نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
خود زاتوف هم نمیدانست در پی چه میگردد و چه میخواهد اما میپنداشت که هرگاه آن را پیدا نکند نمیتواند آرام بگیرد و راحت بنشیند.
او در پی چیزی غیرعادی و شگفت انگیز میگشت.
روزی پدرش بر او خشم گرفت و بانگ بر سرش زد: «پس برو گراز سفید شکار کن!»
- چگونه میتوانم او را پیدا کنم؟
- میگویند او به هنگام راه رفتن شکمش را بر زمین میکشد. تو باید رد او را پیدا کنی. دو برادرت نیز همراهت خواهند بود.
مادر به شنیدن سخنِ پدر سخت پریشان و هراسان شد زیرا میدانست که شکار گراز سفید بسیار خطرناک است. او رفت و سه ریشهی شاهدانه پیدا کرد و در کلبهی خود نهاد تا اگر خطری به پسرش روی کند ریشههای شاهدانه تکان بخورند و مادر را بیاگاهانند و او بیدرنگ دست به دامن روانهای پاک و حامی مردمان شود و از آنان به زاری بخواهد تا به یاری پسرش بشتابند.
زاتوف با دو برادر و شش سگ خود روی به راه نهاد. آنان پس از مدتی راه رفتن وارد جنگل شدند و ساعتهایی دراز در آن راه میرفتند، لیکن در سر راه خود جز کبوتران سبزبال و طوطیان و ماکیانهای مصری با جانور دیگری روبرو نشدند.
آنان روز چند مرغ را شکار کردند و ناهار خوردند و شب مقداری کنف و پیچک کندند و با آنها ننوهایی بافتند و در آنها خوابیدند.
بامداد فردا سه برادر دوباره در جست و جوی گراز سفید برآمدند. ناگهان چشم زاتوف به جای سم گرازهای بسیاری افتاد که چون رشتهای بر زمین کشیده شده بود.
سه برادر بیسر و صدا پیش رفتند. دهان سگها را گرفته بودند که مبادا پارس کنند و شکار برمد.
پس از مدتی که در جنگل گشتند به محوطهی خالی از درختی رسیدند و ناگهان از تعجب بر جای خشکیدند زیرا در آن جا چیزی را دیده بودند که براستی عجیب و غیرعادی بود.
گراز سفید در آن جا با گروهی از ماده گرازان سفید میگشت.
گراز سفید که بوی سه برادر را شنیده بود پوزهاش را بلند کرد و سپس سر به پایین دوخت و به سوی سه برادر حمله برد. نیشهای بلند و تیزش را تهدیدکنان به طرف سه برادر گرفته بود.
گرازانِ دیگر که سگان سر در پی آنان نهاده بودند در جنگل پهناور پراکنده شدند و خود را از چنگ سگان رهانیدند.
در آن دور دورها، در دهکده، سه ریشهی شاهدانه تکانهای سختی خوردند و مادر دریافت که پسرش را خطری بزرگ تهدید میکند. او روانهای پاک را به یاری خواست.
در برابر سه برادر سه رشته پیچک دراز و نیرومند از درختها آویخته بودند، آنان بی درنگ آنها را گرفتند و بالا رفتند و خود را به بلندترین شاخههای درخت ماهون هزارسالهای رسانیدند.
گراز سفید با جهشی هراس انگیز به تنهی درخت عظیم حمله کرد و نیشهایش را به شدت بر آن کوفت.
نیشهای گراز در تنهی درخت فرو رفتند و او نتوانست آنها را از آن بیرون بکشد. او تکانهای سختی به درخت میداد لیکن دختر پیرماهون او را سخت گرفته بود و رها نمیکرد و در میان برگهایش به او میخندید.
سگها در اطراف گراز سفید زوزه میکشیدند لیکن جرئت نداشتند به آن جانور پرهیبت بتازند.
زاتوف که نیزهای بلند به دست داشت آن را در شکم گراز فرو برد و او را از پای درآورد.
آنگاه ماهون کهنسال اسیر خود را رها کرد. نیشها از تنه بیرون آمدند و کالبد بیجان گراز سفید به روی خزههای مرطوب جنگلی افتاد.
سه برادر لاشهی آن حیوان سترگ را بر دوش گرفتند و روی به دهکدهی خود نهادند. برای این که خسته نشوند هر یک به نوبت گراز را به دوش گرفتند و مقداری از راه را بردند.
سه برادر تازه از جنگل بیرون شده بودند که گروهی از گرازان برای گرفتن انتقام شاه خود سر در پی آنان نهادند. جوانان خود را به دهکده رسانیدند لیکن در اندک زمانی دهکده از طرف گرازها محاصره شد و ساکنان آن ناچار شدند همهی شب را با آنان مبارزه کنند و دست به کشتارشان بزنند و از دهکده دورشان برانند. سرور دهکده چون از قضیه آگاه شد بخشمی بزرگ دچار آمد.
زاتوف و خانوادهاش محکوم شدند که صد گاو و صد کیسهی سیم جریمه بدهد. سرور دهکده دستور داده بود که هرگاه آنان این جریمه را نپردازند کشته شوند.
بیچارهها خانه خراب شدند. میبایست روزها و ماهها و بلکه سالها کار بکنند و زحمت بکشند تا بتوانند چنین جریمهای را بپردازند.
تنها کسی که کار نمیکرد زاتوف بود زیرا به فکر انجام دادن کار غیرعادی دیگری بود.
شبی پدر زاتوف برای رهانیدن خود از دست فرزند تنبل و کاهل به او گفت: «فردا صبح زود بیدار شو و به پیشباز خورشید برو، این براستی تنها چیز غیرعادی است که من میشناسم.»
زاتوف گفت: «بسیار خوب، میروم لیکن از کجا باید بروم؟»
- تو باید یک راست پیش بروی، از هر سمتی که بروی میتوانی او را پیدا کنی.
زاتوف برای دست یافتن به چیزی که پدرش گفته بود نیمههای شب بیدار شد و روی به راه نهاد. مدتی دراز، براستی بسیار دراز، راه رفت و سرانجام نومید شد و با خود گفت که بیگمان پدرش او را دست انداخته و ریشخند کرده و راه را درست به او نشان نداده است.
لیکن همچنان به راه خود ادامه داد و سرانجام به کنار دریا رسید و زیباترین دورنمای جهان را دید: خورشید از دریا بالا میآمد و آسمان غرق در رنگها و نورهای معجزآسا میشد.
زاتوف وارد دریا شد تا آن چیز غیرعادی را از نزدیک ببیند.
در دریا پیش رفت... آب تا قوزک پایش رسید. سپس تا زانوانش و آن گاه تا کمر ... تا، ... و تا گردنش رسید...
منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
خود زاتوف هم نمیدانست در پی چه میگردد و چه میخواهد اما میپنداشت که هرگاه آن را پیدا نکند نمیتواند آرام بگیرد و راحت بنشیند.
او در پی چیزی غیرعادی و شگفت انگیز میگشت.
روزی پدرش بر او خشم گرفت و بانگ بر سرش زد: «پس برو گراز سفید شکار کن!»
- چگونه میتوانم او را پیدا کنم؟
- میگویند او به هنگام راه رفتن شکمش را بر زمین میکشد. تو باید رد او را پیدا کنی. دو برادرت نیز همراهت خواهند بود.
مادر به شنیدن سخنِ پدر سخت پریشان و هراسان شد زیرا میدانست که شکار گراز سفید بسیار خطرناک است. او رفت و سه ریشهی شاهدانه پیدا کرد و در کلبهی خود نهاد تا اگر خطری به پسرش روی کند ریشههای شاهدانه تکان بخورند و مادر را بیاگاهانند و او بیدرنگ دست به دامن روانهای پاک و حامی مردمان شود و از آنان به زاری بخواهد تا به یاری پسرش بشتابند.
زاتوف با دو برادر و شش سگ خود روی به راه نهاد. آنان پس از مدتی راه رفتن وارد جنگل شدند و ساعتهایی دراز در آن راه میرفتند، لیکن در سر راه خود جز کبوتران سبزبال و طوطیان و ماکیانهای مصری با جانور دیگری روبرو نشدند.
آنان روز چند مرغ را شکار کردند و ناهار خوردند و شب مقداری کنف و پیچک کندند و با آنها ننوهایی بافتند و در آنها خوابیدند.
بامداد فردا سه برادر دوباره در جست و جوی گراز سفید برآمدند. ناگهان چشم زاتوف به جای سم گرازهای بسیاری افتاد که چون رشتهای بر زمین کشیده شده بود.
سه برادر بیسر و صدا پیش رفتند. دهان سگها را گرفته بودند که مبادا پارس کنند و شکار برمد.
پس از مدتی که در جنگل گشتند به محوطهی خالی از درختی رسیدند و ناگهان از تعجب بر جای خشکیدند زیرا در آن جا چیزی را دیده بودند که براستی عجیب و غیرعادی بود.
گراز سفید در آن جا با گروهی از ماده گرازان سفید میگشت.
گراز سفید که بوی سه برادر را شنیده بود پوزهاش را بلند کرد و سپس سر به پایین دوخت و به سوی سه برادر حمله برد. نیشهای بلند و تیزش را تهدیدکنان به طرف سه برادر گرفته بود.
گرازانِ دیگر که سگان سر در پی آنان نهاده بودند در جنگل پهناور پراکنده شدند و خود را از چنگ سگان رهانیدند.
در آن دور دورها، در دهکده، سه ریشهی شاهدانه تکانهای سختی خوردند و مادر دریافت که پسرش را خطری بزرگ تهدید میکند. او روانهای پاک را به یاری خواست.
در برابر سه برادر سه رشته پیچک دراز و نیرومند از درختها آویخته بودند، آنان بی درنگ آنها را گرفتند و بالا رفتند و خود را به بلندترین شاخههای درخت ماهون هزارسالهای رسانیدند.
گراز سفید با جهشی هراس انگیز به تنهی درخت عظیم حمله کرد و نیشهایش را به شدت بر آن کوفت.
نیشهای گراز در تنهی درخت فرو رفتند و او نتوانست آنها را از آن بیرون بکشد. او تکانهای سختی به درخت میداد لیکن دختر پیرماهون او را سخت گرفته بود و رها نمیکرد و در میان برگهایش به او میخندید.
سگها در اطراف گراز سفید زوزه میکشیدند لیکن جرئت نداشتند به آن جانور پرهیبت بتازند.
زاتوف که نیزهای بلند به دست داشت آن را در شکم گراز فرو برد و او را از پای درآورد.
آنگاه ماهون کهنسال اسیر خود را رها کرد. نیشها از تنه بیرون آمدند و کالبد بیجان گراز سفید به روی خزههای مرطوب جنگلی افتاد.
سه برادر لاشهی آن حیوان سترگ را بر دوش گرفتند و روی به دهکدهی خود نهادند. برای این که خسته نشوند هر یک به نوبت گراز را به دوش گرفتند و مقداری از راه را بردند.
سه برادر تازه از جنگل بیرون شده بودند که گروهی از گرازان برای گرفتن انتقام شاه خود سر در پی آنان نهادند. جوانان خود را به دهکده رسانیدند لیکن در اندک زمانی دهکده از طرف گرازها محاصره شد و ساکنان آن ناچار شدند همهی شب را با آنان مبارزه کنند و دست به کشتارشان بزنند و از دهکده دورشان برانند. سرور دهکده چون از قضیه آگاه شد بخشمی بزرگ دچار آمد.
زاتوف و خانوادهاش محکوم شدند که صد گاو و صد کیسهی سیم جریمه بدهد. سرور دهکده دستور داده بود که هرگاه آنان این جریمه را نپردازند کشته شوند.
بیچارهها خانه خراب شدند. میبایست روزها و ماهها و بلکه سالها کار بکنند و زحمت بکشند تا بتوانند چنین جریمهای را بپردازند.
تنها کسی که کار نمیکرد زاتوف بود زیرا به فکر انجام دادن کار غیرعادی دیگری بود.
شبی پدر زاتوف برای رهانیدن خود از دست فرزند تنبل و کاهل به او گفت: «فردا صبح زود بیدار شو و به پیشباز خورشید برو، این براستی تنها چیز غیرعادی است که من میشناسم.»
زاتوف گفت: «بسیار خوب، میروم لیکن از کجا باید بروم؟»
- تو باید یک راست پیش بروی، از هر سمتی که بروی میتوانی او را پیدا کنی.
زاتوف برای دست یافتن به چیزی که پدرش گفته بود نیمههای شب بیدار شد و روی به راه نهاد. مدتی دراز، براستی بسیار دراز، راه رفت و سرانجام نومید شد و با خود گفت که بیگمان پدرش او را دست انداخته و ریشخند کرده و راه را درست به او نشان نداده است.
لیکن همچنان به راه خود ادامه داد و سرانجام به کنار دریا رسید و زیباترین دورنمای جهان را دید: خورشید از دریا بالا میآمد و آسمان غرق در رنگها و نورهای معجزآسا میشد.
زاتوف وارد دریا شد تا آن چیز غیرعادی را از نزدیک ببیند.
در دریا پیش رفت... آب تا قوزک پایش رسید. سپس تا زانوانش و آن گاه تا کمر ... تا، ... و تا گردنش رسید...
منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.