نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
وروزینانژ (1)، (مرغ بهشتی) چنان زیبا و دلربا بود که هر مرغی آرزو داشت همسر او گردد.
بال و پر رخشانش به رنگ آسمان به هنگام برآمدن آفتاب بود و منقارش به سوزن زرین و دیدگانش به فیروزه میمانستند.
مرغ بهشتی پیشتر زیباترین زن جهان بود، لیکن جادوگری او را به صورت مرغ بهشتی درآورد زیرا مرغ بهشتی نخواسته بود همسر او بشود. اکنون نیز دست رد به سینه خواستگارانش مینهاد.
جغد پیش از همه به خواستگاری او رفت، لیکن مرغ بهشتی به سرزنش و ریشخند او برخاست که دیدارش شوم است و بدبختی میآورد. جغد او را ترک گفت لیکن به انتقامی سخت تهدیدش کرد.
سپس کلاغ به خواستگاری او رفت. مرغ بهشتی داد بر سر او زد: «برو، برو! خجالت بکش من زن دزد لاشه نمی شوم!»
کلاغ از پیش او نومید رفت و سوگند خورد که انتقامی سخت از او بگیرد.
پس از کلاغ زغن به خواستگاری رفت. مرغ بهشتی او را مارخوار نامید و دست رد بر سینهاش گذاشت. زغن تازه از خانهی مرغ بهشتی بیرون رفته بود که باز فراز آمد تا بخت خویش را بیازماید. در کنار وی نشست و از او خواستگاری کرد. مرغ زیبا با تحقیر و بیاعتنایی بسیار به وی گفت: «من زن دزد جوجگان نمیشوم!»
آن گاه طوطی پیش او رفت. مرغ بهشتی او را پرچانه خواند و منقار بزرگ و نوک برگشتهاش را ریشخند کرد.
لک لک نیز از آن مرغ زیبا جواب رد شنید. مرغ بهشتی گردن دراز و پاهای باریک و بلند و روی پاهای زشت و سیاه ایستادن عجیب او را مسخره کرد.
پس از همه فاخته به خواستگاری رفت. مرغ بهشتی حاضر شد زن او بشود و به او گفت: «خیال مکن که تو را بسیار زیبا میدانم که حاضر شدهام زنت بشوم. من آواز تو را دوست دارم. هم اکنون باید عروسی بکنیم!»
فاخته اعتراض کرد و گفت: «اما عزیزم! در کارهای بزرگ باید سنتها و آداب را رعایت کرد. من باید بروم و از پدر و مادرم اجازه بگیرم. اگر آنان بدین کار خشنودی بدهند دوستان و آشنایان را دعوت میکنیم تا در عروسی ما شرکت کنند!»
مرغ بهشتی گفت: «نه این تشریفات زاید بیهودهاند، من از این تشریفات چشم میپوشم. یا باید هم اکنون عروسی کنیم و یا هرگز عروسی نکنیم!»
کوکو گفت: «بسیار خوب، هرگز با هم عروسی نخواهیم کرد.» و چون مرغی بسیار زودخشم بود تنهای به مرغ بهشتی زد و او را از شاخهای که بر آن نشسته بود به مردابی انداخت.
کوکو برای پیدا کردن زیبای دیگری به پرواز درآمد و از آنجا رفت.
مرغ بهشتی ساعتها بیهوش در مرداب افتاد و بال و پر رخشان و خوش رنگش به گل و لای آلوده شد. چون به هوش آمد هر چه پر و بال زد نتوانست خود را از مرداب برهاند در این دم چشمش به جغد افتاد که بسنگینی بر فراز تخته سنگها پرواز میکرد. فریاد برآورد و او را به یاری خواست!
جغد در جواب او گفت: «من نمی توانم به یاری تو بشتابم زیرا باید پیش جادوگر بروم و از او جادوهای شوم بیاموزم!»
پس از لحظهای چند کلاغ از بالای سر او گذشت ولی به فریادهای کمک او چنین پاسخ داد: «آن دورها لاشهای افتاده است باید بروم و از آن بدزدم. حالا وقت ندارم، اما باز میگردم!...»
سپس مرغ بهشتی زغن را در بالای سر خود دید و از او یاری خواست و امیدوار بود که زغن به کمکش بشتابد، اما او نیز در جواب او گفت: «من در کمین ماری هستم که در سبزهزاری میخزد. اول باید بروم و او را شکار کنم، صبر کن برمیگردم...» و پس از گفتن این سخن از دیده ناپدید شد.
پس از چند دقیقه سایهی بالهای فراخ باز به روی مرغ بهشتی افتاد. باز بی آن که دمی از پرواز باز ایستد در جواب مرغ زیبا گفت: «خوشگلم! مگر نمیدانی که من در کمین جوجهها هستم، باید بروم و آنها را بدزدم، فردا برمیگردم!»
طوطی آمد و در نزدیکی او بر شاخهی درختی نشست، مرغ بهشتی که سخت خسته و درمانده شده بود به دشواری فریاد برآورد و او را به یاری خود خواست. طوطی خندید و هیاهویی بسیار راه انداخت و گفت: «من وقت گوش کردن به حرفهای تو را ندارم! دلم میخواهد دیگری به حرفهای من گوش کند!»
آنگاه با سر و صدایی کر کننده پر زد و رفت.
لک لک در برنجزارها بر یک پای خود ایستاده و به فکر فرو رفته بود. چون سر و صدا را شنید گردن کشید و به مرداب نگریست و منقار بزرگش را باز کرد و به هم کوفت، لیکن چون فیلسوفی جهاندیده بود دوباره به اندیشه فرو رفت و مرغ زیبا آخرین نفس خود را کشید و جان داد.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
وروزینانژ (1)، (مرغ بهشتی) چنان زیبا و دلربا بود که هر مرغی آرزو داشت همسر او گردد.
بال و پر رخشانش به رنگ آسمان به هنگام برآمدن آفتاب بود و منقارش به سوزن زرین و دیدگانش به فیروزه میمانستند.
مرغ بهشتی پیشتر زیباترین زن جهان بود، لیکن جادوگری او را به صورت مرغ بهشتی درآورد زیرا مرغ بهشتی نخواسته بود همسر او بشود. اکنون نیز دست رد به سینه خواستگارانش مینهاد.
جغد پیش از همه به خواستگاری او رفت، لیکن مرغ بهشتی به سرزنش و ریشخند او برخاست که دیدارش شوم است و بدبختی میآورد. جغد او را ترک گفت لیکن به انتقامی سخت تهدیدش کرد.
سپس کلاغ به خواستگاری او رفت. مرغ بهشتی داد بر سر او زد: «برو، برو! خجالت بکش من زن دزد لاشه نمی شوم!»
کلاغ از پیش او نومید رفت و سوگند خورد که انتقامی سخت از او بگیرد.
پس از کلاغ زغن به خواستگاری رفت. مرغ بهشتی او را مارخوار نامید و دست رد بر سینهاش گذاشت. زغن تازه از خانهی مرغ بهشتی بیرون رفته بود که باز فراز آمد تا بخت خویش را بیازماید. در کنار وی نشست و از او خواستگاری کرد. مرغ زیبا با تحقیر و بیاعتنایی بسیار به وی گفت: «من زن دزد جوجگان نمیشوم!»
آن گاه طوطی پیش او رفت. مرغ بهشتی او را پرچانه خواند و منقار بزرگ و نوک برگشتهاش را ریشخند کرد.
لک لک نیز از آن مرغ زیبا جواب رد شنید. مرغ بهشتی گردن دراز و پاهای باریک و بلند و روی پاهای زشت و سیاه ایستادن عجیب او را مسخره کرد.
پس از همه فاخته به خواستگاری رفت. مرغ بهشتی حاضر شد زن او بشود و به او گفت: «خیال مکن که تو را بسیار زیبا میدانم که حاضر شدهام زنت بشوم. من آواز تو را دوست دارم. هم اکنون باید عروسی بکنیم!»
فاخته اعتراض کرد و گفت: «اما عزیزم! در کارهای بزرگ باید سنتها و آداب را رعایت کرد. من باید بروم و از پدر و مادرم اجازه بگیرم. اگر آنان بدین کار خشنودی بدهند دوستان و آشنایان را دعوت میکنیم تا در عروسی ما شرکت کنند!»
مرغ بهشتی گفت: «نه این تشریفات زاید بیهودهاند، من از این تشریفات چشم میپوشم. یا باید هم اکنون عروسی کنیم و یا هرگز عروسی نکنیم!»
کوکو گفت: «بسیار خوب، هرگز با هم عروسی نخواهیم کرد.» و چون مرغی بسیار زودخشم بود تنهای به مرغ بهشتی زد و او را از شاخهای که بر آن نشسته بود به مردابی انداخت.
کوکو برای پیدا کردن زیبای دیگری به پرواز درآمد و از آنجا رفت.
مرغ بهشتی ساعتها بیهوش در مرداب افتاد و بال و پر رخشان و خوش رنگش به گل و لای آلوده شد. چون به هوش آمد هر چه پر و بال زد نتوانست خود را از مرداب برهاند در این دم چشمش به جغد افتاد که بسنگینی بر فراز تخته سنگها پرواز میکرد. فریاد برآورد و او را به یاری خواست!
جغد در جواب او گفت: «من نمی توانم به یاری تو بشتابم زیرا باید پیش جادوگر بروم و از او جادوهای شوم بیاموزم!»
پس از لحظهای چند کلاغ از بالای سر او گذشت ولی به فریادهای کمک او چنین پاسخ داد: «آن دورها لاشهای افتاده است باید بروم و از آن بدزدم. حالا وقت ندارم، اما باز میگردم!...»
سپس مرغ بهشتی زغن را در بالای سر خود دید و از او یاری خواست و امیدوار بود که زغن به کمکش بشتابد، اما او نیز در جواب او گفت: «من در کمین ماری هستم که در سبزهزاری میخزد. اول باید بروم و او را شکار کنم، صبر کن برمیگردم...» و پس از گفتن این سخن از دیده ناپدید شد.
پس از چند دقیقه سایهی بالهای فراخ باز به روی مرغ بهشتی افتاد. باز بی آن که دمی از پرواز باز ایستد در جواب مرغ زیبا گفت: «خوشگلم! مگر نمیدانی که من در کمین جوجهها هستم، باید بروم و آنها را بدزدم، فردا برمیگردم!»
طوطی آمد و در نزدیکی او بر شاخهی درختی نشست، مرغ بهشتی که سخت خسته و درمانده شده بود به دشواری فریاد برآورد و او را به یاری خود خواست. طوطی خندید و هیاهویی بسیار راه انداخت و گفت: «من وقت گوش کردن به حرفهای تو را ندارم! دلم میخواهد دیگری به حرفهای من گوش کند!»
آنگاه با سر و صدایی کر کننده پر زد و رفت.
لک لک در برنجزارها بر یک پای خود ایستاده و به فکر فرو رفته بود. چون سر و صدا را شنید گردن کشید و به مرداب نگریست و منقار بزرگش را باز کرد و به هم کوفت، لیکن چون فیلسوفی جهاندیده بود دوباره به اندیشه فرو رفت و مرغ زیبا آخرین نفس خود را کشید و جان داد.
پینوشتها:
1. Vorosinenge.
منبع مقاله :والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.