اسطوره‌ای از هند

احمق‌تر از همه

در هند کهن برهمنان ممتازترین طبقه‌ی جامعه بودند و امور روحانی و دینی را در اختیار خود داشتند. افراد طبقات دیگر موظف بودند که به تنهایی و یا دسته‌جمعی در بزرگ‌داشت آنان بکوشند و پیش‌کشی‌ها و ارمغان‌هایی به آنان بدهند.
دوشنبه، 27 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
احمق‌تر از همه
 احمق‌تر از همه

 





 

اسطوره‌ای از هند

در هند کهن برهمنان ممتازترین طبقه‌ی جامعه بودند و امور روحانی و دینی را در اختیار خود داشتند. افراد طبقات دیگر موظف بودند که به تنهایی و یا دسته‌جمعی در بزرگ‌داشت آنان بکوشند و پیش‌کشی‌ها و ارمغان‌هایی به آنان بدهند. به مثل هرچند گاه یک بار جشن عمومی بزرگی به افتخار آنان برپا می‌داشتند که آن را ساماراهدانا (1) می‌نامیدند.
روزی مردم شهر دهارماپورا (2) ساماراهدانایی برپا کردند و همه‌ی برهمنان آن بخش را به آن جشن فراخواندند.
در روزی روشن و آفتابی، برهمنی جوان که جامه‌ی نو عید و حمایل خاص برهمنان در بر کرده بود و به آنها می‌نازید، با گام‌هایی تند و شتابان برای شرکت در جشن به سوی دهارماپورا می‌رفت. در راه به برهمن دیگری برخورد که چون وی جوانی شاداب و پرنشاط بود. برهمن نخستین به برهمن دوم گفت:
- درود فراوان بر برادر گرامی. آیا شما هم به ساماراهدانا می‌روید؟
- آری، برادر و همکار گرامی.
- حاضرید همراه شویم؟
- با کمال خوش‌وقتی.
دو برهمن جوان هم‌سفر شدند و با گام‌های تند روی به راه نهادند. پس از اندکی راه رفتن به برهمن دیگری برخوردند که سالمندتر از آن دو بود و ازین روی آهسته‌تر از آنان گام برمی‌داشت. برهمنان جوان به او گفتند:
- درود فراوان بر برادر گرامی. آیا شما هم به ساماراهدانا می‌روید؟
- بلی برادران گرامی.
- میل دارید با ما همراه شوید؟
- البته، با کمال میل. اما من به تندی و چالاکی شما نمی‌توانم راه بروم، می‌ترسم به تأخیرتان بیندازم.
- ما هم شتاب بسیار نداریم.
سه برهمن با دلی شاد و خرم روی به راه نهادند و از همراهی یک دیگر سخت شادمان و از پیش با یاد خوشی‌های جشنی که به افتخارشان برپا شده بود خوش و خرم بودند.
هم چنان که با هم پیش می‌رفتند به نزدیک درخت انجیری رسیدند که در کشتزاری کنار راه رسته بود. ناگهان چشمشان به برهمنی افتاد که به سایه‌ی خنک درخت انجیر پناه برد و در آنجا آسوده بود. وی سال‌خورده‌تر از سه برهمن دیگر بود و جامه‌ای ژنده و پاره بر تن داشت.
سه برهمن سخت در شگفت افتادند که چرا برهمن پیر جامه‌ی عید در بر نکرده است، لیکن این احساس را با یک دیگر در میان ننهادند و با خود گفتند بعضی از برهمنان بسیار تنگ‌دست و بی‌چیزند و این مرد نیز یکی از آنان تواند بود. شاید هم عزم کرده است که همه‌ی عمر را با جامه‌ای زنده به سر برد. با این همه، برای آن که برهمن سالخورده متوجه نگاه‌های تحقیرآمیز آنان نشود هر سه با هم گفتند:
- درود بر برادر گرامی. مگر شما نمی‌خواهید در ساماراهدانا شرکت کنید؟
- چرا؟ من به آنجا می‌روم، لیکن چون از راهی دور می‌آیم و خسته شده‌ام خواستم دمی چند در سایه‌ی این درخت بیاسایم. اکنون برمی‌خیزم و راه خود را دوباره در پیش می‌گیرم.
- می‌خواهید با ما همراه شوید؟
- چرا نخواهم؟ اگر شما مرا شایسته‌ی همراهی و هم‌سفری خود بدانید با خشنودی بسیار رفیق راهتان می‌شوم.
چهار برهمن شانه به شانه به راه افتادند. خورشید به میانه‌ی آسمان رسیده بود و روز رخشان و زیبا را گرم‌تر می‌کرد.
***
برهمنان در راه به سربازی برخوردند. سرباز ایستاد و دو دست خود را در برابر پیشانی خود به هم نهاد و خم شد و به آنان گفت:
- درود فراوان به سروران گرامی.
چهار برهمن به یک صدا گفتند: درود بر تو. و به راه خود ادامه دادند. ناگاه چشمشان در پای درختی به چاه آبی افتاد. به کنار چاه رفتند تا با آب خنک آن گلویی تازه کنند و دمی در پای درخت از رنج راه بیاسایند.
