قریش به پیامبر گفتند: یا محمد، به ما از شخص دانشمندی كه موسی دستور داشت از او متابعت كند خبر بده؛ قرآن مجید در سوره كهف از آیه 60 تا 82 این قصه را مشروحاً بیان فرموده است كه ما از كتب تفسیر آن را نقل مینماییم: خداوند به موسی وحی فرمود: در زمین بندهای دارم. او علومی دارد كه تو نداری. اگر به مجمع البحرین بروی او را آنجا خواهی دید، با این نشانی كه هر جا ماهی مردهای زنده شد، او را آنجا خواهی یافت.
حضرت موسی تصمیم گرفت، آن عالم را ببیند تا درهای دانش را به روی خود بگشاید. ناچار به یوشع بن نون كه نوه حضرت یوسف بود، اطلاع داد. قرآن میفرماید:
(وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا)
هنگامی كه موسی به دوست و همراه خود گفت: دست از طلب ندارم، تا به محل پیوند دو دریا رسم؛ هر چند مدت طولانی به راه خود ادامه بدهم. » (1)
بنابراین یك عدد ماهی مرده برداشتند و به سمت مجمع البحرین حركت كردند. هنگامی كه به آنجا رسیدند سخت خسته و كوفته شده بودند؛ لذا روی تخته سنگی، كه در كنار چشمهای (چشمه حیات) بود نشستند، تا كمی استراحت كنند. وقتی یوشع از آن چشمه وضو گرفت، مقداری آب بر بدن ماهی پاشید. ناگهان ماهی جان گرفت و در دریا پرید و حركت كرد به گونهای كه وقتی با دم خود آب را میشكافت، آب منجمد میشد و به هم نمیآمد. رفیق موسی با این كه این جریان را مشاهده میكرد، فراموش كرد كه به موسی خبر بدهد. لذا پس از استراحت ازآنجا بر خاستند و به راه خود ادامه دادند، تا این كه از مجمع البحرین گذشتند. از طول سفر و خستگی راه، گرسنگی بر آنها چیره شد.
در این هنگام موسی به خاطرش آمد كه غذایی به همراه آوردهاند. به همسفرش گفت غذایمان را بیاور كه خسته شده ایم. ناگهان همسفر موسی به یاد ماهی و آنچه از داستان او دیده بود افتاد؛ در پاسخ گفت:
یادت میآید در كنار فلان صخره به استراحت پرداختیم. آنجا من آن ماهی را دیدم كه زنده شد و به دریا افتاد و به طرز شگفت انگیزی شنا كرد و پیش رفت، تا ناپدید شد. من خواستم به تو بگویم؛ ولی شیطان آن را از یادم برد.موسی گفت: «آری این همان چیزی است كه ما میخواستیم و به دنبال آن میگشتیم. لذا به دنبال رد پای خود از همان راهی كه آمده بودند برگشتند.
وقتی موسی و همسفرش به نزدیكی مجمع البحرین رسیدند و به كنار صخره برگشتند، بندهای از بندگان خدا را یافتند كه مشمول رحمت خدا شده بود و خداوند دانش بسیاری به او تعلیم داده بود.
موسی با ادب پیش رفت و سلام گفت. خضر گفت: تو كیستی؟ گفت: من موسی بن عمران هستم. آمده ام تا از آنچه به تو تعلیم داده شده و مایه رشد و صلاح است، به من هم بیاموزی. خضر گفت تو هرگز نمیتوانی با من باشی و بر كارهای من شكیب ورزی. تو چگونه میتوانی در برابر چیزی كه از اسرار آن آگاه نیستی، صبور باشی؟
موسی گفت: به خواست خدا مرا شكیبا خواهی یافت. قول میدهم در هیچ كاری با تو مخالفت نكنم.
خضر گفت: پس اگر میخواهی به دنبال من بیایی، از هیچ چیز سوال نكن تا خود به موقع آن را برای تو بازگو كنم. موسی پس از سپردن تعهد، همراه با استاد به راه افتاد. رفتند تا این که سوار كشتی شدند. در میان دریا و در وسط موجهای آب، خضر یكی از تختههای كشتی را در آورد و آن را سوراخ كرد. موسی از آنجا كه وجدان انسانی اجازه نمیداد دربرابر چنین كار خلافی سكوت اختیاركند، تعهدی را كه با خضر داشت فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، گفت: چرا كشتی را سوراخ كردی. مگر میخواهی اهلش را غرق كنی؟ راستی چه كار بدی انجام دادی! آن عالم بزرگوار با خونسردی جواب داد: نگفتم تو هرگز نمیتوانی با من باشی؟ موسی به یاد تعهد خود افتاد و در مقام عذر خواهی برآمده، به استاد گفت: اینك مرا به آنچه فراموش كردم مواخده مفرما و نسبت به من سخت مگیر.
