نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
«ته آنا مارارا آ رهره آ تائو» (1) یکی از غارهای بسیاری است که «پاپنوئی»(2)، رودخانهی بزرگ تاهیتی، که از قلههای بلند کوههای جزیره سرازیر میشود کنده است. دشتی که این رود در آن روان است سالها محل زندگی قوم غارنشینی بوده است که به وسیلهی جمعیتی که روز به روز افزایش مییافت و در کرانههای دریا جای برای آنان تنگ میشد، از ساحلها دور رانده میشد.این غار بزرگ با یک دیوارهی سنگی به طرز شگفتانگیزی به دو قسمت شده است. این دیواره در چند متری سقف غار قطع میشود و در نتیجه راه آمد و رفت به دو قسمت باز است. در برابر اتاق سمت راست، دماغهی بلندی قرار داد که جلو دید را گرفته است اما اتاق سمت چپ به طور وسیعی به روی دریا باز میشود.
در این غار زن و شوهری به نام «آنی» (3) و «مارا» (4) با مرد مجردی به نام «تره» (5) زندگی میکردند و روابط همسایگی بسیار خوب و دوستانهای با هم داشتند. رشتهی دوستی و الفت دو مرد را به هم میپیوست و اغلب به کمک و یاری یکدیگر میشتافتند و آذوقه و نمک خود را با هم قسمت میکردند و سه غارنشین برادر و خواهروار از محصول خوب یکی یا صید پربرکت دیگری استفاده میکردند.
اما روزی خشکسالی سختی در سراسر جزیره پدید آمد، از آن خشکسالیها که در قصهها و افسانههای جزیرهنشینان فراوان از آنها یاد میشود و مثل همیشه قحطی و نایابی به دنبال خود آورد.
در نخستین ماههای قحطی کوچکترین تغییری در روابط دوستانهی دو همسایه پدید نیامد. آنان هر چیزی را که پیدا میکردند دوستانه با هم تقسیم میکردند اما روزی تره دریافت که همسایگانش پنهان از او چیزهایی را که پیدا میکنند میخورند و سهم او را نمیدهند. از رفتار آنان سخت خشمگین گشت و چون پیش خود اندیشید که دوستش عهد مودّت را شکسته و مهر از او بریده است تصمیم گرفت که زن او را برباید و اینگونه از او انتقام بکشد.
تره از آن پس هر وقت دوستش از غار بیرون میرفت از غیبت او سود میجست و به خانهاش میرفت و بر آن میکوشید که آنی را بفریبد، لیکن آنی هر بار او را از خود میراند و تهدیدش میکرد که شوهرش را از رفتار او آگاه میگرداند. او زن وفاداری بود و از این روی نه مهربانی تره او را میفریفت، نه زور و نه وعده و وعیدهایش. تره که دید آنی را نمیتواند گول بزند با خود اندیشید که از راه حیله و دورویی به مقصود برسد.
دو مرد هر روز میبایست در دشت دورتر بروند و مدت زیادی در صیدگاه بمانند تا مگر چیزی برای خوردن به دست آورند و تره با این که با مارا به خوشی وخوبی رفتار میکرد، دیگر در هیچ کاری با او همکاری نمیکرد و در هر وعده غذا چند میوه، مقداری ایگنام یا ماهی را پیش از تقسیم برمیداشت و آن را پنهان از مارا به آنی میداد. آنی با خوشحالی و شادمانی بسیار تحفههای تره را میپذیرفت ولی به او میگفت که: «من این را که تو به من دادی نگاه میدارم و با شوهرم میخورم!»
تره از این کار آنی هیچ خوشش نمیآمد اما خونسردی خود را حفظ میکرد و صبر و تحمل میکرد. تا این که روزی دید آنی هر چه خوردنی از او میگیرد خود به تنهایی و پنهان از شوهرش میخورد و دیگر در بند آن نیست که سهمی هم برای او نگاه دارد و فهمید که سرانجام کوششهایش به نتیجه رسیده است.
***
شامگاهی مارا، که از شادی پایکوبی میکرد، وارد غار شد. او در برکهای ماهی زیبایی صید کرده بود که فلسهای آبی و گوشتی سفید و خوشمزه داشت. به زودی آتشی روشن کرد و ماهی را در ماهی تابه نهاد. پس از چند لحظه بوی دلانگیز کباب فضای غار را پر کرد و آنی را به آوازخوانی واداشت و هوس و آرزوی خوردن ماهی را در دل تره انداخت.
تره از جای خود برخاست و به صدایی بلند فریاد زد: «آه!... نگاه کنید، نگاه کنید! یک زورق! زورقی با شکوه! زود بیایید و این زورق را تماشا کنید!»
زن و شوهر که چون همهی مردم تاهیتی بسیار کنجکاو بودند، به اتاق تره دویدند.
تره گفت: «آه، دیر آمدید، خیلی دیر آمدید! زورق ناپدید شد! شما همینجا بمانید من روی دیوار میروم و به شما میگویم که آیا از آنجا میتوان زورق را دید یا نه؟»
زن و شوهر در آستانهی غار ایستادند و با دیدگان حریص افق خالی را کاویدند، تره از روی دیوار گذشت و وارد اتاق همسایه شد و ماهی را که روی ماهیتابه بود برداشت و مشتی گیاه خشک روی آتش انداخت و به اتاق خود برگشت.
زن و شوهر به خود آمدند و به اتاق خود رفتند و به طرف آتش دویدند. اما روی آتش تنها چیزی سوخته و سیاه شده دیدند و پنداشتند که ماهی سوخته است و سیاه شده است و هر دو خشمگین گشتند و گناه سوختن ماهی را به گردن یکدیگر انداختند.
تره که ماهی را با لذت بسیار خورده بود بلند بلند میگفت: «امروز بخت با من یار بود و توانستم ماهی بیمانندی صید کنم. اگر چه تنها هستم و کمکی ندارم، خیلی زیرکتر و هوشمندتر از همسایهی خود، مارا هستم! آه، اگر زنی داشتم میدانستم چطور شکم او را سیر کنم!»
بوی خوش ماهی که از اتاق تره بلند میشد دماغ آنی را قلقلک داد. آنی روی به شوهر خود نمود و گفت:
- من از پیش تو میروم! تو حتی بلد نیستی ماهی را سرخ بکنی! من میروم زن تره میشوم و با او زندگی میکنم!
هر چه مارا کوشش کرد نتوانست او را از رفتن باز دارد. آنی به خانهی تره رفت و زن او شد.
***
روزها گذشت و کوشش مارا برای نرم کردن دل زن پیشین خود و باز گرفتن او از دست تره به جایی نرسید. چون امیدش از هر طرف بریده شد، به نزد پدر زن خویش رفت تا با او برای برگردانیدن زن خویش چارهجویی بکند.
پیرمرد از مصیبتی که بر سر مارا آمده بود خندهاش گرفت. با این همه، حاضر شد که به او کمک کند و گفت:
- گوش کن تا بگویم که چه باید بکنی. زنت از تو خوردنی بسیار میخواهد؟ خوب باید بیش از رقیب خود به او خوردنی بدهی! او ماهی دوست دارد؟ باید به او هر قدر ماهی میخواهد بدهی! به غار خود برگرد و هر شب تا شبی که ماه بدر کامل بشود به صدای بلند به درگاه خدایان دعا کن! از آنان بخواه که برای تو ماهی بسیار از آسمان پایین بیندازند!
روزی که ماه چهاردهشبه میشود، شامگاهان به محض غروب آفتاب پیش من بیا تا من صدها ماهی پرنده به تو بدهم و بگویم که چه کار باید بکنی!
مارا با دلی شاد و خرسند به خانهی خویش بازگشت و از آن پس چنین وانمود کرد که آنی را پاک فراموش کرده است، او با تره آواز میخواند، میگفت و میخندید اما هر شب یادش نمیرفت که به صدای بلند دعا بخواند و از خدایان بخواهد که هزاران ماهی از آسمان برای او بفرستد.
او این کار را تا روزی که ماه چهاردهشبه شد ادامه داد. در آن روز، به محض غروب آفتاب به نزد پدرزنش رفت. پیرمرد که ماهی پرندهی بیشمار صید کرده، در غار خود گرد آورده بود. همهی آنها را به مارا داد و گفت:
- تو باید این کار را که میگویم بکنی: در برابر غار شما بیشهای از درختان کوچک است که آفتاب آن را سوزانیده است. تو باید از مدخل غار خود تا انتهای دشت به شاخههای خشک هر یک از این درختان، به تناسب بزرگی و کوچکی آنها، یک یا چند ماهی آویزان بکنی و بعد به غار برگردی و به صدای بلند دعای هر شبت را بخوانی و از خدایان درخواست کنی که ماهی بسیار برای تو بفرستد. برو!
مارا شتابان به سوی غار خود برگشت و سفارش پدرزنش را به کار بست و به هر درخت خشکی، از مدخل غار تا انتهای دشت، یک یا چند ماهی آوریخت و بعد به غار خود برگشت و به صدای بلند دعا خواند و آنگاه چنین گفت:
«ای خدایان پدر بزرگان در گذشتهی من! ای خدایان که به هر کاری توانا هستید، به یاری و کمکم بشتابید!
«در این جا روز به روز خوراکی کمیابتر میگردد و من گرسنهام،
«ای خدایان توانا و ترسناک! شما که هیچ کاری برایتان غیرممکن و دشوار نیست،
«به ماهیان دریا فرمان بدهید تا بپرند و به نزد من بیایند!
«چندانکه دامنهی تپه را پر کنند!
«ای خدایان پدربزرگان من! ای خدایان توانا و مهربان به کمکم بشتابید!
مارا این دعا را چندان تکرار کرد که ماه در آسمان پدیدار گشت، ماهی بزرگ و رخشان و در پرتو آن همهی ماهیانی که از شاخههای خشک آویخته شده بودند درخشیدن گرفتند و درخشش سیمین آنها سراسر دره را فرا گرفت. آنگاه مارا به شادی فریاد کشید و تره و آنی را صدا کرد تا بیایند و قدرت خدایان را ببینند.
تره و آنی از حیرت بر جای خود خشک شدند. چشمان آنی از تعجب از حدقه بیرون آمدند.
مارا از تره خواست که او هم این کار را بکند، اما تره خود را در برابر او ناتوان و حقیر یافت.
مارا ماهیان را به آنی پیشکش کرد و آنی دوباره به اتاق دیگر غار برگشت و زندگی با مارا را از سرگرفت.
پینوشتها:
1. Te Ana Marara a Rere A Tau.
2. Papenoo.
3. Ani.
4. Mara.
5. Tere.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم