظور از دست ندادن جایگاه اجتماعی و به منظور حفظ موقعیت، به حزب نازی میپیوستند و اعمال صوری دیگری در جهت همرنگ شدن با جماعت انجام میدادند.» (ص 89) این وضع، سرشت همهی جوامع بشری است، به ویژه در تمدن تکنیکی، که امکان حضور حکومتها را حتی در پستوی خانهها فراهم آورده است. اگر چنین وضعی را تقصیر اخلاقی تلقی کنیم، در جهان کنونی یک غیرِمقصر پیدا نمیشود مگر نه به قول خود یاسپرس: «هیچ الزام اخلاقیای وجود ندارد که کسی زندگیاش را قربانی کند» (ص 90) و اما تقصیر متافیزیکی (شاید هم ترانس فیزیکی، زیرا یاسپرس پای خدا را به میان میکشد و هر جا که این اتفاق بیفتد ماجرا از متافیزیک فراتر میرود): «ما کسانی که هنوز در قید حیاتیم، طالب مرگ نبودیم، ما به خیابانها نریختیم. هنگامی که دوستان یهودی ما را به مسلخ میبردند، اما دم نزدیم تا جان ما هم به خاطر نیفتد. ما ترجیح دادیم زنده بمانیم، اما در کمال عجز و ضعف، با این منطق که مرگ ما کاری از پیش نمیبرد. اینکه ما هنوز زندهایم، تقصیر ماست. ما در پیشگاه خدا میدانیم که چه چیزی ما را به عمیقترین وجه حقیر و خفیف میسازد. آنچه در این دوازده سال بر ما رفت، ماهیت ما را دگرگون ساخت.» (ص 91) کاری که یاسپرس میکند (اعتراف به تقصیر) در حقیقت چیزی نیست جز اعتراضی که یک مسیحی عامی در یکشنبهها انجام میدهد و بار وجدان خود را سبک نمیکند، منتها یاسپرس در دانشگاه اعتراف میکند و دیگران را نیز به این اعتراف فرا میخواند. این اعتراف برای «روح آلمان»، لازم است: «هر فرد آلمانی که معنای مسائل و امور را میفهمد، آگاهیاش از وجود و آگاهیاش نسبت به خودشان را در تجربهی متافیزیکی چنین فاجعهای تغییر میدهد. نه هیچ کس میتواند از پیش تجویز کند و نه از پیش بداند که این تغییر چگونه باید صورت پذیرد. این مسئله مختص به هر فرد است، آن هم در خلوت و انزوایش، آنچه از دل آن نتیجه میشود، لزوماً پایهی بنیادین آن چیزی را خواهد ساخت که در آینده، روح آلمان خواهد بود.» (ص 93) چه کسی تضمین میکند که اینگونه ارواح موهوم (روح آلمان روح روسیه، روح امریکا، روح.. الخ) بار دیگر فاجعهای جهانی پدید نیاورند؟ یاسپرس با عنوان کردن «روح آلمان»، بار دیگر حساب نژاد برتر را از دیگران جدا میکند، گویی به مخاطب هموطن بشارت میدهد که به تقصیر خود معترف باش، زیرا مغلوب شدهای، اما هنگامی که بار دیگر «روح آلمان» سر برآرد، این خواری و شرمساری را فراموش کردهای. به راستی تلاشی یاسپرس مصداق دقیق این کلام خود اوست: «تلاش ما برای کالبد شکافی مفاهیم تقصیر مستمسکی به دست میدهد که فرد به مدد آن میتواند خودش را از تقصیر برهاند.» (ص 94) البته نقدی که از نسبت خدایگان و بنده در حکومتها دارد، قابل ستایش است. «وابستگی بیقید و شرط به یک انسان، وفاداری به شیوهی مرید و مرادی، رابطهی غیرسیاسی در حلقههای بسته و متعلق به مناسبات بدوی است.» (ص 97) «یک تقصیر مضاعف وجود دارد: تقصیر نخست این است که فرد خود را از حیث سیاسی بیقید و شرط تسلیم رهبران کند و تقصیر دوم در شیوهای است که با آن، فرد سرسپردگیاش را به رهبران نشان میدهد، این ساحت سرسپردگی درعین حال منجر به نوعی تقصیر جمعی میشود.» (ص 98) اما یاسپرس زیرکتر از آن است که خود و مخاطب خود را کاملاً مقصر بداند بلکه در پیتاویل این تقصیر است تا مبادا به «روحآلمانی» خدشهای وارد شود:
« ما به دلیل پیوند خونی تمایل داریم هنگامی که فردی از اعضای خانوادهی ما مرتکب خطایی میشود، خودمان را نیز در این خطا شریک احساس کنیم، همچنین تمایل داریم تا مطابق شرایط و نوع فعل و قربانیان این فعل ناحق، آن را جبران کنیم، ولو اینک از حیث اخلاقی و قانونی مسئول نباشیم. به همین سان فرد آلمانی- یعنی فرد آلمانی زبان- خودش را مسئول هر چیزی میداند که ریشه یا تبار آلمانی دارد. در اینجا بحث بر سر مسئولیت داشتن در مقام یک
شهروند نیست. من خودم را به این دلیل مقصر میدانم که در حیاتِ روح و جان آلمانی شریکم با دیگران زبان، خاستگاه و تقدیر واحدی دارم، اما همهی اینها سبب نمیشود که حسن ملموسی از تقصیر داشته باشم، بلکه خودم را در کنار فرد مقصر، مقصر میدانم.» (صص 99-98) یاسپرس ظاهراً «بتهای ملی» (امثال هیتلر) را نفی میکند، اما زمینهی ظهور این بتها را نگه میدارد.
این زمینه همان روحآلمانی، آلمانی شدن، آلمانی بودن و از این قبیل عناوین است که مدام در کلام یاسپرس تکرار میشود. فرجام مسئلهی تقصیر این استکه ملت آلمان زندانیان رایش بودهاند و «اینکه در زندان، جمیع زندانیان را در قبال اعمال شرمآور زندانبان مسئول بدانیم، آشکارا ناعادلانه است.» (ص103) یاسپرس مسئلهی جغرافیا و باز بودن مرزهای آلمان را نیز مطرح میکند که به ناگزیر موجب میشد آلمان از حیث نظامی قوی باشد تا کمتر مورد هجوم قرار بگیرد. سپس به بحران تاریخی جهان مدرن میپردازد «1. زوال اثرگذاری ایمان مسیحی و کتاب مقدس 2. فقدان ایمان که در جست وجوی یک جایگزین است 3. تغییر و تحول اجتماعی که از طریق تکنیک و شیوههای تولید سر بر میآورد.» این سه ویژگی بحرانزا مربوط به تمام عالمند، اما در آلمان دست به دست هم دادند و موجب ظهور بحران عالم تجدد در آلمان شدند. در بخش «تقصیر دیگران»، یاسپرس به درستی، کوتاهیها و نارساییها و منفعت طلبیهای امریکا و انگلستان و دیگر کشورها را که موجب قدرت گرفتن هیتلر و اتحاد وی با موسولینی شد، بر میشمارد: «ما امید داشتیم که نظام اروپا اجازهی وقوع چنین جرایمی را به دولت آلمان ندهد.» (ص 114) اما از واتیکان گرفته تا انگلستان و روسیه و... الخ، مردم آلمان را زیر یوغ هیتلر رها کردند و به بهای منافع خود اجازه دادند تا اهریمن به قدرت لازم (از حیث تسلیحاتی) برسد و جهان را به خطر بیندازد.
یاسپرس پس از نقد تلویحی عملکرد فاتحان متفقین، سختی تأملبرانگیز میگوید، سخنی که درست است و نشانههای تحقق آن به ویژه در شرق اسلایم، پیش چشم همهی ماست: «سرنوشت آلمان تجربهای برای همگان است، این تجربه باید فهمیده شود، اما نژاد فروتر نیستیم، همه جای دنیا انسانهایی با خصوصیات مشابهی وجود دارد، در همه جای دنیا اقلیتی وجود دارد که مستعد خشونت و ارتکاب جرم است و قادر است کاملاً ماهرانه در فرصت مقتضی حکومت را به دست گیرد و وحشیانه حاکمیت را پیش ببرد.»(ص 121) واپسین بخش (پالایش خود) منصفانهترین و اندیشمندانهترین بخشی کتاب است و نشان میدهد که یاسپرس علیرغم اعتقاد به این معنا که فاجعه، امری آخرالزمانی است، سخت امیدوار است که ملت آلمان بتواند با پالایش خود، بار دیگر پدیدآورندهی همهی چیزهای شکوهمندی باشد که پیش از رایش سوم، مایهی عظمت معنوی آن سرزمین بودند.
خواندن کتاب را ضمن سپاسی از مترجمان- فرنودفرو نصری- به همهی اهل مطالعه توصیه میکنم و امیدوارم ترجمهی اینگونه آثار شیوع پیدا کند، به شرط اینکه «سبحانه»، «سبوعانه» و فرد، «تک فرد» نوشته نشود زیرا تک و فرد یکی هستند. جز دو سه لغزش از این قبیل، ترجمه روان است و ستودنی، مقدمهی کتاب نیز روشنگر و کارآمد است. در ساحت «معافیت از تفکر» جز به مدد نهضت ترجمهی جدید، نمیتوان اندیشید. اندیشه از متن میآید و ما در حاشیهایم.
منبع مقاله :
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85