برهمنی که جوان‌تر از همه بود به عزم گرم کردن گفت و گویی که به سردی گراییده بود روی به برهمنان دیگر کرد و گفت:
- آن سرباز بی‌گمان مردی دین‌دار و باادب بود، دیدید با چه ادب و احترامی به من درود گفت؟
دومین برهمن جوان در جواب او گفت: اشتباه می‌کنید، او به من سلام کرد نه به شما.
برهمنی که بزرگ‌تر از آن دو بود گفت: شما هر دو اشتباه می‌کنید، او به من سلام کرد نه به شما. با چه احترام و علاقه‌ای به من نگاه می‌کرد؟
برهمن ژنده‌پوش گفت: نه، نه، او به من سلام کرد نه به شما وگرنه جواب سلامش را نمی‌دادم.
میان برهمنان گفت و گو در گرفت. دو برهمن جوان بنای داد و فریاد نهادند که: به من سلام کرد!- نه به من سلام کرد.
هر دو از خشم برافروختند و از حال طبیعی بیرون شدند و شرار کین از دیده فروباریدند و مشت‌ها را گره ساختند، چندان که بیم آن می‌رفت که در هم آویزند و به زد و خورد برخیزند.
برهمن سال‌خورده در این بحث و مناقشه شرکت نجست زیرا هیچ خوش نداشت که گفت و گو به زد و خورد انجامد. پس راه‌حلی پیش‌نهاد کرد:
- چرا چنین خشمگین شده‌اید و درشتی می‌کنید؟ برای این که بدانیم سرباز به کدام یک از ما سلام کرد راه ساده‌ای هست و آن این است که برویم و از خود او بپرسیم که به کدام یک از ما سلام کرده است. او هنوز چندان از ما دور نشده است و بی‌گمان اگر در پی‌اش بدویم می‌توانیم خود را به او برسانیم و بپرسیم که... .
برهمنان دیگر گفتند: آفرین! فکر خوبی کرده‌ای.
در دم از کنار چاه برخاستند و به جاده آمدند و راهی را که آمده بودند بازگشتند و فرسنگی تمام در آن دویدند. نفس برهمن سال‌خورده به تنگی افتاده بود و عرق از سر و روی برهمنان دیگر می‌ریخت.
سرباز که صدایی در پشت سر خود شنیده بود ایستاد و سر به عقب برگردانید و از آنچه دید سخت در شگفت افتاد. او تا آن روز بارها دویدن سربازان را دیده بود لیکن دویدن برهمنان را ندیده بود و چون دریافت که آن چهار برهمن برای این که خود را به وی برسانند چنان دیوانه‌وار می‌دوند بیش از پیش بر حیرتش افزود.

چون برهمنان به سرباز رسیدند ایستادند و اندکی نفس تازه کردند تا بتوانند حرف بزنند. سپس سبب دویدنشان را در پی او به وی بازنمودند. همه با هم حرف می‌زدند و سخن یک‌دیگر را می‌بریدند. سرباز به دشواری بسیار مقصود آنان را دریافت و آن‎‌گاه به بزرگ‌ترین اشتباه و پندار باطل خود در سراسر عمر پی برد. او آن مردان پارسا را بی‌اعتنا به دنیا و امور مادی می‌پنداشت و تصور می‌کرد که آنان خویشتن را پاک فراموش می‌کنند و به جز خدایان به چیزی نمی‌اندیشند و بر این بلندنظری و استغنای طبع به دیده‌ی تحسین می‌نگریست. لیکن اکنون می‌دید که آنان چندان در گرداب خودبینی و خودخواهی فرورفته‌اند که برای چیزی چنین بی‌معنی و بی‌خردانه با هم به گفت و گو و دعوا برخاسته‌اند. احترام و تکریمی که در دل به آنان داشت جای به تحقیر و بدبینی داد. از دیدن چهره‌های برافروخته و غرق در عرق آنان خنده‌اش گرفت و با خود اندیشید که چه جوابی به آنان بدهد تا بیشتر ریش‌خندشان کرده باشد. ناگهان فکری بکر به خاطرش رسید و در حالی که در دل به حماقت آنان می‌خندید گفت:

- خیلی دلتان می‌خواهد بدانید به کدام یک از شما سلام کردم؟ به احمق‌ترینتان!
سرباز پس از گفتن این سخن دوباره در برابر آن چهار برهمن تعظیمی بلند و بالا کرد و راه خویش در پیش گرفت.
***
برهمنان به شنیدن این جواب نخست به حیرت در یک دیگر نگریستند و سپس هریک سربرداشت و گفت:
- احمق‌تر از همه منم.
این بار بحث در طریقی دیگر افتاد:
- احمق‌تر از همه منم- نه تو نیستی، منم.
راهی را که برای پیداکردن سرباز رفته بودند بازگشتند و دوباره به زیر درخت و کنار چاه آب رسیدند. چون از دویدن و راه رفتن خسته شده بودند، یارای بحث و مجادله‌شان نمانده بود از این روی اندک اندک داد و فریادشان فرونشست. سالمندترین برهمنان از این آرامش موقت سود جست و برای پایان دادن به دعوا چنین چاره‌جویی کرد:
- هریک از ما ادعا می‌کند که احمق‌تر از همه است ... به نظر من حل این معما بسیار آسان است. بی‌گمان من احمق‌تر از همه‌ی شما هستم و در این مورد چندان یقین و اطمینان دارم که حاضرم پیش قاضی برویم و از او بخواهیم تا در این باره داوری کند. در فاصله‌ی دوساعت راه به دهارماپورا باید از شهری بگذریم که قاضی نام‌داری در آن اقامت دارد. پیش او برویم و از او و همکارانش بخواهیم تا در این باره داوری کنند. هریک دلایل حماقت خود را در محضر قاضی برمی‌شماریم و قاضی پس از شنیدن آنها رأیی مطابق حق و انصاف صادر می‌کند.
سه برهمن دیگر به یک زبان گفتند: فکر خوبی است. چنین می‌کنیم.
هریک از برهمنان پیش خود اندیشید که قاضی بی‌طرف ممکن نیست رأی ندهد که او احمق‌ترین برهمنان است.
چون برهمنان به شهر معهود رسیدند اطلاع یافتند که بخت با آنان یار است و قاضی بر مسند قضا نشسته است و داد مردمان را می‌دهد. خوش‌بختانه قاضی مردی خوش‌مشرب بود و از هر فرصتی برای تفریح و خنده سود می‌جست. پس اعلام کرد که دعوایی مهم در پیش او و همکارانش مطرح خواهد شد و چون مردم بر این امر وقوف یافتند دسته دسته برای تماشا به دیوان قضا شتافتند و هنوز جلسه‌ی دادگاه رسمیت نیافته بود که صدای خنده از حاضران مجلس برخاست.
چهار برهمن را وارد تالار دادرسی کردند. قاضی با چهار همکارش بر مسند نشست و چنین آغاز سخن کرد:
- امروز من و همکارانم بسیار خرسندیم و بر خود می‌بالیم که شما چهار مرد روحانی برای حل اختلاف خود به ما مراجعه کرده‌اید. اگر سخن بر سر برگزیدن احمق‌ترین مراجعان و یا همکاران من بود، این کار را بی‌هیچ سختی و زحمتی انجام می‌دادم، لیکن درباره‌ی شما به آسانی قضاوت نمی‌توان کرد زیرا غریب این دیارید و ما شما را نمی‌شناسیم و از زندگی و طرز کار و رفتارتان کوچک‌ترین اطلاعی نداریم. پس بهتر آن است که هر یک از شما چهار تن احمقانه‌ترین کاری را که در زندگی خود کرده است در اینجا حکایت کند. ما پس از شنیدن سرگذشت‌ها به شور می‌نشینیم و رأی می‌زنیم و حکم می‌دهیم که کدام یک از شما شایسته‌ی درود و تعظیم سرباز بوده است. اکنون بگویید ببینیم کدام یک از شما چهار تن می‌خواهد آغاز سخن کند؟
برهمنی که جوان‌تر از همه بود گفت: من.
قاضی گفت: بسیار خوب، شروع کنید. سپس روی به تماشاگران کرد و گفت: خاموش باشید.
***
برای این که داستان برهمن جوان را هرچه بهتر بفهمید به جاست به رسمی اشاره کنیم که در هند باستان و تا چندی پیش در بعضی از نقاط آن معمول و متداول بوده است:
بی‌شوهر ماندن دختری در هندوستان مایه‌ی شرم و خجلت پدر و مادر شمرده می‌شد، زیرا هندوان می‌پنداشتند که هرگاه دخترشان شوهری پیدا نکند، روحشان در کالبدهایی وحشت‌انگیز وارد می‌شود. از این روی پدر و مادر کوشش بسیار می‌کردند تا هرچه زودتر شوهری برای دختر خود در داخل طبقه‌ی خود (به معنای دقیق و محدود این کلمه) و خارج از خانواده‌ی خود (به معنی وسیع این کلمه) پیدا کنند و در چنین شرایطی نمی‌توانستند در برگزیدن شوهر توجه و اعتنای بسیار به ثروت و سال و زیبایی خواستگار بکنند. پدر دختر از نخستین روز زادن او در داخل طبقه‌ی خود در جست و جوی شوهری برمی‌آمد و چون دختر به پنج یا شش سالگی می‌رسید بساط عروسی را راه می‌انداختند. اغلب زن و شوهر خردسال معنای زناشویی را نمی‌دانستند و عروسی را بازی کودکانه‌ی تازه‌ای می‌پنداشتند. دختر پس از عقد زناشویی هم‌چنان در خانه‌ی پدر می‌ماند تا بزرگ شود و دختری نیرومند و توانا گردد. آن‌گاه پدر و مادر او به دامادشان خبر می‌دادند که بیاید و زنش را بردارد و به خانه‌ی خویش ببرد. داماد یا پدر و مادرش را برای آوردن عروس می‌فرستاد و یا خود می‌رفت و او را برمی‌داشت و به خانه می‌آورد.
اکنون که از این رسم کهن اطلاع یافتیم برگردیم به سرگذشت برهمن جوان. او در دادگاه شهر چنین داد سخن داد:
- هشت سال پیش با دخترکی عقد ازدواج بستم که پدر و مادر او در جایی به فاصله‌ی یک روز از محل اقامت من به سر می‌بردند. آنان بسیار توانگر و مال‌دار بودند و در پرورش دختر خویش از بذل مال و دقت و مراقبت بسیار دریغ نکرده بودند. لیکن دختر بسیار نازک و نارنجی و تن‌آسان و خوش‌گذران بار آمده بود، چندان که گمان نمی‌رفت پس از رفتن به خانه‌ی شوهر از عهده‌ی انجام دادن کارهای خانه برآید و زنی کدبانو گردد. زن من با پدر و مادر خویش در کاخی به سر می‌برد که در زمستان‌ها بسیار گرم و در تابستان‌ها خنک بود. به هنگام بازی و گردش در باغچه‌ی خانه‌ی خویش پاهای کوچک و ظریفش جز با ماسه و ریگ نرم تماس نمی‌یافتند.
من موقعی از بزرگ شدن او خبر یافتم که نمی‌توانستم پدر و مادرم را برای آوردنش بفرستم. زیرا پدرم درگذشته بود و مادرم بیمار و زمین‌گیر شده بود. به ناچار خود عزم رفتن و آوردن او را کردم. مادرم اندرز بسیار و سفارش فراوان کرد تا با خانواده‎‌ی زنم به ادب و احترام و با زنم به مهر بسیار رفتار کنم و کاری نکنم که بر خانواده‌ی زنم گران آید و دل زن نازنینم را بشکند.
پدر و مادر زنم مرا به خوش‌رویی و محبت بسیار پذیرفتند و سفره‌ای رنگین در برابرم گستردند. من سه شبانه‌روز در خانه‌ی آنان ماندم و به خوشی و تفریح گذرانیدم. لیکن چون ناچار بودم هرچه زودتر به خانه‌ی خویش برگردم و زندگی تازه‌ای ترتیب دهم خواه ناخواه پیش پدر و مادرزنم رفتم و اجازه‌ی مرخصی خواستم. آنان از دوری دخترشان سخت غمگین شدند و اشک فراوان بر گونه‌های خود ریختند لیکن به ناچار من و زنم را در آغوش گرفتند و سر و رویمان را غرق بوسه کردند و از خدایان زندگی دراز و فرزندان بسیار برای ما خواستند و بدرودمان گفتند. من و زنم پس از بوسیدن دست آنان از خانه‌ی پدرزنم بیرون آمدیم و روی به راه نهادیم.
فصل تابستان و از گرم‌ترین روزهای سال بود، تو گفتی آتش از آسمان فرو می‌ریخت و همه‌ی سبزی‌ها و گیاهان را می‎سوخت و خزه‌ها و گل‌سنگ‌ها را می‌خشکانید. دشت چون تنوری فروزان و یا آتش‌فشانی سوزان بود.
هنوز بیش از دو فرسنگ راه نرفته بودیم که زنم زبان به شکوه گشود و نالید که نمی‌تواند در آن هوای گرم و سوزان راه برود، ریگ بیابان پای برهنه‌اش را می‌سوخت و چون نیشتری داغ در پوست لطیفش فرو می‌رفت. سرشک از دیده فرو می‌ریخت و می‌گفت دیگر توان راه رفتن ندارد. من هرچه کردم آرام نگرفت و از گریستن و نالیدن بازنایستاد.
چون چهار ساعت از راه رفتنمان گذشت زنم خود را بر زمین انداخت و گفت که دیگر نمی‌تواند گامی بیش بردارد. هرچه خواهش و التماس کردم که برخیزد و همت کند و با من بیاید نپذیرفت و گفت: بمیرم بهتر است.
چه بایستی کرد؟ آیا گناه من بود که هوا چنان گرم و خورشید چنان شرربار و ریگ بیابان چنان سوزان گشته بود؟ در کنار زنم نشستم و زبان به پند و اندرزش گشودم که بر سر عقل آید و برخیزد و راه خود را در پیش گیرد، لیکن او دست از گریستن برنداشت و این جمله را بازگفت: بمیرم بهتر است.
در این موقع بازرگانی از کنار ما گذشت که سر و وضعی بسیار آراسته داشت و پیدا بود مردی توانگر است زیرا پنجاه گاو و گاومیش که بر دوششان کالای بسیار بار بود، در پیش انداخته بود و می‌برد. چون ما را دید ایستاد و نگاهمان کرد. من از او چاره خواستم او لختی اندیشید و سپس گفت:
- در سختی و دشواری عجیبی افتاده‌اید که امید رهایی از آن نمی‌رود. خواه بمانید و خواه راهتان را از سر بگیرید زندگی زن بیچاره‌تان در خطر است و از چنگ مرد نمی‌تواند بگریزد. پدر و مادر او گمان خواهند برد که تو او را کشته‌ای و همه گفته‌ی آنان را خواهند پذیرفت و باور خواهند کرد ... تو برای رهایی یافتن از این تنگنای شگفت یک راه بیش در پیش نداری و آن این است که دست از زنت برداری و به منش بسپاری. من او را بر دوش راهوارترین گاوان خود می‌نشانم و از مرگش می‌رهانم. او دست از گریستن و نالیدن برمی‌دارد و آرام می‌گیرد و من زندگی خوش و دل‌نشینی برای او ترتیب می‌دهم.
بازرگان پس از گفتن این سخن در زنم نگریست و زن من نیز بی‌آن که از نگاه بی‌شرمانه‌ی او خشمگین شود در او نگریست. بازرگان دوباره رشته‌ی سخن را به دست گرفت و گفت:
- به هر حال تو باید زنت را از دست رفته پنداری. در این صورت آیا بهتر این نیست که کاری بکنی تا اقلاً زنده بماند و مردم گمان نبرند تو او را کشته‌ای؟
من کم کم مقهور دلایل او شدم و او چون چنین دید به گفته‌ی خود افزود:
- خوب، چه می‌خواهی بکنی؟ زودتر تصمیم بگیر زیرا من باید هرچه زودتر بروم.
آن گاه اشاره‌ای به زنم کرد و گفت:
- من گوهرشناسم. گوهرهایی که زنت با آنها خود را آراسته است بیست سکه‌ی زر می‌ارزد، اما من پنجاه سکه‎ی زر به تو می‌دهم.
بازرگان این بگفت و منتظر پاسخ من نشد و سرکیسه‌اش را باز کرد و پنجاه سکه‌ی زر در دستم نهاد. من بی‌اختیار سکه‌های زر را گرفتم و دم برنیاوردم. او زن را از روی زمین برداشت و بر پشت گاوی نشاند و با خود برد.
من با پاهایی که از شن و ماسه‌ی سوزان بیابان کباب شده بودند به خانه رسیدم. مادرم چون مرا تنها دید سخت پریشان و نگران شد و پرسید:
- پس زنت کو؟
من آنچه بر سرم رفته بود به وی شرح دادم و چون می‌دانستم که او زنی آزمند و طمع‌کار است گفتم: پنجاه سکه‌ی زر پول کمی نیست.
مادرم به شنیدن این سخن سخت خشمگین شد و فریاد برآورد که:
- مردک بیچاره و بی‌شعور! راستی که احمقی! کاش تنها احمق بودی، پست و رذل هم هستی. زنت را، زن برهمنی را فروختی؟ آن هم به چه کسی، به یک چوب‌ دار. تو دیوانه‌ای، دیوانه! اگر دیوانه نبودی که این کار را نمی‌کردی.
من گفتم: مادر، جز این چه کاری می‌توانستم بکنم؟
- چه کار می‌توانستی بکنی؟ نمی‌دانی چه کار می‌توانستی و می‌بایستی بکنی؟ می‌توانستی یکی از گاوهای او را کرایه کنی ... می‌توانستی صبر کنی تا ره‌گذری شریف از آن جا بگذرد و شرافتمندانه یاری‌ات کند ... و یا صبر می‌کردی شب در می‌رسید و هوا خنک می‌گشت و بعد راه خود را از سر می‌گرفتی ... هر کار می‌کردی بهتر از کاری بود که کرده‌ای ... اما تو دیوانه و احمقی و این تنها عذر تو تواند بود.
لیکن خانواده‌ی زنم چنین عذری را نمی‌توانستند بپذیرند و از گناهم چشم بپوشند. یکی به من خبر آورد که تصمیم به کشتنم گرفته‌اند و دیگری روزی آگاهم کرد که برای پیداکردنم آمده‌اند و من چاره‌ای نیافتم جز این که مادرم را بردارم و از شهر و دیار خویش بگریزم.
پس از گریختن من، پدر و مادرزنم شکایت پیش رهبران و بزرگان طبقه‌ام بردند. آنان به پرداخت دویست سکه‌ی زر محکومم کردند و حکم دادند تا پایان عمر زن نگیرم و اگر از این فرمان سرپیچی کنم از طبقه‌ی برهمنانم برانند. بدین ترتیب من هرگز نخواهم توانست دارای زن و فرزند شوم.
آن گاه برهمن جوان روی به دادرسان کرد و گفت:
- آیا از آنچه شنیدید پی به حماقت من نبردید و احمق‌ترین چهار برهمنم نمی‌دانید و حکم نمی‌دهید که سرباز به من سلام کرده است؟
دادرس اول گفت: احمق‌تر از این مرد بدبخت در دنیا پیدا نمی‌شود. به عقیده‌ی من جایزه‌ی حماقت را به این مرد باید داد.
سه دادرس دیگر گفتند: صبر کنید.
رئیس دادگاه گفت: صبر کنید تا دیگر برهمنان نیز حرف بزنند.
آن گاه دومین برهمن جوان را اجازه‌ی سخن گفتن دادند.
***
برهمن دوم گفت:
- من نیز به سبب رفتاری که با زنم کرده‌ام خود را احمق‌تر از همه می‌دانم. روزی، مانند امروز، به ساماراهدانایی خوانده شده بودم. خواستم از هر لحاظ آراسته و پیراسته شوم. آرایشگری را برای تراشیدن سرم به خانه‎‌ام خواندم. چون آرایشگر کار خود را تمام کرد به زنم گفتم یک شاهی مزد به او بدهد. زنم به جای یک شاهی دو شاهی به او داد. من به سلمانی گفتم یا بقیه‌ی پولم را پس بدهد و یا سرم را به حال اول برگرداند. او عذر آورد که پول خرد ندارد و نمی‌تواند یک شاهی مرا پس بدهد و گفت: حاضرم عوض یک شاهی سر زنت را بتراشم.
جوابش دادم: آفرین! فکر خوبی کرده‌ای، بهتر از این راهی برای حل اختلاف من و تو پیدا نمی‌شد.
زنم به شنیدن گفت و گوی من و آرایشگر پای به گریز نهاد، اما من در پی او دویدم و گرفتم و پیش سلمانی آوردم و دست‌هایش را گرفتم و نگذاشتم تکانی بخورد و از جای بجنبد تا سلمانی زلف‌های زیبای او را برای این که یک شاهی مزد بیشتر از من نگرفته باشد، بتراشد.
زنم سخت پریشان و ناراحت شد، چادری بر سرش انداخت و به خانه دوید و سوگند خورد که هرگز از آن جا بیرون نیاید.
سلمانی در راه به مادرزنم برخورده و آن‌چه را در خانه‌ی من روی داده بود به او بازگفته بود. مادرزنم از این خبر سخت خشمگین گشت و به خانه‌ی من دوید و چون چشمش به من افتاد فریاد زد:
- بگو ببینم چرا چنین شکنجه و ستم بزرگی را به زنت روا داشتی؟ زنت چه گناهی داشت؟
- زنم گناهی نداشت، او زنی کامل عیار است و من تنها برای این که زیانی به سلمانی نزنم این کار را کردم.
مادرزنم فریاد زد: تو دیوانه‌ای! دیوانه‌ی زنجیری!
خانواده‌ی زنم او را از خانه‌ی من پیش خود بردند و چهار سال پیش خود نگه داشتند و نگذاشتند به خانه‌ی من بازآید تا دوباره موی سرش رویید.
در چهارسالی که زنم دور از من زندگی می‌کرد بارها به گوش خود شنیدم که مردم می‌گفتند: این مرد احمق‌ترین مرد دنیاست. حال شما آقایان قضات، آیا قبول ندارید که من به راستی احمق‌ترین مرد جهانم و سلام سرباز حق مسلم من است؟
تماشاگران قاه‌قاه خندیدند، دادرس دوم نیز نتوانست از گفتن این جمله خودداری کند: مگر احمق‌تر از این مرد بدبخت کسی در دنیا پیدا می‌شود؟ من عقیده دارم که جایزه‌ی حماقت را بدین مرد باید داد.
دادرسان دیگر گفتند: شتاب مورزید و صبر کنید.
رئیس دادگاه هم گفت: آری صبر کنید.
***
این بار سومین برهمن که سال خورده‌تر از دو برهمن دیگر بود رشته‌ی سخن را به دست گرفت و گفت:
- نام من آناندانیا (3) است اما همه مرا آناندانیای فلفلی می‌خوانند. اکنون شرح می‌دهم که چرا چنین لقبی به من داده‌اند:
من ده سال پیش زن گرفته‌ام. میان من و زنم توافق کامل وجود داشت لیکن گاهی میان ما نیز مانند همه‌ی زن و شوهرها گفت و گو و مشاجره‌ای در می‌گرفت.
روزی این بحث میان من و زنم پیش آمد که زن بیشتر حرف می‌زند یا مرد؟ من هزاران دلیل و شاهد آوردم که زن بیش از مرد حرف می‌زند، لیکن زنم قانع نشد و سخن مرا نپذیرفت. چون دیدم زنم با دلیل و برهان سخن منطقی و درست را نمی‌پذیرد پیش‌نهاد کردم که این مسأله را با آزمایش حل کنیم. به وی گفتم: خوب بیا بگیریم و بخوابیم و ببینیم فردا که بیدار می‌شویم کدام یک از ما زودتر حرف می‌زند؟
زنم گفت: بسیار خوب اگر هر کس شرط را ببرد از دیگری چه خواهد برد؟
- یک برگ فلفل!
- باشد، سر یک برگ فلفل شرط ببندیم.
در اینجا لازم است بگوییم که در هندوستان یک برگ فلفل هیچ ارزش و بهایی ندارد، و مثل این است که ما سر یک برگ کاغذ یا یک برگ مو یا پرکاهی شرط ببندیم.
برهمن به سخن خود چنین ادامه داد:
- من و زنم به رخت‌خواب رفتیم و خوابیدیم. بامداد فردا هیچ‌یک از رخت‌خواب برنخاستیم، زیرا می‌ترسیدیم که ناچار بشویم و کلمه‌ای حرف بزنیم. همسایگان ما که همه مردمانی پاک‌سرشت و مهربان بودند چون دیدند آن روز از خانه بیرون نرفته‎‌ایم سخت نگران شدند و برای اطلاع یافتن از حال ما به در خانه آمدند و آن را زدند. نه من از جای خود بلند شدم و نه زنم که برویم و در را باز کنیم. همسایه‌ها که نخست آهسته و آرام درمی‌زدند چون دیدند کسی در را باز نمی‌کند نگران‌تر شدند و آن را سخت‌تر کوفتند. باز هم نه من از جای خود جنبیدم و نه زنم، چون هر کس زودتر می‌رفت و در را باز می‌کرد ممکن بود ناچار شود حرف بزند. همسایگانمان پریشان‌تر شدند و با یک‌دیگر گفتند: نکند بلایی به سرشان آمده است، باید به ترتیبی در را باز کرد و وارد خانه شد.
همسایگانمان رفتند و قفل‌سازی آوردند تا در خانه‌ی ما را باز کند. چون در دهکده شایع شده بود که من و زنم مرده‌ایم پاسبانی چند برای حفظ نظم به آنجا آمدند. چون وارد خانه شدند و من و زنم را دیدند که دراز به دراز در رخت‌خواب خود افتاده‌ایم و نفس می‌کشیم و بیداریم و زنده‌ایم اما از جای خود نمی‌جنبیم و کلمه‌ای حرف نمی‌زنیم سخت متحیر و متعجب شدند. کس پیش مادرم فرستادند. او نیز هراسان و سراسیمه با گروهی از دوستان و خویشان به خانه‌ی ما دوید و چون ما را در آن حال دید پرسید که چه باید کرد؟ همه عقیده داشتند که من و زنم را جادو کرده‌اند و جز جادوگری توانا کسی ما را از لالی و گنگی نمی‌تواند برهاند. قضا را یکی از دوستان ما جادوگری را می‌شناخت، رفت و او را به خانه‌ی ما آورد. جادوگر نبض من و زنم را گرفت، گوش بر سینه‌ی ما نهاد، دست به همه‌ی اعضای بدنمان کشید و سپس سر برداشت و گفت: اینان را جادو کرده‌اند. و برای باطل کردن سحر و جادو صد سکه‌ی زر خواست.
مادرم و خویشان و دوستانمان در این اندیشه بودند که آن همه پول را از کجا فراهم کنند که پزشکی از دوستان ما فرا رسید و پس از معاینه‌ی من و زنم گفت، دست نگه دارید اگر دانش پزشکی درد اینان را دوا نکرد آن وقت دست به دامن سحر و جادو بزنید. سپس دستور داد تا منقلی آتش به اتاق ما آوردند. میله‌ی زری را در آتش نهاد و چندان آن را در میان آتش بازگذاشت که سرخ سرخ شد، سپس با انبری از آتش بیرونش کشید و آن را به پاشنه‌ی پا، به ساق پا، به ران‌ها، به شکم، به سینه به شانه‌ی چپ، به شانه‌ی راست، به سر و به پیشانیم زد. من این شکنجه‌ی طاقت‌فرسا را بر خود هموار کردم اما دهان باز نکردم و حرفی نزدم، چون برای من مردن بهتر از آن بود که شرط را به زنم ببازم. سرانجام با یک دنیا شادمانی و خوش‌حالی شنیدم که پزشک گفت:
- نه، اشتباه کردم. دانش پزشکی نمی‌تواند این دو را معالجه کند اما برای راحتی وجدان خود این وسیله را درباره‌ی زن نیز آزمایش می‌کنم.
زنم به محض این که گرمای میله‌ی زر به پاشنه‌ی پایش نزدیک شد فریاد زد: دست نگه دارید، داغم مکنید. من باختم. شوهرم یک برگ فلفل را برد.
چون مادر و دوستان و آشنایانمان دریافتند که برای چه در را باز نمی‌کردیم و از جای خود نمی‌جنبیدیم و حرف نمی‌زدیم و من آن همه شکنجه و عذاب را به خود هموار کردم همه به یک زبان گفتند: این مرد احمق و دیوانه است که این همه شکنجه و عذاب را تنها برای این که یک برگ فلفل از زنش ببرد، به خود هموار کرد.
مردم از آن پس مرا آناندانیای فلفلی خواندند. حال آقایان دادرسان انصاف بدهید آیا سلام سرباز به من نمی‌رسد؟
تماشاگران از شنیدن این داستان از خنده روده‌بر شدند. دادرس سوم خودداری نتوانست بکند و گفت:
- مگر احمق‌تر از این مرد بدبخت هم پیدا می‌شود؟ جایزه‌ی حماقت به او تعلق می‌گیرد.
دادرسان دیگر گفتند: در قضاوت شتاب مکن.
رئیس دادگاه نیز گفت: در قضاوت شتاب نباید کرد.
***
سرانجام نوبت به برهمن ژنده‌پوش رسید. او چنین داد سخن داد:
- پوزش می‌خواهم که با جامه‌ای ژنده و پاره در محضر دادگاه حاضر شده‌ام. من از روز نخست ژنده‌پوش نبودم. تنها ده سال است که چنین پریشان روزگار شده‌ام. ده سال!
ده سال پیش بازرگانی مرا برای انجام دادن مراسم دینی و خواندن اوراد و دعاها به خانه‌ی خویش دعوت کرد. او دو قواره پارچه‌ی اعلا و گران‌بها پیشکشم کرد که برازنده‌ترین جامه‌ها را با آنها برای خود بدوزم.
همه مرا به داشتن چنان پارچه‌های گران‌بهایی که چون نعمتی غیرمترقب به دستم رسیده بودند تبریک می‌گفتند و معتقد بودند که بی‌گمان خداوند آنها را به پاداش کار بسیار نیکی که در یکی از زندگی‌های پیشینم کرده بوده‌ام به من رسانیده است. (4)
باری برهمن سرگذشت خود را بدین شرح ادامه داد:
- من بر آن شدم که این دو قواره پارچه را که ممکن بود در نتیجه تماس کارگرانی که آن را بافته بودند و بازرگانی که آن را فروخته بود ناپاک شده باشند پاک کنم. پس خود آنها را شستم و از شاخه‌های درختی آویختم تا خشک شوند. آن گاه با دلی خشنود از کاری که کرده بودم، نشستم و محو تماشای باغچه کوچک خانه‌ام شدم. ناگهان سگی پیدا شد و آمد و از زیر پارچه‌های من گذشت.
آیا تن سگ به آنها خورد؟ یعنی پارچه‌ها دوباره نجس و ناپاک شدند؟
از کودکانی که در باغچه بودند پرسیدم که آیا دیدند که تن سگ به پارچه‌ها خورد؟ آنان در جواب من گفتند که رد شدن سگ را از زیر پارچه‌ها دیده‌اند اما متوجه نشده‌اند که تن او به پارچه‌ها خورده است یا نه.
چهار دست و پا بر زمین افتادم و کوشیدم به قد سگ باشم، آن گاه از زیر پارچه‌ها رد شدم. به همان کودکان گفتم در موقع رد شدن من از زیر پارچه‌ها به دقت نگاهم کنند. گفتند که تن من به پارچه‌ها برنخورد. چون این سخن را شنیدم خیالم راحت شد. اما ناگهان به یاد آوردم که سگ بدجنس در موقع ردشدن از زیر پارچه‌ها دم علم کرده بود و این اندیشه در دلم پیدا شد که نوک دم او به پارچه‌ها خورده است. به ناچار آزمایش خود را از سر گرفتم. داسی به بلندی دم سگ بر پشت خود نگاه داشتم و از زیر پارچه‌ها گذشتم.
داس به پارچه‌ها برخورد.
بر سگ بدجنس نفرین فرستادم و از روی خشم پارچه‌ها را پاره پاره کردم و دورشان ریختم.
پس از آن روز همه مرا مردی دیوانه و احمق می‌خوانند. دوستانم گفتند: مگر نمی‌توانستی آنها را دوباره بشویی و یا اگر چنان ناپاکشان می‌پنداشتی که به شستن پاک نشوند، چرا آنها را به مردی تنگ‌دست و بیچاره از طبقه‌ای فروتر، که چون برهمنان ناچار نیستند در بند پاکی جامه‌های خود باشند، نبخشیدی؟
دیگر کسی پارچه و جامه‎‌ای به من نبخشید و هر وقت من پارچه‌ای برای دوختن لباس از مردم خواستم جوابم دادند:
- پارچه را می‌خواهی چه کنی؟ می‌خواهی بگیری و پاره پاره کنی و دور بریزی؟
از این روست که من مردی ژنده‌پوش شده‌ام. اکنون قضاوت کنید و عادلانه حکم بدهید. آیا سرباز به من سلام نکرده است؟
حاضران قاه‌قاه خندیدند. دادرس چهارم روی به برهمن کرد و گفت: آیا می‌توانید مانند ده سال پیش چهار دست و پا راه بروید؟
برهمن ژنده‌پوش جواب داد: البته! و آن گاه بر زمین افتاد و مانند سگی که ده سال پیش از او تقلید کرده بود چهار دست و پا راه رفت.
دادرس چهارم گفت: من گمان نمی‌کنم احمق‌تر از این مرد بدبخت کسی در دنیا پیدا شود. پیش‌نهاد می‌کنم که جایزه‌ی حماقت به او داده شود.
رئیس دادگاه گفت: جلسه‌ی دادرسی پایان یافت. اکنون دادگاه وارد شور می‌شود!
قضات برخاستند و به اتاق خلوتی رفتند. رئیس دادگاه نظر قضات را خواست و قضات هر یک به احمق‌تر بودن یکی از چهار برهمن رأی داد.
چون دادرسان به دادگاه بازگشتند رئیس دادگاه رأی دادگاه را بدین شرح قرائت کرد:
«به نظر دادگاه هر یک از شما چهار تن در نوع خود احمق‌تر از دیگری است و حق دارد سلام سرباز را حق خود بداند.»
برهمنان از رأی دادگاه بسیار خشنود شدند. از دادگاه بیرون آمدند. هر یک از آنان به صدای بلند می‌گفت: سرباز به من سلام کرده است. سرباز به من سلام کرده است.

پی‌نوشت‌ها:

1. Samarahdana
2. Dharmapoura
3. Anandannya
4. در اینجا به عنوان جمله‌ی معترضه لازم است گفته شود که هندیان رخ‌دادهای نیک و بد زندگی مردمان را بدین‌گونه تعبیر و توجیه می‌کنند. برای این که آنچه از این پس خواهد آمد بهتر فهمیده شود باید دانست که هندیان در آن دوره چنین می‌پنداشتند که تماس با افراد طبقات فروتر و یا بعضی از حیوانات ممکن است زندگی برهمن را آلوده و ناپاک کند و در نتیجه برهمن در زندگی‌های بعد در موقعیت و مقام اجتماعی فروتر قرار بگیرد.

منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستان‌های هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط