نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
Structuralism
این پارادایم یا روش تحقیق در طول دهههای 1960 و 1970 رواج و نفوذ پیدا کرد، هرچند که در دورههای پیشین نیز اسلاف و پیشکسوتان چندی داشت. در تحلیلهای جامعهشناختی، مفهوم ساختار با صورتبندیهای گوناگونش از دیرباز جایگاهی اصلی داشته است (Bottomore and Nisbet, 1978, ch. 14)؛ تعدادی از مفسران (piaget, 1968; kolakowski, 1971; schaff, 1974) اشاره کردهاند که این مفهوم (ساختار) از عناصر اصلی نگرش علمی و فلسفی عمومی در دههی 1930 بود که انعکاس آن را میتوان در تأثیر و نفوذی مشاهده کرد که این مفهوم در رشتههایی همچون ریاضیات، زیستشناسی، زبانشناسی و روانشناسی گشتالت گذاشته بود. با این حال نهضت ساختارگرایی جدید ادعاهای بزرگتری داشت و بر اهمیت خطیر شناسایی و تحلیل «ساختارهای ژرف» تأکید میکرد که زیربنا و مولد پدیدههای قابل مشاهده هستند، و از این نظر مشابهتهایی با فلسفهی علم واقعگرای مدرن (Bhaskar, 1975) دارد؛ همچنین رهیافت ساختارگرایی را به علوم اجتماعی و انسانی بسط و تسری میدهد. ساختارگرایی مدرن ابتدا از زبانشناسی ریشه گرفت و بارقههای آن را باید در فرضیههایی جست و جو کرد که حلقهی زبانشناسی پراگ در 1929 مطرح ساخت (Robey, 1973)، سپس راه خود را به نقد ادبی، نظریهی زیباییشناسی و بعضی از علوم اجتماعی باز کرد، خصوصاً در انسانشناسی به واسطهی کارهای کلود لوی- استروس و در جامعهشناسی عمدتاً به شکل مارکسیسم ساختارگرایانهی لویی آلتوسر، و در تاریخ که ایدهی «تاریخ ساختاری» در کارهای مکتب آنال از جهاتی به برداشتهای کلیتر ساختارگرایی مربوط میشد (Review, 1, 3-4, 1978).
ساختارگرایی به مثابه یکی از رهیافتهای نظری کلی در علوم اجتماعی، به واسطهی مخالفتی که با انسانگرایی، تاریخیگری و تجربهگرایی دارد مشخص میشود. ساختارگرایی از این جهت ضد انسانگرا است که کنشهای آگاهانه و هدفمند افراد و گروههای اجتماعی را عمدتاً از تحلیل حذف میکند و گزارههای تبیینی آن بر اساس «علیت ساختاری» در نظر گرفته میشود. این دیدگاه را موریس گودلیه به روشنی (Godelier, 1966) بیان کرد. او بین دو دسته شرایط برای پیدایش، عملکرد و تکامل هر نظام اجتماعی- فعالیت قصدی و هدفمند و ویژگیهای غیرقصدی نهفته در روابط اجتماعی- تمایز قائل شد و اهمیت قاطعی برای دومی در نظر گرفت، با این استدلال که دلیل یا مبنای نهایی دگرگونیهای اجتماعی را باید در انطباقپذیری یا انطباقپذیری میان ساختارها و شکلگیری تناقض درون ساختارها جست و جو کرد. تعارض و تقابل میان انسانگرایی و ساختارگرایی در تفاوت میان برداشت کلود لوی- استروس (Levi, straus, 1962, ch. 9) و ژان پل سارتر (sarter, 1960) دربارهی عقل «دیالکتیکی» و «تحلیلی» معلوم میشود. کندوکاوهای روششناختی سارتر به این منظور انجام میگرفت که رابطهی میان شرایط ساختاری و کنشهای- «پروژههای»- از سر قصد و نیت افراد را روشن و رگهای از نگرش فردگرایانه و انسانگرایانهی اگزیستانسیالیسم را به مارکسیسم خشک و تصلبیافته وارد کند.
ضدتاریخیگری در آثار لوی- استروس در ترجیح کلی او برای پژوهشهای همزمانی نسبت به پژوهشهای در زمانی معلوم میشود که هدف از آن کشف ویژگیهای ساختاری عام و جهانشمول جامعهی بشری و فراتر از آن ربط دادن این ویژگیها به ساختارهای عام ذهن بشر است؛ در همین جاست که ساختارگرایی پیوندهای نزدیک خود را با نظریهی مدرن زبانشناسی عیان میسازد (Lyons, 1970, p. 99). بعضی از مارکسیستهای ساختارگرا، خصوصاً هیندس و هرست (Hindess and Hirst, 1975) قویاً بر دیدگاه ضد تاریخیگری صحه گذاشت و انکار کردهاند که مارکسیسم علم تاریخ است، یا میتواند باشد، چون همهی تلاشهایی که برای صورتبندی تبیینهای تاریخی شده، دست آخر آموزهها و عقاید فرجامشناسانه از آب درآمده است و نه نظریههای علمی. ساختارگرایی ضدتجربهگرایی نیز بوده است، به همان معنایی که فلسفهی علم واقعگرا ضد تجربهگرایی است، زیرا بر کفایت علّی یک ساختار ژرف در بنیاد نمود و ظاهرِ بیواسطه داده شده و سطحی از رویدادها تأکید میکند. این جنبه از ساختارگرایی را گودلیه (1973, p. 35) در نقدش از «کارکردگرایی تجربی کلاسیک» به روشنی بیان کرده است. بنا به استدلال گودلیه، «کارکردگرایی با مشتبه ساختن ساختار اجتماعی با روابط اجتماعی بیرونی ... محکوم به محبوس ماندن در ظواهر نظام اجتماعی مورد مطالعهی خود است، چون هیچ امکانی برای پردهبرداشتن از منطق زیرین سطح ظاهر وجود ندارد».
یکی از ویژگیهای بارز نهضت ساختارگرایی، پیوند نزدیک آن با مارکسیسم بود. لوی- استروس مارکس را نقطهی عزیمت تفکر خویش میدانست، و ساختارگرایی واسطهی انتقال مواضع مارکسیستی به انسانشناسی شد (Godelier,1973, Bloch, 1975; seddon, 1978). در جامعهشناسی، مانند انسانشناسی، مارکسیسم ساختگرای آلتوسر که به جهتگیری عمومی تفکر ساختارگرایی بسیار نزدیک بود اما توجه خود را وقف عناصر اصلی نظریهی مارکس کرده بود، از جمله شیوهها و روابط تولید، روابط میان سطوح مختلف زندگی اجتماعی (سطوح اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژی) و تناقضهای ساختاری، نفوذ گستردهای به ویژه در مطالعات مربوط به شکلهای مختلف جامعه، طبقات اجتماعی و دولت داشت.
رهیافت ساختارگرایی از همان آغاز با انتقادهای طرفداران سایر دیدگاههای روششناختی در علوم اجتماعی (برای نمونه، Leach 1967)، و ساختارگرایی مارکسیستی نیز با انتقادهای متفکرانی که به سایر مکاتب تفکر مارکسیستی تعلق داشتند، روبه رو شد. در اواخر دههی 1970 تأثیر و نفوذ ساختارگرایی رنگ باخت و در دههی بعدی کاملاً تحتالشعاع خیزش پساساختارگرایی، یا پستمدرنیسم قرار گرفت. در این نحلههای جدید، فکر ساختار معنایی ثابت و عینی یا ساختار ثابت و عینی روابط اجتماعی را کنار میگذارند (Eagleton, 1983, ch. 4). سایر نظریهپردازان اجتماعی، با برخورد ملایمتری، پرسشهای مربوط به رابطهی میان ساختار و عاملیت انسانی یا ساختار و تغییر تاریخی را که مضامین همیشگی تفکر اجتماعی بوده، دوباره وارد بحثهای روششناختی کردهاند.
منبع مقاله:
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول.
/م