یک اسطوره از ماداگاسکار

غوک و هفت دیو

هوا تازه روشن می‌شد و دو مسافر بدشواری ستیغ درختان را از دور تمیز می‌دادند. ایماهاتسانا و تسیماتیامباوانی ساعت‌های درازی بود که راه می‌سپردند.
دوشنبه، 10 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
غوک و هفت دیو
 غوک و هفت دیو

 

نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 
 یک اسطوره از ماداگاسکار
هوا تازه روشن می‌شد و دو مسافر بدشواری ستیغ درختان را از دور تمیز می‌دادند. ایماهاتسانا (1) و تسیماتیامباوانی (2) ساعت‌های درازی بود که راه می‌سپردند.
پس از گذشتن از مرداب‌ها و برنجزارهای بی‌شمار و دهکده‌های بسیار که همه با کلبه‌های پوشالی خود، که زیر درختان انبه ساخته شده بودند، به همدیگر می‌مانستند وارد جنگل شدند.
از میان درختان غول آسای کهنسال که تنه‌ی آن‌ها را خزه فرا گرفته بود راهی برای خود باز کردند. خزه‌های پاکوتاه و سرخس‌های گیاهی زمین جنگل را فرا گرفته بودند. از دور صدای آبشاری به گوش می‌رسید، گفتی می‌کوشید تنهایی و سکوت جنگل را به هم بزند.
دو رهنورد پس از غیبتی طولانی به خانه‌های خود باز می‌گشتند، لیکن اگرچه تا کنون راه زیادی را با چالاکی و شادمانی پیموده بودند، گذر کردن از جنگل را بسیار سخت می‌یافتند.
پس از مدتی راه رفتن در جنگل، به جای بازی رسیدند و در کنار چشمه‌ی آبی نشستند. لحظه‌ای چند به جریان آب و سنگ‌های گرد و صیقلی شده نگریستند سپس خواستند بخوابند و لختی از رنج راه بیاسایند.
ناگهان جنگل که تا آن دم تیره و خاموش بود غرق روشنایی و آواز گشت. تسیماتیامباوانی که می‌دید کبوترانی که بال و پری سبز داشتند بی‌هیچ ترس و بیمی می‌آیند و در کنار آنان بر زمین می‌نشینند به همراه خود گفت: «خوب است چند کبوتر را با سنگ بزنی. تو از من چالاک‌تری و بهتر نشانه می‌گیری و بی‌گمان زنت از گوشت کبوتر خوشش می‌آید و اگر تو چند کبوتر شکار کنی و به خانه ببری از تو بسیار خشنود می‌شود زیرا بدین ترتیب تنوعی در غذایتان، که همیشه عبارت از برنج و برد (3) است، پیدا خواهد شد.»
ایماهاتسانا بی‌درنگ اندرز همراهش را به کار بست، زیرا با خود اندیشید که در بازگشت از سفری دور بهتر است ارمغانی به خانه‌اش ببرد و زنش، ماهافاکی (4) را با این هدیه از خود خشنود سازد.
ایماهاتسانا سنگی چند برگرفت و مرغی را، که بر شاخه‌ای نشسته بود، نشانه کرد و با حرکتی سه سنگ را به سوی او انداخت.
قضا را در این موقع شاه با تنی چند از جنگاوران خود از آن‌جا می‌گذشت و سنگ به پیشانی او خورد. می‌توانید پیش خود حدس بزنید که شاه تا چه اندازه خشمگین شد زیرا اصولاً مردی شکیبا و باگذشت نبود وانگهی بی‌حرمتی به مقام شامخ او کیفری سخت داشت. جنگاوران بی‌درنگ مردی را که سنگ به پیشانی شاه زده بود گرفتند و بی آن که سؤالی از او بکنند با نیزه کشتند و دوباره راه خود را در پیش گرفتند و وارد جنگل شدند.
تسیماتیامباوانی که در پس بوته‌زاری پنهان شده بود تا از خطر برهد، پس از رفتن آنان کوشید که هر چه زودتر از آن‌جا بگریزد، زیرا مقصر اصلی او بود و ممکن بود او را نیز بگیرند و به کیفر برسانند. لیکن به قول پیشینیان، اگر چه چاه برای آب برداشتن است لیکن هر کس تنها کوزه‌ی خود را باید پر کند و یا وقتی آبگیری خشک می‌شود به همه‌ی چیزهای کوچکی که در آن خشک می‌شوند بی‌رحم می‌گردد.
ما در این جا درباره‌ی رفتار تسیماتیامباوانی داوری نمی کنیم بلکه مطلب دیگری داریم که باید بگوییم. خوب بگذاریم او بگریزد و در این باره بحثی نکنیم!
ماهافاکی چون دید شوهرش بازنگشت به دو خواهر همراز و وفادارش، که یکی بزرگ‌تر و دیگری کوچک‌تر از او بود، گفت: «بی‌گمان بدبختی و فلاکتی به شوهر بیچاره‌ام روی داده است. من امروز صبح با مارمنارانا روبه رو شدم. مار خوابیده بود و من راهم را کج کردم که از خوابش بیدار نکنم، لیکن او سر برداشت و چشم در چشم من دوخت و سپس دوباره آن‌ها را بست. خواهرها! بیایید برویم و او را پیدا کنیم!»
سه خواهر با جرئت و شهامت بسیار روی به راه نهادند و وارد جنگل شدند و تا جای باز که شوهر ماهافاکی در آن‌جا کشته شده بود رفتند.
ناگفته پیدا است که کالبد بی‌جان ایماهاتسانا را در آن‌جا افتاده دیدند، لیکن او تنها نبود. هفت دیو جنگل بر سر کالبد او جمع شده بودند و می‌خواستند آن را بدرند. آنان با هم بحث و دعوا داشتند زیرا هر یک می‌خواست بهترین قسمت کالبد را بخورد.
کانکانالامبو (5)، کرم خاکی‌ای که سر گراز داشت، در آن‌جا بود.
بیبیلاواکاناکانا (6)، ماری که پنجه‌های مرغابی داشت در آن‌جا بود.
اومبی فوئه (7)، گاوی که پوزه‌ی کایمان داشت در آن‌جا بود.
فانوفانیهی (8)، سنگ پشتی که بال‌های خفاش داشت در آن‌جا بود.
تاناهالا (9)، عنکبوتی که پوست آفتاب پرست داشت در آن‌جا بود.
«آن که نامی ندارد» و به هیچ جانوری مانند نیست و تنه‌ی بزرگ و چهار گوشش روی صد پای کوچک کشیده می‌شود در آن‌جا بود.
و بالاخره فونی فونی (10)، که هراس انگیزترین دیوان است و تنها یک پا به زیر تنه و یک چشم خونین بر دوش دارد در آن‌جا بود.
این هفت دیو چنان گرم مباحثه و مجادله بودند ک سه خواهر را ندیدند و ماهافاکی فرصت آن یافت که از بزرگ‌ترین درخت جنگل یعنی هازوبه (11)، جد بزرگ، که از هزاران سال باز در آن‌جا می‌زیست، کمک و یاری بخواهد.
- ای هازوبه! اگر تو پدر ما هستی، اگر تو مادر ما هستی، خم شو و ما را در میان شاخه‌ها و برگ‌هایت پنهان کن!
درخت کهنسال که از دیوان و غولان جنگل بیزار بود خم شد، لیکن صدای به هم خوردن شاخه‌های او به گوش دیوان رسید. آنان سر برگردانیدند و سه خواهر را در میان شاخ و برگ‌های درخت دیدند.
ماهافاکی دوباره التماس کنان گفت: «ای هازوبه! اگر تو پدر ما هستی، اگر تو مادر ما هستی زود قد راست کن و ما را بالاتر ببر!»
و درخت شاخه‌های خود را از روی زمین بلند کرد و بالا برد.
غولان دوباره به بحث و مجادله پرداختند. فونی فونی هراس انگیز گفت: «ای بیبیلاواکاناکانا! برو و تبری پیدا کن و بیاور تا این درخت را بیندازیم!»
مار – مرغابی گفت: «نه، من نمی‌توانم راه بروم چون دندان‌هایم درد می‌کنند!»
همه از رفتن خودداری کردند، اومبی فوئه پایش درد می‌کرد، فانوفانیهی سینه‌اش درد می‌کرد، تاناهالا از کهیر در رنج و عذاب بود، بی‌نام پاهایش ترک خورده بودند. فونی فونی گفت: «می دانید که من به تنگ نفس گرفتارم چطور می‌خواهید بروم و تبر را بیاورم؟»
اما حقیقت این بود که هیچ یک از آنان درد و مرضی نداشت بلکه برای این نمی‌خواست از آن‌جا دور شود که می‌ترسید دیگران در غیبت او بهترین قسمت کالبد را بخورند و چیزی برای او باقی نگذارند.
سرانجام تصمیم گرفتند که همه با هم بروند و به محض این که از آن‌جا رفتند و در جنگل ناپدید شدند ماهافاکی به التماس از درخت خواست: «تنه‌ات را خم کن تا شاخه‌هایت به زمین نزدیک شوند و ما پایین آییم و بگریزیم!»
درخت خم شد و سه خواهر پای به فرار نهادند. اما سنگ بزرگی راه را بر آنان بست.
خواهر بزرگ گفت: «ای، واتوب (12) (تخته سنگ) اگر تو پدر ما هستی، اگر مادر ما هستی، آغوش بگشای و ما را در دل خود جای بده، غولان جنگل سر در پی ما نهاده‌اند.»
و سنگ بزرگ که دل پری از غولان جنگلی داشت باز شد و سه خواهر را در میان خود جای داد. در این دم هفت دیو به آن‌جا رسیدند، لیکن سنگ بسته شده بود و آنان نمی توانستند به سه خواهر دست بیابند.
غولان دوباره به گفت و گو برخاستند. آنان تبر را پیدا نکرده بودند. فونی فونی پیشنهاد کرد که بروند و آنگادی (13) (بیل) بزرگی پیدا کنند و با آن سنگ را بشکنند، لیکن این بار نیز هیچ یک از آنان حاضر نشد به تنهایی برای آوردن بیل بروند. همه بهانه کردند که بیماریم. فونی فونی گفت: «خوب با هم برویم!»
چون دیوان از آن‌جا رفتند خواهر بزرگ به سنگ گفت: «بازشو! بازشو!» سه خواهر از آن سنگ بیرون پریدند و به سوی برنجزار دویدند سائوباکاک، (14) غوک غول آسا، در آن‌جا به خواب رفته بود.
خواهر بزرگ التماس کرد: «ای سائوباکاک! اگر تو پدر ما هستی، اگر مادر ما هستی، ما را پناه بده زیرا که اکنون دیوان می‌رسند و ما را می‌گیرند و می‌خورند.»
و غوک غول آسا که با دیوان جنگلی اختلافی داشت با خشنودی بسیار حاضر شد که آنان را گول بزند. غول باد کرد و باد کرد تا توانست سه خواهر را در دل خود جا بدهد.
دهانش را گشود و آنان را بلعید. در این دم هفت غول به نزد او رسیدند. آنان نتوانسته بودند بیل را پیدا کنند زیرا کسی حاضر نشده بود آن را به امانت به آنان بدهد. آنان از دور غوک را دیدند که سه خواهر را بلعید. پس غوک را به باد ناسزا گرفتند و گفتند: «ماهافاکی و خواهر بزرگ و خواهر کوچک او مال ما هستند. زود آنان را به ما بده وگرنه تو را می‌کشیم!»
غوک گفت: «من حاضرم فرمان شما را اطاعت کنم اما اگر به من نگاه کنید نمی‌توانم بیرونشان بیندازم. شما پشت سر یکدیگر صف بکشید. هر وقت خبرتان کردم برگردید و سه خواهر را که در برابرتان خواهند بود بگیرید!»
آن‌گاه غوک دوباره باد کرد و آذرخش را که از یارانش بود به یاری خواست.آذرخش بر سر غولان فرود آمد و آنان را یکی پس از دیگری کشت.
سه خواهر بدین گونه نجات یافتند.
از آن پس سائوباکاک در نظر ساکالاوها فادی (15) یعنی مقدس شد. مردان پیش از آن که گاوان را برای نرم کردن خاک به برنجزاران ببرند، دور کشتزارها می‌گردند و برای آگاه کردن سائوباکاک چنین می‌خوانند:
«ای سائوباکاک این برنجزار را ترک کن،
زیرا گاوان برای لگدکوب کردن آن می‌آیند،
چند روزی از این جا برو،
چند روز بعد باز توانی گشت،
ای سائوباکاک این برنجزار را ترک کن!»

پی‌نوشت‌ها:

1. Imahatsana.
2. Tsimatiambavany.
3. Brède. از غذاهای ماداگاسکاری است که با گیاهان می‌پزند.
4. Mahafaky.
5. Kankanalambo.
6. Bibilavakanakana.
7. Ombyvoay.
8. Fanofanihy.
9. Tanahala.
10. Vonyvony.
11. Hazobé.
12. Vatobe.
13. Angady.
14. Saobakake.
15. Fady.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط