اسطوره‌ای از تاهیتی

افسانه‌ی پوناآئوئیا

در شب‌هایی که قرص ماه به رنگ سرخ درمی‌آید و بر ابرهایی که گرد او را فرا می‌گیرند لکه‌های خون می‌پاشد، پیران بخش «پوناآئوئیا» دوست دارند که به نقل افسانه‌ی شگفت‌انگیز ماهیگیری بپردازند که «هیتی» نام داشت و
سه‌شنبه، 4 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
افسانه‌ی پوناآئوئیا
 افسانه‌ی پوناآئوئیا

 

نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از تاهیتی

در شب‌هایی که قرص ماه به رنگ سرخ درمی‌آید و بر ابرهایی که گرد او را فرا می‌گیرند لکه‌های خون می‌پاشد، پیران بخش «پوناآئوئیا» (1) دوست دارند که به نقل افسانه‌ی شگفت‌انگیز ماهیگیری بپردازند که «هیتی» (2) نام داشت و با شبحی پیکار کرد و او را از پای درآورد.
سال‌ها پیش در بخش پوناآئوئیا شبحی بوده است که در شب‌هایی که ماه در آسمان نبود روی جاده‌ها و کنار دریا می‌گشت. افسانه می‌گوید که او شبح غول‌آسایی بود و نیروی وحشتناکی داشت و سروپای خود را در تاپایی سفید که در قدیم جامه‌ی مائوری‌ها بود، می‌پوشانید. او بیشتر در کنار پلی سنگی پنهان می‌شد و بدبخت کسانی که دیر به خانه برمی‌گشتند و شب فرا می‌رسید. خانواده‌های پریشان و نگران پس از یک شب بیداری و انتظار، چون سپیده‌دمان به جست‌وجوی آنان می‌پرداختند و پیدایشان می‌کردند می‌دیدند که آنان بی‌هدف و مقصدی این سو و آن سو می‌روند و در دیدگانشان که جنون و دیوانگی‌ آن‌ها را از حدقه بیرون آورده است، وحشتی مرموز موج می‌زند.
آن‌گاه همه‌ی ساکنان بخش تا خورشید ناپدید می‌شد به خانه‌های خود پناه می‌بردند و تا برآمدن آفتاب از آن‌ها بیرون نمی‌آمدند.
همه در ترس و هراس به سر می‌بردند، همه به جز یک تن، و او هیتی ماهیگیر بود که به رغم خواهش و التماس کسانش همه‌ی شب را بی‌آن‌که بیمی از خطر به دل راه بدهد، در کنار آبسنگ‌ها ماهی می‌گرفت.
مردم تاهیتی همیشه و حتی در زمان ما نیز به پیشگویی «مائوری‌ئوری» (3) عقیده داشتند که سه بار ناله سر می‌داد و مردم را آگاه می‌کرد که بدبختی و فلاکتی تهدیدشان می‌کند.
شبی هیتی به عادت همیشگی خود سرگرم ماهی گرفتن بود که مرغ سه بار ناله سر داد و هیتی آن را شنید و درباره‌ی خانواده‌ی خود به ترس افتاد و شتابان به ساحل بازگشت. چون به روی ماسه‌های کرانه دریا رسید، در برابر خانه‌ی خود رقص شعله‌های آتشی را دید. پای به دو نهاد و خود را به آن‌جا رسانید و خانواده‌ی خود را دید که جمع شده‌اند و منتظر او هستند.
همه از دیدن او شادمان شدند، زیرا نیمه‌های شب صداهایی عجیب و غریب، صدای پا، خروخری گرفته، خشن‌خش و غژغژی شنیده بودند و همه‌ی این‌ها نشانه‌ی آن بود که آن شب با این که ماه در آسمان بود، شبح در اطراف آنان می‌گردد. بومیان آگاه می‌دانستند که روان‌های آزارگر از شعله‌ها و روشنایی می‌ترسند و از این روی بود که خانواده‌ی هیتی برای خبر کردن او آتش بزرگی برافراخته بودند و تصمیم داشتند که آن را تا صبح روشن نگه دارند.
هیتی بر آن شد که این توپاپائو را گوشمال سختی بدهد و شرش را برای همیشه از سر مردم بکند. پس مشعل فروزانی به دست گرفت و در تیرگی شب به جست‌وجوی شبح رفت. می‌دوید و شبح را به بانگ بلند دشنام و ناسزا می‌گفت.
توپاپائو در کنار پل ایستاده بود، لیکن چون مشعل فروزان را در دست هیتی دید به کناری پرید و پای به گریز نهاد. ماهیگیر دلیر نیز سر در پی او گذاشت.
قرص ماه بر فراز دهکده به رنگ سرخ درآمده بود، لیکن هیتی کوچک‌ترین توجهی به آن نداشت و همچنان دیوانه‌وار می‌دوید و از دره‌ها پایین می‌دوید و از رودها می‌گذشت و از کوه‌ها بالا می‌رفت. این تعقیب مدتی دراز و بسیار دراز ادامه پیدا کرد؛...
ناگهان توپاپائو در کنار تلی از سنگ‌ها ایستاده و ناپدید گشت. معلوم بود که آن‌جا خرابه‌ی یک «مارائه» (4) است و مارائه سکویی است سنگی که در قدیم در روی آن برای خدایان هراس‌انگیز، انسان قربان می‌کردند.
هیتی پس از آن که مدتی بیهوده در آن‌جا گشت، خسته و فرسوده شد و از تکاپوی خود نومید گشت و بر زمین نشست. ناگهان احساس کرد که زمین زیر پای او تکان می‌خورد. شگفت‌زده از جای برخاست و سنگ‌های گران را که رویشان نشسته بود یکی یکی برداشت و به کناری انداخت. ساعت‌های دراز بدین گونه کار کرد تا گوری از زیر سنگ‌ها بیرون افتاد و چون آن را هم کند کالبدی را پیدا کرد که استخوان‌های آن سالم بودند و کله‌ی آن پوشیده از مو بود و حدقه‌های خالی چشمانش چنین نمودند که در تاریکی می‌درخشیدند.
آن اسکلت از مرده‌ی رئیس قبیله‌‌ی بدی بود.
هیتی سنگ‌ گرانی برداشت و با خشم بسیار به خرد کردن استخوان‌ها پرداخت و آن‌ها را کوبید و گرد کرد و سپس آن گرد را سوزانید و خاکستر نرم آن را در گودال ژرفی ریخت و خاکستر روان بد را بدین گونه در زندان خاک نهان کرد.
روزها در آرامش و بی‌ترس و واهمه گذشتند. سپس روزی به هنگام سپیده دم جسد ماهیگیر دلیر در روی ماسه‌های ساحلی پیدا شد. زخم‌هایی که بر آن وارد آمده بود نشان می‌داد که او را کشته‌اند، او با چاقوی صدفی بلندی کشته شده بود که پیشتر انسان‌ها را با آن در راه خدایان قربان می‌کردند.
لیکن اکنون در پوناآئوئیا شب‌ها به آرامی می‌گذرند و پس از آن روز دیگر کسی چیزی درباره‌ی توپاپائوی سرگردان نشنیده است.

پی‌نوشت‌ها:

1. Punaauia.
2. Hiti.
3. Mauriuri. یعنی روان مرغ.
4. Marae. یعنی قربانگاه.

منبع مقاله :
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستان‌های تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمه‌ی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط