نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
میگویند: «کند همجنس با همجنس پرواز!» لیکن این ضرب المثل در زمانی که همهی جانوران به یک زبان حرف میزدند و هنوز ضرب المثلها ابداع نشده بودند، درست نبوده است.
در زمانی بسیار قدیم راکانگا (1)، مرغ فرعون و رامامبا (2)، کایمان، دوستانی یکدل و یکجان بودند. آنان اغلب در کنار رودخانه همدیگر را میدیدند و با هم آب تنی میکردند و حرف میزدند و هر یک هر چه میدانست به دیگری یاد میداد.
راکانگا به دوست خود از جنگلهایی که چشمههایی خنک و گوارا و جانوران و گلهای شگفت انگیز و زیبا داشتند، از درختان بزرگی که سر بر آسمان افراشته بودند و گفتی میخواستند دستشان به خورشید برسد، از پیچکهایی که پردههایی نفوذناپذیر پدید آورده بودند، از ثعلبیها که بویی سنگین داشتند و رنگ و شکلشان به زنبوران میمانست و یا از عنکبوتی پشم آلود سرخ که صلیبی زرین بر پشت داشت، داستانها میگفت.
رامامبا خاصه موقعی که دوستش برای او از ماکیها (3) که میمونهای کوچک زیبایی هستند و پشمی صاف و دمی دراز و حلقه حلقه دارند و گروهی زندگی میکنند و بر فراز درختان و در ارتفاعی سرگیجهآور از شاخهای به شاخهی دیگر میپرند و به کوچکترین صدایی پنهان میشوند و یا از خانوادهی تاندراک (4)، خارپشتان، که در تنهی درختان به سر میبرند و یا از فوزا (5)، گربهی وحشی و هزاران جانور و گیاه عجیب دیگر تعریف میکرد، بیش از پیش به دیدن جنگل علاقه مند و مشتاق میشد.
رامامبا نیز که در قعر آب میزیست دمی از تعریف آنچه در زیر آب بود باز نمیایستاد. از کنام ژرف و تیرهی خود که پر از گنجهای پنهان بود تعریفها میکرد و میگفت برای رفتن به آن جا باید از دهلیزی دراز، که مدخل آن همیشه زیر تنهی درختی و یا کنارهی رود پنهان بود، بگذرند. به دوست خود میگفت که از این دهلیز باید اندکی به مدخل اتاق بزرگ مدور مانده بالا برود.
مرغ فرعون به تعجب از او میپرسید: «چرا؟»
تمساح بزرگ شرح میداد: «رفیق گرامی، برای این که آب آن را پر نکند و من بتوانم مدتی زیاد در آن بیاسایم و هوایش تمام نشود. زیرا من دوست دارم که از دیگران کناره گیری کنم و به گوشهی خلوتی بخزم و فکر کنم.»
اما راستش این بود که رامامبا برای گوشه نشینی و تفکر در خانهی خود نمینشست بلکه برای این مدتی دراز در لانهی خود میماند که طعمههایی را که به آنجا برده بود بدرد و ببلعد. او دوست داشت طعمهی خود را پیش از خوردن چند روز در کنام خود رها کند و بعد او را میکشت و میخورد. در فصل سرما که شکار کم میشد او به لانهی خود میرفت و میخوابید... بلی هر وقت شکمتان خالی شد بروید و تنبل بشوید و در آفتاب بخوابید. رامامبا برای فرو نشانیدن گرسنگی خود یک راه بیش در پیش نداشت: فرو بلعیدن چند سنگ!
مرغ فرعون به تمساح بزرگ گفت: «آیا در آنجا حوصلهتان سر نمیرود، آیا گاهی از تنهایی دلتان نمیگیرد؟»
- گاهی خانم سوکاترا (6) (لاک پشت) به دیدنم میآید. میانهی من و او بسیار گرم است. من و او توافق اخلاقی کامل داریم زیرا او نیز به زندگی چون من مینگرد و سلیقهاش با من یکی است. او گاهی بچههای خود را نیز به خانهی من میآورد و چند روز با من به سر میبرد و چون خانهی من چندان بزرگ و جادار نیست من بر بستری از لاک پشتان میخوابم. من بقدری شرمرو و مهربانم که هرگز رویم نمی شود آنها را از خانهی خود بیرون کنم... تو هم باید روزی به خانهی من بیایی!... میآیی؟
راکانگا خیلی دلش میخواست که میتوانست در آب فرو رود تا این چیزهای شگفت انگیز را ببیند، لیکن هنوز آن قدر عقل و شعور داشت که از روی کنجکاوی کاری دور از احتیاط نکند. او هنوز از کایمان میترسید و با تمام مهر و محبتی که کایمان به او مینمود نگاه او را دوستانه نمییافت.
روزی کایمان کودکانش را، که عدهی بسیاری بودند، پیش خواند و به آنان گفت: «من تاکنون همه نوع جانور زمینی خوردهام و تنها از پرندگان جنگلی نخوردهام... گوشت مرغ فرعون را نخوردهام. دلم میخواهد مزهی آن را هم بچشم. برای رسیدن به این آرزو نقشهای کشیدهام: روی آب میافتم و جنبش و تکانی از خود نشان نمیدهم چنان که هرگاه از دور نگاهم کنند مردهام پندارند. شما در ساحل دور من جمع شوید و شیون و زاری کنید و اشک بریزید. سپس راکانگا را بخوانید، او دوست من است و بیگمان پیش شما میآید.»
کایمانهای کوچک فرمان بردند و در ساحل دور هم جمع شدند و بنای گریه و زاری نهادند. نالیدند و اشک ریختند و اشک ریختند و نالیدند. راکانگا به آن جا آمد تا ببیند چه خبر است. بچههای کایمان به او گفتند: «دریغ و درد که پدر عزیزمان را از دست دادهایم. ما هم اکنون از مرگ او آگاه شدیم و طبق وصیت آن مرحوم خواستیم شما را هم خبر کنیم که در مراسم به خاک سپردن و سوگواری او شرکت کنید. ما امشب کالبد بیجان او را به ساحل میآوریم تا تو هم بتوانی با ما بر سر نعش او گریه کنی. او ناگهان افتاده است و مرده است وگرنه کایمانها عادت دارند که آخرین نفس خود را در بیرون آب بکشند.»
رامامبا که چون تنهی درختی بر آب افتاده بود خود را به دست امواج سپرده بود و کوچکترین حرکتی نمیکرد.
راکانگا که حیوانی بسیار باهوش و زیرک بود بزودی دریافت که بچههای رامامبا اشک تمساح میریزند و شما میدانید که تمساحها پسرعموی کایمانها هستند.
راکانگا خود را به آن راه نزد که متوجه حیله و تزویر آنان شده است و قول داد که با کودکان خود در مراسم سوگواری شرکت کند. در آن هنگام که بچههای کایمان به سوی پدر دویدند تا از آن چه گذشته بود او را آگاه سازند راکانگا هم به طرف کودکان خردسال خود دوید تا به آنان بگوید: «بچههای عزیزم! گوش کنید، ما با هم برای شرکت در مراسم سوگواری رامامبای بزرگ که دوست من بود میرویم؛ ... اما باید ترسید و احتیاط کرد!... شاید او نقشهی گرفتن و خوردن ما را کشیده باشد، زیرا من در آن دم که او بر آب افتاده بود و چنین وانمود میکرد که مرده است و موجها تکانش میدادند دیدم که از چشم کوچکش شرارههای شرارت میبارید. بیگمان او حیلهای اندیشیده است. شما با من بیایید اما اگر دیدید که من به او نزدیک نمی شوم شما هم نزدیکش مروید. هر وقت گفتم آواز بخوانید شروع به خواندن آواز بکنید!»
خانوادهی راکانگا صف بستند و پشت سر یکدیگر به سوی رودخانه رفتند. خانوادهی رامامبا پیش از آنان در کنار رودخانه در اطراف جسد پدرشان حلقه زده و نشسته بودند.
راکانگاهای کوچک طبق معمول با رامامباهای کوچک سلام و احوالپرسی کردند.
خانم راکانگا گفت: «دوستان کوچکم آیا مقدمات سوگواری پدرتان را فراهم کردهاید! دوستان بیچارهام!»
رامامباهای کوچک گفتند: «نه هنوز، خانم راکانگای مهربان! ما هنوز بچهایم و نمیدانیم چه باید کرد. امیدواریم که ترتیب مراسم سوگواری را شما بدهید!»
مرغ فرعون به کودکان خود گفت: «بیایید سرود عزا برای شادی روان دوست دیرین خود بخوانیم. من طبق سنن و رسوم ملی در بالای سر رامامبا مینشینم و سرود عزا میخوانم.»
مرغ فرعون چنین به مرثیه خوانی پرداخت: «ای رامامبا! در مرگ تو عزا داریم و اشک میریزیم... غم و اندوه ما بسیار بزرگ و بیپایان است! آیا براستی تو مردهای؟ اگر راست است که مردهای و ما را در عزای خود نشاندهای پاهایت را تکان بده تا ما یقین پیدا کنیم که مردهای و آن گاه سرود عزا بخوانیم. تو مردی نامدار بودی و باید مرثیهای شیوا در مرگ تو سرود!»
رامامبا که مست بادهی غرور گشته بود پاهایش را تکان داد. مرغان فرعون دسته جمعی چنین خواندند: «افتخار بر رامامبا، کایمان بزرگ و نامدار!»
خانم راکانگا در بالای سر رامامبا چنین خواند: «تو پاهایت را تکان دادی... اما ما هنوز یقین کامل پیدا نکردهایم که تو مردهای! سه بار آروارههای نیرومندت را به هم بزن!»
جوجه راکانگاها چنین خواندند: «افتخار بر رامامبا، کایمان بزرگ و نامدار!»
خانم راکانگا گفت: «ای رامامبا، ما کم کم یقین پیدا میکنیم که تو مردهای! دریغ! دریغ!... حال که مردهای چشمانت را هم باز کن!»
و کایمان نادان چشمان کوچک و زشتش را گشود و نگاهی به راکانگا کرد و در دل گفت: «زنک احمق و زودباور! بزودی تو را میگیرم و میخورم! هر چه زودتر این تشریفات احمقانه را تمام کن!»
راکانگا ادامه داد: «رامامبا! حال که مردهای و ما را به عزای خود نشاندهای به پشت برگرد! در این صورت دیگر تردیدی نخواهیم داشت که مردهای و از دست ما رفتهای!»
رامامبا به پشت برگشت.
مرغ فرعون و بچههایشان از فرصت سود جستند و فریادزنان و خنده کنان به هوا پریدند و از آن جا رفتند.
رامامبا که سخت ناراحت و خشمگین شده بود دریافت که نقشهی او را فهمیدهاند و دستش انداختهاند و از شرم رفت و با بچههای خود در قعر آب پنهان شد و به آنان گفت: «مرغ فرعون در هنگامی که ما میپنداشتیم گولش میزنیم گولمان زد و به ریشمان خندید. از این پس نباید بگذارید آنان در رودخانه آب تنی کنند، آنان را بگیرید و بخورید و این را به کودکان خود بگویید، کودکان شما نیز باید به کودکان خود و آنان نیز به کودکان خود بگویند.»
خانم راکانگا نیز به نوبه خود بچههایش را جمع کرد و به آنان گفت: «دیگر برای نوشیدن آب به کنار این رود مروید. هرگز سر در آب فرو مکنید و به زیر آب مروید، بهتر است توی گرد و خاک بغلتید و اگر تشنه شدید شبنم بنوشید!»
آری از این است که مرغان فرعون هرگز در آب فرو نمیروند و کایمانها هنگامی که مرغان فرعون با فریادهای ریشخندآمیز از بالای سرشان میگذرند پوزههای زشت خود را از آب بیرون میآورند. مرغان فرعون میگویند: «آکانگو... آکانگو... آکانگو...» که تقریباً چنین معنی میدهد: آیا هر کسی که میپندارد میتواند چیزی را به دست آورد، همیشه آنچه را که میخواهد به دست میآورد؟
منبع مقاله: والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
میگویند: «کند همجنس با همجنس پرواز!» لیکن این ضرب المثل در زمانی که همهی جانوران به یک زبان حرف میزدند و هنوز ضرب المثلها ابداع نشده بودند، درست نبوده است.
در زمانی بسیار قدیم راکانگا (1)، مرغ فرعون و رامامبا (2)، کایمان، دوستانی یکدل و یکجان بودند. آنان اغلب در کنار رودخانه همدیگر را میدیدند و با هم آب تنی میکردند و حرف میزدند و هر یک هر چه میدانست به دیگری یاد میداد.
راکانگا به دوست خود از جنگلهایی که چشمههایی خنک و گوارا و جانوران و گلهای شگفت انگیز و زیبا داشتند، از درختان بزرگی که سر بر آسمان افراشته بودند و گفتی میخواستند دستشان به خورشید برسد، از پیچکهایی که پردههایی نفوذناپذیر پدید آورده بودند، از ثعلبیها که بویی سنگین داشتند و رنگ و شکلشان به زنبوران میمانست و یا از عنکبوتی پشم آلود سرخ که صلیبی زرین بر پشت داشت، داستانها میگفت.
رامامبا خاصه موقعی که دوستش برای او از ماکیها (3) که میمونهای کوچک زیبایی هستند و پشمی صاف و دمی دراز و حلقه حلقه دارند و گروهی زندگی میکنند و بر فراز درختان و در ارتفاعی سرگیجهآور از شاخهای به شاخهی دیگر میپرند و به کوچکترین صدایی پنهان میشوند و یا از خانوادهی تاندراک (4)، خارپشتان، که در تنهی درختان به سر میبرند و یا از فوزا (5)، گربهی وحشی و هزاران جانور و گیاه عجیب دیگر تعریف میکرد، بیش از پیش به دیدن جنگل علاقه مند و مشتاق میشد.
رامامبا نیز که در قعر آب میزیست دمی از تعریف آنچه در زیر آب بود باز نمیایستاد. از کنام ژرف و تیرهی خود که پر از گنجهای پنهان بود تعریفها میکرد و میگفت برای رفتن به آن جا باید از دهلیزی دراز، که مدخل آن همیشه زیر تنهی درختی و یا کنارهی رود پنهان بود، بگذرند. به دوست خود میگفت که از این دهلیز باید اندکی به مدخل اتاق بزرگ مدور مانده بالا برود.
مرغ فرعون به تعجب از او میپرسید: «چرا؟»
تمساح بزرگ شرح میداد: «رفیق گرامی، برای این که آب آن را پر نکند و من بتوانم مدتی زیاد در آن بیاسایم و هوایش تمام نشود. زیرا من دوست دارم که از دیگران کناره گیری کنم و به گوشهی خلوتی بخزم و فکر کنم.»
اما راستش این بود که رامامبا برای گوشه نشینی و تفکر در خانهی خود نمینشست بلکه برای این مدتی دراز در لانهی خود میماند که طعمههایی را که به آنجا برده بود بدرد و ببلعد. او دوست داشت طعمهی خود را پیش از خوردن چند روز در کنام خود رها کند و بعد او را میکشت و میخورد. در فصل سرما که شکار کم میشد او به لانهی خود میرفت و میخوابید... بلی هر وقت شکمتان خالی شد بروید و تنبل بشوید و در آفتاب بخوابید. رامامبا برای فرو نشانیدن گرسنگی خود یک راه بیش در پیش نداشت: فرو بلعیدن چند سنگ!
مرغ فرعون به تمساح بزرگ گفت: «آیا در آنجا حوصلهتان سر نمیرود، آیا گاهی از تنهایی دلتان نمیگیرد؟»
- گاهی خانم سوکاترا (6) (لاک پشت) به دیدنم میآید. میانهی من و او بسیار گرم است. من و او توافق اخلاقی کامل داریم زیرا او نیز به زندگی چون من مینگرد و سلیقهاش با من یکی است. او گاهی بچههای خود را نیز به خانهی من میآورد و چند روز با من به سر میبرد و چون خانهی من چندان بزرگ و جادار نیست من بر بستری از لاک پشتان میخوابم. من بقدری شرمرو و مهربانم که هرگز رویم نمی شود آنها را از خانهی خود بیرون کنم... تو هم باید روزی به خانهی من بیایی!... میآیی؟
راکانگا خیلی دلش میخواست که میتوانست در آب فرو رود تا این چیزهای شگفت انگیز را ببیند، لیکن هنوز آن قدر عقل و شعور داشت که از روی کنجکاوی کاری دور از احتیاط نکند. او هنوز از کایمان میترسید و با تمام مهر و محبتی که کایمان به او مینمود نگاه او را دوستانه نمییافت.
روزی کایمان کودکانش را، که عدهی بسیاری بودند، پیش خواند و به آنان گفت: «من تاکنون همه نوع جانور زمینی خوردهام و تنها از پرندگان جنگلی نخوردهام... گوشت مرغ فرعون را نخوردهام. دلم میخواهد مزهی آن را هم بچشم. برای رسیدن به این آرزو نقشهای کشیدهام: روی آب میافتم و جنبش و تکانی از خود نشان نمیدهم چنان که هرگاه از دور نگاهم کنند مردهام پندارند. شما در ساحل دور من جمع شوید و شیون و زاری کنید و اشک بریزید. سپس راکانگا را بخوانید، او دوست من است و بیگمان پیش شما میآید.»
کایمانهای کوچک فرمان بردند و در ساحل دور هم جمع شدند و بنای گریه و زاری نهادند. نالیدند و اشک ریختند و اشک ریختند و نالیدند. راکانگا به آن جا آمد تا ببیند چه خبر است. بچههای کایمان به او گفتند: «دریغ و درد که پدر عزیزمان را از دست دادهایم. ما هم اکنون از مرگ او آگاه شدیم و طبق وصیت آن مرحوم خواستیم شما را هم خبر کنیم که در مراسم به خاک سپردن و سوگواری او شرکت کنید. ما امشب کالبد بیجان او را به ساحل میآوریم تا تو هم بتوانی با ما بر سر نعش او گریه کنی. او ناگهان افتاده است و مرده است وگرنه کایمانها عادت دارند که آخرین نفس خود را در بیرون آب بکشند.»
رامامبا که چون تنهی درختی بر آب افتاده بود خود را به دست امواج سپرده بود و کوچکترین حرکتی نمیکرد.
راکانگا که حیوانی بسیار باهوش و زیرک بود بزودی دریافت که بچههای رامامبا اشک تمساح میریزند و شما میدانید که تمساحها پسرعموی کایمانها هستند.
راکانگا خود را به آن راه نزد که متوجه حیله و تزویر آنان شده است و قول داد که با کودکان خود در مراسم سوگواری شرکت کند. در آن هنگام که بچههای کایمان به سوی پدر دویدند تا از آن چه گذشته بود او را آگاه سازند راکانگا هم به طرف کودکان خردسال خود دوید تا به آنان بگوید: «بچههای عزیزم! گوش کنید، ما با هم برای شرکت در مراسم سوگواری رامامبای بزرگ که دوست من بود میرویم؛ ... اما باید ترسید و احتیاط کرد!... شاید او نقشهی گرفتن و خوردن ما را کشیده باشد، زیرا من در آن دم که او بر آب افتاده بود و چنین وانمود میکرد که مرده است و موجها تکانش میدادند دیدم که از چشم کوچکش شرارههای شرارت میبارید. بیگمان او حیلهای اندیشیده است. شما با من بیایید اما اگر دیدید که من به او نزدیک نمی شوم شما هم نزدیکش مروید. هر وقت گفتم آواز بخوانید شروع به خواندن آواز بکنید!»
خانوادهی راکانگا صف بستند و پشت سر یکدیگر به سوی رودخانه رفتند. خانوادهی رامامبا پیش از آنان در کنار رودخانه در اطراف جسد پدرشان حلقه زده و نشسته بودند.
راکانگاهای کوچک طبق معمول با رامامباهای کوچک سلام و احوالپرسی کردند.
خانم راکانگا گفت: «دوستان کوچکم آیا مقدمات سوگواری پدرتان را فراهم کردهاید! دوستان بیچارهام!»
رامامباهای کوچک گفتند: «نه هنوز، خانم راکانگای مهربان! ما هنوز بچهایم و نمیدانیم چه باید کرد. امیدواریم که ترتیب مراسم سوگواری را شما بدهید!»
مرغ فرعون به کودکان خود گفت: «بیایید سرود عزا برای شادی روان دوست دیرین خود بخوانیم. من طبق سنن و رسوم ملی در بالای سر رامامبا مینشینم و سرود عزا میخوانم.»
مرغ فرعون چنین به مرثیه خوانی پرداخت: «ای رامامبا! در مرگ تو عزا داریم و اشک میریزیم... غم و اندوه ما بسیار بزرگ و بیپایان است! آیا براستی تو مردهای؟ اگر راست است که مردهای و ما را در عزای خود نشاندهای پاهایت را تکان بده تا ما یقین پیدا کنیم که مردهای و آن گاه سرود عزا بخوانیم. تو مردی نامدار بودی و باید مرثیهای شیوا در مرگ تو سرود!»
رامامبا که مست بادهی غرور گشته بود پاهایش را تکان داد. مرغان فرعون دسته جمعی چنین خواندند: «افتخار بر رامامبا، کایمان بزرگ و نامدار!»
خانم راکانگا در بالای سر رامامبا چنین خواند: «تو پاهایت را تکان دادی... اما ما هنوز یقین کامل پیدا نکردهایم که تو مردهای! سه بار آروارههای نیرومندت را به هم بزن!»
جوجه راکانگاها چنین خواندند: «افتخار بر رامامبا، کایمان بزرگ و نامدار!»
خانم راکانگا گفت: «ای رامامبا، ما کم کم یقین پیدا میکنیم که تو مردهای! دریغ! دریغ!... حال که مردهای چشمانت را هم باز کن!»
و کایمان نادان چشمان کوچک و زشتش را گشود و نگاهی به راکانگا کرد و در دل گفت: «زنک احمق و زودباور! بزودی تو را میگیرم و میخورم! هر چه زودتر این تشریفات احمقانه را تمام کن!»
راکانگا ادامه داد: «رامامبا! حال که مردهای و ما را به عزای خود نشاندهای به پشت برگرد! در این صورت دیگر تردیدی نخواهیم داشت که مردهای و از دست ما رفتهای!»
رامامبا به پشت برگشت.
مرغ فرعون و بچههایشان از فرصت سود جستند و فریادزنان و خنده کنان به هوا پریدند و از آن جا رفتند.
رامامبا که سخت ناراحت و خشمگین شده بود دریافت که نقشهی او را فهمیدهاند و دستش انداختهاند و از شرم رفت و با بچههای خود در قعر آب پنهان شد و به آنان گفت: «مرغ فرعون در هنگامی که ما میپنداشتیم گولش میزنیم گولمان زد و به ریشمان خندید. از این پس نباید بگذارید آنان در رودخانه آب تنی کنند، آنان را بگیرید و بخورید و این را به کودکان خود بگویید، کودکان شما نیز باید به کودکان خود و آنان نیز به کودکان خود بگویند.»
خانم راکانگا نیز به نوبه خود بچههایش را جمع کرد و به آنان گفت: «دیگر برای نوشیدن آب به کنار این رود مروید. هرگز سر در آب فرو مکنید و به زیر آب مروید، بهتر است توی گرد و خاک بغلتید و اگر تشنه شدید شبنم بنوشید!»
آری از این است که مرغان فرعون هرگز در آب فرو نمیروند و کایمانها هنگامی که مرغان فرعون با فریادهای ریشخندآمیز از بالای سرشان میگذرند پوزههای زشت خود را از آب بیرون میآورند. مرغان فرعون میگویند: «آکانگو... آکانگو... آکانگو...» که تقریباً چنین معنی میدهد: آیا هر کسی که میپندارد میتواند چیزی را به دست آورد، همیشه آنچه را که میخواهد به دست میآورد؟
پینوشتها:
1. Rakanga.
2. Ramamba.
3. Makis.
4. Tandrakes.
5. Fosa.
6. Socatra.
منبع مقاله: والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.