اسطوره‌ای از چین

پیمان دوستی

موشی یكه و تنها در سوراخ تخته سنگی به سر می‌برد. آن سوراخ، هم خانه و نشیمن او بود و هم انبار آذوقه‌ی او. چون از گردش و تكاپو برای به دست آوردن طعمه و دانه به لانه‌ی خویش بازمی گشت و چشمش به مدخل آن می‌افتاد،
يکشنبه، 23 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پیمان دوستی
 پیمان دوستی

 

نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور





 
 اسطوره‌ای از چین
موشی یكه و تنها در سوراخ تخته سنگی به سر می‌برد. آن سوراخ، هم خانه و نشیمن او بود و هم انبار آذوقه‌ی او. چون از گردش و تكاپو برای به دست آوردن طعمه و دانه به لانه‌ی خویش بازمی گشت و چشمش به مدخل آن می‌افتاد، برقی از شادی در چشمش می‌درخشید و نفس راحتی می‌كشید.
شامگاهی، با میوه‌ی بزرگ كاجی كه می‌خواست آن را برای زمستان خود ذخیره كند، به خانه بازمی‌گشت. در جنگل انبوهی كه او لانه داشت پرتوی تند و درخشان به چشمش خورد، لیكن هیچ شگفتی ننمود؛ زیرا موشی حكیم بود و حكیمان از دیدن هیچ چیز تازه‌ای شگفتی نمی‌نمایند. با خود گفت: «یقین ستاره‌ای از آسمان بر زمین فرود می‌آید.»
پس از لحظه‌ای چون سر برداشت جنگل را غرق در آتش یافت. شاخه‌هایی كه جرق جرق می‌سوختند، شراره‌هایی كه از آنها می‌جهید، شعله‌های زرد و سرخ و ستون‌های دود دورنمای بزرگ و شومی پدید آورده بود.
موش از دیدن آن منظره از ترس بر خود لرزید، و با نگاهی هراسان دور و بر خود را نگریستن گرفت. جانوران ساكن جنگل جست و خیزكنان و دوان دوان از جنگل بیرون می‌آمدند و می‌گریختند تا خود را از آتش برهانند. درندگان تنومند و چارپایان بی‌آزار درهم آمیخته بودند و بی‌آنكه از هم دیگر بترسند و یا قصد جان یكدیگر كنند، به راهنمایی غریزه به قله‌های بلند و خالی از درخت و گیاه می‌گریختند تا در آنجا در امان باشند.
موش بی‌آنكه بار خود را بر زمین نهد، به سوی سوراخ خود رفت و با خود گفت:‌ «لانه‌ی امنی دارم و در آن بیمی از آتش نخواهم داشت. حتی اگر آتش به دامنه‌ی كوه هم برسد در اطراف آن سوراخ جز بوته‌ای چند چیزی نیست تا آتش بگیرد. آری، در لانه‌ی خود از خطر سوختن و بیم خفه شدن از دود مصون خواهم بود.»
موش به عمر خود هرگز خود را چون دَمی كه در مدخل لانه‌اش یافت شادمان نیافته و نفسی راحت نكشیده بود. لیكن، تا خواست پا در آن نهد به عقب جست؛ زیرا مهمانان ناخوانده‌ای در آنجا دید و چه مهمانانی! یك مانگوست یا موش فرعون و یك مار كبرا.
موش از دیدن آن دو سخت در هراس افتاد، لیكن موش فرعون با دست خود اشاره كرد كه پیش آید و گفت: «آرام باش و مترس! زیرا وقتی خطر همه را تهدید می‌كند دشمنی از میان برمی‌خیزد. مگر ندیدی كه شیر و غزال در كنار هم می‌گریختند و من و مار كبرا هم در كنار هم نشسته‌ایم؟»
زبان موش به لكنت افتاد و گفت: «بلی، اما...»
-اما ندارد. ما می‌دانیم كه اینجا لانه و خانه‌ی توست. كیست كه در موقعی كه مرگ بر همه جا سایه گسترده است، رسم مهمان نوازی را به جا نیاورد؟
موش به دقت در موش فرعون نگریست و با خود گفت: «مثل اینكه او از سر صدق و راستی سخن می‌گوید». قسمتی از پشم‌های دم او سوخته و هنوز مغزش از وحشت حریق داغ بود. مار كبرا دور خود چنبر زده بود و آشكار بود كه ترس و واهمه‌ای به دل ندارد.
موش فرعون به لحن دوستانه‌ای گفت: ‌«چه خانه‌ی پاكیزه و مرتبی دارید! انبارتان نیز پر از آزوقه است. من قبلاً به همه جای خانه‌ی شما سر كشیده‌ام؛ زیرا هیچ چیز چون ترس و وحشت بسیار شكم را گرسنه نمی‌كند. اما چرا چنین مات و مبهم دم در ایستاده‌اید و دود می‌خورید؟ گفتم كه ترس و واهمه‌ای به دل راه مدهید؛ زیرا امشب میان همه‌ی جانوران پیمان دوستی بسته شده است و باید همه زندگی یكدیگر را محترم شمارند.»
موش با كم رویی و شرمندگی و ترس گفت: «راحتم».
-ما هم راحتیم، این طور نیست كبرا؟
مار كبرا با سر گفت: «بلی»
موش فرعون كه به هر سو سرك می‌كشید و نگاه می‌كرد گفت: «راستی، من به هوش و زیركی شما آفرین می‌گویم كه چنین لانه‌ی امنی برای خود ساخته‌اید. خیلی وقت است در اینجا زندگی می‌كنید؟»
موش كه اندك اندك ترسش فرو ریخته بود و اطمینان می‌یافت گفت:‌«من در همین جا از مادر زاده‌ام و در همین جا هم بزرگ شده‌ام.»
-بی‌گمان شما به این خانه كه به این خوبی آراسته‌اید، دل بستگی بسیار دارید.
-بلی، خیلی به خانه‌ی خود علاقه دارم.
موش فرعون كه پوزه‌ی خود را پاك می‌كرد گفت: «حق دارید به این خانه علاقه‌ی بسیار داشته باشید، من هم اگر چنین پناهگاهی داشتم، هرگز و به هیچ قیمتی تركش نمی‌كردم. شما چه طور كبرا؟»
كبرا با تكان دادن سر گفته‌ی او را تصدیق كرد.
موش فرعون با لحنی احساساتی گفت: «دریغ كه ما دوستیِ دیرین با هم نداریم وگرنه از شما خواهش می‌كردم كه اجازه بفرمایید با شما هم منزل شوم. این خانه برای هر دو و حتی هر سه‌ی ما جای كافی دارد. كبرا این طور نیست؟»
كبرا با سر گفته‌ی او را تأیید كرد.
موش با لكنت زبان گفت: «یعنی...»
موش فرعون گفت:‌ «اما دیگر فكر كردن نمی‌خواهد، نه، فكر كردن نمی‌خواهد. كبرا این طور نیست؟»
كبرا با تكان دادن سر گفته‌ی او را تصدیق كرد. آنگاه موش فرعون متفكرانه چنین به سخن خود ادامه داد: «آیا بهتر نیست كه به جای بستن پیمانی موقت، پیمان آشتی دایم با هم ببندیم؟»
موش به آرامی گفت: «البته».
موش فرعون به لحنی مهربان گفت: «هرگاه ما به جای دشمنی و بدخواهی با هم یار باشیم، هرگاه هر سه پیمان دوستی همیشگی با هم ببندیم، می‌توانیم به اتفاق یكدیگر زندگی آرام و لذت بخشی داشته باشیم. هر یك از ما گوشه‌ای از كار را می‌گیرد. شما آقای موش، كه بسیار پركار و فعالید، می‌روید و آزوقه فراهم می‌كنید، كبرا كارهای داخلی خانه را انجام می‌دهد، من هم با اندرزهای گرانبهای خود هر دوی شما را راهنمایی می‌كنم. آری، بدین ترتیب زندگی خوش و خرمی خواهیم داشت. به نظر من هیچ مانعی برای بسته شدن پیمان دوستی ما در میان نیست.»
موش از شنیدن این سخن سخت هراسان شد و بر خود لرزید و دزدانه به بیرون نگاه كرد تا بفهمد دامنه‌ی آتش سوزی تا كجا كشیده شده است.
موش فرعون با لحنی پرمعنی گفت: ‌«پس پیشنهاد من پذیرفته شد. من از امروز در اینجا اقامت می‌گزینم. دیگر هیچگاه از یكدیگر جدا نخواهیم شد. این طور نیست كبرا؟»
كبرا هم چنان خاموش و بی‌صدا نشسته بود. لیكن، موش فرعون كه جای خود را برای اقامت طولانی آماده می‌كرد، از اینكه كبرا جوابی به او نداد ناراحت نشد. ذخیره‌ی هسته‌ی گیلاس موش را این سو و آن سو می‌پراكند تا غذایی باب طبع خود پیدا كند و پس از آن با علف‌های خشكی كه در گوشه‌ای از سوراخ موش ریخته بود، بستری برای خود آماده كرد.
موش با تأسف و اندوه فراوان به موش فرعون، كه سخت سرگرم كار خود بود، نگاه می‌كرد. اما تصمیمی گرفته بود و بر آن بود كه آن را انجام دهد. چون موش نگاه دیگری به بیرون انداخت دید كه حریق خاموش شده است.
موش به سوی دهانه‌ی سوراخ رفت، و چون موش فرعون متوجه بیرون رفتن او شد گفت:‌ «كجا می‌روید؟» موش با ناراحتی جواب داد: «می‌روم غذایی پیدا كنم. و به اینجا بیاورم.»
-بسیار خوب، اما زود برگردید.
موش كه از سوراخ بیرون می‌دوید جواب داد: «چشم، چشم». و چون خود را در جایی امن و دور از دسترس موش فرعون و مار یافت بانگ زد: «موش فرعون».
-چه می‌خواهی؟
-می‌خواهم با شما خداحافظی كنم. زیرا با همه‌ی دلبستگی به لانه‌ی خود، به زندگی‌ام بیشتر علاقه دارم و به دوستی با زورمندتر از خود هم اعتمادی ندارم. این طور نیست كبرا؟
آنگاه، بی‌آنكه منتظر جواب كبرا باشد از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستان‌های چینی، ترجمه‌ی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.