اسطورهای از هند
سه خدای بزرگ هند، چنان که پیشتر دیدیم، عبارتاند از: برهما، ویشنو، و شیوا.این سه خدا رفتار و خصالهای گوناگون دارند. داستانی شیوا اختلاف خصال و کردار آنان را نشان میدهد:
روزی یکی از ده مرد نخستین، پسران مانو، خواست واکنش هر یک از این سه خدای بزرگ را در برابر ناسزا و ناسپاسی مردمان بیازماید. پس به پرستشگاه براهما رفت و دانسته یکی از مراسم بزرگداشت او را که آفریدگان باید به جای آورند فروگذاشت. برهما به لحنی تند و خشن وظیفهی او را گوشزد کرد و به سرزنش و ملامتش پرداخت، لیکن چون پسر مانو پوزش خواست پوزشش را پذیرفت و گناهش را بخشید.
پسر مانو نزد شیوا رفت و دانسته از بردن یکی از عنوانهای آن خدای بزرگ خودداری کرد. خدای نابودی و مرگ بر او خشم گرفت و به سوختن و خاکستر کردنش تهدید کرد. پسر مانو به ناچار به خواری و زاری شرمساری نمود و پوزش خواست.
فرزند مانو سپس به نزد ویشنو رفت. او را خوابیده یافت و ناگهان این هوس عجیب به سرش زد که لگدی بر سر خدا بنوازد و بیدارش کند ... آیا از مهربانی و بخشنده بودن این خدای نیکخواه و مهربان آگاه بود؟ آری نیکخواهی و مهربانی این خدا بسی بیش از آن است که در اندیشهی مردمان بگنجد. خدا با مهری بیپایان از پسر مانو پرسید آیا پایش به درد نیامده؟ و پای کسی را که دانسته و فهمیده بر سرش لگد زده بود، گرفت و مشت و مال داد.
گفتیم میان رفتار و کردار خصال خدایان اختلاف بسیار هست، ولی نباید چنین نتیجه گرفت که آنان مخالف یکدیگرند. نه، به هیچ روی چنین نیست. آن سه جلوههای گوناگون یک هستی بیپایاناند.
داستانی معروف این معنی را روشن میکند:
روزی میان برهما و ویشنو گفت و گویی در گرفت که کدام برترین خداست. گفت و گویشان به دراز کشید، لیکن به نتیجه نرسید.
ناگهان ستونی آتشین در برابر آنان پدید آمد که هزاران شرار از آن بر میجست و هر شرارهای میتوانست جهانی را بسوزاند و خاکستر کند.
دو خدا بر آن شدند که یکی پایه و دیگری انتهای ستون را پیدا کند و هر یک زودتر به مقصد رسید دیگری برتری و بزرگتری او را بر خود بپذیرد.
ویشنو به چهرهی گرازی بنفش رنگ درآمد که پاهایی کوتاه و نیرومند و پوزهای دراز و نیشهایی بلند و تیز داشت و با غریوهای بلند هزار سال در امتداد ستون پایین رفت لیکن به پایهی آن نرسید و نومید بازگشت.
برهما به صورت قوی سپید بلند بالی درآمد و هزار سال در امتداد ستون برشد لیکن به سر آن نرسید و نومید به پایین بازگشت.
ویشنو و برهما در یک آن به جایی که حرکت کرده بود رسیدند، در این دم شیوا پدیدار شد و به آن گفت: این ستون را که پایه و سرش ناپیداست من پدید آوردم تا اختلاف از میانتان برخیزد و دریابید که بیجاست از خود بپرسید که کدام یک برتر از دیگری هستند. ما در واقع جلوههای گوناگون یک هستی هستیم، هستی و وجودی بیپایان که میآفریند و نگه میدارد و نابود میکند.
بر دیوار یکی از سرسراهای ویرانههای آنگکوروات سنگ برجستهای است که در آن شیوا و کریشنا، مظهر ویشنو، در برابر یکدیگر قرار گرفتهاند. یکی از این دو خدا از دیگری میخواهد تا انسانی را که مورد حمایت اوست ببخشد و دیگری جواب میدهد.
- اکنون که تو اراده کردهای زندگی او را حفظ کنی، من نیز او را نابود نمیکنم. بگذار زنده بماند من و تو فرقی با هم نداریم. تو منی و من تو.
***
با این همه هندیان عقیده دارند که میان این سه خدا اختلاف بزرگی هست:
براهما بیشتر موضوع تفکرات فلسفی است، نه عبادت و پرستش مذهبی. شیوا و همسرانش و خاصه در چهر کریشنا، خدای بنفشگون نینواز و یار و همنشین چوپانان، خدایانی هستند که تصویر و تندیس آنان در همه جای هندوستان دیده میشود.
پرستندگان شیوا هر بامداد سه خط سفید به موازات یک دیگر بر پیشانی میکشند، پرستندگان ویشنو سه خط سفید که به هم میرسند و سه گوشی میسازند بر پیشانی میکشند.
در بنارس، شهر مقدس آیین برهمنی، که قدیمیترین شهر جهان است، بیش از هر جای دیگر هندوستان این نشانهها را بر پیشانی دینداران میتوان دید. در آنجا نقشهها و تندیسهای خدایان بزرگ برهمن بیش از هر جای دیگر به چشم میخوردند. من در هیچ جای جهان مناظری چون مناظر بنارس حیرتآور و شگفتانگیز ندیدهام.
در کوچههای باریکی که به رودخانهی گنگ میرسند، همیشه جمعیتی انبوه دیده میشود که از جاهای مختلف هندوستان به زیارت این شهر مقدس- که به نظر آنان ناف جهان یا مرکز زمین است- میآیند و خود را در شستنگاههای گنگ میشویند و گناهان خود را پاک میکنند. در این شهر برهمنان شمال هند که پوستی تقریباً سفید دارند، با هندیان جنوب هند، که پوستی سیاه چون پوست زنگیان دارند، در کنار هم دیده میشوند. فقیران با موی سر و ریش سفید و آشفته، تنی تقریباً برهنه و پوشیده از خاکستر از برابر آدم میگذرند و یا در چهار راهها زانو میزنند و بیحرکت مینشینند و در بحر تفکر فرو میروند و چنین مینمایند که چیزی را نمیبینند و صدایی را نمیشنوند و از شور و غوغای گرداگردشان متأثر نمیشوند. مردم با ادب و احترام بسیار کنار میروند و راه باز میکنند تا گاوان مقدس که گاوانی لاغر و سپید رنگاند به راه خود بروند. بام خانهها پر از کبوتران و کلاغان و طوطیان است.
بر دیوارها تصویر خدایان و حوادث و داستانهای اساطیری نقش بسته است. در همه جا دکانهایی دیده میشوند که در آنها اشیای مذهبی، چون سبحه، حلقههای قرنفل و یاسمن و مجسمهها و تعویذها و تصویرهای خدایان را میفروشند.
در این شهر هزار پرستشگاه، نمازخانههایی بیرون از شمار، پانصدهزار مجسمه از خدایان هست. در پرستشگاه گاوان که من به دیدنش رفته بودم دینداران چارپایان مقدس را نوازش میکنند و گل و گیاه بر سرشان میریزند. در پرستشگاه میمونها صدها میمون آزادانه به سر میبرند و مردم، خاصه در روزهای سهشنبه، هدایا و نثارهایی برای آنان میآورند.
بامدادان، در کنار رود گنگ هزاران مرد و زن به آهنگ سرودهای مذهبی شست و شو میکنند. بعضی از آنان طبق سنن دینی سراسر بدن خود را میشویند و به ویژه گوش راست را که مقدسترین اندام شمرده میشود فراموش نمیکنند. دیگران با دست هرچه بتوانند آب برمیدارند و به جلو میپرانند و میپندارند هرچه آب پیشتر برود آن روز به آنان خوشتر خواهد گذشت. عدهای دیگر با شاخهی درختان به آهنگی خاص بر آب میزنند، عدهای دیگر چندان میخک و گل و برگ گل سرخ بر آب گنگ میریزند که در بعضی جاها همهی سطح رودخانه پوشیده از گل برگ میشود. عدهی دیگر بینی خود را فشار میدهند و بر سینههای خود میکوبند و چندین بار دور خود میچرخند. عدهای خاموش و بیحرکت بر جایی مینشینند و بر آمدن خورشید سرخگون را در آسمان آبی رنگ مینگرند. زایران قمقههای خود را با این آب مقدس پر میکنند و آنها را با خود میبرند و خانههای خود را پاک میکنند.
در کنار رود کالبدهای بیجان در گذشتگان بر هیمههای آتش میسوزند و نزدیکان آنان با جامههای سفید، که جامهی عزای هندیان است، میآیند و خاکستر عزیز از دست رفتهی خود را به آبهای آسمانی گنگ میسپارند و میپندارند که بدین وسیله زندگی دوبارهی بسیار خوب و باشکوهی برای مرده تأمین میکنند.
روزی من بر قایقی نشسته بودم و اندکی دورتر از شهر به گردش رفته بودم. در اثنای گردش ناگهان صدای جگرخراشی از ساحل رود برخاست. نزدیک رفتم و هندویی را دیدم که کالبد بیجان و خشک کودکی را به روی دستهایش بلند کرده بود. او به من فهماند که میخواهد آن را به آبهای گنگ بسپارد لیکن چون مردی است بسیار تنگدست نمیتواند هیمه برای آتش افروختن و سوختن کالبد بیجان بخرد و رودخانه نیز آن لاشهی کوچک را نمیپذیرد. آب رود در ساحل فشار کافی نداشت. پیرمرد بیچاره که زارزار میگریست از من پولی را صدقه خواست تا با آن قایقی کرایه کند و کالبد بیجان عزیزش را در آن بنهد و به میان رود ببرد و در آنجا آن را به آبهای مقدس گنگ بسپارد. چون من پولی را که میخواست به او دادم و او توانست طبق سنن دیرین خود آخرین وظیفهاش را انجام دهد، چهرهاش چنان از شادی درخشیدن گرفت که من هرگز آن را فراموش نخواهم کرد.
منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستانهای هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم