عشق از نظر اشو، شوق وافر درونی است برای یکی بودن با کل. او میپندارد اگر درختی را از خاک بیرون بیاوریم و آن را از ریشه بکنیم، درخت، شوق عظیمی برای بازگشت به خاک و ریشهی خود دارد و اگر باز نگردد میمیرد. هنگامی که لحظه یکی شدن با کل فرامیرسد، ناگهان ترس عظیمی وجود انسان را فرامیگیرد؛ زیرا انسان باید خودش را رها کند. در عین حال که احساس یکی شدن با کل بسیار زیباست، درهای جدیدی به سوی انسان گشوده میشود. در آنجا شعر متولد میشود و فضای عاشقانهای حکمفرماست. عشق فی نفسه بسیار زیباست.
او معتقد است عشق هدفی ندارد، مقصودی ندارد، ولی تأثیری شگرف دارد، لذتبخش است، سرمستی خاص خود را دارد. عشق دیوانگی خاص خود را دارد. عشق قابل توجیه نیست. اگر از تو بپرسند که چرا عاشق شدهای تنها میتوانی بگویی نمیدانم، عشق رقص زندگی است. (1)
او بر این باور است که وقتی انسان عاشق میشود احتیاجی نیست آن را اعلام کند. عشق از عمق و ژرفای وجود پیداست. راه رفتن عاشق همچون رقص پروانه است. از منظر وی کسی که نمیتواند عاشق باشد باهوش هم نیست، با وقار هم نمیتواند باشد، زیبایی را هم نمیتواند بفهمد، عشق باعث دگرگونی است. عشق ملاقات زندگی است. انسان با عشق زندگی میکند.
اشو برای عشقورزی چهارگام برمیشمرد. (2) مرحلهی اول حضور در لحظه است. در این مرحله، عشق تنها در حال معنا پیدا میکند. عشق ورزیدن در گذشته ممکن نیست. زندگی در گذشته یا آینده نفی عشق است. اگر در گذشته یا آینده زیاد فکر کنیم، تنها انرژی خود را از کف دادهایم، بنابراین گذشته و آینده برای فکر کردن است و حال برای عشق ورزیدن.
دومن قدم برای رسیدن به عشق این است که سموم وجود خود را به شهد تبدیل کنیم. سمهای نفس نفرت، حسادت، خشم و احساس مالکیت است. اینها نفس را آلوده میکنند. در اینجا راهکار این است که انسان کاری انجام ندهد. تنها کاری که انسان باید انجام دهد، صبر است. هنگام خشم، انسان نباید هیچ کاری انجام دهد، فقط باید از کنار آن بگذرد. انسان به هنگام نفرت یا خشمگین شدن فقط باید نظارهگر آنها باشد، نه اینکه آنها را سرکوب کند. تمام حالات انسان میآیند و میروند. انسان فقط باید نظارهگر آمد و رفت آنها باشد.
مرحلهی سوم تقسیم کردن و بخشیدن است. انسان عاشق باید چیزهای منفی را برای خودش نگه دارد، اما خوشیها و زیباییها را با دیگران تقسیم کند. ولی اکثر مردم عکس این عمل میکنند. آنها هنگام شادی خسیساند و هنگام غم دست و دل باز. نَفْس بخشیدن بسیار ارزشمند است و نفْس جمع کردن و ذخیرهسازی، قلب را مسموم میکند. اگر انسان تقسیم کرد باید از کسی که گرفته است تشکر کند نه اینکه توقع تشکر از او داشته باشد.
چهارمین گام رسیدن به عشق، هیچ بودن است. به محض اینکه انسان فکر کند که کسی است، از عاشق بودن ایستاده است. عشق در نیستی خانه دارد. همزیستی عشق و خودیت، عشق و غرور، عشق و الوهیت امکان ندارد؛ بنابراین باید هیچ شد یعنی نیروانه و تنها در هیچ بودن است که انسان به کل میرسد.
اگر قصهی عشق را از دیدگاه اشو پی گیریم، به جاهای جالبتر و باریکتر میرسیم.
او معتقد است عشق باید زمینی باشد. (3) درست مانند درختی که به دنبال خاک است. درخت محتاج ریشه در خاک است. عشق هم نیازمند ریشه در جسم است. اگر درخت ریشهی عمیق در خاک نداشته باشد هرگز حرکتی به سوی آسمان در پیش نمیگیرد. هرچه درخت بیشتر اوج میگیرد ریشهای بیشتر در زمین فرو میرود. این دو مانند دو سوی معادلهاند. ارتفاع و ریشه باید متناسب باشند. عشق به پشتیبانی جسم نیازمند است. عشق در تضاد با هوسها نیست، بلکه از آنجا شروع میشود. بلندیها نقاط پست را هم دربرمیگیرد. انسان آگاه انسانی است که از جسم شروع کند و از جسم پلی بزند. (در اینجا کاملاً اندیشههای تنتره و معبد بودن جسم قابل مشاهده است.)
اشو بازهم پیش میرود. رسیدن به عشق تنها از طریق قطب مخالف امکانپذیر است. (4) اگر مردی به سوی زن جذب شود یا زن به سوی مرد جذب شود، این آغاز عشق است. مرد میتواند خاک عشق خود را در وجود زن پیدا کند و زن نیز. مرد تنها از طریق زن به هستی متصل میشود و زن از طریق مرد در هستی ریشه میدواند. این دو مکمل یکدیگرند و آنگاه که در یکدیگر ادغام شوند، لذتی بزرگ وجود آنها را فرامیگیرد و احساس ریشه داشتن و متصل بودن میکنند. زن و مرد هر یک به مثابه دروازههای ورود به درگاه خداوندند. در عشق پیامی صادق است و آن اینکه در تنهایی میمیری. باید کنار هم باشید و با یکدیگر متحد.
اگر کسی با دقت به دنبال متعلق عشق در آثار اشو باشد، درمییابد که از دیدگاه اشو، عشق متعلق ندارد، بلکه خودِ عشق، خداست.
اما عشق و حبّ در عرفان اسلامی ماجرای دیگری دارد؛ عارف بر آن است که عشق، وصفی الهی است و هیچ انسانی نمیتواند حقیقت آن را دریابد، (5) تنها با عاشق شدن میتوان طعم آن را دریافت ولی هرگز توصیفپذیر نیست، به ویژه از آن جهت که عشق (و نیز معشوق) گاهی پیدا و گاهی پنهان است.
مثال عشق، پیدایی و پنهانی ... ندیدم همچو تو پیدا نهانی
با وجود این از میان اوصافی که پیر بلخ برای عشق برمیشمرد میتوان گفت: عشق آتشی است که شاهد ازلی چونان موهبتی بر جان مشتاقان فرومیریزد و بدان روزنی برای گریختن از زندان جهان ایجاد میکند و ایشان را بال پرواز میشود تا از قفس هستی به آسمان فنا پر کشند و صفت بقا یابند. با این همه نامی که عارف به صراحت بر عشق مینهد درد بیدواست. دردی که شرح و بیان آن را جز از خودش نمیتوان دریافت.
ای عشق پیش هر کسی نام و لقبداری بس ... من دوش نام دیگرت کردم که «درد بیدوا»
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت ... عقل در وصفش چو خر در گل بخفت
اوصاف و آثاری که عارف برای عشق برمیشمرد بسیار متنوع، شگفت و قدرتمند است، گویا این موهبت ارجمند الهی در نظر او با هیچ امر دیگری قابل قیاس نیست. مهمترین و برجستهترین اوصاف و آثار عشق از نظر عارف به قرار زیر است:
یک) اولین ویژگی عشق آن است که عشق امری بشری نیست، بلکه از اوصاف الهی است، به همین سبب از قدرت و اثر ویژهای برخوردار است. بدین علت عشق را با دیگر امور که وصف سنگ و خاکند نمیتوان مقایسه کرد و اگر کسی در شرح عشق دادِ سخن دهد، صد قیامت بگذرد و وصف عجایب عشق انجام نپذیرد.
ای عشق بیتناهی وی مظهر الهی ... هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم
به نظر عارف علت پیدایش جهان نیز عشق است، عشق حق به تجلی و معرفت، اگر عشق نمیبود جهانی نبود. بهای آدمی نیز به اندازهی ارزش معشوق اوست، هرچه این پربهاتر باشد آن نیز ارزشمندتر خواهد بود.
منگر اندر عشق زشت و خوب خویش ... بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف ... بنگر اندر همت خود ای شریف
دو) قدرت و توان عشق تا آن پایه است که میتواند امور غیر ممکن را ممکن سازد، چون کسی یا چیزی که از موهبت عشق بهرهمند شود به کلی متحول و واژگونه گردد، چنانچه اگر دیوی باشد به واسطهی کیمیای محبت به حور مبدل گردد و اگر کسی مرده باشد به واسطهی عشق زنده شود، بلکه حیات جاودان یابد.
عشق نان مرده را بیجان کند ... جان که فانی بود جاویدان کند
از محبت تلخها شیرین شود ... از محبت مسها زرین شود
از محبت دُردها صافی شود ... از محبت دَردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند ... از محبت شاه بنده میکنند
سه) عشق از نخستین مرحلهی خویش سرکش و خونی است، پس آنکه به شهر عشق پای نهد باید از کوی عافیت کوچ کرده و برای همیشه با امنیت و آسایش خداحافظی کند، این درد بیدوا چنان عظیم است که اگر بر کوه احد فرود آید، آن را پاره کند و پهلوانانی چون رستم را بیچاره سازد، دیگر چه رسد به دل انسانهای عادی! سرکشی عشق بدان سبب است که راه بر بیگانه ببندد و آنکه آشنا نیست مجبور به گریختن شود.
چون آتش شیدایی شعلهور شود، در شکارگاه بیدلان هر لحظه از کمال عشق صد هزاران تیر پرتاب شود و فریاد شیدای دوزخ گریزی چون عارف را بر آسمان بلند کند.
باری عشق چنان بلای عظیمی است که هفت دوزخ تنها دودی از شرار آن است و چون گرمی و حرارت که عاشق دارد بر دوزخ رخ نماید آتش آن به ضعف و خاموش روی گذارد.
معدن گرمیست اندر لامکان ... هفت دوزخ از شرارش یک دخان
ز آتش عاشق از اینرو ای صفی ... میشود دوزخ ضعیف و منتفی
و چون عاشق سوخته جان، دهان باز کند همهی جهان را در آتش عشق بسوزاند.
گر جان عشق دم زند آتش در این عالم زند ... و این عالم بی اصل را چون ذرهها برهم زند
دودی برآید از فلک، نی خلق ماند نی ملک ... ز آن دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کو ماند و نی مکان ... شوری در افتد در جهان و این سور بر ماتم زند
هرکه بدین صحرا روی کند بداند که باید از نام و نام رخ برگیرد که نام نیکو یافتن با رندی و گستاخی و شعلهخواری میانهای ندارد و البته هرچه عشق بلندتر و والاتر رود به علت فاصله گرفتن با صحنهسازیهای زیرکانه عقل جزوی از نام و نان بیشتر فاصله میگیرد و با رسوایی و فقر هم خانه میشود.
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن ... کابتدای عشق رسوایی و بدنامیست آن
اندرون بحر عشقش، جامه جان زحمت است ... نام و نان جستن به عشق اندر، دلا خامیست آن
چهار) همانطور که عشق سرکش و است، عاشق نیز به همان نسبت میباید متحمل و شکیبا باشد. در حقیقت عاشق راستین نیز کسی است که بر لطف و قهر معشوق به یک اندازه عشق میورزد. عارف تحمل رنج معشوق از سوی عاشق را به تحمل کودکی مانند میکند که از مادر خویش سیلی میخورد ولی هرگز آن را نشان دشمنی مادر در حق خود نمیداند، که بالعکس نشان مهر و محبت مادر میداند. لذا آنکه به صید میارزد تنها عشق است و بس. ولی این عاشق نیست که عشق را صید میکند. بلکه این عشق است که آدمی را شکار میکند و البته خود این صید گشتن نعمتی بس گرانبهاست، زیرا عشق صاحب ناز و استکبار و رعنایی است و حریفانی صبور و وفادار میطلبد، پس اگر کسی از جانب عشقی انتخاب گردد به توفیق بزرگی دست یافته است. در این میان رونق کار عاشق نیز در بیخویشی و سرباختن است، حال چگونه زخم دوست برای او رحمت و نعمت نباشد. عشق یار رستم صفتان قویدل است که مردانه به میدان پای میگذارند و او را با نامردمان میدان گریز، کاری نیست.
پنج) مهمترین نشان عشق از خود برخاستن است، عارف بر این مهم سخت تأکید میورزد که آنگاه کسی از موهبت عشق برخوردار میگردد که از پوسته خویش به درآمده باشد و اوصاف بشری را در خرابات معرفت ویران کرده باشد، سپس خود عشق را مقدمه فنای ذاتی میداند. مولوی در دفتر پنجم مثنوی داستان وصال عاشقی را به معشوق خویش میآورد که بنابر آن داستان چون عاشق با معشوق خویش روبهرو گردید، خدمات و مصائب خویش را یک به یک برمیشمرد و از دردی که کشیده بود شکایت میکرد، چون همهی رنج خویش به تفصیل باز گفت، معشوق بدو روی کرد و گفت: این همه کردی ولی آنچه اصل عشق و محبت است نکردی! عاشق پرسید اصل عشق چیست؟ گفت: آن مردنست و نیستی! اونیز در دم بر زمین دراز کشید و جان داد.
پای نهادن به شهر شگفت نیستی همهی همّ و غمّ عشق است، گرچه عقل میکوشد تا آدمی را از فنا بترساند.
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست ... عشق گوید عقل را «کاندر تو است آن خارها»
عارف عشق را جای راستین مردن میداند و بر آن است که چون کسی در عشق بمیرد، همهی روح شود و از خاک برآید و آسمانها را تسخیر کند. آنگاه دستان خویش را به سوی آسمان بلند میکند و چنین فریاد میزند:
چندان بریز باده کز خود شوم پیاده ... کاندر خودی و مستی غیر تعب ندیدم
مستی عشق، آدمی را از زندان خودبینی رها میکند و چون کسی از خویش کناره گیرد به حیاتی متعالی دست یابد، حیاتی که در آن نشانی از کبر و خودبینی و جنگ و ستیز یافت نمیشود، جنگ هفتاد و دو ملت آنجا به صلح انجامیده است و تخت شاهان ارزش تختهبندی را یافته است که همه از آن میگریزند.
غیر هفتاد و دو ملت کیش او ... تخت شاهان تختهبندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع ... بندگی بند و خداوندی صراع
پس چه باشد عشق دریای عدم ... در شکسته عقل را آنجا قدم
شش) گذشت که عشق با مرگ همراه است، اما نه مردنی که به یکباره تمام شود بلکه مردنی در هر لحظه و حیاتی در مرتبه بعدی که عاشق پس از هر مردن حیاتی دوباره یابد و تولدی نو پذیرد، تولدی از مادر عشق که از پستان عشق شیر مستی مینوشد و در دامان پرمهر او پرورش مییابد.
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست ... بیش مگو از پدر، بیش ز مادر مپرس
عشق چنان عنصری است که چون شعلهاش دامن کسی گیرد همهی وجود او را بسوزد و ماهیت او را دگرگون کند، این دگرگونی همانطور که عارف گفت به صورت تولد جدیدی است که چشمان تازهای به انسان میبخشد و پای او را به جهانهای ناشناختهای باز میکند، قلمروهای شگفتی که عقل را جواز ورود بدان سرزمینها نیست. از این روی غم و شادی، لذت و الم، وسایل و اهداف و آداب و سنن به گونهای دیگر و با حسابهای دیگر مطرح میشوند. پس غیر عادی نیست که عاشقان با این جهان بیگانه باشند و چون با مقیاسهای این جهانی سنجیده شوند دیوانگانی کژرو تلقی شوند. طبیعی است که این سوختگان از لذت سوز عشق آب حیوان را رها کنند و در پی آتش باشند که در باور ایشان سودای معشوق در جوی جان هرگز جریانی کمتر از آب حیوان نخواهد داشت.
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود ... آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان ... زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
هفت) در باور عارف عشق به خورشیدی میماند که اگر پرتو آن بر یزید افتد او را بایزید کند و اگر شیطان جرعهای از این باده بنوشد در دم جبرئیل گردد. عشق غذای جان است آن هم غذایی که حق، سفره آن را گسترده است و عاشق در حقیقت میهمان خداوند است، چگونه کسی که دیدن محبوب دین و آئین اوست میتواند به خواب و خوراک بیاندیشد؟
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ... ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا ... سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
عاشق زندگی و حیات خویش را وامدار جانی است که عشق میبخشد و این جانبخشی هر لحظه تکرار میشود، زیرا عاشق هر لحظه مردنی دارد و تولدی، به بیان دیگر عشق یک امر تکاملپذیر است که چون کسی آن را بال پرواز خویش کند هر دم در آسمانی فراختر پرواز خواهد کرد. این تولد و مرگ و مرهون غذای جسمانی نیست که غذاهای این جهانی همانند سم کشندهای، نابودکنندهی آن حیات برین است. غذای آن نور است، نوری که از مشرق معشوق بر دل عاشق میتابد و او را از همه چیز مستغنی میسازد. غذایی از خوان انعام حق که نه ناخالصی دارد و نه دفع شدنی است، غذایی که همهاش چون آب، حیات جان میشود و نشاط و حظی جاودانه میبخشد.
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت ... صد بدن پیشش نیرزد تره توت
نور مینوشد مگو نان میخورد ... لاله میکارد به صورت میچرد
عاشق عشق خدا و آنگاه فرد ... جبرئیل مؤتمن و آنگاه درد
عاشق آن لیلی کور و کبود ... ملک عالم پیش او یک ترّه بود
پیش او یکسان شده بر خاک و زر ... زر چه باشد که نبد جان را خطر
هشت) عشق شرکت سوز است و قبلهگاه واحدی دارد، آنچه هر روز سر بر آستانی میساید و مردم به خیالی دل خوش میکند هوس است نه عشق. عشق آتشی است که چون شعله برافروزد هرچه غیر معشوق باشد در دم بسوزاند. این سوختن از خود عاشق شروع میشود و به امور دیگر سرایت میکند و همه چیز را از میان برمیچیند. در این شرکتسوزی عشق به مرغی میماند که دنیا و آخرت را چون دانهای فرومیبلعد، دعوی عشق از سوداگران دنیا و آخرت دروغ است که شاهد عشق چون پرده برگیرد و خال حسن به جلوه گذارد، سمرقند دنیا و بخارای آخرت به پای او ریخته شود و چون از این دو جهان درگذریم جز معشوق چیزی دیگری نیست که اظهار وجود کند.
عاشقان را شادمانی و غم اوست ... دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق از تماشایی بود ... عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق آن شعله است کو چون برفروخت ... هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند ... در نگر زآن پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت ... شادباش ای عشق شرکت سوز رفت
در نگنجد عشق در گفت و شنید ... عشق دریاییست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد ... هفت دریا پیش آن بحر است خرد
عارف، دل بستن به هر چیزی جز خداوند را عشق مردگان مینامد و آن را سودایی گزاف میداند که نه بقایی دارد و نه حیاتی میبخشد، بلکه به اعتقاد او جان کندنی است که جز ننگ حاصلی در پی نخواهد داشت. اینها عشق به هستی و حیات نیست که دل بستن به نقش و رنگ است و چون مرگ رنگ فرارسد، اثری از آن باقی نخواهد ماند.
نه) عارف ناتوانیهای عشقهای مجازی را به ویژه آنگاه که برای کسی به منزله ایستگاه تلقی شود چنین برمیشمرد:
الف) عشقهای مجازی دوام و پایداری ندارند بلکه تا آن هنگام برپاست که نشانی از آب و رنگ وجود دارد و چون آب و رنگ از میان برخیزد، از عشق نیز اثری نخواهد ماند. مولوی در دفتر نخست در ضمن حکایت عشق پادشاه و کنیزک، جریان عشق کنیزک به زرگر سمرقندی و چگونگی حاضر کردن آن زرگر به توصیه طبیب و بیمار و نحیف ساختن او و سرانجام کشته شدنش را به دست طبیب شرح میدهد و از آن داستان چنین نتیجه میگیرد که عشقهای صوری چون در حقیقت عشق به مردگان است دوامی و بقایی ندارند و سرانجام جز ننگ نخواهد داشت، در حالی که عشق به حق هر لحظه از غنچه نیز تازهتر است و جان عاشق را به شرابی جانافزای، خرمی و نشاط میبخشد.
عشقهایی کز پی رنگی بود ... عشق نبود عاقبت ننگی بود
چون رود نور و شود پیدا دخان ... بفسرد عشق مجازی آن زمان
چون شود پیدا دخان غم فزا ... بفسرد، نی عشق ماند نی هوا
عشق آن زنده گزین کو باقی است ... وز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا ... یافتند از عشق او کاروکیا
ب) عشقهای زمینی عاشقی را فانی و نابود نمیکند، بلکه بالعکس عاشق، عشق و معشوق را برای خود میخواهد. خودبینی، سودپرستی و حرص و هوا در این عشقها آشکار و پیداست ولی در عشقهای حقیقی چون اثری از معشوق پیدا شود، عاشق چنان فانی شود که تارمویی از او نیز باقی نمیماند.
عاشق حقی و حق آنست کو ... چون بیاید نبود از تو تار مو
هرچه تو فانی است پیش آن نظر ... عاشقی بر نفی خود خواجه مگر؟
چونکه زد عشق حقیقی بر دلش ... سرد شد ملک و عیال و منزلش
ملک دنیا تنپرستان را حلال ... ما غلام ملک عشق بیزوال
در این گونه عشقها نفس است که میل شدید آن آدمی را به سوی کسی میخواند، ولی در عشقهای حقیقی خداوند است که با جان بخشیدن انسانی را از خویش میستاند و در خود فانی میکند، در این جنبش جسم اثر میکند و در آن جوشش جان.
عشقی که نه عشق جاودانی است ... بازیچهی شهوت جوانی است
ج) عشق حقیقت شعلهای است که چون برافروخته شود، هرچه جز معشوق است به سرعت بسوزد، لذا قبله آن یکی است و هرگز به دیگر سوی میل نمیکند، ولی عشق مجازی چون رنگ و بویی تازه یابد، روی از آستان معشوق خویش بگرداند و به آستانی تازه نماز برد، در اینجا دیگر این معشوق نیست که نقش محور را دارد، بلکه این عاشق و خواست و هوای نفسانی اوست که نقشی محوری و اساسی دارد. این عشق رنگ کثرت دارد و آن شرکت سوز است، این به هر سویی نظری دارد و آن میکوشد تا نظرهای پراکنده را به سوی معشوق ازلی بکشاند.
هین مکش هر مشتری را تو به دست ... عشق بازی با دو معشوقه بد است
هست معشوق آنکه او یک تو بود ... مبتدا و منتهایت او بود
د) در عشق حقیقی عاشق از چشم حق به جهان نظر میکند، موجودات نیز چیزی جز عکس زیبایی آن شاهد در آیینه هستی نیستند، بنابراین همه زیبایند و از زشتی و نقصان فرسنگها فاصله دارند، خشم و خوف نیز در شناخت و زیستن عاشقان جایی ندارد، در حالیکه عشقهای زمینی اوصاف زمینیان از قبیل خوف و خشم را پیدا میکند و از این دریچه، واقعیات و محاسن و زیباییها را نیز به گونهای دیگر خواهد دید.
عشق در هنگام استیلا و خشم ... زشت گرداند لطیفان را به چشم
کی رسند آن خائفان در گرد چشم ... کآسمان را فرش سازد درد عشق
عشق وصف ایزد است اما که خوف ... وصف بنده مبتلای فرح و جوف
باغ سبز عشق کاو بیمنتهاست ... جز غم و شادی در او بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است ... بیبهار و بیخزان سبز وتر است
ه) صاحبان عشق مجازی در حقیقت عاشق تصویر وهم خویشند، ایشان از دور سرابی میبینند و به سوی آن میدوند، ولی جز خطای چشم خویش چیزی نمییابند، خطایی که حاصل توهم ایشان است. در مقابل، عشق حقیقی هستی عاشق را نو میکند و او را هر لحظه جانی میبخشد و به او هزاران بال پرواز میدهد، بالهایی که وسعت آن از آسمان تا زمین است.
گفتی که در چه کاری؟ با تو چه کار ماند؟ ... کاری که بی تو گیرم والله که زار ماند
گر خمر خلد نوشتم با جامهای زرین ... جمله صراع گردد جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بیتو هر آنچه بافم ... والله نه پود ماند و الله نه تار ماند
اما امروز عشقهایی که در برخی رمانها و نوشتهها به عنوان متون ارزشمند ادبی، مورد بحث قرار میگیرد، چیزی جز هوس نیست. عشقی که وصف تن است، تنوع میطلبد، لذت محور است و کاملاً رنگ و بوی نیروی جنسی دارد، براستی این است اوج ابتذال.
ای دریغا عشق را خنجر زدند ... رنگ خواب و بستر و پیکر زدند
خون شبنم را دریغا ریختند ... عشق را بر دار تن آویختند
عشق دیگر مثل مردم ناب نیست ... پاک مثل قطرههای آب نیست
فعالی، محمدتقی؛ (1388)، نگرشی بر آراء و اندیشههای اشو، تهران: انتشارات عابد، چاپ اول.
او معتقد است عشق هدفی ندارد، مقصودی ندارد، ولی تأثیری شگرف دارد، لذتبخش است، سرمستی خاص خود را دارد. عشق دیوانگی خاص خود را دارد. عشق قابل توجیه نیست. اگر از تو بپرسند که چرا عاشق شدهای تنها میتوانی بگویی نمیدانم، عشق رقص زندگی است. (1)
او بر این باور است که وقتی انسان عاشق میشود احتیاجی نیست آن را اعلام کند. عشق از عمق و ژرفای وجود پیداست. راه رفتن عاشق همچون رقص پروانه است. از منظر وی کسی که نمیتواند عاشق باشد باهوش هم نیست، با وقار هم نمیتواند باشد، زیبایی را هم نمیتواند بفهمد، عشق باعث دگرگونی است. عشق ملاقات زندگی است. انسان با عشق زندگی میکند.
اشو برای عشقورزی چهارگام برمیشمرد. (2) مرحلهی اول حضور در لحظه است. در این مرحله، عشق تنها در حال معنا پیدا میکند. عشق ورزیدن در گذشته ممکن نیست. زندگی در گذشته یا آینده نفی عشق است. اگر در گذشته یا آینده زیاد فکر کنیم، تنها انرژی خود را از کف دادهایم، بنابراین گذشته و آینده برای فکر کردن است و حال برای عشق ورزیدن.
دومن قدم برای رسیدن به عشق این است که سموم وجود خود را به شهد تبدیل کنیم. سمهای نفس نفرت، حسادت، خشم و احساس مالکیت است. اینها نفس را آلوده میکنند. در اینجا راهکار این است که انسان کاری انجام ندهد. تنها کاری که انسان باید انجام دهد، صبر است. هنگام خشم، انسان نباید هیچ کاری انجام دهد، فقط باید از کنار آن بگذرد. انسان به هنگام نفرت یا خشمگین شدن فقط باید نظارهگر آنها باشد، نه اینکه آنها را سرکوب کند. تمام حالات انسان میآیند و میروند. انسان فقط باید نظارهگر آمد و رفت آنها باشد.
مرحلهی سوم تقسیم کردن و بخشیدن است. انسان عاشق باید چیزهای منفی را برای خودش نگه دارد، اما خوشیها و زیباییها را با دیگران تقسیم کند. ولی اکثر مردم عکس این عمل میکنند. آنها هنگام شادی خسیساند و هنگام غم دست و دل باز. نَفْس بخشیدن بسیار ارزشمند است و نفْس جمع کردن و ذخیرهسازی، قلب را مسموم میکند. اگر انسان تقسیم کرد باید از کسی که گرفته است تشکر کند نه اینکه توقع تشکر از او داشته باشد.
چهارمین گام رسیدن به عشق، هیچ بودن است. به محض اینکه انسان فکر کند که کسی است، از عاشق بودن ایستاده است. عشق در نیستی خانه دارد. همزیستی عشق و خودیت، عشق و غرور، عشق و الوهیت امکان ندارد؛ بنابراین باید هیچ شد یعنی نیروانه و تنها در هیچ بودن است که انسان به کل میرسد.
اگر قصهی عشق را از دیدگاه اشو پی گیریم، به جاهای جالبتر و باریکتر میرسیم.
او معتقد است عشق باید زمینی باشد. (3) درست مانند درختی که به دنبال خاک است. درخت محتاج ریشه در خاک است. عشق هم نیازمند ریشه در جسم است. اگر درخت ریشهی عمیق در خاک نداشته باشد هرگز حرکتی به سوی آسمان در پیش نمیگیرد. هرچه درخت بیشتر اوج میگیرد ریشهای بیشتر در زمین فرو میرود. این دو مانند دو سوی معادلهاند. ارتفاع و ریشه باید متناسب باشند. عشق به پشتیبانی جسم نیازمند است. عشق در تضاد با هوسها نیست، بلکه از آنجا شروع میشود. بلندیها نقاط پست را هم دربرمیگیرد. انسان آگاه انسانی است که از جسم شروع کند و از جسم پلی بزند. (در اینجا کاملاً اندیشههای تنتره و معبد بودن جسم قابل مشاهده است.)
اشو بازهم پیش میرود. رسیدن به عشق تنها از طریق قطب مخالف امکانپذیر است. (4) اگر مردی به سوی زن جذب شود یا زن به سوی مرد جذب شود، این آغاز عشق است. مرد میتواند خاک عشق خود را در وجود زن پیدا کند و زن نیز. مرد تنها از طریق زن به هستی متصل میشود و زن از طریق مرد در هستی ریشه میدواند. این دو مکمل یکدیگرند و آنگاه که در یکدیگر ادغام شوند، لذتی بزرگ وجود آنها را فرامیگیرد و احساس ریشه داشتن و متصل بودن میکنند. زن و مرد هر یک به مثابه دروازههای ورود به درگاه خداوندند. در عشق پیامی صادق است و آن اینکه در تنهایی میمیری. باید کنار هم باشید و با یکدیگر متحد.
اگر کسی با دقت به دنبال متعلق عشق در آثار اشو باشد، درمییابد که از دیدگاه اشو، عشق متعلق ندارد، بلکه خودِ عشق، خداست.
اما عشق و حبّ در عرفان اسلامی ماجرای دیگری دارد؛ عارف بر آن است که عشق، وصفی الهی است و هیچ انسانی نمیتواند حقیقت آن را دریابد، (5) تنها با عاشق شدن میتوان طعم آن را دریافت ولی هرگز توصیفپذیر نیست، به ویژه از آن جهت که عشق (و نیز معشوق) گاهی پیدا و گاهی پنهان است.
مثال عشق، پیدایی و پنهانی ... ندیدم همچو تو پیدا نهانی
با وجود این از میان اوصافی که پیر بلخ برای عشق برمیشمرد میتوان گفت: عشق آتشی است که شاهد ازلی چونان موهبتی بر جان مشتاقان فرومیریزد و بدان روزنی برای گریختن از زندان جهان ایجاد میکند و ایشان را بال پرواز میشود تا از قفس هستی به آسمان فنا پر کشند و صفت بقا یابند. با این همه نامی که عارف به صراحت بر عشق مینهد درد بیدواست. دردی که شرح و بیان آن را جز از خودش نمیتوان دریافت.
ای عشق پیش هر کسی نام و لقبداری بس ... من دوش نام دیگرت کردم که «درد بیدوا»
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت ... عقل در وصفش چو خر در گل بخفت
اوصاف و آثاری که عارف برای عشق برمیشمرد بسیار متنوع، شگفت و قدرتمند است، گویا این موهبت ارجمند الهی در نظر او با هیچ امر دیگری قابل قیاس نیست. مهمترین و برجستهترین اوصاف و آثار عشق از نظر عارف به قرار زیر است:
یک) اولین ویژگی عشق آن است که عشق امری بشری نیست، بلکه از اوصاف الهی است، به همین سبب از قدرت و اثر ویژهای برخوردار است. بدین علت عشق را با دیگر امور که وصف سنگ و خاکند نمیتوان مقایسه کرد و اگر کسی در شرح عشق دادِ سخن دهد، صد قیامت بگذرد و وصف عجایب عشق انجام نپذیرد.
ای عشق بیتناهی وی مظهر الهی ... هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم
به نظر عارف علت پیدایش جهان نیز عشق است، عشق حق به تجلی و معرفت، اگر عشق نمیبود جهانی نبود. بهای آدمی نیز به اندازهی ارزش معشوق اوست، هرچه این پربهاتر باشد آن نیز ارزشمندتر خواهد بود.
منگر اندر عشق زشت و خوب خویش ... بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف ... بنگر اندر همت خود ای شریف
دو) قدرت و توان عشق تا آن پایه است که میتواند امور غیر ممکن را ممکن سازد، چون کسی یا چیزی که از موهبت عشق بهرهمند شود به کلی متحول و واژگونه گردد، چنانچه اگر دیوی باشد به واسطهی کیمیای محبت به حور مبدل گردد و اگر کسی مرده باشد به واسطهی عشق زنده شود، بلکه حیات جاودان یابد.
عشق نان مرده را بیجان کند ... جان که فانی بود جاویدان کند
از محبت تلخها شیرین شود ... از محبت مسها زرین شود
از محبت دُردها صافی شود ... از محبت دَردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند ... از محبت شاه بنده میکنند
سه) عشق از نخستین مرحلهی خویش سرکش و خونی است، پس آنکه به شهر عشق پای نهد باید از کوی عافیت کوچ کرده و برای همیشه با امنیت و آسایش خداحافظی کند، این درد بیدوا چنان عظیم است که اگر بر کوه احد فرود آید، آن را پاره کند و پهلوانانی چون رستم را بیچاره سازد، دیگر چه رسد به دل انسانهای عادی! سرکشی عشق بدان سبب است که راه بر بیگانه ببندد و آنکه آشنا نیست مجبور به گریختن شود.
چون آتش شیدایی شعلهور شود، در شکارگاه بیدلان هر لحظه از کمال عشق صد هزاران تیر پرتاب شود و فریاد شیدای دوزخ گریزی چون عارف را بر آسمان بلند کند.
باری عشق چنان بلای عظیمی است که هفت دوزخ تنها دودی از شرار آن است و چون گرمی و حرارت که عاشق دارد بر دوزخ رخ نماید آتش آن به ضعف و خاموش روی گذارد.
معدن گرمیست اندر لامکان ... هفت دوزخ از شرارش یک دخان
ز آتش عاشق از اینرو ای صفی ... میشود دوزخ ضعیف و منتفی
و چون عاشق سوخته جان، دهان باز کند همهی جهان را در آتش عشق بسوزاند.
گر جان عشق دم زند آتش در این عالم زند ... و این عالم بی اصل را چون ذرهها برهم زند
دودی برآید از فلک، نی خلق ماند نی ملک ... ز آن دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کو ماند و نی مکان ... شوری در افتد در جهان و این سور بر ماتم زند
هرکه بدین صحرا روی کند بداند که باید از نام و نام رخ برگیرد که نام نیکو یافتن با رندی و گستاخی و شعلهخواری میانهای ندارد و البته هرچه عشق بلندتر و والاتر رود به علت فاصله گرفتن با صحنهسازیهای زیرکانه عقل جزوی از نام و نان بیشتر فاصله میگیرد و با رسوایی و فقر هم خانه میشود.
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن ... کابتدای عشق رسوایی و بدنامیست آن
اندرون بحر عشقش، جامه جان زحمت است ... نام و نان جستن به عشق اندر، دلا خامیست آن
چهار) همانطور که عشق سرکش و است، عاشق نیز به همان نسبت میباید متحمل و شکیبا باشد. در حقیقت عاشق راستین نیز کسی است که بر لطف و قهر معشوق به یک اندازه عشق میورزد. عارف تحمل رنج معشوق از سوی عاشق را به تحمل کودکی مانند میکند که از مادر خویش سیلی میخورد ولی هرگز آن را نشان دشمنی مادر در حق خود نمیداند، که بالعکس نشان مهر و محبت مادر میداند. لذا آنکه به صید میارزد تنها عشق است و بس. ولی این عاشق نیست که عشق را صید میکند. بلکه این عشق است که آدمی را شکار میکند و البته خود این صید گشتن نعمتی بس گرانبهاست، زیرا عشق صاحب ناز و استکبار و رعنایی است و حریفانی صبور و وفادار میطلبد، پس اگر کسی از جانب عشقی انتخاب گردد به توفیق بزرگی دست یافته است. در این میان رونق کار عاشق نیز در بیخویشی و سرباختن است، حال چگونه زخم دوست برای او رحمت و نعمت نباشد. عشق یار رستم صفتان قویدل است که مردانه به میدان پای میگذارند و او را با نامردمان میدان گریز، کاری نیست.
پنج) مهمترین نشان عشق از خود برخاستن است، عارف بر این مهم سخت تأکید میورزد که آنگاه کسی از موهبت عشق برخوردار میگردد که از پوسته خویش به درآمده باشد و اوصاف بشری را در خرابات معرفت ویران کرده باشد، سپس خود عشق را مقدمه فنای ذاتی میداند. مولوی در دفتر پنجم مثنوی داستان وصال عاشقی را به معشوق خویش میآورد که بنابر آن داستان چون عاشق با معشوق خویش روبهرو گردید، خدمات و مصائب خویش را یک به یک برمیشمرد و از دردی که کشیده بود شکایت میکرد، چون همهی رنج خویش به تفصیل باز گفت، معشوق بدو روی کرد و گفت: این همه کردی ولی آنچه اصل عشق و محبت است نکردی! عاشق پرسید اصل عشق چیست؟ گفت: آن مردنست و نیستی! اونیز در دم بر زمین دراز کشید و جان داد.
پای نهادن به شهر شگفت نیستی همهی همّ و غمّ عشق است، گرچه عقل میکوشد تا آدمی را از فنا بترساند.
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست ... عشق گوید عقل را «کاندر تو است آن خارها»
عارف عشق را جای راستین مردن میداند و بر آن است که چون کسی در عشق بمیرد، همهی روح شود و از خاک برآید و آسمانها را تسخیر کند. آنگاه دستان خویش را به سوی آسمان بلند میکند و چنین فریاد میزند:
چندان بریز باده کز خود شوم پیاده ... کاندر خودی و مستی غیر تعب ندیدم
مستی عشق، آدمی را از زندان خودبینی رها میکند و چون کسی از خویش کناره گیرد به حیاتی متعالی دست یابد، حیاتی که در آن نشانی از کبر و خودبینی و جنگ و ستیز یافت نمیشود، جنگ هفتاد و دو ملت آنجا به صلح انجامیده است و تخت شاهان ارزش تختهبندی را یافته است که همه از آن میگریزند.
غیر هفتاد و دو ملت کیش او ... تخت شاهان تختهبندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع ... بندگی بند و خداوندی صراع
پس چه باشد عشق دریای عدم ... در شکسته عقل را آنجا قدم
شش) گذشت که عشق با مرگ همراه است، اما نه مردنی که به یکباره تمام شود بلکه مردنی در هر لحظه و حیاتی در مرتبه بعدی که عاشق پس از هر مردن حیاتی دوباره یابد و تولدی نو پذیرد، تولدی از مادر عشق که از پستان عشق شیر مستی مینوشد و در دامان پرمهر او پرورش مییابد.
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست ... بیش مگو از پدر، بیش ز مادر مپرس
عشق چنان عنصری است که چون شعلهاش دامن کسی گیرد همهی وجود او را بسوزد و ماهیت او را دگرگون کند، این دگرگونی همانطور که عارف گفت به صورت تولد جدیدی است که چشمان تازهای به انسان میبخشد و پای او را به جهانهای ناشناختهای باز میکند، قلمروهای شگفتی که عقل را جواز ورود بدان سرزمینها نیست. از این روی غم و شادی، لذت و الم، وسایل و اهداف و آداب و سنن به گونهای دیگر و با حسابهای دیگر مطرح میشوند. پس غیر عادی نیست که عاشقان با این جهان بیگانه باشند و چون با مقیاسهای این جهانی سنجیده شوند دیوانگانی کژرو تلقی شوند. طبیعی است که این سوختگان از لذت سوز عشق آب حیوان را رها کنند و در پی آتش باشند که در باور ایشان سودای معشوق در جوی جان هرگز جریانی کمتر از آب حیوان نخواهد داشت.
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود ... آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان ... زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان میرود
هفت) در باور عارف عشق به خورشیدی میماند که اگر پرتو آن بر یزید افتد او را بایزید کند و اگر شیطان جرعهای از این باده بنوشد در دم جبرئیل گردد. عشق غذای جان است آن هم غذایی که حق، سفره آن را گسترده است و عاشق در حقیقت میهمان خداوند است، چگونه کسی که دیدن محبوب دین و آئین اوست میتواند به خواب و خوراک بیاندیشد؟
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ... ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا ... سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
عاشق زندگی و حیات خویش را وامدار جانی است که عشق میبخشد و این جانبخشی هر لحظه تکرار میشود، زیرا عاشق هر لحظه مردنی دارد و تولدی، به بیان دیگر عشق یک امر تکاملپذیر است که چون کسی آن را بال پرواز خویش کند هر دم در آسمانی فراختر پرواز خواهد کرد. این تولد و مرگ و مرهون غذای جسمانی نیست که غذاهای این جهانی همانند سم کشندهای، نابودکنندهی آن حیات برین است. غذای آن نور است، نوری که از مشرق معشوق بر دل عاشق میتابد و او را از همه چیز مستغنی میسازد. غذایی از خوان انعام حق که نه ناخالصی دارد و نه دفع شدنی است، غذایی که همهاش چون آب، حیات جان میشود و نشاط و حظی جاودانه میبخشد.
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت ... صد بدن پیشش نیرزد تره توت
نور مینوشد مگو نان میخورد ... لاله میکارد به صورت میچرد
عاشق عشق خدا و آنگاه فرد ... جبرئیل مؤتمن و آنگاه درد
عاشق آن لیلی کور و کبود ... ملک عالم پیش او یک ترّه بود
پیش او یکسان شده بر خاک و زر ... زر چه باشد که نبد جان را خطر
هشت) عشق شرکت سوز است و قبلهگاه واحدی دارد، آنچه هر روز سر بر آستانی میساید و مردم به خیالی دل خوش میکند هوس است نه عشق. عشق آتشی است که چون شعله برافروزد هرچه غیر معشوق باشد در دم بسوزاند. این سوختن از خود عاشق شروع میشود و به امور دیگر سرایت میکند و همه چیز را از میان برمیچیند. در این شرکتسوزی عشق به مرغی میماند که دنیا و آخرت را چون دانهای فرومیبلعد، دعوی عشق از سوداگران دنیا و آخرت دروغ است که شاهد عشق چون پرده برگیرد و خال حسن به جلوه گذارد، سمرقند دنیا و بخارای آخرت به پای او ریخته شود و چون از این دو جهان درگذریم جز معشوق چیزی دیگری نیست که اظهار وجود کند.
عاشقان را شادمانی و غم اوست ... دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق از تماشایی بود ... عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق آن شعله است کو چون برفروخت ... هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند ... در نگر زآن پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت ... شادباش ای عشق شرکت سوز رفت
در نگنجد عشق در گفت و شنید ... عشق دریاییست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد ... هفت دریا پیش آن بحر است خرد
عارف، دل بستن به هر چیزی جز خداوند را عشق مردگان مینامد و آن را سودایی گزاف میداند که نه بقایی دارد و نه حیاتی میبخشد، بلکه به اعتقاد او جان کندنی است که جز ننگ حاصلی در پی نخواهد داشت. اینها عشق به هستی و حیات نیست که دل بستن به نقش و رنگ است و چون مرگ رنگ فرارسد، اثری از آن باقی نخواهد ماند.
نه) عارف ناتوانیهای عشقهای مجازی را به ویژه آنگاه که برای کسی به منزله ایستگاه تلقی شود چنین برمیشمرد:
الف) عشقهای مجازی دوام و پایداری ندارند بلکه تا آن هنگام برپاست که نشانی از آب و رنگ وجود دارد و چون آب و رنگ از میان برخیزد، از عشق نیز اثری نخواهد ماند. مولوی در دفتر نخست در ضمن حکایت عشق پادشاه و کنیزک، جریان عشق کنیزک به زرگر سمرقندی و چگونگی حاضر کردن آن زرگر به توصیه طبیب و بیمار و نحیف ساختن او و سرانجام کشته شدنش را به دست طبیب شرح میدهد و از آن داستان چنین نتیجه میگیرد که عشقهای صوری چون در حقیقت عشق به مردگان است دوامی و بقایی ندارند و سرانجام جز ننگ نخواهد داشت، در حالی که عشق به حق هر لحظه از غنچه نیز تازهتر است و جان عاشق را به شرابی جانافزای، خرمی و نشاط میبخشد.
عشقهایی کز پی رنگی بود ... عشق نبود عاقبت ننگی بود
چون رود نور و شود پیدا دخان ... بفسرد عشق مجازی آن زمان
چون شود پیدا دخان غم فزا ... بفسرد، نی عشق ماند نی هوا
عشق آن زنده گزین کو باقی است ... وز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا ... یافتند از عشق او کاروکیا
ب) عشقهای زمینی عاشقی را فانی و نابود نمیکند، بلکه بالعکس عاشق، عشق و معشوق را برای خود میخواهد. خودبینی، سودپرستی و حرص و هوا در این عشقها آشکار و پیداست ولی در عشقهای حقیقی چون اثری از معشوق پیدا شود، عاشق چنان فانی شود که تارمویی از او نیز باقی نمیماند.
عاشق حقی و حق آنست کو ... چون بیاید نبود از تو تار مو
هرچه تو فانی است پیش آن نظر ... عاشقی بر نفی خود خواجه مگر؟
چونکه زد عشق حقیقی بر دلش ... سرد شد ملک و عیال و منزلش
ملک دنیا تنپرستان را حلال ... ما غلام ملک عشق بیزوال
در این گونه عشقها نفس است که میل شدید آن آدمی را به سوی کسی میخواند، ولی در عشقهای حقیقی خداوند است که با جان بخشیدن انسانی را از خویش میستاند و در خود فانی میکند، در این جنبش جسم اثر میکند و در آن جوشش جان.
عشقی که نه عشق جاودانی است ... بازیچهی شهوت جوانی است
ج) عشق حقیقت شعلهای است که چون برافروخته شود، هرچه جز معشوق است به سرعت بسوزد، لذا قبله آن یکی است و هرگز به دیگر سوی میل نمیکند، ولی عشق مجازی چون رنگ و بویی تازه یابد، روی از آستان معشوق خویش بگرداند و به آستانی تازه نماز برد، در اینجا دیگر این معشوق نیست که نقش محور را دارد، بلکه این عاشق و خواست و هوای نفسانی اوست که نقشی محوری و اساسی دارد. این عشق رنگ کثرت دارد و آن شرکت سوز است، این به هر سویی نظری دارد و آن میکوشد تا نظرهای پراکنده را به سوی معشوق ازلی بکشاند.
هین مکش هر مشتری را تو به دست ... عشق بازی با دو معشوقه بد است
هست معشوق آنکه او یک تو بود ... مبتدا و منتهایت او بود
د) در عشق حقیقی عاشق از چشم حق به جهان نظر میکند، موجودات نیز چیزی جز عکس زیبایی آن شاهد در آیینه هستی نیستند، بنابراین همه زیبایند و از زشتی و نقصان فرسنگها فاصله دارند، خشم و خوف نیز در شناخت و زیستن عاشقان جایی ندارد، در حالیکه عشقهای زمینی اوصاف زمینیان از قبیل خوف و خشم را پیدا میکند و از این دریچه، واقعیات و محاسن و زیباییها را نیز به گونهای دیگر خواهد دید.
عشق در هنگام استیلا و خشم ... زشت گرداند لطیفان را به چشم
کی رسند آن خائفان در گرد چشم ... کآسمان را فرش سازد درد عشق
عشق وصف ایزد است اما که خوف ... وصف بنده مبتلای فرح و جوف
باغ سبز عشق کاو بیمنتهاست ... جز غم و شادی در او بس میوههاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است ... بیبهار و بیخزان سبز وتر است
ه) صاحبان عشق مجازی در حقیقت عاشق تصویر وهم خویشند، ایشان از دور سرابی میبینند و به سوی آن میدوند، ولی جز خطای چشم خویش چیزی نمییابند، خطایی که حاصل توهم ایشان است. در مقابل، عشق حقیقی هستی عاشق را نو میکند و او را هر لحظه جانی میبخشد و به او هزاران بال پرواز میدهد، بالهایی که وسعت آن از آسمان تا زمین است.
گفتی که در چه کاری؟ با تو چه کار ماند؟ ... کاری که بی تو گیرم والله که زار ماند
گر خمر خلد نوشتم با جامهای زرین ... جمله صراع گردد جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بیتو هر آنچه بافم ... والله نه پود ماند و الله نه تار ماند
اما امروز عشقهایی که در برخی رمانها و نوشتهها به عنوان متون ارزشمند ادبی، مورد بحث قرار میگیرد، چیزی جز هوس نیست. عشقی که وصف تن است، تنوع میطلبد، لذت محور است و کاملاً رنگ و بوی نیروی جنسی دارد، براستی این است اوج ابتذال.
ای دریغا عشق را خنجر زدند ... رنگ خواب و بستر و پیکر زدند
خون شبنم را دریغا ریختند ... عشق را بر دار تن آویختند
عشق دیگر مثل مردم ناب نیست ... پاک مثل قطرههای آب نیست
پینوشتها:
1. اشو، عشق، رقص زندگی، ترجمه بابک ریاحیپور و فرشید قهرمانی، ص 58.
2. همان، ص 59.
3. اشو، مراقبه شور سرمستی، ترجمه امید اصغری، ص 63؛ اشو، در هوای اشراق، ترجمه فرشید قهرمانی و فریبا مقدم، ص 95.
4. اشو، عشق، رقص زندگی، ترجمه بابک ریاحیپور و فرشید قهرمانی، ص 51؛ اوشو، پیوند، ترجمه عبدالعلی براتی، ص 58.
5. محمدرضا نصراصفهانی، فرزانگی و شیدایی، ص 35-67.
فعالی، محمدتقی؛ (1388)، نگرشی بر آراء و اندیشههای اشو، تهران: انتشارات عابد، چاپ اول.
/ج