برگردان: محمد حسین پناهی
هانس و ایماکبل (1) دیگر در نیویورک زندگی نمیکنند. آنها به مدت پنجاه سال در آپارتمانی در بخش موریسانا واقع در برونکس جنوبی (2) زندگی میکردند. حالا آنها از آنجا رفتهاند. وقتی که هانس و ایما به برونکس نقل مکان کردند برایشان جای مسرت بخشی بود. گشت و گذارهای آخر هفته در منطقه خاطره وطنشان آلمان را در آنها زنده میکرد. آنها دوستان صمیمی و زندگی خوبی داشتند.
در اواخر دهه 1930 وضعیت برای خانواده هانس شروع به تغییر کرد؛ زیرا کارفرمای هانس که یک شرکت تهیه گوشت بود، فعالیت خود را به ایالت کانکتیکت (3) منتقل کرد. هانس روزی چهار ساعت صرف رفت و آمد به محل کارش میکرد، در حالیکه اکثر همکارانش از نیویورک نقل مکان کردند تا به کارشان نزدیکتر باشند. این وضعیت ادامه پیدا کرد تا اینکه هانس در سال 1964 بازنشسته شد.
از نظر مالی خانواده کبل نسبتاً مرفه بود. علاوه بر تأمین اجتماعی، آنها حقوق بازنشستگی هانس را میگرفتند. و حدود بیست هزار دلار هم پس انداز داشتند. ولی از جهات دیگر زندگیشان ناملایمتر بود. خانواده کبل روز به روز منزویتر میشد، به طوری که فقط چند دوست نزدیک داشت و مسائل روز افزون شهری شروع به فشار آوردن به آنها کرد.
برونکس جنوبی برای خیلیها تبدیل به یک جنگل شهری شده بود. خصومت و خشونت در همه جا دیده میشد. به طور کلی بیرون از خانه ناامن بود؛ لذا هانس و ایما بیش از پیش در داخل آپارتمان خود میماندند. وقتی دیگران به آنها توصیه میکردند که از آنجا بروند - و توان مالی هم داشتند - پاسخ میدادند که نمیتوانند همین طوری از خانهای که نیم قرن در آن زندگی کردهاند، بیرون بروند. سرانجام خشونتی که اطراف آنان را گرفته بود به خانه آنان رسید. دزدان در راهروی ساختمان آپارتمان به هانس حمله کردند. حتی پس از آنکه آنها پول هانس را ربودند به زدن او ادامه دادند. سرش بارها به سنگ مرمرهای اطراف پلکان کوبیده شده بود. دوستانش میگفتند که او پس از آن هرگز سلامت روانی خود را باز نیافت.
یک سال و نیم بعد، خشونت به خانه پنجاه سال زندگی کبل باز هم نزدیکتر شد. آدمکشها به زور وارد آپارتمان شدند و زن و شوهر را شکنجه کردند تا شاید محل پولشان را پیدا کنند. وقتی که معلوم شد هانس نمیتواند اطلاعات ارزندهای ارائه دهد، حمله کنندگان دهانش را بسته و او را کتک زدند.
آنها بیشتر اصرار داشتند که از ایما بازجویی کنند. پس از آنکه صورت او را به شدت زده بودند، یکی از آدمکشها شروع به سوراخ کردن بازوی او با یک چنگال بزرگ کرده بود، به طوری که آثار جراحت منظمی بر بازویش باقی مانده بود. وقتی که او چنگال را به چشمش نزدیک کرده بود ایما تسلیم شده و محل دویست دلاری را که در آپارتمان بود به او گفته بود. باز هم متجاوزین ماندند و سه ربع دیگر با زوج پیر خشونت کردند.
این دو صحنه خشونت آمیز پایان اقامت خانواده کبل را در نیویورک رقم زد. به وضوح آنها دیگر نمیتوانستند در آپارتمان دوست داشتنی خود در امنیت زندگی کنند. ایما شروع به برنامه ریزی برای رفتن کرد. بعد، یک روز ایما با دقت آپارتمان را تمیز و روبراه کرد، نامههایی به خویشاوندانش در کالیفرنیا نوشت و دستورات مفصلی برای وکیل خانواده کبل تهیه کرد. بدین ترتیب، امورشان منظم شد؛ و هانس و ایما کبل، در سن هفتاد و هشت و هفتاد و شش سالگی، خودشان را در آپارتمانی که تحمل ترکش را به طور زنده نداشتند حلق آویز کردند. یادداشت خودکشی ایما خیلی ساده اعلام کرد: «ما بیش از این نمیخواهیم در وحشت زندگی کنیم.» (4)
هر چند که تجارب غم انگیز خانواده کبل بسیار غیر معمول و شدیداً دردناک است، به هیچ وجه استثنایی نیست. جنایت در جامعه آمریکا شایع است و احتمال نسبتاً زیادی هست که شما هم مصدوم آن بودهاید. در واقع، باید بگویم که تقریباً قطعی است که شما هم مصدوم شدهاید. اگر شما شخصاً زده نشده یا غارت نشدهاید، احتمالاً شما از سمومی که غیرقانونی به فضا ریخته شده تنفس کردهاید، و مبالغی را پرداختهاید که به طور غیرقانونی با تثبیت قیمت از طریق شرکتها، روی اجناس گذاشته شده است. همچنین شما مبالغ بیشتری برای مواد خوراکی پرداختهاید تا خسارت ناشی از دزدی کالاها را جبران کنید. هرچند که دیگران در پرداخت مالیاتشان تقلب کردهاند، شما برای جبران مابه التفاوت بیشتر پرداختهاید. هر وقت که دیگران ادعاهای دروغین برای دریافت بیمه کردهاند، نرخ بیمه شما افزایش یافته است.
شما و من در یک دریای واقعی از مقررات زندگی میکنیم که برخی از آنها رسمی و برخی غیر رسمی هستند. این مقررات به قدری گستردهاند که به راستی غیر ممکن است که ما هر روز در زندگی خود هنجارهایی را نقض نکنیم. ما بعضی از این مقررات را نقض میکنیم چرا که از وجود آنها بیخبریم؛ بعضی دیگر را بدین سبب نقض میکنیم که با آنها مخالفیم؛ و بعضی اوقات هم میدانیم که نادرست عمل میکنیم ولی امیدواریم که بتوانیم از مجازات آن فرار کنیم.
ببینید این شرایط چگونه دارای تناقض است: تقریباً برای همه چیز مقرراتی وجود دارد، ولی مردم این مقررات را چپ و راست زیر پا میگذارند. این که شما جامعه را خیلی سخت گیر یا مملو از بینظمی در نظر بگیرید به نقطه نظر شما بستگی دارد، همانند آن است که شما لیوان را نیمه پر یا نیمه خالی ببینید.
هر چند که نقض بعضی از مقررات بیضرر به نظر میرسد، ولی نقض بعضی از آنها - مانند مورد خانواده کبل - بطور وحشیانهای برای دیگران ویرانگر است. در نهایت، موضوع قانون و نظم در هر جامعهی سازمان یافتهای باید تکلیفش مشخص شود. این موضوع بستگی به تعاریف جمعی از موارد قابل قبول یا غیرقابل قبول دارد؛ و نیز به ساز و کارهای اعمال آن واقعیتِ جمعی وابسته است.
اگر مردم از هنجارهایی که ساختار اجتماعی را تشکیل میدهد. تبعیت نکنند، ساختار جامعه فرو خواهد ریخت، و احتمالاً زندگی منظم انسانها با یکدیگر به هرج و مرج تبدیل خواهد شد. قبل از اینکه شما به طور طبیعی خود را در جهت حفظ نظم موجود قرار دهید، توجه داشته باشید که بعضی از ساختارهای اجتماعی هستند که شاید تصور کنید بهتر است از بین بروند. مثلاً، اگر شما یک شخص سیاه پوستی بودید که در آفریقای جنوبی زندگی میکردید، شاید با تقدیس قانون و نظم همنوایی نمیکردید. به عنوان یک قاعده کلی، آنهایی که از نظم موجود سود میبرند - هر چه که باشد - تمایل به تداوم آن دارند، در حالیکه آنهایی که از وضع موجود (5) رنج میبرند، شاید غیرمعقول نباشد که بیشتر علاقمند به سرنگونی آن یا حداقل اصلاح آن باشند.
این وضعیت صرفاً بخشی از یک مشکل اجتماعی اساسیتری است. نظم اجتماعی برای هر کس یک شمشیر دو لبه است. بدون تردید همه ما، و حتی محرومترین افراد، منافعی از جامعه به دست میآورند. مثلاً، فقیرترین حاشیه نشین شهر نیز در حد معقولی میتواند مطمئن باشد که ترافیک در خیابانهای شهر در جهت مقرر حرکت خواهد کرد، و اینکه اگر رشد صنعتی محدود نشود هوای شهر آلودهتر از این خواهد بود که هست، و اینکه هر غذایی که او استطاعت خریدش را از فروشگاه داشته باشد، در حد معقولی خالص و بدون آلودگی خواهد بود. هر چند که ما، از لحاظ برابری نسبی، آنچه که به جامعه میدهیم و آنچه که از آن میگیریم با هم تفاوت داریم. حاصل سخن آنکه، همه ما به طرق مختلف از ساختارهای متنوع جامعه سود میبریم و این را نمیتوان نفی کرد.
اما هر کدام از این منافعی که نام بردیم هزینهای در بر دارد که با آزادی فردی (6) اندازه گیری میشود. برای مثال، جریان منظم ترافیک بدین معنی است که ما نمیتوانیم هر طور که بخواهیم رانندگی کنیم بدون اینکه خود را در معرض تنبیه قرار دهیم. محافظتی که ما از آن برخورداریم که در خیابان با تیری نقش بر زمین نشویم، هزینهاش این است که ما نمیتوانیم هر از چندگاهی که دلمان بخواهد به کسانی شلیک کرده و بکشیم. از مثالهایی مانند این، که کمی دور از واقع به نظر میرسند، هدف من این است که نشان دهم تضاد غیر قابل اجتنابی بین آزادی و نظم در جامعه وجود دارد.
با این همه، این بدان معنی نیست که بگوییم ساختارهای اجتماعی ما را از آزادی محروم میکنند. همچنان که متذکر شدم، ما غالباً این تناقض را به سادگی با شکستن مقررات حل میکنیم. اما این کار را با مصونیت تمام نمیتوانیم انجام دهیم، چرا که هر نوع تجاوز از هنجارها خطر مجازات را به همراه دارد. هر چه افراد بیشتری مقررات را بشکنند، آنها که مسئول حفظ نظم هستند ممکن است پیچها را سفتتر کنند. ممکن است قوانین جدیتر اعمال شوند و مجازاتها شدیدتر شوند. البته این شیوه اجتناب ناپذیر نیست، ولی معمولاً این طور عمل میشود.
بنابراین، مقدار زیادی از زندگی اجتماعی، کشمکشی است میان انحراف (7) و کنترل اجتماعی (8).
انحرافات اجتماعی
انحراف اجتماعی (9) دقیقاً چیست؟ در سادهترین تعریف، انحراف شکستن هر قاعدهای است. یعنی انحراف، تجاوز از هنجارهای تداول و جاری است. به عنوان مثال، قتل یک تجاوز روشن از یک قاعده پذیرفته شده در همه جوامع است، هر چند که تحت شرایط خاصی ممکن است قابل توجیه باشد. بعضی رفتارها در یک جامعه انحراف و در جامعه دیگر انحراف محسوب نمیشوند. برای مثال، چندزنی (10) در ایالات متحده اجازه داده نمیشود، در صورتی که در جایی دیگر قابل قبول و حتی قابل ستایش است. کسب سود در کشورهای سوسیالیست یک خلاف قابل تنبیه است، در حالیکه ستون فقرات فعالیتهای آزاد و کارآفرینی (11) در کشورهای سرمایه داری مانند آمریکا است.با وجود این، شما میتوانید بدون هیچ نوع قانون شکنی رفتار انحرافی داشته باشید. برای مثال، اگر شما یک مرد هستید، کاملاً قانونی است که یک لباس زنانه بپوشید؛ اما اگر شما این کار را انجام دهید خود را در معرض استهزاء شدیدی قرار دادهاید. یا هیچ قانونی نیست که بگوید وقتی کسی دست خود را به طرف شما دراز کرد با او دست بدهید، اما اگر شما در مقابل آن زبانتان را بیرون بیاورید به عنوان یک منحرف درجه یک شناخته خواهید شد، در حالیکه اتفاقاً همین عمل در بعضی جوامع روش مقبول در دیدارها است.
بعضی وقتها هم شما به پیروی از قواعد، منحرف به حساب میآیید. مثلاً، خیابانهایی وجود دارند که در آنها حداکثر سرعت چهل کیلومتر تعیین شده است، اما اگر شما با آن سرعت برانید رانندگان دیگر به شما بوق خواهند زد، مشت نشان خواهند داد و یا برخوردهای دیگری حاکی از منحرف بودن شما خواهند کرد. یا اینکه روزی را صرف گفتن حقیقت مطلق و عریان به دیگران بکنید و در آخر آن روز بشمارید و ببینید چند نفر از دوستانتان باقیماندهاند؟
همه این مثالها باید یک نکته غیر قابل تردید را روشن کرده باشند. شما یک منحرف هستید و شما همیشه یک منحرف بودهاید و یکبار هم ادعا نکردهاید که زنگار انحراف را از زندگی خود پاک کنید. اگر این نکته کاملاً روشن نیست، توجه کنید که چگونه در یک جا گفتن حقیقت شما را منحرف قلمداد میکند و در جای دیگر دروغ گفتن هنجارهایی را میشکند. راه خروجی از این وضعیت وجود ندارد.
یک نکته مهم دیگری باید گفته شود: همچنانکه ساختارهای اجتماعی لزوماً خوب نیستند، انحراف نیز لزوماً بد نیست. با توجه به این هنجارِ شهرهای بزرگ که گفته میشود «خود را درگیر مکن»، شخصی که قدم به پیش مینهد تا یک دعوا را فیصله دهد منحرف تلقی میشود. طرفداران الغای بردگی (12) با این کار که بردگان فراری را کمک میکردند تا از دست اربابشان بگریزند، قانون شکنی میکردند. میهمانی چای بوستن (13) آشکارا غیرقانونی بود، همینطور انقلاب آمریکا کلاً غیرقانونی بود. اما، ما امروز آن منحرفین را بزرگ میشماریم.
گاهی جرم ناجوانمردانه یک شخص، برای شخص دیگری عملی شجاعانه و وجدانی تلقی میشود. به راستی که انحراف یکی از منابع مهم تغییر اجتماعی است، که شامل آن تغییراتی هم میشود که ما بعدها آنها را مفید میدانیم. مثالهای گفته شده موضع شما را در مورد انحراف پیچیدهتر میکند، به طوری که نمیدانید در مورد آن چه احساسی داشته باشید. این بدان معنی نیست که شما باید به همه منحرفین احترام بگذارید - احتمالاً تاریخ هرگز به زجردهندگان هانس و ایماکبل با مهربانی نظر نخواهند کرد. اما این پیام را میرساند که عاقلانه است قبل از اینکه شما مردم و رفتار آنها را، صرفاً به خاطر اینکه با هنجارها به خوبی وفق نمییابند، محکوم کنید، قدری بایستید و نگاه دیگری به موضوع بیندازید.
کنترل اجتماعی
اگر انحراف اجتماعی پیچیدهتر از آن است که ممکن است در یک نگاه، سطحی به نظر بیاید، کنترل اجتماعی (14) نیز همین طور است. کنترل اجتماعی عبارت است از کوشش سازمان یافته برای مهار کردن انحرافات اجتماعی. عوامل کنترل اجتماعی از والدین، معلمین و دوستان نزدیک گرفته تا دادگاهها، پلیس و زندان را در بر میگیرد.هر چیزی که سعی میکند ما را سر به راه نگهدارد مثالی از کنترل اجتماعی است. تمام نهادها، مانند خانوادهها و آموزش و مذهب، چنین کارکردی را دارند.
هر زمان که انحراف مورد نظر «بد» باشد، کنترل اجتماعی که میخواهد از آن جلوگیری کند «خوب» به نظر میرسد. اما چه کسی باید مشخص کند خوب چیست و بد چیست؟
در یک دورهی گذشته در بوستون (15)، کاپیتان کمبل (16) بدبخت، بعد از سه سال مأموریت در دریا، به خانه بر میگشت. زنش، که از بازگشت شوهرش به درستی هیجان زده بود، از خانه بیرون آمد تا از او استقبال کند. آنها با هم ملاقات کردند، همدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. احساسات قلبی شما را بر میانگیزد، درست است؟ اما عجله نکنید، دادگاه کاپیتان کمبل را محکوم کرد که به خاطر این «عمل هرزه و غیراخلاقی»دو ساعت در فلک بماند. (17) همچنین اجتماع خلیج ماساچوست (18) قدری در مورد مسائل جنسی حساس بود، اما رهبران مذهبی و سیاسی هم به همین اندازه درباره بیاحترامی به مقامات حساس بودند. با این همه، همانطور که ورالی (19) ذکر کرده، کاملاً نمیتوانستند شرایط را کنترل کنند.
با وجود این، تعداد قابل توجهی از مردم شهرها برخورد تحقیرآمیز خود را برای این ارزشمندان با قدرت اعلام میکردند، و خیلیها هم باید به خاطر تصاویر یا سخنان گزندهای که متوجه بزرگان سیاسی و مذهبی خود میکردند در دادگاهها حاضر میشدند. خانم اُرسولاکُل، از اهالی چارلز تاون (20) که به خاطر ناسزا گفتن به کشیشهای کلیسایش محکوم شد، گفته بود که: «وقتی آنها موعظه میکنند مثل این است که گربه میومیو میکند.» آقای جان لی بازداشت شده بود برای اینکه گفته بود فرماندار وینتروپ (21) کسی غیر از کارمند یک وکیل نبود و دادگاه قوانین را برای خالی کردن جیب مردم میسازد و نیز هیأت منصفه، جرج نوبو، از اهالی لانکستر (22) را محکوم کرد برای اینکه گفته بود: کشیشها دروغگو، مست و بیغیرتند. (23)
گاهی به نظر میرسد که کنترل اجتماعی هیچ کارکردی بجز تداوم خودش ندارد. این آزمایشی است که میتوانید در محوطه دانشگاه انجام دهید. یواشکی به کلاسی که چند استاد از آن استفاده میکنند وارد شوید و آگهی زیر را روی تخته بنویسید. بعد ببینید چه مدت زمانی در آنجا میماند.
بردارندهی این علامت می تواند |
هر چند که بعضی از نابسامانیهای کنترل اجتماعی مضحک به نظر میرسد، ولی همیشه این طور نیست. حتی درست است بگوییم که هر چیزی میتواند باشد جز مضحک بودن. به چند مثال از پروندههای سازمان عفو بین المللی توجه کنید:
- کیریل اسپاسو (24) ماه گذشته در زندان بلغارستان بیست و یکمین سالگرد تولدش را گذراند. پلیس او را کمی پس از تمام کردن دبیرستان توقیف کرد و یک دادگاه نظامی در سپتامبر 1963 او را به سه سال زندان محکوم کرد. جرمش آن بود که بدون اجازه مقامات قصد داشت کشور را ترک کند. (25)
- هشت نفر نویسنده و روزنامه نگار، بعد از حضور در جلسهای به مناسبت بزرگداشت خاطره یک شاعر، به وسیله مقامات لیبی بازداشت شدند. آنها اکنون محکومیت زندان ابد خود را میگذرانند. دادگاهی آنها را در سال 1980 به اتهام نقض یکی از قوانین لیبی محکوم کرد. این قانون کلیه گردهماییها، سازمانها و گروهها را که «مبتنی بر اهداف سیاسی مخالف ... اصول انقلاب فتح» باشند، منع کرده است. در واقع این قانون، کلیه فعالیتهای سیاسی مخالف را ممنوع میکند. (26)
- گزارش شده است که خانم رئیسه رودنکو (27) در کیو در 15 آوریل 1981 بازداشت شده و با استناد به ماده 62 قانون جنایی اس اس آر اوکراین (28) متهم شده است که اقدام به «تحریک و تبلیغ ضد شوروی» کرده است. این ماده تا 12 سال زندانی و تبعید داخلی را، مشخصاً برای اعمال خشونت آمیز حق آزادی بیان، تجویز میکند، در صورتی که نظرات اظهار شده به وسیله مقامات تأیید نشوند. خانم رودنکو متهم شدکه احساسات مردم را برای آزادی شوهرش از زندان تحریک کرده و به طور غیرقانونی از او نامههایی دریافت کرده است. (29)
- سازمان عفو بین المللی (30) مطلع شده است که آقایان تشیسکدی وامولومبا وکانانا تشیونگو (31) به وسیله دادگاه امنیت دولتی زئیر در دهم ژانویه 1986 به اتهام توهین به رئیس دولت محاکمه شدهاند. در 17 ژانویه 1986 دادگاه رأی خود را اعلام کرد: هر دو مجرم شناخته شده و به 18 ماه زندان و پرداخت جریمههای سنگین محکوم شدند ... کانانا تشیونگو به خاطر این مجرم شناخته شد که در هنگام بازداشت تشیسکدی وامولومبا به پرزیدنت موبوتو سخنان تحقیرآمیزی گفته بود. این دو نفر حق درخواست تجدیدنظر ندارند. (32)
اجازه بدهید که بحثهایمان را تا اینجا جمع بندی کنیم. هنجارهای اجتماعی سازمان داده شدهاند تا ممکن شود افراد انسانی با یکدیگر در صلح و امنیت نسبی زندگی کنند. هر یک از ما، این صلح و امنیت را با دادن آزادیهایی به دست میآوریم که در غیر این صورت از آنها برخوردار بودیم. اما این نظام نمیتواند کار کند مگر اینکه مردم از هنجارهای رایج تبعیت کنند و نوعی سازوکارهای (33) کنترل اجتماعی ایجاد شوند که تبعیت از هنجارها را تضمین کنند. دو مشکل بالقوه به وجود میآیند: 1) هنجارها ممکن است (با بعضی از معیارها) غیرعادلانه یا نامناسب باشند و 2) کارگزارانِ (34) کنترل اجتماعی ممکن است بیشتر برای ادامه حیات نظام کنترل (و به ادامه اقتدار خودشان در درون آن) احساس تعهد کنند تا به اهدافی که این نظام قبل از هر چیزی برای آنها به وجود آمده است.
حال به مشکل سوم نگاه میکنیم. حتی وقتی که ما توافق کنیم که هنجارها عادلانه و مقامات قابل احترام باشند، صریحاً باید گفت که نظامهای کنترل اجتماعی ما کار نمیکنند. فقط به دو مثال زیر در حوزه تنبیهات توجه کنید:
وقتی که برای اولین بار زندانها، به عنوان نوعی تنبیه تأسیس شدند، عموماً این کار یک اقدام مترقی محسوب میشد. قبل از آن، جنایتکاران فقط به این علت محبوس میشدند که اطمینان حاصل شودکه آنها برای محاکمه خود و تنبیه بعدی حاضر خواهند بود که تنبیه هم غالباً قطع عضو، شکنجه و یا مرگ بود. محبوس کردن افراد و تأمین اطاق و غذای مجانی برایشان به عنوان تنبیه بدون تردید غیرقابل تصور بود و خیلیها چنین چیزی را «همدردی و طرفداری شدید از مجرم و لوس کردن آنان» تلقی میکردند. هدف زندانها هرگز کاملاً روشن نبوده و درباره آن توافق وجود نداشته است؛ و در اینکه آیا زندانها چنین هدفی را تأمین میکنند یا خیر، ابهام بیشتر و توافق کمتری بوده است. معمولاً چهار هدف زیر برای زندانها عنوان میشود:
1- تنبیه:
چون مجرمین به دیگران آزار رساندهاند، از نظر اخلاقی عادلانه به نظر میرسد که ترتیبی داده شودکه آنها هم در عوض عذاب شوند.
2- محافظت جامعه:
محبوس کردن مجرمین مانع از آن میشودکه آنها بر علیه بقیه افراد جامعه مرتکب جنایت شوند.
3- بازدارندگی: (35)
تهدید به زندانی شدن، مردم را از ارتکاب جنایات باز میدارد.
4- بازپروری (36):
مجرمین مجدداً اجتماعی میشوند (37) تا پس از بازگشت به جامعهی آزاد، زندگی خود را با تبعیت از قانون سپری کنند.
شما فکر میکنید در هر یک از این موارد ما چگونه عمل کردهایم؟ روی هم رفته، به نظر میرسد زندانها در مورد تنبیه موفقند. هر چند که بعضیها ممکن است در بیرون فقیرتر از بعضی زندانیان زندگی کنند، ولی زندگی زندان معمولاً چنان نیست که بدان حسودی شود.
همین طور، زندانها با دور نگهداشتن مجرمین از بقیه ماها، در محافظت جامعه تا حدی موفق هستند؛ اما این فقط وقتی درست است که آنها در زندان باشند. بعضی از زندانیان در حالی به جامعهی آزاد بر میگردند که از تنبیه شدن خود متفرند و با یادگیری از سایر زندانیان در جنایتکاری آموزش یافتهتر میشوند.
در مورد اینکه آیا زندانها اثر زیادی در بازداشتن از جرم دارند کمتر میتوان بحث کرد. در واقع محکومین قبلی، آنهایی که بیشترین احتمال را در ارتکاب جنایات دارند که منجر به بازگرداندن آنان به زندان برای مدت بیشتری میشود.
بالاخره، از نظر تاریخی، متأخرترین هدف زندانها بازپروری زندانیان بوده است، که منظور آن اجتماعی کردن مجدد زندانیان است تا آنان اعضای سودمندتر و قانون مدارتری (38) برای جامعه باشند. من فکر میکنم امروزه همه ما دوست داریم که زندانها این کارکرد (39) را ایفاء میکنند. اداره کنندگان زندانها هم برنامههای متعددی را آزمودهاند تا به این هدف برسند. در سال 1975، دوگلاس لیپتون، رابرت مارتینسون، وجودیت ویلک (40) مروری بر 231 گزارش تحقیق را منتشر کردند که انواع مختلف برنامههای بازپروری را ارزیابی کرده بود. این بررسی را کمیته مخصوص محکومین جنایی فرماندار نیویورک درخواست کرده بود. (41) جمع بندی آنان این بود: هیچیک نتیجه بخش نیست! هیچیک از ارزیابیها برنامهای را نشان نداد که مقدار قابل ملاحظهای از نرخ تکرار جرم (42) را کاسته باشد. (43)
همانطور که میتوانید حدس بزنید این نتیجه گیری مجادله زیادی را بر انگیخت که هنوز هم ادامه دارد. به طور کلی با همه این حرفها، شما به دشواری میتوانید نشان دهید که زندانها در بازپروری افراد مؤثر هستند. گفته شده است که تنها چیزی که زندانها علاج میکنند تمایل به جنس مخالف (44) است.
اجازه بدهید موضوع کیفر اعدام (45) یا مجازات مرگ را بررسی کنیم. این هم یکی دیگر از موضوعات قابل مجادله است. میتوان به این نکته شروع کرد که مجازات مرگ اساساً بر مبنای همان دلایل زندانی کردن، به استثنای مسئله بازپروری، قابل توجیه است. این مجازات به عنوان یک تنبیه متناسب با جرم توجیه میشود: یک چشم در عوض یک چشم. با وجود اینکه بعضیها از جهات اخلاقی با این موضوع مخالفند، شک نمیتوان کرد که این کار جامعه را در مقابل صدمات بیشتر به وسیله جنایتکار حفظ میکند. اما در مورد هدف «بازدارندگی» چطور؟ جامعه شناسی در مباحث اخلاقی (46) اعدام حرفی ندارد بزند، ولی روشی ارائه میدهد که بتوان اثر بازدارندگی آن را تجزیه و تحلیل کرد.
توجه داشته باشید که بعضی از ایالات آمریکا برای برخی از جنایتها مانند قتل اجازه مجازات مرگ را میدهند و بعضی دیگر نمیدهند. اگر تهدید مجازات مرگ یک عامل بازدارنده از قتل باشد، میتوان انتظار داشت در ایالاتی که مجازات مرگ اعمال میشود نرخ قتل کمتر از ایالاتی باشد که مجازات مرگ را ندارند. حالا بیایید به واقعیات نگاه کنیم. در دهه 1960، وقتی که مجازات مرگ به طور وسیعی در آمریکا اعمال میشد (47)، ویلیام بیلی (48) نرخ قتل ایالاتی را که مجازات مرگ داشتند و آنهایی را که نداشتند تجزیه و تحلیل کرد. نتایج مطالعه بیلی در جدول 1 دیده میشود:
توضیح جدول 1: میانگین نرخ محکومیت به ارتکاب قتل (در هر 100/000 نفر) در ایالاتی که مجازات اعدام اعمال میشود و در آنهایی که اعمال نمیشود:
مجازات مرگ اعمال نمیشود |
مجازات مرگ اعمال میشود |
|||
سال |
1967 |
1968 |
1967 |
1968 |
قتل درجه یک |
0/18 |
0/21 |
0/47 |
0/58 |
قتل درجه دو |
0/30 |
0/43 |
0/92 |
1/03 |
جمع تعداد قتلها |
0/48 |
0/64 |
1/38 |
1/59 |
Source: Adapted from William C. Bailey , “Murder and Capital Punishment”, in William J. Chambliss (ed). Criminal Law in Action. NewYork : John Wiley, 1975.
در نگاه اول، این آمارها مطمئناً نشان نمیدهد که مجازات مرگ به عنوان یک عامل بازدارندها از قتل عمل میکند. در واقع، ایالاتی که دارای مجازات مرگ هستند نرخ قتل بالاتری دارند از آنهایی که فاقد این مجازاتند. اما بیلی از این نتایج ابتدایی فراتر رفت تا یک امکان دیگری را بیازماید. شاید جهت رابطه بین مجازات مرگ و نرخ قتل درست مخالف چیزی است که ما فرض میکردیم. شاید ایالاتی که نرخ قتل بالایی دارند، به عنوان یک عکس العمل، تمایل دارند مجازات مرگ را ایجاد کنند و آنهایی که نرخ قتل پایینی دارند تمایل دارند مجازات مرگ را غیر ضروری دانسته و آن را حذف کنند. اگر این درست باشد، هنوز هم ممکن است مجازات مرگ اثر بازدارندگی داشته باشد؛ هرچند که مقایسه کلی نرخها این نظر را تأیید نمیکند.
برای اینکه بلی این امکان را آزمون کند، تغییرات نرخهای قتل را که احتمال داشت با تغییرات مجازات مرگ در ایالات مفروض مربوط باشد بررسی کرد. مثلاً، اگر ایالتی مجازات مرگ خود را لغو کند، باید انتظار داشته باشیم که متعاقباً نرخ قتل در آن افزایش یابد؛ و ایالاتی که مجازات مگر را ایجاد میکنند باید شاهد کاهش نرخ قتل خود باشند. اما تجزیه و تحلیل بیلی تغییراتی را در نرخ قتل نشان نداد که بتوان آن را مربوط به داشتن یا نداشتن مجازات مرگ در یک ایالت دانست.
هنوز مسئله اثر بازدارندگی مجازاتهای مختلف، در جامعه شناسی به نتیجه قطعی نرسیده است. این مسئله بسیار پیچیدهتر از آن است که من در اینجا نشان دادهام، اما هدف من در اینجا این بوده که به پیچیدگی موجود در این مسائل اشاره کنم، نه اینکه به همه جزئیات آن بپردازم. امیدوارم نشان داده باشم که جامعه شناسی شیوههای عمیقتر بررسی مسائل را ارائه میدهد، عمیقتر از آنچه که در زندگی روزمره و بحثهای «درک عامیانه» (49) معمول است.
انحراف، آزادی و مسئولیت
احتمالاً یکی از نیرومندترین اثرهایی که جامعه شناسی در زندگی اجتماع ما داشته به حوزه جرم و مجازات مربوط میباشد. شاید در این فرایند ما مسئلهای را حل کرده و مسئله دیگری را ایجاد کرده باشیم. من میخواهم این بحث را با اشاره به زمینه وسیعتری که این موضوع در درون آن قرار دارد به اتمام برسانم.اجازه بدهید که بحث را با این سؤال آغاز کنیم که «چرا مردم مرتکب جنایت میشوند؟» سالها پیش، درباره علل ارتکاب جرم هیچ شکی در ذهن مردم نبود. میگفتند آدمهای بد کارهای بد میکنند. مردم در مورد «خون بد» صحبت میکردند و مجرم بودن تا حدی ارثی (50) تلقی میشد. از دیدگاه (51) بعضی ادیان، مجرم بودن به عنوان کار شیطان دیده میشد.
جامعه شناسی یک تبیین (52) بسیار متفاوت را ارائه داده است: ارتکاب جرم و انواع دیگر رفتار انحرافی غالباً میتواند بر حسب عوامل محیط اجتماعی، مانند فقرا (53)، پیشداوری، نبودن فرصتهای اشتغال، هنجارهای خرده فرهنگها و وقایع ناگوار تبیین شود. به طور خلاصه، امکان دارد که یک شخص کاملاً خوب، بدون اینکه خودش مقصر باشد، بد شود. گاهی وقتها مردم میگویند که فلان کس به وسیله نیروهای مافوق کنترل خودش، به ارتکاب جنایت کشیده شده است.
من فکر میکنم که پذیرش این نظر جامعه شناختی به وسیله سیاستمداران و عموم مردم پیشرفتی در نقطه نظرات قبلی انحرافات بوده است. حداقل، چنین نظری امکان بازپروری را به وجود میآورد و نیز، در جایی که مناسب باشد، شرایط تخفیف مجازات را فراهم میآورد. مهمتر از همه، با مطرح کردن علل ریشهای انحراف به جای ظواهر، جامعه شناسی راههای جدیدی را برای پیشگیری (54) از جرم میگشاید.
البته این امتیاز هزینهای نیز در برداشته است و آن کم بها دادن به مسئولیت فردی میباشد. با وجود اینکه انسان دوستانه و دلسوزانه است که مثلاً تصور کنیم حاشیه نشینان (55) بیکار و فقیر، به وسیله محیطشان به ارتکاب جرایم کشیده شدهاند، این تفکر به طور ضمنی میگوید که انسان، تقریباً مانند یک عروسک خیمه شب بازی، فروتر از آن نیروهای محیطی است. به طور متناقضی، این دید با عطوفت نسبت به انسانها، ضمناً تحقیر کنندهی انسان نیز هست.
به علاوه، این تضاد محدود به مسائل انحرافات نیست، بلکه یک مشکل اساسی در جامعه شناسی است. جامعترین ره آورد جامعه شناسی در فهم ما از زندگی انسان این است که نشان میدهد چگونه ساختارها و فرایندهای اجتماعی رفتارها، ویژگیها و شرایط افراد را تحت تأثیر قرار میدهند. مثلاً، جامعه شناسی نشان میدهد که خیلی از خصوصیات شما مستقیماً از خانوادهای که در آن بزرگ شدهاید گرفته شده است؛ مانند طبقه اجتماعی شما، یا شاید نظرات مذهبی و سیاسی شما.
اما با بیان اثر چنین سازوکارهای جبرگرایانه (56) این دید جامعه شناختی ظاهراً انتخابهای موجود برای افراد، و همچنین مسئولیت پذیری آنها را در ازای گزینههایی که انتخاب میکنند، دست کم میگیرد. اما توجه کنید که در کوشش برای فهمیدن رفتارهای انسانی این نقطه نظر به طور ضمنی وجود دارد.
برای مثال، وقتی میپرسیم «علل پیشداوری چیست؟» ما به طور ضمنی فرض میکنیم که پیشداوری علتهایی دارد، مانند نداشتن تحصیلات، داشتن والدینی با پیشداوری، نظرات سیاسی یا مذهبی خاص، تجارب کودکی و رقابتهای اقتصادی. ما هرگز نمیگوییم که فلان کس پیشداوری دارد صرفاً برای اینکه او چنین خواسته است. به جای آن، ما دنبال علل اجتماعی میگردیم و آنها را پیدا هم میکنیم. در واقع، ما میتوانیم چیزهایی مانند پیشداوری را بر مبنای عواملی که تحت کنترل افراد مورد نظر نیستند تبیین کنیم. اما متوجه باشید که هر زمان ما چنین جوابی پیدا میکنیم. به طور ضمنی درجهای از آزادی فردی (و مسئولیت فردی) آنهایی را که تبیین کردهایم نفی میکنیم. با تعمیم این نظر منطقاً ما آزادی خودمان را کاهش میدهیم.
بنابراین مسئله آزادی فردی به دو صورت با مسئله نظم تضاد دارد. از یک طرف، نظم اجتماعی فقط میتواند با کاهش آزادی فردی ایجاد شود. یعنی همه ما باید قدری از درجه آزادی خودمان را از دست بدهیم تا با یکدیگر در هماهنگی معقولی زندگی کنیم. از طرف دیگر، و به طور عمیقتر، کوشش برای نظم دادن به فهم رفتارهای انسانی، حمله ظریفتری را بر علیه تصور آزاد بودن انسان پی ریزی میکند.
پینوشتها:
1. Hans and Emma Kabel
2. South Bronx منطقهای در ایالت نیویورک آمریکا میباشد. م
3. Connecticut
4. جزئیات این داستان بیشتر از منبع زیر برداشته شده است:
Kenneth Gross, Newsday, printed in the san Fransisco Examiner and Chronicle, Decemebr, 12, 1976.
5. Status quo
6. Individual freedom
7. Deviance
8. Social control
9. Social deviance
10. Polygyny
11. Entrepreneurship
12. "The Abolitionists" به نهضت طرفداران الغای بردگی در آمریکا گفته میشود.م
13. The Boston Tea Party میهمانی چای بوستون به واقعهای گفته میشود که در سال 1773 در بوستون اتفاق افتاد. در این واقعه مخالفان استعمار انگلیس 342 صندوق چای را مخفیانه از یک کشتی متعلق به کمپانی انگلیسی هند شرقی در بند بوستون خالی کردند. م
14. Social control
15. "Boston" بوستون یکی از شهرهای آمریکا واقع در ایالت تگزاس میباشد.
16. Captain Kemble
17. Vera Lee, “Crime Among the Puritans”, Harvard Magazine, July/August, 1986, pp. 48 A-48 H.
18. The Massachusetts Bay Colony
19. Vera Lee
20. Ursula Cole, of Charlestown
21. Governor Weinthrop
22. George Nubo, of Lancaster
23. Lee, Ibid. P. 48 H.
24. Kiril Spasov
25. Amnesty Action, published by Amnesty International , April, 1985.
26. Amnesty Action, April 1985.
27. Raisa Rudenko
28. Ukrainian SSR Criminal Code
29. Amnesty International case file.
30. Amnesty International
31. Tshisekedi Wa Mulumba and Kanana Tshiongo
32. Urgent Action Notice, Amnesty Intrcrnational , March1, 1986.
33. Mechanisms
34. Agents
35. Deterrence
36. Rehabilitation
37. Resocialized
38. Law abiding
39. Function
40. Douglas Lipton, Robert Martinson, and Judith Wilks
41. Douglas Lipton, Robert Martinson, and Judith Wilks, The Effectiveness of Correctional Treatments, New York: Praeger, 1975.
42. Recidivism
43. تکرار جرم (Recidivism) یک واژه عام است و بدین معنی است که محکومین قبلی دوباره دچار مشکل می شوند. این تکرار به صور مختلفی مانند بازداشت شدن، محکوم شدن و بازگشت به زندان اندازه گیری می شود. به عنوان یک قاعده تقریبی، حدود 60 درصد مجرمین به زندان بر می گردند.
44. Heterosexuality
45. Capital Punishment
46. Morality
47. دیوان عالی آمریکا در سال 1972، بر مبنای این نتیجه گیری که مجازات مرگ به طور نامتناسبی بر ضد سیاهان اعمال می شود، علیه مجازات مرگ رأی داد. اما از آن زمان به بعد، تعدادی از ایالتها قوانین مجازات اعدام خود را طوری بازنویسی کردهاند که مورد قبول دیوان عالی قرار گیرد.
48. William C. Bailey
49. Common sense
50. Genetic
51. Perspective
52. Explanation
53. Poverty
54. Prevention
55. Ghetto dwellers
56. Deterministic
ببی، ارل، (1386) درآمدی بر جامعهشناسی، علمیانتقادی، مترجم محمد حسین پناهی، تهران: دانشگاه علامه طباطبائی، چاپ اول