اسطوره‌ای از آفریقا

دو برادر

روزی دو برادر صبح زود از دهكده‌ی خود بیرون آمدند و برای شكار به بیشه‌ای رفتند. هریك كمانی و چند تیر به دست گرفته و خورجینی چرمی بر دوش افكنده بود و هر دو امیدوار بودند كه در برگشت خورجین هایشان پر از گوشت
شنبه، 8 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دو برادر
 دو برادر

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

روزی دو برادر صبح زود از دهكده‌ی خود بیرون آمدند و برای شكار به بیشه‌ای رفتند. هریك كمانی و چند تیر به دست گرفته و خورجینی چرمی بر دوش افكنده بود و هر دو امیدوار بودند كه در برگشت خورجین هایشان پر از گوشت شكار خواهد بود.
آن دو برادر مدتی در راه‌های شنزار كه از دهكده به بیشه‌ی وحشی منتهی می‌شد به دشواری راه پیمودند. و در آن حال كه راه می‌رفتند ماری از پیش پای آن دو میان علف‌های بلند سر می‌خورد یا مرغی از بوته‌زاری ناگهان به هوا برمی خاست و ترسان و هراسان فریاد برمی آورد.
دو برادر پس از مدتی راه رفتن جاده را پشت سر نهادند و در سرزمینی سنگلاخ و پر از بوته‌های خار به راه افتادند، راهی كه تنها شكارگران و مسافران از آنجا می‌رفتند.
ناگهان به ردیفی از ظرف‌های سفالی كه وارونه روی زمین قرار داشتند، برخوردند.
برادر كوچك گفت: «این دیگر چیست؟ چه كسی این ظرف‌های گلی را ممكن است در چنین جای خلوتی گذاشته باشد؟»
برادر بزرگ گفت: «مبادا دست به اینها بزنی! من از ظاهر آنها خوشم نمی‌آید. به نظر من اینها ظرف‌های جادویی هستند و بهتر است ما اینها را به حال خود رها كنیم و برویم!»
اما برادر كوچك كه دلیرتر و بی‌باكتر از برادر بزرگ بود حاضر نشد نصیحت برادر بزرگ خود را بپذیرد و به راه خود برود و كاری به كار ظرف‌های سفالی نداشته باشد. او در جواب برادر بزرگ خود گفت:
«تو هرچه دلت می‌خواهد بگو، من می‌روم و این ظرف‌ها را بلند می‌كنم و زیرشان را نگاه می‌كنم.»
آن وقت خم شد تا آنها را بلند كند. برادر بزرگتر كمی دورتر دوید و ایستاد و با نگرانی و دلهره‌ی بسیار او را نگاه می‌كرد.
پسر نخستین ظرف را برگردانید، اما چیزی در زیر آن نیافت.
آن گاه ردیف ظرف‌ها را یكی پس از دیگری برگردانید. چنین می‌نمود كه سحر و جادویی در كار آنها نیست، ولی وقتی آخرین ظرف را برداشت فریادی از حیرت برآورد... زیرا پیرزنی كوچك اندام از زیر آن بیرون پرید!
پیرزن اعتنایی به برادر كوچكتر ننمود و حتی از او سپاسگزاری نكرد كه آزادش كرده بود بلكه روی به برادر بزرگتر نمود و گفت:
«تو آنجا مانند آهویی از ترس ملرز! من آسیبی به تو نمی رسانم. دنبال من بیا تا چیزهایی دیدنی نشانت بدهم!»
اما پسر هراسان بود و نمی‌خواست قدمی هم به او نزدیكتر شود.
پیرزن فریاد زد: «ترسو!» آن وقت روی به برادر كوچك نمود و به او دستور داد كه دنبالش برود. او هم كه همیشه آماده‌ی ماجراجویی بود بی‌درنگ دنبال او روان شد.
پسر مدتی دنبال پیرزن رفت تا این كه پیرزن در برابر درخت تنومندی ایستاد و تبری به دست پسر داد و به او گفت:
«این درخت را برای من بینداز!»
با نخستین ضربه‌ی تبر گاو نری از تنه‌ی درخت بیرون جست و بعد هر بار كه تبر را بر تنه‌ی درخت زد گاو نری،گاومیشی، بزی یا گوسفند بیرون آمد و سرانجام گله‌ای از چارپایان در برابر او تشكیل شد.
پیرزن گفت: ‌«اینها همه مال تواند. همه را بردار و با خود به خانه‌ات ببر! من در اینجا می‌مانم!»
پسر چنان مات و مبهوت شده بود كه نمی‌توانست حرف بزند اما چون هوش و خرد داشت رسم ادب به جای آورد و از پیرزن سپاسگزاری كرد.
پسر گله‌ی چهارپایانش را پیش انداخت و به جایی كه برادر بزرگش ایستاده بود رفت و به شادی فریاد زد:
«بیا نگاه كن ببین پیرزن چه چیزها به من داده است! آیا حالا حسرت نمی‌خوری كه كاش وقتی پیرزن تو را صدا كرد دنبالش رفته بودی؟»
آن گاه آنچه را كه برایش روی داده بود به برادر خود تعریف كرد و با هم گله را برداشتند و به دهكده‌ی خویش برگشتند.
گیاهان سوخته و زرد شده بودند، زیرا اواسط فصل تابستان بود.
هر دو برادر تشنه بودند و چارپایان هم كه دم به دم زمین خشك را برای پیدا كردن گیاه بیهوده بو می‌كردند، فریادهای بلندی می‌كشیدند.
پس از اندكی به كنار پرتگاهی رسیدند، برادر بزرگ از بالای پرتگاه به پایین را نگاه كرد و ناگهان فریاد برآورد:
«نگاه كن! آب!»
و با دست جایی را كه رودی كوچك در میان درختان و علفزارها می‌درخشید نشان داد و گفت:
«اگر تو ریسمانی به كمر من ببندی و مرا از این پرتگاه به پایین بفرستی من می‌توانم در آنجا هرقدر دلم می‌خواهد آب بخورم!»
برادر كوچك خواهش برادر بزرگ خود را انجام داد و پس از اندكی برادر بزرگ از لب آب برگشت و تردماغ و سرحال طناب را گرفت و بالا آمد.
برادر كوچكتر به او گفت: «حالا تو مرا با طناب پایین بفرست.»
برادر بزرگ طناب را آرام آرام پایین فرستاد و برادر كوچك هم خود را به لب آب رسانید و تشنگی خود را فرونشانید.
ناگهان اندیشه‌ای اهریمنی به سر برادر بزرگ زد. او كه می‌دانست در آنجا راهی برای بالا آمدن از دره نیست به یك تكان دست طناب را بر لبه‌ی پرتگاه انداخت و خود برگشت و گله‌ی چهارپایان را پیش انداخت و به طرف خانه برد و برادر كوچك خود را در پایین پرتگاه رها كرد كه بمیرد...
بازگشت به خانه برای او بسیار كند و خسته كننده بود. وقتی او به خانه رسید پدر و مادرش به حیرت او را پیشتاز كردند و او به دروغ به آنها گفت: «این چهارپایان را پیرزنی به من بخشید.»
ایشان از او پرسیدند: «پس برادرت كجاست؟»
گفت: «مگر او به خانه برنگشته است؟ او در راه به من گفت كه خسته شده است و می‌خواهد به خانه برگردد، من از ظهر به این طرف او را ندیده‌ام!»
البته برادر كوچك آن شب به خانه برنگشت، لیكن پدر و مادرش چندان ناراحت نشدند و با خود اندیشیدند كه بی‌گمان او فكر خود را تغییر داده و برای شكار به طرف دیگری رفته است.
فردا، صبح زود، موقعی كه زنان دهكده برای آوردن آب به سر چاه رفته بودند، آواز پرنده‌ی عسل خواری را شنیدند. از این مرغان در آن قسمت افریقا فراوان بودند و مردم به تجربه می‌دانستند كه هرگاه دنبال یكی از این پرندگان عسل خوار خوشنوا بروند، او آنان را به كندوی زنبوران عسل راهنمایی خواهد كرد و مردان خواهند توانست بروند و عسل فراوان جمع كنند و با خود بیاورند. از این جهت زنان به شتاب بسیار پیش شوهران خود رفتند و فریاد زدند:
«زود باشید! ما نغمه ‌ی مرغ عسل خواری را شنیدیم. زود پا شوید و دنبال او بروید و برایمان قدری عسل بیاورید!»
بسیاری از مردان ده، از جمله پدر همان پسری كه هنوز خبری از او نشده بود به جایی كه پرنده‌ی عسل خوار نشسته بود و آواز می‌خواند رفتند و در كمین او نشستند تا او به پرواز درآید.
بالاخره مرغ به پرواز درآمد و مردان او را دنبال كردند. آنان دیدند كه مرغ به جای دوری پرواز می‌كند و سخت در شگفت افتادند. در میان بوته زاران می‌دویدند و تنها لحظه‌ای چند كه مرغ بر درختی می‌نشست می‌ایستادند و نفس تازه می‌كردند و چون پرنده دوباره به پرواز درمی آمد آنها هم در میان گیاهان پرپشتی كه چون فرشی بر زمین گسترده شده بودند، پیش می‌دویدند. چندان كه مردان به زحمت می‌توانستند حدس بزنند كجا هستند. سرانجام یكی از آنان دیگران را صدا كرد و به آنان گفت:
«به نظر من ما راه دوری آمده‌ایم و باور نمی‌كنم كه این پرنده ما را به كندوی عسلی راهنمایی كند من به قدری خسته شده‌ام كه می‌خواهم برگردم.»
در این موقع مرغ آواز برآورد و جیك جیك‌های بلندتری زد و پرهای خود را چنان به شدت به هم كوفت كه همه به حیرت افتادند. پدر دو برادر گفت: «به نظر من چنین می‌آید كه این مرغ از ما می‌خواهد كه پیش‌تر برویم. بیایید كمی هم جلو برویم!»
آنان دوباره پیش رفتند تا بالاخره به لب پرتگاه رسیدند. از پایین فریاد خفه‌ای به گوش می‌رسید كه كمك می‌خواست.
مرغ كه با هیجان بسیار بالا و پایین می‌پرید به ته دره رفت و در كنار پای پسر بر زمین نشست.
پدر بر لبه‌ی پرتگاه رفت و به پایین خم شد و با چشمان كنجكاو به جایی كه پرنده فرو رفته بود نگاه كرد و ناگهان فریاد زد:
«پسر من! آری من یقین دارم كه او پسر من است!»
مردان شتابان با پیچكها و گیاهان خزنده ریسمانی درست كردند و بزودی پسر را از دره به بالا كشیدند. او در آنجا سرگذشت خود را از اول تا آخر به آنان شرح داد.
پدر كه گریه می‌كرد گفت: «افسوس كه من پسر زشت كرداری چون برادر بزرگ تو دارم! اگر مرغ عسل خوار جادو ما را به اینجا نمی‌آورد تو مرده بودی!»
مردان دهكده به خشم فریاد زدند: «برادر بزرگ باید به سزایش برسد! او را حرص بر آن داشت كه برادرش را در اینجا رها كند و گله‌ی چهارپایان را مال خودش گرداند.»
خبر رهایی برادر كوچك بی‌گمان زودتر از مردان به دهكده رسیده بود زیرا وقتی آنان به دهكده رسیدند برادر بزرگ ناپدید شده بود و هرگز به ده بازنگشت.
برادر كوچك هرچه چارپایانش بیشتر می‌شدند خوشبخت‌تر می‌گشت. پدر و مادرش نیز در پیری محتاج این و آن نشدند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.