سفر دریایی آنها تمام شد، از كشتی پیاده شدند و به راه خود ادامه دادند. دراثناء راه به كودكی رسیدند. ولی خضر بیمقدمه آن كودك را كشت. باز هم موسی اختیار از كف داد. وگفت: چرا انسان بیگناه و پاكی را بیآن كه خونی ریخته باشد، كشتی؟ به راستی چه كار زشتی انجام دادی ! خضر گفت: نگفتم تو در مصاحبت من نمیتوانی خود را نگاه داری. بار دیگر موسی زبان عذر خواهی گشود و گفت: این بار نیز از من صرف نظر كن و فراموشی مرا نادیده بگیر. اگر بعد از این، از تو تقاضای توضیحی در كارهایت كردم و بر تو ایراد گرفتم، دیگر با من مصاحبت مكن؛ چرا كه تو از سوی من معذور خواهی بود.
بعد از این گفتگو و تعهد مجدد، موسی با استاد خود به راه افتاد تا به قریهای رسیدند. آنجا از مردم آن قریه غذا خواستند؛ ولی آنها از میهمان كردن این دو مسافر خودداری ورزیدند. در همین میان آنان در آن قریه دیواری را یافتند كه در آستانه ریختن بود. خضر دست به كار شد تا آن را بر پا دارد و مانع ویرانیش گردد. موسی كه قاعدتاً در آن موقع خسته و گرسنه بود و شخصیت او و استادش به خاطر كردار نادرست مردم آنجا سخت جریحه دار شده بود، بار دیگر تعهد خود را فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود و گفت: لااقل میخواستی در مقابل این كار اجرتی بگیری!؟
این جا بود كه خضر آخرین سخن را به موسی گفت: زیرا كه از مجموع حوادث گذشته یقین كرد كه موسی تاب تحمل در برابر اعمال او را ندارد. فرمود: اینك وقت جدایی من و توست و اكنون راز آنچه نتوانستی بر آن شكیب ورزی را برایت میگشایم.آن كشتی كه سوراخ كردم، برای مردمی مستمند بود كه با آن در دریا كار میكردند و هزینه زندگی خود را فراهم میآوردند. چون پادشاهی ستمگر از آن سوی دریا كشتیهای خوب را از روی غصب میگرفت، خواستم آن را معیوب كنم، تا از غصب این كشتی صرف نظر كند.
اما آن كودك را كشتم. پدر و مادر او با ایمان بودند و اگر او زنده میماند باطغیان خود، پدر و مادر را به كفر وا میداشت. چنین كردم تا پروردگارشان فرزند پاكتر و مهرورزتری به جای او به آنها عطا فرماید.
اما آن دیواری كه ساختم، از آن دو فرزند یتیم، در آن شهر بود. زیرآن دیوار برای آنها گنجی وجود داشت و پدرشان مرد صالحی بود. خداوند به خاطر صلاح پدر میخواست دیوار استوار بماند تا آن دو به حد بلوغ برسند و گنجشان را برگیرند.
در پایان خضر برای این كه موسی یقین كند همه این كارها ماموریت الهی بوده است افزود:
من این كارها را از ناحیه خودم انجام ندادم؛ بلكه به فرمان پروردگار بود. آری، این بود سر كارهایی كه تو توان شكیبایی آنها را نداشتی. خضر این را بگفت و از موسی جدا شد. (2)
بعدها از موسی پرسیدند از سختیهای دوران زندگیت از همه تلختر كدام بوده است؟ گفت: سختیهای بسیاری دیدم؛ ولی هیچ یك همچون سخن فراق خضر، بر قلب من اثر نگذاشت. (3)
نكتههایی در این داستان وجود دارد كه برای همه انسانها اسوه زندگی است. ما به اختصار به دو نكته مهم اشاره میكنیم:
1-پیدا كردن رهبر دانشمند و استفاده از پرتو علم و دانش او به قدری اهمیت دارد كه حتی پیامبر اوالعزمی همچون موسی در این راه به دنبال او میرود و رنج و سفر را تحمل میكند.
2-صورت ظاهری و باطنی اشیاء و حوادث مساله مهمی است و از حیطه دانش و حساب ما بیرون است. این داستان به ما میآموزد كه ما نباید در رویدادهای ناخوشایندی كه در زندگی رخ میدهد، عجولانه قضاوت كنیم. چه بسیار حوادثی كه ما آن را ناخوشایند داریم؛ اما بعداً معلوم میشود كه از الطاف خفیه الهی بوده است. (4) این همان است كه قرآن میفرماید:
(وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ)
ممكن است شما چیزی را ناخوش دارید و آن در واقع به نفع شما باشد. ممكن است چیزی را هم دوست بدارید و آن چیز به ضرر شما باشد. و خداوند میداند و شما نمیدانید. (5)
پینوشتها:
1-كهف/60.
2-مجمع البیان. پ ج6. ص481.
3-روح الجنان: ج7. ص363.
4-تفسیر نمونه: ج12. ص517.
5-بقره/216.
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول