اسطوره‌ای از چین

سومین هم‌نشین

در یكی از جنگل‌های بزرگ و انبوه چین، كه نور خورشید به زمین آن نمی‌رسید و كسی را یارای پا نهادن در آن نبود، دو یار وفادار در كنار هم روزگار می‌گذرانیدند. یكی از آن دو شیر بود و دیگری ببر.
يکشنبه، 23 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سومین هم‌نشین
سومین هم‌نشین

 

نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور





 
اسطوره‌ای از چین
در یكی از جنگل‌های بزرگ و انبوه چین، كه نور خورشید به زمین آن نمی‌رسید و كسی را یارای پا نهادن در آن نبود، دو یار وفادار در كنار هم روزگار می‌گذرانیدند. یكی از آن دو شیر بود و دیگری ببر.
شیر «زیبایال» نام داشت و ببر «تیزدندان»، و به راستی هر دو شایسته‌ی این نامها بودند؛ زیرا در پرتو خورشید و روشنایی ماه یال شیر چون رشته‌ی زر و دندان‌های ببر چون عاج می‌درخشیدند.
دو جانور در شبی كه از گرسنگی بسیار رها شده بودند و در پی شكار می‌گشتند، به هم برخوردند و با هم به پیكاری سخت برخاستند. و چون هیچ یك بر دیگری چیره نشد، با یكدیگر دوست یكدل و جان گشتند. دو پیكارجو پس از آنكه در آن نبرد داد دلیری دادند، دریافتند كه هر دو به نیرو برابرند؛ اگر شیر تنومندتر از ببر بود، ببر نیز چابك‌تر و چالاك‌تر از شیر بود. پس بر آن شدند كه برابری یكدیگر را بپذیرند و به یكدیگر بزرگی نفروشند و برتری نجویند و دست از پیكار بشویند و دوستی و یاری پیشه كنند.
پس از آن شب، كم‌تر از یكدیگر جدا می‌شدند و بیشتر اوقات با هم به شكار می‌رفتند و چون می‌خواستند از رنج پیكار و گرمای روز بیاسایند، در كنار هم می‌افتادند و به خواب می‌رفتند. هرگاه بخت با زیبایال یار می‌شد و شكاری بهتر از شكار تیزدندان به چنگش می‌افتاد، طعمه‌ی لذیذ را با وی قسمت می‌كرد. تیزدندان نیز در نخستین فرصتی كه به دست می‌آورد نیكی و مهربانی زیبایال را جبران می‌كرد.
هر بامداد با هم برمی‌خاستند و غریو برمی‌كشیدند و غرش آنان به هم درمی‌آمیخت و انعكاسی هراس انگیز در فضای جنگل می‌یافت. غزالان در بیشه‌ها به خود می‌پیچیدند و پیلان تنومند از وحشت و هراس ناله سر می‌دادند.
چون اندكی از طنین افكندن غریو شكار و مبارزه جویی در فضای جنگل می‌گذشت، دو هیكل پرشكوه در كنار هم در افق غرب و حاشیه‌ی جنگل، كه هنوز از تاریكی بیرون نیامده بود، پدیدار می‌شدند و بوی جنگل به پوزه‌های حساسشان می‌خورد. كركس‌های پر ریخته، كه از دیدن آن همه عظمت و شكوه خاموش و آرام به هراس می‌افتادند، بال می‌گشودند و با پروازهای مارپیچی به اعمال نیلی آسمان می‌گریختند. زیبایال می‌گفت: «آماده باش!» و دو درنده‌ی نیرومند در تاریكی جنگل فرو می‌رفتند. گاه كه شادی و نشاطشان از حد می‌گذشت با هم به بازی و شوخی می‌پرداختند و به روی هم می‌پریدند، و هرگاه كسی این بازی را از دور می‌دید از پنجه‌های نیرومندی كه آن دو بر سر و روی هم می‌كوفتند و غریوهای هراس انگیزی كه برمی‌كشیدند لرزه بر اندامش می‌افتاد.
هر روز كه سپیده می‌دمید، زیبایال و تیزدندان همدیگر را می‌لیسیدند و سر و روی یكدیگر را پاك می‌كردند. در این دقایق هر دو چشم فرو می‌بستند و چون گربه‌ای خرخر می‌كردند. لیكن، این دوستی و مهربانی و آشتی و یكرنگی دیری نپایید و صفای آن به نیرنگ شغالی بداندیش تیره شد. شغال كه «دوزبان» نام داشت در ریا و تزویر و فتنه انگیزی همتا نداشت، چندان كه تیره‌ی شغالان نیز كه همه به دغل كاری و حیله‌گری نام بردارند او را از جمع خود بیرون رانده بودند و دوزبان یكه و تنها می‌زیست، و غمی گران و خشمی بسیار به دل داشت كه چرا كسی را پیدا نمی‌كند تا حیلتی در كارش بزند و زیانی بزرگ به او برساند.
شغال جانوری پست و بزدل و ترسو بود، چندان كه حتی جرئت تاختن بر جانورانی كه به نیرو با او برابر بودند نداشت. خود شهامت شكار افكندن نداشت و تنها به پس مانده‌ی ددان دیگر بسنده می‌كرد. از این رو، همیشه نزار و ناتوان بود و شكمی گرسنه داشت و از لاغریِ بسیار تنها پوستی بر استخوانش مانده بود.
روزی، گذارش به جنگلی كه شیر و ببر در آن به سر می‌بردند افتاد، و از زبان جانوران آنجا شنید كه با احترامی آمیخته به ترس از دوستی و یگانگی آن دو سخن می‌رانند و مزایای یكدلی و یكرنگی را برمی‌شمرند. آتش حسد در درون شغال زبانه كشید و سخت ناراحت شد كه شنید دو جانور در سایه‌ی اتحاد از هر گزندی مصونند و هرگز مزه‌ی گرسنگی را نمی‌چشند. برای دوزبان چنین چیزی تحمل ناپذیر بود. او نمی‌توانست چنین سعادتی را ببیند و نكوشد تا بنیان آن را لرزان سازد و یا دست كم ضربه‌ای بر آن وارد آورد.
مدتی با خود اندیشه كرد و طرح‌ها ریخت كه چگونه و در چه موقع پیش شاهان جنگل رود و دوستی و اعتماد آن دو را به خویشتن جلب كند. او می‌دانست كه شیر و ببر جز برای سد جوع شكاری نمی‌افكنند و جانوری را بی‌جان نمی‌كنند. از این رو، مدتی درنگ كرد تا آن دو شكاری افكندند و آن را دریدند و سیر خوردند و آنگاه آسوده خوابیدند.
در آن دم كه دو یار یكدل لب و صورت یكدیگر را با پنجه‌های خود پاك می‌كردند، شغال پیش آنان رفت. نخست چشم تیزدندان بر شغال افتاد و از زیبایال پرسید: «این دیگر كیست؟ زیبایال آیا تو هنوز گرسنه‌ای؟»
زیبایال به پاسخ گفت: «نه، گرسنه نیستم. وانگهی شغال گوشتی تلخ و بدمزه دارد و من هرگز رغبتی به خوردن گوشت او نمی‌كنم. خاصه این یكی كه پوست و استخوانی بیش نیست و جز استخوان خواران كسی رغبت نمی‌كند دهان به گوشت تلخش بیالاید.»
زیبایال این بگفت و قاه قاه خندید.
ببر گفت: «چرا به اینجا آمده است و چه می‌خواهد؟ باید جانوری گستاخ و بی‌آزرم باشد كه جرئت یافته است تا كنار ما بیاید.»
آنگاه، به تحقیر در شغال نگریست و بانگ بر وی زد كه «ای سگ بی‌مقدار و پست جنگلی، پیش‌تر بیا! مگر از زندگی خود بیزار شده‌ای كه به اینجا آمده‌ای و پوزه‌ی باریكت را نشانمان می‌دهی؟»
شغال به فروتنی بسیار جواب داد: «قربان، بنده و چاكرِ شما را دوزبان می‌خوانند.»
تیزدندان كه دیدار شغال خوش آیندش نبود گفت:‌ «ما نیازی به بنده و نوكر نداریم. من دلم می‌خواهد كه تو به جای دو زبان صدپا داشتی و یك لحظه در اینجا درنگ نمی‌كردی و می‌گریختی و از چشم ما دور می‌شدی.»
زیبایال دست نوازشی به دست ببر كشید و گفت: «دوست عزیزم، تیزدندان، تندی مكن و خشم مگیر. به گمانم این جانور بدبخت از گرسنگی به دریوزگی پیش ما آمده است. گرسنگی دردی است وحشتناك، و دور از جوانمردی و مردانگی است كه ما از دستمان برمی آید درد او را درمان نكنیم.»
تیزدندان كه از شنیدن سخن جوان مردانه‌ی شیر خشمش اندكی فرو نشسته بود گفت: «راستی این گدای بدبخت چه لاغر و نزار است!»
شغال كه به دقت گفته‌های دو دوست را می‌شنید دریافت كه آنان حضور او را در آنجا به دیده‌ی اغماض می‌نگرند. پس رو به آنان نمود و گفت: «آه! ای شاهان جنگل و جانوران، درست اندیشیدید و راست گفتید. من هیچ روزی را جز با شكم گرسنه به شب نمی آورم و هرگز جز پس مانده‌ی دیگری چیزی به چنگم نمی‌افتد.»
تیزدندان به اعتراض و عتاب گفت: «اما در این جنگل شكار كم نیست؛ زیرا من امروز گاومیشی تنومند كشتم و زیبایال دو گورخر شكار كرد.»
دوزبان تعظیمی بلند كرد و گفت: «قربان، من زور سرپنجه‌ی شما را ندارم.»
تیزدندان ابرو درهم كشید و سخن شغال را برید و گفت: «پس تو جرئت و شهامت نداری و بزدل و ترسویی.»
شغال كه سر مخالفت با ببر و شیر نداشت گفت: «هوم، هوم، جرئت؟ شاید، آری، راست است كه من جرئت نمی‌كنم به دشمن خود بتازم. آن كه قیافه‌اش بی‌آزارتر می‌نماید، ممكن است خطرناك‌تر باشد.»
تیزدندان گفت: «یاوه مگو، چگونه چنین چیزی ممكن است؟»
-من دیروز خواستم بزغاله‌ای را شكار كنم. چنان گرسنه بودم كه نتوانستم از این كار خودداری كنم. اما نمی‌دانستم كه او شاخ‌های كوچكی به سر دارد. او به من حمله كرد و من به هزار سختی و دشواری توانستم از برابر او بگریزم و جان سالم به در برم. اگر نمی‌گریختم امروز سعادت و شرف دیدار شما نصیبم نمی‌شد.
شیر و ببر از شنیدن سخن شغال چنان به خنده افتادند كه صدای خنده‌ی آنان تا مدتی در فضای جنگل طنین انداز بود.
تیزدندان كه هنوز می‌خندید گفت: «داستان خنده‌دار و بامزه‌ای بود. راستی ماجراهای شكار بزدلان و ترسویان بسیار خنده‌دار است. دوزبان، باز هم حرف بزن و بگو كه تو خرگوشی را به جای گاوی نر و قورباغه‌ای را به جای زغاله گرفته‌ای؟»
دوزبان از تحقیرهای ببر سخت خشمگین شد، لیكن خشم خود را فرو خورد و گفت:‌ «سرور من از اینكه اسباب تفریح و خوشی شما شده‌ام بسیار مسرور و خشنودم، لیكن چون در برابر بزرگان سخن جز به راستی نباید گفت می‌گویم كه هنوز چنین اشتباهی كه شما می‌گویید نكرده‌ام.»
تیزدندان دهانش را تا بناگوش به خمیازه باز كرد و گفت: «اما من به یقین می‌دانم كه چنین پیش آمدی برای تو روی خواهد داد. به هر حال، تو، من و زیبایال را خندانیدی و از این رو شایسته‌ی پاداشی. بیا، بازمانده‌ی قوچی كه من بامداد امروز كشته‌ام از آن تو. بردار و بخور و ترسی از او به دل راه مده؛ زیرا من سرش را كنده‌ام و شاخ ندارد.»
زیبایال به لحنی سرزنش آمیز به تیزدندان گفت: «تیزدندان از ریش خند او درگذر و بیش از این شرمنده‌اش مكن.»
آنگاه روبه شغال كرد و گفت: «دوزبان، ناراحت مباش. می‌توانی امشب را در غاری كه در جوار كنام ماست بخوابی. ما تو را به نگهبانی خود برگزیدیم.»
تیزدندان گفت: «چه می‌گویی زیبایال؟ آیا تو ناشناسی را به خانه‌ی خود راه می‌دهی؟ آیا این كارْ خردمندانه است؟»
-تیزدندان، درست است كه ما این شغال را نمی‌شناسیم، لیكن هرگاه در این ساعت او را از پیش خود برانیم و به جنگل انبوه بفرستیم، ممكن است طعمه‌ی دد درنده‌ای گردد. من از این اندیشه كه كسی را كه به ما پناه آورده به دست مرگ بسپارم سخت ناراحتم و هرگز دلم به چنین كاری رضا نمی‌دهد.
تیزدندان سر خود را به سر دوستش مالید و گفت: «آفرین بر این بزرگواری و گذشت و جوان مردی كه تو داری! دل خود من نیز رضا نمی‌دهد كه این بزدل نگون بخت را به كنام پلنگ بیندازم، اما بیم آن دارم كه او از نیكی و مهربانی ما سوءاستفاده كند و...»
دوزبان خود را به پای شیر انداخت و به زاری گفت: «ای سلطان جانوران، ای شیر بزرگوار، باور كنید كه تا جان به تن داشته باشم سپاسگزار شما خواهم بود و در فداكاری و چاكری قصوری نخواهم ورزید. شما را بنده‌ای حلقه به گوش و خدمتكاری تمام عیار خواهم بود. بر من رحمت آرید و اجازت فرمایید تا در كَنَف حمایت شما درآیم و از تنهایی و بی‌كسی برهم. سوگند می‌خورم هرگز كاری نكنم كه شایسته‌ی نكوهش و سرزنش باشم.»
تیزدندان به ناخشنودی گفت: «زیبایال، نگفتم؟ تو او را دعوت كردی كه یك شب مهمان ما باشد، ولی او از تو می‌خواهد كه تا پایان عمر در اینجا به سر برد. نمی‌دانم چه چیزی مانع می‌شود كه این جانور پلید را بردارم و ده قدم دورتر پرتاب كنم؟»
زیبایال با پنجه‌ی خود دوستش را نوازش كرد و گفت: «دل مهربان و بزرگوار توست كه از راندن این بدبخت بازت می‌دارد. من هم چون تو به بی‌شرمی و گستاخی این شغال پی برده‌ام، لیكن با خود می‌اندیشم كه هرگاه ما نیز به جای او بودیم و از گرسنگی زار و ناتوان و بی‌تاب و توش می‌گشتیم و نیروی مبارزه و شكار كردن را از دست می‌دادیم، شاید چون او پیش زورمندان می‌رفتیم و كمك می‌خواستیم.»
تیزدندان به غرور تمام سر برافراشت و گفت: «نه، هرگز چنین پستی و دون همتی از ما سر نمی‌زد. من حتی پیش تو هم نمی‌آمدم، و به پاداش طعمه‌ای كه با آن شكم بی‌هنر خود را سیر كنم به نوكری و بندگی دیگران تن درنمیدادم. این اندیشه در نظر من چنان تنفرانگیز است كه روانم را به عصیان برمی‌انگیزد.»
زیبایال با سخنانی نرم و دل انگیز دوست غیرتمند خود را آرام كرد و خشمش را فرونشاند، و گفت كه شغالان جانورانی نیرنگباز و دغلكارند و از راه حیله و چاپلوسی روزی می‌خورند، نه از راه دلیری و شجاعت و تلاش و كوشش. پس آنان را به هیچ رو نمی توان با ببران كه همه به شجاعت و بلندنظری و بزرگواری شهره‌اند برابر نهاد.
زیبایال چندان از این سخنان دل نشین و خوش آیند در گوش ببر فرو خواند كه دل ببر نرم شد و نه تنها پذیرفت كه شغال آن شب را در پیش آنان بماند بلكه رضا داد كه تا روزی كه به حد كافی فربه نشود و نیرو نگیرد و توان شكار افكندن نیابد، در كنار آنان به سر برد و از خوان نعمتشان برخوردار شود.
دوزبان به هزار زبان از آن دو جانور بلند پرواز سپاسگزاری كرد و بی‌درنگ به غاری كه نشانش داده بودند رفت و در آن نشست. چند روزی، از روی دوراندیشی و زیركی و حیله‌گری، پیش از آنكه شیر و ببر شكاری بیفكنند و سیر از آن بخورند و چون سیر شدند خلق و خویی خوش پیدا كنند، از پناهگاه خویش بیرون نمی‌خزید و خود را به آن دو نشان نمی‌داد. در همان جا می‌ماند و پس مانده‌ی طعمه‌ی آن دو را می‌خورد و سپس شتابان به انتهای غار خود می‌خزید و می‌خوابید.
زیبایال به دوست خود تیزدندان می‌گفت: «راستی كه مزاحمتی برای ما ندارد و از این كه او را به خانه‌ی خود راه داده‌ایم نباید تأسف بخوریم و پشیمان باشیم. تو در این باره چه می‌گویی؟»
تیزدندان غرش كوتاهی كرد و گفت: «آری، راست می‌گویی. خدا كند كه همیشه چنین باشد.»
لیكن آن وضع دوام نیافت.
چون هشت روزی گذشت، شغال دیگر به این اكتفا نمی‌كرد كه پس از شیر و ببر با حقارت بسیار به پس مانده‌ی طعمه‌ی آنان نزدیك شود و از آن بخورد، بلكه چون شیر و ببر شكار خود را به خانه می‌آوردند، پیش می‌دوید و در كندن پوست شكار آن دو را یاری می‌كرد و چون پنجه‌هایی تیز داشت با كار و كوشش خود زحمت آنان را می‌كاست. چندان كه پس از چندی شیر و ببر عادت كردند كه شكار خود را به شغال بسپارند تا آن را آماده‌ی خوردن كند.
چون روزها هوا گرم می‌شد و گرمای آفتاب و نیش پشه‌ها شیر و ببر را آزار می‌رسانید، دوزبان به كنام آنها می‌آمد و در آنجا می‌نشست و ساقه‌ی گیاهی پربرگ به دندان می‌گرفت و آن را بر بالای سر ددان تكان می‌داد و بدین سان پشه‌ها و مگس‌ها را از دور سر آنان دور می‌كرد.
شغال روز به روز در خدمت شیر و ببر بیشتر می‌كوشید و در فراهم ساختن وسایل راحت و آسایش آنان تلاش می‌كرد و در سایه‌ی این فتانی به هدفی كه از پیش داشت دست یافت. یعنی به هم نشینی تیزدندان و زیبایال پذیرفته شد، و شیر و ببر او را چون دوستی دیرین و جان شیرین گرامی داشتند.
لیكن، محبت‌های زیبایال و تیزدندان زنگ كینه را از دل تیره‌ی دوزبان نزدود و شغال از ایفای نقش چاكری و خدمتگزاری خسته شد و خواست هرچه زودتر نقشه‌ی ناجوان مردانه‌ی خویش را به انجام رساند و كنام آرام و پر از آشتی و صفا را به صحنه‌ی ستیزه و پیكار مبدل كند. با خود می‌گفت كه بیش از این شكیبایی و درنگ نباید كرد و باید خوشی و لذت درهم آویختن و پنجه در پنجه انداختن و خون یكدیگر ریختن شیر و ببر را در همین جا، كه مدتی دراز به دوستی و مهربانی در كنار هم خوابیده‌اند و نوازش‌ها و ملاطفت‌ها از یكدیگر دیده‌اند، برای خود فراهم كنم. اما قبلاً باید اعتماد و اطمینان كامل آن دو را به خود جلب كنم و برای دست یافتن به این هدف از كوشش و تلاش بازنایستم.
شبی شغال چنین پنداشت كه فرصتی مناسب به دست آورده است و دیگر درنگ نباید كرد. تیزدندان برای نوشیدن آب به آبشخور رفته بود كه دوزبان به نزد زیبایال خزید و به زبانی غمگین و پریشان گفت: «قربان، بسیار غمگینم كه باید شما را ترك گویم و از خوان نعمتی كه شما به بزرگواری و دریادلی و جوان مردی در برابر گشوده‌اید دست بشویم و بروم.»
زیبایال گفت: «اگر از رفتن متأسف هستی چرا می‌روی؟»
دوزبان به صدای آهسته و لحنی مرموز كه شیر را سخت به كنجكاوی انداخت گفت: «ناچارم وگرنه نمی‌رفتم.»
شیر به تعجب پرسید: «چرا ناچاری؟»
شغال گفت: «افسوس كه همه حضور مرا در اینجا خوش ندارند!»
-آیا به دودلی و تردیدی كه تیزدندان در روز اول در پذیرفتن تو می‌نمود اشاره می‌كنی؟
-نه، نه، من گذشته را فراموش كرده‌ام و از آن سخنی به میان نمی‌آورم.
-پس درباره‌ی او خاطر آسوده‌دار و نگران مباش كه او نیز مانند من به تو علاقمند شده است و پیش از من می‌خواهد طعمه‌ی خود را به تو ببخشد.
دوزبان آهی بلند برآورد و گفت: «قربان، صاحبان دل پاك و اندیشه‌های بلند هرگز گمان نمی‌برند و نمی‌پذیرند كه موجوداتی بداندیش و تیره دل هم در جهان پیدا می‌شوند.»
آنگاه، مانند كسی كه رازی جان سوز به دل دارد و از نگه داری آن سخت در رنج و عذاب است به شیر گفت: «بگذارید همه چیز را به شما بگویم».
-بگو.
-بسیارخوب، می‌گویم. دیروز كه شما به شكار رفته بودید از زبان تیزدندان شنیدم كه می‌گفت دیگر بیش از این نمی‌تواند مرا در این كنام ببیند؛ زیرا سرور جنگل و مالك كنام اوست و هرگاه شما بخواهید مرا در اینجا نگاه دارید، خود شما را هم از اینجا بیرون می‌كند؛ زیرا فرمانروا اوست و بسی نیرومندتر و قوی پنجه‌تر از شماست و شما را به چیزی نمی‌شمارد.
شیر كه ضربت سختی به غرورش خورده بود گفت: «چه می‌گویی؟ آیا به راستی او جرئت كرد چنین سخنی بگوید؟»
-آری، نه تنها این سخنان را بر زبان راند، بلكه دشنام‌های زشتی هم به شما داد؛ و گفت شیر از این رو به شغال مهر می‌ورزد كه در جرئت و شهامت به یكدیگر ماننده‌اند و شیران در حقیقت جز شغالانی درشت پیكر نیستند.
شیر از شدت خشم از جای خود پرید و غرشی كرد، و شغال بی‌آنكه فرصت به او بدهد چنین افزود: «او می‌گفت بر آن است كه در این روزها بر شما بتازد و وادارتان كند كه طوق بندگی و چاكری او را بر گردن نهید و كنام را به وی باز گذارید و از اینجا بروید؛ زیرا دو فرمان روا در یك اورنگ نمی‌گنجند.»
شیر كه یالش از شدت خشم راست ایستاده بود غرید: «نه، چنین توهینی را تحمل نمی‌توان كرد.»
-اگر بخواهید می‌توانید به آسانی به اندیشه‌ی بد او پی ببرید. فردا، هنگامی كه سپیده می‌دمد، نزدیكش بروید تا مانند همیشه او را بلیسید و خوب در قیافه‌ی او دقیق شوید تا دریابید كه من سخنی به گزاف نگفته، گِردِ دروغ نگشته‌ام.
شغال زیبایال را غرق در اندیشه و خیال برجای نهاد و به پیش تیزدندان، كه از آبشخور باز می‌گشت، شتافت و در راه به او كه ماده مرالی (1) را كشته و آن را به دندان گرفته بود و با چنگ و دندان آلوده به خون گرم شكار شتابان به سوی كنام می‌رفت برخورد، و با تأسف و حسرتی ساختگی گفت: «قربان، بسیار خوش وقتم كه شما را دیدم و خداحافظی نكرده از پیشتان نرفتم.»
تیزدندان پرسید: «مگر می‌خواهی از پیش ما بروی؟ آیا جرئت و شهامت پیدا كرده‌ای و می‌خواهی از این پس خود شكار بكنی؟»
-نه قربان، من برای این می‌خواهم از اینجا بروم كه نمی‌خواهم حضور من سبب به هم خوردن دوستی شما و زیبایال شود.
تیزدندان از شنیدن این سخن در شگفت شد و لاشه‌ی مرال ماده را از دهان خود بر زمین انداخت و گفت: «مگر چه شده است؟»
-از زبان زیبایال شنیدم كه به تنی چند از پلنگان می‌گفت دیگر از دیدن من در كنام خویش خسته شده و به جان آمده است، و هرگاه شما نگذارید من از اینجا بروم به زور و خشونت به این كار وادارتان می‌كند؛ زیرا چنگ و دندانش آن قدر نیرومند است كه می‌تواند اراده‌اش را بر شما تحمیل كند.
تیزدندان كه دم به دم بر حیرتش می‌افزود گفت:‌«راستی او چنین سخنی گفته است؟»
-بلی قربان، حتی شنیدم كه می‌گفت: «ببر از این رو به شغال مهر می‌ورزد و در حق او لطف و كرم را از حد گذرانیده است كه با او هم جنس است «كند هم جنس با هم جنس پرواز»؛ و درواقع ببر شغال بزرگی بیش نیست.
ببر از شنیدن این سخن، سخت خشمگین شد. از شدت غیظ این سو و آن سو می‌جست و می‌غرید و چنگ و دندان بر درختان می‌كشید. دوزبان كه چنین دید برای اینكه تیزدندان فرصت اندیشیدن و تعقل نیابد به سخن خود چنین افزود:
-زیبایال این را هم افزود كه شما را به زور وادار خواهد كرد تا برتری او را بپذیرید و حلقه‌ی بندگی‌اش را در گوش كنید و تاكنون از این رو به این كار دست نزده است كه شما را در زور با خود برابر نمی‌بیند و حقارت دست و پنجه نرم كردن با ناتوان‌تر از خود را بر خویشتن نمی‌پسندد.
ببر كه از خشم دُم خود را به پهلوهایش می‌كوفت گفت: «باشد، خواهیم دید.»
شغال در پاسخ سخن خود گفت: «بامداد فردا كه به عادت همیشگی صورت شیر را می‌لیسید، در اطوار و چهره‌اش خوب دقیق شوید تا صدق گفتارم را دریابید.»
تیزدندان با خود اندیشید كه چه باید كرد؟ او چنان پریشان و ناراحت شده بود كه بر آن شد تا شب را در بیرون بماند و گردش كند تا مگر هیجانش اندكی فرونشیند.
فردا چون سپیده دمید، تیزدندان آهنگ رفتن به سوی كنام كرد. با گام‌هایی آهسته و آرام به آنجا می‌رفت و از پیشبازییی كه زیبایال از او می‌كرد اندیشناك بود.
زیبایال نیز كه از تیزدندان سخت بدگمان بود، آمدن او را با پریشانی بسیار نظاره می‌كرد. زیرا او هم همه‌ی شب را دیده بر هم ننهاده، خواب راحت نكرده، و درباره‌ی سخنان دوزبان اندیشیده بود.
دو یار دیرین چون به چند گامی یكدیگر رسیدند، ایستادند و هر یك دیگری را با بدگمانی نگریستن گرفت و چنین پنداشت كه نشانه‌های بدخواهی و كینه‌ای را كه دوزبان از آن سخن رانده بود آشكارا در رفتار و چهره‌ی دیگری می‌بیند. هریك در دل با خود می‌گفت: «شاید بهتر آن باشد كه به روی حریف بپرم و پیش از آنكه او درصدد حمله برآید كارش را بسازم.»
نخست ببر زبان به سخن گشود و گفت: «دوزبان كجاست؟»
-من گمان می‌كنم كه شما بهتر از من می‌دانید او كجاست؟
ببر با غرور و نخوت بسیار سر برافراشت و گفت: «چگونه ممكن است من بهتر از شما از جای او خبر داشته باشم؟ آیا می‌خواهید بگویید كه من شغال درشت پیكری بیش نیستم؟»
-كیست كه عكس این را ادعا كند؟
تیزدندان كه خاك زمین را به چنگال‌های خود می‌كند گفت: «شما این جرئت را پیدا كرده‌اید كه بگویید...»
زیبایال كه دهان بزرگش را نیمه باز كرده بود و دندان‌های هراس انگیزش را نشان می‌داد گفت: «من حق دارم كه به ناسزای شما جواب بدهم؟»
-كدام ناسزا؟ اگر جرئت ندارید آشكارا بر من بتازید، چرا تهمت می‌زنید و بهانه می‌جویید؟
زیبایال بانگ زد: «من تهمت می‌زنم، تهمت را شما زده‌اید. می‌توانم پلنگان را بدین جا بخوانم تا گواهی بدهند كه شما به آنان گفته‌اید می‌خواهید طوق بندگی بر گردن من بیندازید.»
تیزدندان كه دید زیبایال خود را جمع كرده است و می‌خواهد به روی او بپرد گفت: «بایستید، شما سخن از پلنگان و طوق بندگی به میان آوردید؟»
زیبایال گفت: «آری، شما پاس دوستی را زیرپا نهاده‌اید و خواسته اید مرا در چشم پلنگان كوچك كنید و بگویید كه فرمانروایی جنگل برازنده‌ی شماست.»
تیزدندان غرید: «شما این كار را كرده‌اید نه من. شما نمی‌دانید كه دوزبان همه‌ی این‌ها را به من خبر داده است؟»
-دوزبان؟
شیر سر به دور و بر خود گردانید تا دوزبان را پیدا كند و آنگاه گفت: «كجاست؟ این سگ پست جنگلی كجا رفته است؟ باید بیاید و آنچه به من گفته تكرار كند.»
تیزدندان گفت: «زیبایال مگر او دروغ گفته است؟ راستی، بگو ببینم آیا تو می‌خواستی شغال را از پیش خود برانی؟»
-نه، تو از بودن او در اینجا ناراحت بودی.
تیزدندان آرامش خود را بازیافت و گفت: ‌«خوب، حقیقت روشن شد. خدا را شكر كه هر دو زود به دورویی و دغل كاری شغال خاین و نمك ناشناس پی بردیم. اما شغال كجاست؟ باید او را پیدا كنیم و مجبورش كنیم اعتراف كند كه ما هر دو را با یك دروغ فریب داده است. زیبایال مگر تو نمی‌دانی كه من هرگز رغبت گفت و گو با پلنگان را نمی‌كنم؟»
-تیزدندان، مگر من حاضر می‌شوم كه با آنها گفت و گو كنم؟
دو دد نیرومند به سوی هم دویدند و چون همه‌ی بامدادان به لیسیدن سر و صورت یكدیگر پرداختند.
زیبایال گفت: «حال بیا برویم و دوزبان را پیدا كنیم و او را به سزای رفتارش برسانیم و گوشت تلخ او را به كفاره‌ی گناهان او و استواری پیمان دوستی خودمان بخوریم.»
ببر و شیر بار دیگر دست دوستی و یكدلی به هم دادند و سر و روی یكدیگر را لیسیدند و آنگاه به جنگل رفتند. هنوز چند گامی بیش برنداشته بودند كه تیزدندان را چشم بر مشتی استخوان كه هنوز تكه پوستی زرد رنگ بر آن چسبیده بود، افتاد و آن را به دوست خود نشان داد و گفت:
-جانور دیگری زحمت ما را كم كرده و برای استواری دوستی ما او را قربانی نموده است. باید از این پیش آمد خشنود بود و درس عبرت گرفت. اكنون برویم آهویی فربه شكار كنیم.

پی‌نوشت‌ها:

1.مرال=غزال

منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستان‌های چینی، ترجمه‌ی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.