منابع قدرت

در این مقاله به بحث درباره‌ی آنچه در پس ابزارهای اعمال قدرت قرار دارد، یعنی آنچه موجب اعمال قدرت کیفردهنده، قدرت پاداش دهنده و قدرت شرطی به صورتها و ترکیبهای مختلفشان می‌شود، می‌پردازیم.
چهارشنبه، 26 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
منابع قدرت
 منابع قدرت

 

نویسنده: جان کِنِت گالبرایت
برگردان: محبوبه مهاجر





 

شخصیت

نخست‌وزیر سابق جز یک زبانباز مطنطن به نظر نمی‌رسد و فرمانده‌ی بی‌قشون جز یک پهلوان پنبه‌ی جمعه‌بازار.

سامرست موآم
ماه و شش پنی (1)

1

در این مقاله به بحث درباره‌ی آنچه در پس ابزارهای اعمال قدرت قرار دارد، یعنی آنچه موجب اعمال قدرت کیفردهنده، قدرت پاداش دهنده و قدرت شرطی به صورتها و ترکیبهای مختلفشان می‌شود، می‌پردازیم.
سه چیز موجب دسترسی به قدرت می‌شود: شخصیت، مالکیت و سازمان. این سه چیز یعنی سه منبع اصلی قدرت نیز چون ابزارهای اعمال قدرت تقریباً همیشه به صورت ترکیبی دیده می‌شوند. شخصیت به پشتگرمی مالکیت قوّت می‌گیرد و به عکس، و معمولاً از سازمان هم قوای کمکی می‌گیرد. مالکیت همیشه ملازم با سازمان است و التزام آن با یک شخصیت قوی هم کم نیست. سازمان هم به سهم خود هم از مالکیت نیرو می‌گیرد و هم از شخصیت.
هر یک از این سه منبع قدرت رابطه‌ای سفت و سخت ولی نه مطلق با ابزار معینی برای اعمال قدرت دارند. سازمان با قدرت شرطی ملازم است و مالکیت هم که البته با قدرت پاداش دهنده. ملازمت اصلی و قدیمی شخصیت با قدرت کیفردهنده است؛ در قدیم‌الایام، افراد به اتکای شجاعت بیشتر و به عبارتی به اتکای قدرت ایراد تنبیه بدنی بر متمرّد یا ناسازگار، دیگران را وادار به تسلیم می‌کردند. آثار این رابطه‌ی قدیمی هنوز هم در جهان کنونی و خصوصاً در عالم کودکان باقی است؛ در جماعت افراد نوجوان، تمکینی طبیعی نسبت به قوی هیکل‌ترین پسر و احیاناً دختر هست. کسی هم که از این منبع زورِ تنبیهی استفاده خیلی بی‌قاعده یا علنی کند، معروف و محکوم به گردن کلفتی است: بدیهی است که هرچه کودک بیشتر رشد کند و به فرض مدنیتر شود، کمتر متوسل به قدرت کیفردهنده می‌شود و اهمیّت منبع این قدرت هم که شخصیت باشد در او فروکش می‌کند.
ولی ارتباط بین شخصیت و قدرت کیفردهنده، تأثیر خود را بر نحوه نگرش و رفتار فرد همچنان خواهد داشت. ظاهراً رهبران بزرگ افسانه‌ای یا تاریخی -چون هرکول، پطر کبیر و شارل دوگل- بخشی از قدرت خود را رهین قدرت بدنی یا بلندی قامت خود بوده‌اند. از اینها به عنوان شخصیتهایی آمر و حاکم یاد می‌کنند. ناپلئون استثنائاً به خاطر جثه‌ی خیلی ریزش معروف بود. در همه‌ی جوامع امروزی هم گرایش به تمکین یا به عبارتی گرایش به تسلیم در برابر افراد قدبلند و تنومند هست. یک کورنظری مثبت نسبت به بلندقدها و یک کورنظری منفی نسبت به کوتاه قدها، هنوز هم یکی از معدود شیوه‌های رایج تبعیض در اجتماع کنونی است. می‌گویند فلانی آدمی کوتوله و زشت و کریه یا کثیف است و کوتوله را به قصد توهین اضافه می‌کنند ولی به آدم گنده مضمونی این قدر ناجور نمی‌چسبانند.
مع ذلک همه می‌دانیم که معروفترین چهره‌های قدرت شخصی در تاریخ -موسی، کنفوسیوس، ارسطو، افلاطون، عیسی مسیح، پیامبر اسلام، مارکس و گاندی- نه به قدرت بدنی خود متکی بوده‌اند و نه شخصاً به قدرت کیفردهنده متوسل می‌شده‌اند. خصوصیاتی غیرعلنی‌تر این توانایی را به آنها می‌داد که میلیونها یا صدها میلیون نفر را عبد و عبید خود کنند. البته دیری هم نپایید که دیگر شخصیت به تنهای کافی نبود؛ قانونگذار و معبد و مدرسه و کشیش و کلیسا و مسجد، و انترناسیونال اول یا حزب کنگره پیدا شدند تا به داد شخصیت برسند. پس تشکیلات و ملک و مالی هم کم و بیش هنگفت برای بقا و دوام شخصیت رو به تکوین به وجود آمدند که در حکم منابع قدرت بودند ولی هیچ‌کدام به پای اهمیت اصلی شخصیت در جلب اعتقاد مردم نمی‌رسیدند. و همین اعتقاد، همین قدرت شرطی، بود که در همه‌ی این موارد قوت و استحکام، نیروی جنبش و اعتماد می‌بخشید..

2

در اجتماع امروزی، مهمترین همبستگی شخصیت ارتباط آن با قدرت شرطی است. شخصیت نافذ با اقناع -با ایجاد اعتقاد، با «اعمال رهبری»- جلب اطاعت می‌کند. از جمله مسائل بحث‌انگیز روزگار ما و در واقع همه‎‌ی اعصار، این بوده است که کدام یک از وجوه خاص شخصیت موجب دست یافتن به قدرت شرطی می‌شود (2). آنچه در گذشته اهمیت زیادی داشته و در حال حاضر نیز تا حدودی قوت دارد این است که شخص توانسته باشد اعتقاد راسخ خود را به اینکه با یک منبع قدرت و وحی ماورای طبیعی خارج از دسترس خلق الناس رابطه دارد به طرز مؤثری به دیگران القا کند. پیروی از رهبران بیشمار دینی و نیز از ژاندارک، فیلیپ دوم و ژنرال داگلاس مک آرتور، بدین قرار بوده است. پایین‌تر از این حدّ، داشتن صفاتی چون هوش و ذکاوت، دقت و تیزفهمی، جذابیت، درستی در عمل، شوخ‌طبعی، متانت، و خیلی صفات دیگر هم قابل اهمیت‌اند. از همین جمله است توانایی شخص در بیان فکر خود با کلامی پرقوّت، فصیح، مکرّر و در غیر این صورت، آمرانه.
صفات شخصی دیگری هم هست که موجب دسترسی فرد به قدرت شرطی می‌شود و نه با هوش رابطه‌ی نزدیک دارد و نه با بیان. ایقان فرد نسبت به اعتقاد و نسبت به قول خود به صورت کامل، اهمیتی اساسی برای جلب اعتقاد و اطاعت دیگران دارد و این خصلت شخصی لزوماً دخلی به هوش ندارد. در واقع وارونه‌ی آن هم می‌تواند صادق باشد. یک ویژگی اصلی سیاست اقتصادی، خارجی، نظامی و بخش عمده سیاست بازرگانی این است که ارتباط بین هر اقدام و نتیجه‌ی آن در منتهای مراتب غیرمسلمّم و در بسیاری از موارد نامعلوم است. کسی نمی‌تواند به طور قطع بگوید که نتیجه‌ی نهایی فلان مقدار افزایش میزان بهره، فلان اقدام پیشنهادی نسبت به حمایت سیاسی از یک حکومت همیشه بزه‌کار و فلان ابتکار نظامی یا جنگی بدقت برنامه‌ریزی شده، چه خواهد بود. یا بازده فلان اقدام تجارتی یا صنعتی کدام است. در این گونه موارد، قدرت یا تسلیم در برابر خواست دیگری، علی‌القاعده نصیب کسانی می‌شود که قاطعتر از بقیه می‌توانند درباره‌ی موارد ابهام اظهارنظر کنند؛ قدرت نصیب کسی نمی‌شود که می‌داند بلکه نصیب آن کسی می‌شود که اغلب از سر جهل و کودنی معتقد است می‌داند و می‌تواند دیگران را هم به سوی اعتقاد خود جلب کند.

3

امروزه در همه‌ی تفسیرهای سیاسی، گرایش شدیدی نسبت به بزرگ کردن نقش شخصیت در اعمال قدرت وجود دارد. عوامل بسیار زیادی دست‌اندرکارند که جمع آنها سبب این اشتباه می‌شود؛ نخستین عامل، علوّ مقام تاریخی رهبر کبیر است. بسیاری از این شخصیتها، از حضرت موسی گرفته تا مارکس، هیتلر، استالین، وینستون چرچیل تا فرانکلین روزولت، قدرت بی‌چون و چرایی در تغییر باور، یا جلب دیگران نسبت به مقاصد خود داشتند. شخصیت این افراد بود که یکی را به قدرت کیفردهنده می‌رساند و آن یک را به قدرت پاداش‌ دهنده و دیگری را به قدرت شرطی. مردانی از این دست و بسیاری دیگر از شخصیتهای خیلی عادیتر که مقامات بالایی دارند و رونوشت آنها هستند سخت تعظیم و تحسین می‌شوند. لذا چیزی که به حق باید به مالکیت یا سازمان محیط بر آنها نسبت داده شود به شخصیتشان اسناد داده می‌شود.
خودبینی هم به بزرگ شدن نقش شخصیت کمک می‌کند. هیچ چیز مدیر یک شرکت بزرگ، یک مجری تلویزیونی یا یک سیاستمدار را آنقدر به وجد نمی‌آورد که باورش شود تنها اوست که خصایص رهبری را دارد، خصایصی که از هوش و جاذبه و قدرت بیان مایه می‌گیرد، یعنی بالشّخصه حق دستوردهی دارد. و وقتی خود او باورش شد، دیگران هم باورشان می‌شود.
علت دیگری که موجب بزرگ کردن شخصیت به عنوان منبع قدرت می‌شود، چیزی است که می‌توانیم تأثیر چاپلوسی‌اش بخوانیم. کسی که ابزارهای قدرت را در قبضه‌ی خود دارد، به چشم کسانی که آرزو می‌کنند از نفوذش برخوردار شوند و می‌خواهند زیر سایه‌اش به سر برند، جاذبه‌ای خداداد دارد. زیبنده نیست که به او بگوییم قدرتش به برکت پول اوست و از مصلحت بدور است که بگوییم قدرتش فی‌الواقع از آنِ تشکیلاتی است که او جزئی از آن است. لذا می‌گویند -و به خود او هم می‌گویند- که شخصیت او یعنی خصوصیاتش به عنوان یک رهبر است که این قدرت را به او می‌دهد. باز هم این را هم خود او باور می‌کند و هم دیگران.
و بعد پدیده‌ی نوظهور شخصیت مصنوعی یا ساخته شده است که دست کم نباید گرفت. گفتیم که شخصیت بازگوی مرحله‌ای اولیه و ابتدائی‌تر در اِعمال قدرت است؛ لذا به همان غریزه‌ی قدیمی حاکم بر اکثر آرا و تفاسیر مربوط به این قضیه برمی‌گردد. شخصیت از سازمان هم جالبتر است. و چون خیلی دست به نقدتر از سازمان است برای گزارشگران، مفسران تلویزیونی و دیگر کسانی که دست اندرکار اعمال قدرت‌اند و در گفتار و رفتار و دیدار از عامل شخصیت استفاده می‌کنند، جاذبه‌ی بیشتری دارد. فایده بسیار عملی این قضیه آن است که شخص می‌تواند در مصاحبه رادیویی شرکت کند یا روی صفحه تلویزیون ظاهر شود ولی سازمان نمی‌تواند.
نتیجه این می‌شود که ویژگی‌های شخصیت را به رأس سازمان نسبت می‌دهند چون اعمال قدرت زیبنده‌ی او به نظر می‌رسد و این تصوّر به شکلی مجدّانه و حرفه‌ای ترویج می‌شود. هدف اصلی بخش اعظم فعالیتهای روابط عمومی هم همین است. اعضای هیئت دولت، دیگر مقامات دولتی و مدیران عامل شرکتهای بزرگ نمونه‌های همین شخصیت بسیار مصنوعی هستند؛ روزنامه‌نگاران و مفسران آسیب‌پذیرتر نیز مثل خود صاحبان علّه به ویژگی‌های یگانه‌ی شخص آنها اطمینان واثق دارند. بلایی که در نخستین روز بازنشستگی یا برکناری رئیس کارخانه‌ی جنرال موتور یا وزیر دفاع بر سرشان می‌آید، گواه این پدیده است. سازمان را که از شخصیت مصنوعی بگیری، متلاشی می‌شود و فردی که در پسِ این پوسته می‌ماند، در گمنامی بی‌ضرری که متناسب با شخصیت واقعی اوست، محو می‌شود (3).
طبیعت آداب اجتماعی هم اقتضا می‌کند که به نقش شخصیت حالت نمایشی داده شود. در پایتختهای امروزی که واشینگتن بدون شک نمونه‌ی اعلای آن است، بخش عمده‌ای از مراوده‌های اجتماعی و غیر آن صرف این موضوع می‌شود که قدرت را چه کسی اعمال می‌کند -یعنی چه کسی مقاصد خود را بر دیگران تحمیل می‌کند. و بخش اعظم همّ اجتماع نیز صرف تقرّب به کسانی می‌شود که تصور می‌کنند قدرتمندند. قدر این توجه و اقبال را بیش از همه خودِ کسانی می‌دانند که موضوع آنند و نتیجه این می‌شود که سیاستمداران، دولتمردان، روزنامه‌نگاران و دیگران شکل و شمایلی از خود برای انظار عمومی می‌سازند که حمل بر قدرتشان شود. لباس و حرکات و رفتار عمومی اینها حاکی از ظاهر تمام عیار یک رهبر و فرمانده است. گفتارشان هم جابه جا و اغلب به تظاهر در این باره است که گوینده چگونه دیگران را وادار به قبول خواست خود می‌کند. نتیجه این وضع هم اکثر اوقات کاملاً رضایتبخش است.

4

تشریفات سیاست -همایش، اجتماع حضّار و کف زدنهایشان- نیز یکی از اسباب بدفهمی شخصیت به عنوان منبع قدرت است. این را می‌توانیم تأثیر نمایشی (4) بخوانیم. سخنران سیاسی مرتباً با مخاطبانی طرف است که اعتقادشان قبلاً خوب جا افتاده است. او ذهن و زبانش را هم اغلب خود به خود با شناختی که از آن اعتقاد دارد وفق می‌دهد. به این ترتیب، تحسین و تمجید مخاطبانش به حساب نفوذ او به حساب قدرت او گذاشته می‌شود. مخاطبانش باور می‌کنند که خصایص ممتاز شخص او که همان شخصیت اوست، منبع قدرتش است. واقع این است که فقط استعداد همرنگی با اعتقاد شرطی هوادارانش را از خود نشان می‌دهد. قدرت او مثال قدرت‌نمایی واعظی است که برایش مسجّل است فلان ابر بارانی است و برای نزول باران دست به دعا برمی‌دارد.
نمونه‌های فراوانی از این تصور غلط را می‌توانیم بیاوریم. از همه‌ی نمونه‌ها جالبتر در مورد امریکا، مثال ویلیام جنینگز برایان است که به زعم بسیاری از مردم نافذترین خطیب عصر خود بود؛ معروف است که خیل عظیم و گوش به فرمان مخاطبانش، سخت مجذوب اراده او می‌شدند. استعداد این مرد که اندک هم نبود، در جلب مخاطبانی که قبل از شرکت در جلسات سخنرانی‌اش به او معتقد شده بودند و در بازگویی مطالب مورد علاقه‌ی آنها خلاصه می‌شد. احسنت و آمین را کسانی نمی‌گفتند که تازه به او می‌گرویدند. بلکه کسانی می‌گفتند که او مهر تأیید بر غریزه یا اعتقاد اولیه‌شان زده بود.
واژه‌ی رهبر به صورتی که معمولاً استعمال می‌شود، واژه‌ای دوپهلوست و همین طور هم باید باشد. رهبر ممکن است موفق به جلب اعتماد دیگران نسبت به مقاصد خود شود. ولی در صحبتهای روزمره، رهبر اغلب استاد این است که نشان دهد خواست او همان خواست شرطی شده‌ی جماعت است و آنها را به سمت شناخت هدفهایشان هدایت کند.

5

پس رابطه‌ی خطیب اجباری با جماعت بَه‌بَه گویش، رابطه‌ی نامزد سیاسی با هوادارانش و رابطه‌ی کشیش و خیل مؤمنانش، اعمال قدرت به شکل خالصش نیست. این رابطه، اغلب عبارت است از تسلیم یک رهبر مفروض در برابر خواست -اعتقاد شرطی شده- انتخاب کنندگانش. این را هم مردم می‌داننند؛ در این مورد هم مثل سایر موارد، برداشت عموم مردم حکایت از حقیقتی ژرفتر دارد. مردم، سیاستمداری را که تنها هنرش همرنگی با جماعت است در مقابل سیاستمداری که قدرت ترغیب و تحکّم دارد، عوامفریب می‌دانند و کارش را «خوشرقصی برای مردم.» این اشارات موهن، رابطه‌ی او را با قدرت بدرستی تحلیل می‌کند: شخصیت او به ظاهر منبع قدرت ولی فی‌الواقع از آن تهی است.
با وجود این، نه می‌شود کسی را که افکار و عقاید خود را با اعتقادها و آرمانهای انبوه مردم یکی می‌گیرد یکسره کنار گذاشت و نه شخصیت را به عنوان منبع قدرت. در موارد عام، معامله‌ای در کار است. کسی که هوای رهبری در سر و خصایص و صفات شخصی لازم را هم دارد، خواست جماعتی را که می‌خواهد رهبری کند تشخیص می‌دهد و خود را با این خواست یکی می‌کند؛ و چون چنین می‌کند، هوادارانش هم قبول می‌کنند که در مواردی تسلیم خواست او باشند. او به پیروانش همان باورهایی را که قبلاً مصلحت اجتماعی آنها حکم کرده یا به نفعشان بوده است تلقین می‌کند و آنها هم وصف حال خود را از زبان او می‌پذیرند و بسته به مورد، خصوصاً به شرط اینکه حرفهایش را عملی کند، از او پیروی می‌کنند. قدرت واقعی از آنِ کسی است که به عنوان یک طرف این معامله بتواند دیگران را با افکار و عقاید مهم خود همساز کند. کسی که قدرت چندانی ندارد، فقط به ساز مردم می‌رقصد و بس. مارتین لوترکینگ خواست مردمش را می‌دانست و منعکس می‌کرد ولی این خواست را تا سرحدّ تحقّق آن نیز وسیعاً هدایت می‌کرد. فرانکلین روزولت هم همین گونه بود. و امثال آنها هم. به قدرت حقیقی یک رهبر وقتی پی می‌بریم که بدانیم چقدر می‌تواند پیروانش را وادار به قبول راه حلّ او برای مشکلاتشان، یعنی راهی که او برای رسیدن به هدفهایشان دارد، کند.

6

وقتی شخصیت با جماعتی از مردم عجین شد، ناگزیر ساختاری هم پیدا می‌شود. سیاستمدار لامحاله ساختاری تشکیل می‌دهد که به آن سازمان می‌گویند، و اگر این سازمان خصوصاً قرص و محکم به نظر برسد، به آن دستگاه می‌گویند. رهبر واقعی جماعتی کارگر، اتحادیه‌ای قوی تشکیل می‌دهد. مدیر صنعتی لایق، شرکتی روبه راه می‌کند که مدیریتی درست دارد و پیشوای مسیحی، کلیسا و مجمع (5) امّت را. همه‌ی شخصیتها به طور مشابهی چشم کمک به سازمان و تشکیلات دارند.
شخصیت با خریدن اطاعت هم قوای کمکی می‌گیرد و مرد سیاست از این مهمّ غافل نیست. این مطلب برای پیشوای دینی هم اهمیتی تاریخی دارد و محور اصلی قدرت مدیران امروزی را تشکیل می‌دهد. پس اینک می‌پردازیم به مالکیت که منبع همین قدرت است و سپس به سازمان خواهیم پرداخت که سومین، و در جهان کنونی، برترین منبع قدرت است.

مالکیت

می‌خواهم بگویم که اصل مسئله استثمار بود ... مالکیت را به جای استثمار بگذار تا کلّ مطلب دستگیرت بشود. استثمارگر، نخست به ضرب مال و منال توی سر برده اجیر می‌زند، بعد این اعتقاد را توی کله‌اش فرو می‌کند که دنبال مال رفتن کار درستی است تا خوب نمدمالش کرده باشد. و به این ترتیب او را دوچندان مهار می‌کند.
- جان لوکاره
دخترک طبّال (6)

1

از سه منبع قدرت، مالکیت به ظاهر از همه سرراست‌تر است. مالکیّت موجب دستیابی به رایجترین شکل اعمال قدرت می‌شود که عبارت است از خریدن انقیاد بی‌واسطه یک تن نسبت به دیگری. به همین منوال است که کارفرما کارگرانش را مطیع خواست خود می‌کند، ثروتمند راننده‌اش را، فلان گروه، که فلان منافع را دارد، مشتی سیاستمدار مزدور را، و فاسق رفیقه‌اش را. همبستگی مالکیت و قدرت پاداش دهنده چنان ساده و سرراست است که در گذشته عام و فراگیر تلقی می‌شده است. سوسیالیستها مالکیت را نه تنها منبعی تعیین کننده بلکه تنها منبع قدرت می‌دانستند و هنوز هم تاحدّی بر این عقیده‌اند و آن را پوششی می‌دانند که موجب قوام نظام سرمایه‌داری بوده و هست. مادامی که مالکیت خصوصی است، قدرت هم به دیگری تعلق نمی‌گیرد. «نظریه کمونیستها را می‌توانیم در یک جمله کوتاه کنیم: لغو مالکیت خصوصی (7).» آدولف برل که عمری را صرف پرداختن به ماهیت قدرت کرد و بیش از هر نویسنده امریکایی دیگر درباره‌ی آن تعمق کرد، به تفصیل و با شناخت کامل به این موضوع پرداخت که چگونه در شرکتهای سهامی بزرگ امروزی این مدیریت است که صاحب قدرت اصلی می‌شود و نه مالکیت یا به عبارتی سهامداران. او این موضوع را حقاً مغایر با عقیده رایج می‌داند. یکی از چندین کتاب او درباره‌ی این موضوع قدرت بدون مالکیت (8) نام دارد. هرگونه بررسی درباره‌ی سوءاستفاده از قدرت خودبه خود به سوءاستفاده از پول و به عبارتی از مالکیت -به رشوه‌خواری قانونگذاران یا مقامات دولتی، یا مقاطعه‌کاران و دولتهای خارجی- منتهی می‌شود.
هنوز هم خصوصاً در جناح چپ سیاست و البته تا حدودی هم در جناح راست، اعتقاد و اصرار به اینکه قدرت واقعی از آنِ مالکیت است همچنان مظهر هوشمندی تلقی می‌شود. قضاوت نسنجیده هم همین حکم را می‌کند و گهگاه هیچ چیز دیگری هم به اهمیت مالکیت نیست. در امریکا در سال 1980 یکی از نمایندگان کنگره را در یورشهای تفتیشی معروف به ابسکم (9) به جرم رشوه‌خواری بازداشت کردند که می‌گویند تصور رایج درباره‌ی اجر حاصل از مالکیت را در مقابل پاداش حاصل از شخصیت یا شرطی کردن اجتماعی در این جمله خلاصه می‌کند: «زور با پول است و مابقی حرف مفت.»
حقیقت هم همان‌طور که قبلاً گفتیم این است که مالکیت فقط یکی از سه منبع قدرت است و در روزگار اخیر اهمیت آن نسبت به سازمان کمتر شده است. قدرت یک بنگاه بزرگ بازرگانی یا دولت که روزگاری از مالکیت -منابع مالی- سرچشمه می‌گرفت، در حال حاضر از همبستگی توأم با تشکیلات افراد یعنی از بوروکراسی مایه می‌گیرد. دسترسی مالکیت به ابزارهای قدرت هم کاستی گرفته است. مالکیت، روزگاری برای مطیع کردن از قدرت کیفردهنده سود می‌جست؛ مالکیت خصوصی حق تنبیه برده و خدمتکار یا سِرف و رعیت را می‌داد و حق داشتی برای گوشمال کارگر خاطی به قدرت حاکمه متوسل شوی. این حق دیگر نه قانونی است و نه ضمانت اجرا دارد. در عالم سیاست به تسلیم واداشتن افراد به طور مستقیم اهمیت خود را از دست داده است. اهمیت امروزی این قضیه در امور عمومی که دست کم هم نیست از نظر دستیابی به ترغیب، از طریق منابع نقدی -قدرت شرطی- است. ثروتمند امروزی دیگر پولش را صرف خریدن رأی نمی‌کند بلکه آن را خرج تبلیغات تجاری تلویزیونی می‌کند و امیدوار است که دیگران را با شرطی کردن تسلیم خواست سیاسی خود کند.

2

حقیقت این است که مالکیت همیشه قدری وسیله جلب اعتقاد شرطی بوده است. در گذشته، خصوصاً در آخرین سالهای سده‌ی پیش، مالکیت چنان اعتباری داشت که به مالک بی‌آنکه هیچ نیازی به پرداخت پاداش داشته باشد، قدرت می‌داد. اعتقاد افراد به گفتار و باور ارباب ثروت امری طبیعی بود. به تعبیر تورستاین وبلن (10)، ثروت چنان شهرتی داشت که به خودی خود، هم از قدرت پاداش دهنده برخوردارش می‌کرد و هم از قدرت شرطی.
لذا افکار اجتماعی جان راکفلر بزرگ که در حقیقت در حدّ درک و فهم یک دانشجوی متوسط‌الحال سال دوم دانشکده بود چون مشهورترین ثروتمند امریکایی آن را صادر می‌کرد آنقدر مهم و قابل توجه می‌نمود. در نتیجه، نظرات او در باب فضیلت ثروت، صرفه‌جویی، و اصلاح نژاد به ضرب داروینیسم اجتماعی و فقیرکشی (و طبعاً ضعیف‌کشی) تدریجی در جامعه، تأثیر و نفوذ داشت. مورگان بزرگ هم همین حکایت را داشت. مدافعات او در یکی از کمیته‌های کنگره امریکا از این عقیده که برای وام‌دادن پول شخصیت معتبرتر است به صورت وسیعی پخش شد، دیرزمانی در خاطر مردم بود و شاید هم قدری باور شد. قانونگذاران و بقیه هم بی‌هیچ چشمداشتی، بر مقاصد راکفلر و مورگان صحّه گذاشتند. خواست ثروتمند که البتّه پشت به مالکیت داشت خواستی بر حق بود.
ثروتمند امروزی نیز کماکان تصور می‌کند که چون ثروت دارد و لزوماً هم تفوق، پس نظرش در خصوص سیاست، اقتصاد و رفتار و کردار مردم هم باید جدّی گرفته شود. اندک‌اند کسان دیگری که چندان برنجند، هنگامی که نادیده گرفته شوند یا کسی که حق سخن گفتنش مؤید به مال و منال نیست، عقاید خود را به نحوی نابرازنده برای آنان اظهار کند.
با این همه، امروزه ثروت فی نفسه موجب تصرف خود به خود قدرت شرطی نمی‌شود. ثروتمند امروزی اگر سودای چنین نفوذی را در سر داشته باشد، یک تشکیلات روابط عمومی به راه می‌اندازد تا دیگران را جذب عقاید خود کند (11). یا به فلان سیاستمدار یا فلان کمیته سیاسی فعال کمک مالی می‌کند تا عقایدش را منعکس کنند. یا رأساً داخل گود سیاست می‌شود و مال و منالش را نه صرف خرید آرای دیگران بلکه خروج ترغیب رأی دهندگان می‌کند. خریدن اعتقاد شرطی مردم به این صورت، بارزترین مظهر قدرت ناشی از مالکیت در حال حاضر است.

3

در گذشته، وضع بدین منوال نبود. در نخستین اجتماعات صنعتی که شهر شرکت (12) امریکایی نمونه‌ی کلاسیک آن است، اطاعت از خواست کارفرما در اوضاعی صورت می‌گرفت که چاره‌ای جز تسلیم نبود یا اگر هم بود سخت ناگوار بود. قدرت پاداش دهنده هم تنها ابزارِ اعمال قدرت نبود. مالکیت همراه با جلادمنشی مالک و به وساطت حکومت و پلیسی محلّی موجب تصرف قدرت کیفردهنده می‌شد. و مطبوعات محلی، کلیساها و سایر بلندگوهای عمومی نیز وسایل دستیابی به قدرت شرطی بودند.
چنین قدرتی، دیگر از مالکیت مایه نمی‌گیرد. نگرشهای متمدنانه‌تری که دستیابی به قدرت کیفردهنده را مهار می‌کنند اعتبار بیشتری دارند. همان طور که پیدایش اتحادیه‌های کارگری می‌کند. رشوه دادن و تسلیم به سیاستمداران، با اصلاح اخلاقیات زمانه تعارض پیدا کرد - لذا نماینده‌ی کنگره یا فرمانداری که به رأی‌العین رشوه می‌گرفت از چشم مردم افتاد.
مهمتر از این، افزایش تنعّم و تجلّی آن در دولت رفاه بخش امروزی بود. حد اعلای قدرت پاداش دهنده ایجاب می‌کرد که منبع درآمد معدود یا محدود به مالک باشد؛ وفور نعمت که بیشتر شد فرصتهای اشتغال هم گسترش یافت. درآمد هم که از حدّ بخور و نمیر محض تجاوز کرد خود عاملی آزادیبخش بود. کار کردن دیگر به صورت تحمیل یا به خاطر احتیاج به صورت اجبار نیست. و همان‌طور که قبلاً گفتیم، غرامت بیکاری، مزایای رفاه، بیمه‌ی بهداشت - درمانی و صندوق بازنشستگی نیز به همین صورت موجب سُست شدن محدودیتهای قدرت پاداش دهنده و لذا کاهش اهمیت منبع آن که مالکیت است می‌شوند. یکی از غرایب بخش اعظم تفاسیر اجتماعی این است که این گونه اقدامات رفاهی را معمولاً موجب محدودشدن آزادی -که فرض می‌شود ذاتی نظام کار و کسب آزاد باشد- می‌دانند. و ذکری از موضوع خلاصی از قدرت پاداش دهنده که می‌گفتند در شکل توأم با اجبار این قدرت با مالکیت ملازم است در میان نیست.
ولی کاهش قدرت ناشی از مالکیت را هم مثل کاهش قدرت ناشی از شخصیت بیش از هر چیز باید حاصل پیدایی سازمان دانست. این مطلب در مورد دولت صادق است؛ در این مورد، هم قدرت ناشی از ثروت و هم قدرت زاده‌ی شخصیت وسیعاً در اختیار قدرت منبعث از سازمان درآمده‌اند (13). بنابر دیالکتیک قدرت، این خود موجب ایجاد مقاومت و تنفّر و خشمی می‌شود که در صحبتهای عادی از دموکراسی به گوش می‌رسد. سازمان -این دستگاه اداری عریض و طویل- نیز در حال حاضر جانشین مالکیت (و شخصیت) به عنوان آخرین مرجع قدرت در تشکیلات بزرگ بازرگانی امروز شده است.
خاندان راکفلر مثال بارز این تعبیر است. از چهار نواده‌ی راکفلر بزرگ که تا اواخر دهه‌ی 1970 در قید حیات بودند، دو تن -جان سوم و لارنس- در اصل به خاطر ثروت و مردم نوازیشان زبانزد عام بودند. دو تن دیگر -نلسن و دیوید- سخت درگیر سازمانهای عظیم دولتی و خصوصی، ایالت نیویورک، دولت امریکا و بانک چیس مانهاتان بودند. دو برادری که سرو کارشان با ملک و مال بود، منهای هواداران شخصی و انجمنهای مردم - دوستانه‌ی حرفه‌ای‌شان در نیویورک، شهرت چندانی نداشتند. ولی دو برادر دیگر که به سازمان وابسته بودند، شهره‌ی عام بودند و بی‌شبهه بانفوذ و در واقع قدرتمند. نلسن راکفلر را که برای احراز مقام معاونت ریاست جمهوری در کنگره‌ی امریکا ارزیابی می‌کردند، مجبور شد دفاع مبسوطی بکند از اینکه ثروتش را خرج باج دادن و لذا جلب بیعت یعنی خریدن تسلیم انواع پیروان سیاسی در برابر خواستهایش کرده است. در سده‌ی گذشته، این قبیل معاملات در عالم سیاست امریکا امری رایج تلقی می‌شد ولی در زمان حضور راکفلر در این کمیته‌ی کنگره، به رغم تأثیر اندکی که داشت بتدریج حکم سوءاستفاده از قدرت را پیدا کرده بود.
با این حال، همه‌ی جوانب را باید در نظر گرفت. امروزه گرچه مالکیت به عنوان منبع قدرت واجد اهمیت مطلق نیست ولی غرض این نیست که گفته باشیم هیچ اهمیتی هم ندارد. مالکیت با استفاده از قدرت پاداش دهنده، ادوار زندگی فعال میلیونها نفر را روزانه تسلیم خود می‌کند. و وسیله جلب کار و تلاش و نیز عقیده و باور کسانی است که بنگاههای بزرگ اقتصادی را هدایت می‌کند. ارتباط آشکار مالکیت با جلب قدرت شرطی را هم که قبلاً مورد تأکید قرار دادیم. مالکیت هم با جلب اطاعت مستقیم افراد نظامی و غیرنظامی و هم با جلب حمایت گسترده زرادخانه‌ها، نقش بزرگی در هولناکترین مظاهر امروزی قدرت که همان تشکیلات نظامی است، بازی می‌کند. مبادا تصوّر کنیم که اگر مالکیت جای خود را به نفع سازمان به عنوان منبع اصلی قدرت خالی کرده است، پس به کلّی باید روی آن قلم کشید.

سازمان- بخش نخست

1

سومین منبع قدرت که سازمان باشد، معمولاً با مالکیت و کم و بیش با شخصیت ملازمت دارد. اما از این دو مهمتر است و اهمیت آن در روزگار ما بیشتر از پیش از هم می‌شود. «هیچ قسم جماعتی، هیچ نوع طبقه یا گروهی فی نفسه و به تنهایی قدرت را نمی‌گرداند یا نمی‌تواند قدرت را به کار بگیرد. حضور یک عامل دیگر هم شرط است و آن سازمان است (14).» دانشپژوهانی چون چارلز لیندبلوم معتقدند که سازمان -و از آن جمله سازمانی که حکومت مظهر آن است- منبع غایی کلّ قدرت است (15). در این عقیده یک نکته هست و آن اینکه مالکیت و شخصیت فقط به پشتگرمی سازمان مؤثر واقع می‌شوند. گرچه عمومیت با سازمان است ولی انواع ترکیب هم با مالکیت و شخصیت دارد. فقط در صورتی می‌توانیم به تأثیر این ترکیب منابع قدرت پی ببریم که نخست عناصر تشکیل دهنده‌ی آن را بررسی کنیم.

2

تعریف سازمان بنابر فرهنگ لغت -«اتحاد تعدادی شخص یا گروه ... برای هدف یا کاری خاص»- مبیّن خصلت اساسی سازمان است. اعضای سازمان به درجات مختلف، تسلیم مقاصد سازمانند که خود هدفی مشترک را تعقیب می‌کند. و این خود قاعدتاً مستلزم آن است که اطاعت افراد یا گروههای خارج از سازمان هم جلب شود. اما استعمال واژه بدین معنا، انواع بسیار مختلف این همبستگی و انواع درجات فرمانبری درون سازمانی و برون سازمانی را هم دربر می‌گیرد. بنابراین، ارتش یک سازمان است؛ ساختار درونی مستحکمی دارد و به هر یک از افرادش اقتدار و جایگاهی فراخور آن فرد می‌دهد؛ افرادش را وادار می‌کند که مطیع کامل -در واقع تسلیم محض- باشند. و خارج از سازمان هم همین اطاعت و تسلیم را به کسانی تحمیل می‌کند که تحت تأثیر، مرعوب یا مطیع و منقاد آنند.
یک حزب سیاسی آمریکا هم سازمان است. در این مثال، ساختار درونی سازمانی آنقدرها مشهود و تمکین اعضا در برابر مقاصد سازمان نیز آنقدرها محسوس نیست. از کسی که حرف و عقیده‌اش را با آنچه به نظرش خواستِ حزب است یکی کند، در واقع با عنوان عضو وفادار حزب تجلیل می‌شود ولی ممکن است با عنوان مزدور حزب هم از او یاد بشود. امّا جلب اطاعت افراد بیرون از حزب توسط حزب به عنوان یک سازمان، کاری نامنظم و اغلب ناچیز است.
شرکت سهامی بزرگ هم سازمان است. شرکت هم مستلزم اطاعت درون سازمانی زیادی است ولی در قیاس با حزب سیاسی، این فرمانبرداری درباره‌ی مسائل محدودتری است که عمدتاً ولی نه مطلقاً، عبارت‌اند از فعالیتهای مربوط به تولید و فروش کالاها و خدمات. بیرون از دایره‌ی سازمان هم درصدد جلب اطاعت دیگران از راه خرید و استفاده از این کالاها و خدمات توسط مشتری است. و از دولت هم می‌خواهد که مطیع خواستهایش باشد.
حکومت هم سازمان است. حکومت اطاعت درونی را به شیوه‌های بسیار مختلف و برای رسیدن به مقاصد بیرونی بسیار گوناگون به اعضایش تحمیل می‌کند. در مورد مسائل نظامی، فرمانبرداری درونی اعضای دستگاه بی‌چون و چراست و هیچ نوع بی‌انضباطی جایز نیست؛ و هم اکنون گفتیم که اگر اطاعت بیرون از سازمان لازم باشد -در صورت به کارگیری قوای نظامی- این اطاعت تمام‌عیار است. در سایر حیطه‌های حکومت، اطاعت از خواستهای درون سازمانی خیلی کمتر است؛ آنقدرها حق ابراز وجود داده می‌شود که تسکین خاطر باشد. و اطاعت برون سازمانی -پیروی از مقررات راهنمایی و رانندگی، قوانین مجازات دکه زنی یا کثیف‌کردن معابر عمومی- بالنسبه ناچیز است.
واژه‌ی سازمان شامل آنقدرها شرکت‌کننده، هدف و درجات مختلف اطاعت است که در نخستین برخورد در میمانی که چه برداشتی از موضوع می‌توانی داشته باشی. ولی حقیقت آن است که خودِ معنای سازمان قوانین فوق‌العاده جامع و ثابتی به دست می‌دهد. سازمان می‌تواند قدرت کیفردهنده در اختیار داشته باشد؛ در حالتی که قرابتی عادی با مالکیت دارد و به قدرت پاداش دهنده دسترسی دارد؛ و بیش از اندازه، خصوصاً در عصر حاضر دستش به قدرت شرطی می‌رسد. واقع هم این است که اکثر سازمانها برای اعمال قدرت دستکاری در عقیده و باور به وجود آمده‌اند.
سازمان به عنوان منبع قدرت، سه ویژگی دیگر هم دارد. ویژگی نخست توازن دوکفه‌ای (16) آن است: فقط در صورتی موفق به کسب اطاعت بیرونی می‌شود که اطاعت درونی را به دست آورده باشد. ثبات و اعتبار و قوت و استحکام بیرونی‌اش منوط به قوت و استحکام اطاعت درونی آن است.
بدیهی است که قدرت سازمان منوط به ارتباط آن با سایر منابع قدرت -نکته‌ای که بعداً به آن خواهیم پرداخت- و به دسترسی‌اش به ابزارهای اعمال قدرت هم هست. سازمان وقتی قدرتمند است که از هر سه ابزار اعمال قدرت -مجازات کیفری، پاداش تشویقی و شرطی کردن- به طرز مؤثری استفاده کند و ضعیف است اگر استفاده او از این سه ابزار آنقدرها مؤثر نباشد یا استفاده‌ای از آنها نکند.
و بالأخره، بین قدرت سازمان و تعدّد و تنوع هدفهایی که می‌خواهد تسلیمش باشند همبستگی وجود دارد. مشخصاً جز دولت، هرقدر هدفهایی که به خاطر آنها سازمان اعمال قدرت می‌کنند متنوعتر باشند، ضعف سازمان هم در به دست آوردن اطاعت افراد نسبت به هر یک از این هدفها بیشتر خواهد بود.

3

بارزترین و مهمترین خصیصه‌ی سازمان، توازن دوکفه‌ای آن است و شگفتا که اغلب هم همین خصیصه بیش از همه نادیده گرفته می‌شود. گفتیم که فرد تسلیم هدفهای مشترک سازمان می‌شود و از همین اعمال قدرت درونی است که قدرت سازمان برای تحمیل اراده‌اش به خارج پدید می‌آید. هریک از این دو کفه وابسته به دیگری است. خصیصه‌ی ثابت هر نوع اعمال قدرت سازمان‌یافته همین است.
اتحادیه کارگری مصداق بارز این مطلب است. اعضای این اتحادیه، هر میل و سلیقه فردی و طرح و برنامه شخصی که می‌خواهند داشته باشند، تن به هدفهای سازمان در مورد دستمزد، شرایط کار و دیگر مزایا می‌دهند. و اگر اعتصابی هم بشود، بی‌توجه به نیازها یا خواستهای خود، از خیر کار و دستمزد می‌گذرند. قدرت بیرونی اتحادیه -این قدرت که کارفرما یا احیاناً دولت را وادار به تسلیم کند- موکول به همین تسلیم درون سازمانی است. اگر همبستگی صنفی که مترادف با انضباط یا اطاعت درونی مؤثر است خیلی زیاد باشد در این صورت امکان اینکه خواستهایش را به کرسی بنشاند یا اعتصابش موفق باشد زیاد است. در این صورت، قدرت به طرز مؤثری اعمال شده است. اگر در اعتصاب، خائن، خبرچین، منافق یا مخالف و معاند زیاد باشد، شانس پیروزی کمتر است. قدرت بیرونی سازمان به این شکل از قدرت درونی‌اش مایه می‌گیرد. نسبتهای جانانه‌ای که به معاند و متمرّد می‌دهند حاکی از همین انضباط درونی اتحادیه است.
همین خصیصه‌ی اتحادیه در مورد همه‌ی سازمانها هم صادق است. ارتشی که انضباط پولادین دارد -ارتشی که فرمانبرداری درون سازمانی‌اش خیلی سفت و سخت است- قدرت بیرونی هم دارد و در مقابل دشمن هم درمی‌آید. ارتشی که این انضباط را ندارد قدرت بیرونی دارد ولی دشمن‌شکن نیست. در سده‌های هجدهم و نوزدهم، همزمان با پیشروی انگلستان از شمال و مغرب هند، از مدرس و کلکته، پیروزیهایی پیاپی نصیب ارتش کوچک انگلستان و ارتش هند به فرماندهی انگلستان می‌شد، آن هم در مقابل قوایی که از لحاظ افراد پیاده نظام و گاه از نظر توپخانه برتری زیادی داشت. ارتش انگلستان با اینکه عقب‌نشینی‌هایی هم کرد ولی شکست قطعی نداشت. قوای انگلیسی سازمان درونی نیرومندی داشت که قدرت بیرونی‌اش هم از همان مایه می‌گرفت. گردن نهادن هر سرباز به هدفهای ارتش تا به حدی بود که در صورت لزوم مرگ را با همه‌ی وجود می‌پذیرفت. سربازانی که شاهزادگان هندی مخالف انگلستان داشتند همچو اطاعتی از خود نشان نمی‌دادند و این طور بی‌گدار به آب نمی‌زدند. چون قدرت درونی با شدّت کمتری اعمال می‌شد قدرت بیرونی هم به همان نسبت کمتر بود.
نمونه و مثال زیاد است. کاری بودن شرکت سهامی بزرگ امروزی از نظر تولید و فروش محصول -که به عبارتی همان قدرت جلب اطاعت بیرونی است- رهین خوب بودن تشکیلات درونی شرکت یعنی وسعت و شدّت اطاعت کارکنان آن است. این شرط در مراتب پایین شرکت ضرورت مطلق ندارد زیرا اعمال قدرت به صورت پرداخت همان پاداش عادی، به قدر کفایت کارکنان را سربه راه می‌کند. (در واقع بد نیست اشاره‌ای هم به اهمیت بالابودن روحیه یعنی به اهمیت قدرت شرطی در نیروی کار بشود؛ در سالهای اخیر، مثلاً برای تبیین موفق بودن صنایع ژاپن روی این نکته خیلی تأکید شده است.) به مراتب بالای مدیریت که می‌رسیم، وضع به شکل محسوسی فرق می‌کند. در اینجا انقیاد کامل نسبت به مقاصد تشکیلات ضروری است. حاشا که حرفی بزنی یا کاری از تو سربزند که مغایر با هدفهای شرکت باشد. به ذهن هیچ مدیر ارشدی خطور نمی‌کند که بگوید سیگارهای ساخت کارخانه‌اش سرطان‌زاست، اتوموبیلهای ساخت کارخانه‌اش فاقد ایمنی است، یا محصولات دارویی‌اش از نظر طبّی مشکوک است. یا فلان ابتکار سیاسی موردنظر شرکتش -افزایش مهلت استهلاک یا کاهش رقابت خارجی- مخالف مصلحت عمومی است. قدرت بیرونی یک شرکت بزرگ متکی بر همین انضباط درونی است که دست کمی از همان ارتش انگلستان در هند ندارد. برای این سرسپردگی نازشست بزرگی هم می‌دهند ولی اگر بگوییم بالابودن حقوق عامل تعیین کننده است حرف درستی نزده‌ایم. قدر مسلّم این است که اعتقاد به هدفهای شرکت -که همان قدرت شرطی باشد- مهمتر است.
چون پای قدرت شرطی در میان است و دردسری هم ندارد، بسا که فرد متوجه اِعمال آن هم نشود. کمتر کسی نظیر مدیر امروزی هست که اینقدر به جان و دل و با تمام وجود تسلیم قدرت سازمان باشد و از تسلیم خود اینقدر بی‌خبر. این تسلیم چون عملی آگاهانه نیست، موهن و رنج‌آور هم نیست. این تسلیم، حکایت همان تسلیم سرباز تولستوی به مقررات هنگ است که بسا رهایی از شر این عذاب است که خودت فکر کنی و خودت تصمیم بگیری (17). پس تسلیم به اعتقاد و احتیاج شرکت هم ارزانی تو.

4

رابطه‌ی بین تجلیات درونی و بیرونی قدرت در سازمان را می‌توانیم در تشکیلات اداری، دولت، انجمنهای حرفه‌ای، ورزشهای سازمان‌یافته و جنایات سازماندهی شده بیابیم. هیچ چیز به اندازه‌ی اختلاف عقیده‌ی داخلی، قدرت بیرونی یک اداره‌ی دولتی -مثل پنتاگون یا وزارت خارجه‌ی امریکا- را تضعیف نمی‌کند. کشمکش مُدام برای از بین بردن این اختلاف عقیده از همین بابت است. هیچ چیز به قدر خرده‌گیری شدید یک پزشک از پزشک دیگر، حکیم جماعت را از چشم بیمار نمی‌اندازد. نظامنامه شغلی به همین علت آن را منع می‌کند. باز هم قواعد دیگری برای نحوه‌ی سلوک درون سازمانی هست که حامی اعمال قدرت برون‌سازمانی است. کار گروهی که همان اطاعت صد در صد شرطی از قدرت سازمان است، اساس پیروزی در ورزشهای سازمان‌یافته را تشکیل می‌دهد (18). جنایات سازمان یافته هم همین وضع را دارند. هیچ دارودسته جنایی تاب تحمّل همکاری خفیه یا علنی عضوی از افرادش را با پلیس ندارد. و بدیهی است که تخطی از انضباط درونی -که همان تن دادن به مقاصد سازمان باشد- مجازاتی سخت و معمولاً مرگبار دارد. اصولِ حاکم بر قدرت سازمان‌یافته را که شناختی، می‌بینی که عدول‌ناپذیر است.
و عین همین اصول هم حاکم بر اعمال قدرت سیاسی است. قدرت بیرونی یک حزب سیاسی آمریکا -یعنی توانایی آن حزب در تسلیم افراد غیرحزبی- ناچیز است چون انضباط یا اطاعت از حزب، درون سازمانی است. این اصل در مورد اعمال قدرت دولتها نیز عمومیت دارد. در سده‌ی گذشته و تا نیمه‌ی نخست سده‌ی حاضر، دولت پروس که بعدها به دولت آلمان تبدیل شد، قدرت بیرونی فوق‌العاده‌ای داشت. علت این بود که آرمان پروسیها، فرد را ملزم به اطاعت درونی همه جانبه از دولت، و از جمله، تشکیلات نظامی می‌‌کرد. قدرت بیرونی ایالات متحده‌ی امریکا در جنگ جهانی دوم -قدرت تحمیل خواستهایش بر متفقانش و بر آلمانیها و ژاپنیها- المثنای همین تبعیت درونی قوی از هدف ملّی بود. قدرت امریکا در برابر دشمنی بی‌نهایت ضعیف‌تر در ویتنام بمراتب کمتر بود چون در این درگیری -شاید هم خوشبختانه- اطاعت به صورتی که در جنگ قبل وجود داشت، در کار نبود. قدرت درونی نمی‌توانست در بافت قدرتی که به زعم عموم اعمال نامعقول و عبث قدرت بیرونی بود پر و بال بگیرد و برعکس.

5

همان‌طور که پاداش تشویقی همبستگی طبیعی با مالکیت به عنوان یک منبع قدرت دارد، شرطی‌کردن اجتماعی هم دارای همبستگی اساسی با سازمان است. این همبستگی آن قدر بدیهی گرفته می‌شود که ذکری از آن یا حتی تصدیق وجودش هم نمی‌شود. فرد یا گروهی که دنبال قدرت است، سازمان می‌دهد و بعد هم خودبه خود دست به ترغیب می‌زند. نخست جلسه‌ای تشکیل می‌دهد که هدف غیرعلنی آن تحکیم اعتقاد درون سازمانی یا ایجاد حداکثر وحدت از لحاظ قدرت درون سازمانی است. این مهم که انجام شد، یک برنامه‌ی تبلیغاتی یا آموزشی خارج از سازمان پیاده می‌شود.
توازن اعمال قدرت درونی و بیرونی سازمان، شامل ابزارهای قدرت هم می‌شود. اگر قدرت بیرونی اساساً متکی به شرطی کردن باشد، قدرت درونی هم همین وضع را خواهد داشت، و به عکس. در مورد قدرت کیفردهنده و قدرت پاداش دهنده هم وضع بدین قرار است؛ وقتی این دو را در خارج از سازمان اعمال کنی، در داخل هم اعمال کرده‌ای و باز هم برعکس.
در بررسی قدرت شرطی فرض مسلّم این است که اگر قرار باشد افراد یک گروه سیاسی، مذهبی یا غیر آن، مبلّغان خوبی برای مقاصد گروه در بیرون از محدوده‌ی گروه باشند باید سفت و سخت و به صورتی یکپارچه نسبت به همین مقاصد گروه معتقد شوند. باز به همین علت است که تاریخچه‌ی مظاهری از قدرت که بسیار سازمان‌یافته‌اند -نظیر تشکیلات کلیسا یا احزاب کمونیست یا حتّی هیئت حاکمه‌ی یک شهر- مشحون از تلاشهایی است که برای سرکوب منافق و رافضی می‌شود. ناراضی و مخالف غیرخودی را می‌شود به باد ناسزا گرفت ولی در اکثر موارد خشم و نفرتی که متوجه مخالف و ناراضی خودی و مراقبتی که به طرق مختلف صرف ترغیب او می‌شود، خیلی بیشتر است.
نتیجه آنکه سازمانهای قدرتمند حتماً باید افرادشان را از لحاظ درون سازمانی بدقّت شرطی کنند تا نفوذشان در بیرون از سازمان به حداکثر برسد. کسی را که تن به خدمت در ارتش داده یا بتازگی وارد سازمان جاسوسی آمریکا (سیا) شده است، بشدت و بدقت در جهت مقاصد سازمان مشق می‌دهند. اسم این کار را هم می‌گذارند ارشاد (19) و خود این اصطلاح مصداق بارز همان معتقد ساختن است. این اعتقاد که خوب جاگیر شد، آن وقت است که فرد را واجد شرایط تشخیص می‌دهند تا به دنبال هدفهای بیرون از سازمان برود. در پیش پا افتاده‌ترین صحبتها هم گفته می‌شود که کارمند یا نظامی لایق یا خوب کسی است که به کارش معتقد باشد - به سازمان یا به ساز و برگش اعتقاد داشته باشد. رفتار جانانه‌ای که با یک متخلف از مصالح سازمان می‌شود، مثلاً معامله‌ای که با یک سخن‌چین پنتاگون، با یک صاحب منصب بناحق خودرأی وزارت خارجه امریکا یا یک خائن به سیا می‌شود، گواه این مدعاست.
اگر همبستگی سازمان با مالکیت به صورتی عادی باشد، آن سازمان قدرت پاداش دهنده و گاه قدرت کیفردهنده هم در اختیار دارد. بنگاههای بازرگانی بزرگ، مقدار زیادی از قدرت برون‌سازمانی خود را از راههای تشویقی -با ارائه چیزهایی به مردم که ارزش صرف پول را داشته باشد- به دست می‌آورند. این پول هم به جای خود کارکنانشان را به تلاش وامی‌دارد و موجب می‌شود که قدرت پاداش دهنده این بنگاهها نسبت به کارکنان بیشتر شود. همین پول صرف آگهی برای کالاها و محصولات سازمان هم می‌شود و آنها را به فروش می‌رساند. به عبارت دیگر، سازمان از قدرت شرطی هم استفاده می‌کند؛ گذشته از بهای محصولات یا خدماتش -گذشته از فایده‌ای که برای خریدار دارد- اعتقاد به خوب بودن این محصولات یا خدمات را ترویج می‌کند؛ اگر تبلیغات‌چی یا فروشنده فلان محصول، خودش هم به آن محصول معتقد باشد که فبهاالمراد. دوباره حکایت همان توازن می‌شود، گیرم که کلیّت ندارد؛ معمولاً با نوعی شگفتی می‌گویند فلانی «تبلیغاتش باور خودش هم شده است.»
توازن، سرانجام شامل قدرت کیفردهنده هم می‌شود. قبلاً گفتیم که نیروی نظامی اراده خود را از راههای کیفری، با تهدید به مجازاتهایی خصوصاً کشنده و دردناک یا عین مجازات را در عمل، به دشمن تحمیل می‌کند. اطاعت درون سازمانی را هم با شرطی کردن -با ایجاد باور نسبت به هدفهای نیروهای مسلح و به مکلف بودن افراد نسبت به اطاعت مطلق از دستورها- برقرار می‌کند. و پرداخت مالی هم به این شرطی کردن افزوده می‌شود که همان قدرت پاداش دهنده است. ولی به موازات اِعمال قدرت کیفردهنده در بیرون از سازمان، انواع مجازاتهای کیفری توأم با زور در صورت تخلف از انجام وظیفه نیز در کار است. همه‌ی سازمانهای نظامی این ضرورت را قبول دارند. همه‌ی دادگاههای نظامی معادل آنها مجازاتهایی دارند سخت‌تر از مجازاتهایی که در محاکم معمولی مجاز است. لذا رغبت سرباز در جنگ نسبت به قبول خطر مجازات کیفری دشمن، با علم به اینکه در صورت قصور از این کار مجازاتی کم و بیش شدیدتر در انتظار خود او خواهد بود، دوچندان می‌شود.
توازن قدرت درونی و بیرونی سازمان در موارد دیگر هم دیده می‌شود. اتحادیه‌ای که روزگاری در صفوف منظم بر علیه فلان کارفرمای متمرّد متوسل به شدت عمل می‌شد، احتمالاً عین همین مجازات یا تهدید به چنین مجازاتی را در مورد آن دسته از افرادی که آنقدرها دل به کار نمی‌دادند یا از دستورها تمرّد می‌کردند اعمال می‌کرد. مافیا و دیگر سازمانهای جنایی با تهدید به قدرت کیفردهنده یا استفاده از آن در عمل، از قدرت بیرونی برخوردار می‌شوند. و در داخل تشکیلات خود هم از همین قدرت برای تضمین فرمانبرداری اعضای خود استفاده می‌کنند. در بررسی قدرت، کمتر با موارد مطلق سروکار پیدا می‌کنیم. ولی توازن بین وسایل درونی و بیرونی اعمال قدرت آنقدرها آشکار هست که بتوانیم انتظار داشته باشیم و حتّی مسلّم بگیریم.

سازمان- بخش دوم

1

نخستین شرطی که سازمان بتواند به طرز مؤثری دیگران را تسلیم هدفهای خود کند توازن دوکفه‌ای قدرت درونی و بیرونی آن است؛ در این قسمت به دو شرط دیگر می‌پردازیم. پیش از این هم گفتیم که این دو شرط، یکی میزان همبستگی سازمان با دو منبع دیگر قدرت و استفاده‌ای است که از ابزارهای سه‌گانه‌ی اعمال قدرت می‌کند، و دیگری تنوع یا تمرکز هدفهای سازمان.
سازمانی که مالکیت و شخصیت را در هیئت یک رهبر در اختیار دارد بدیهی است که از بابت این همبستگی قدرت هم پیدا می‌کند. و اگر دستی هم در عرصه‌ی کلّی قدرت کیفردهنده قدرت پاداش دهنده و قدرت شرطی داشته باشد که زورش بیشتر می‌شود. روشن‌ترین مثال چنین ترکیبی از منابع قدرت و ابزارهای اعمال قدرت، حکومت توتالیتر است. در این نوع حکومت همه‌ی ابزارها و منابع جمع می‌شوند تا هم قوام درونی حکومت حفظ شود و هم سلطه‌ی بیرونی آن بر خلق‌الناس و همتراز با قوام درونی آن برقرار باشد.
مثلاً در داخل دستگاه حکومت ناسیونال سوسیالیست آلمان، از نظر درون سازمانی شخصیت هیتلر، منابع مالی یا به عبارتی ملک و مال رایش سوم و تشکیلات اداری بسیار مقتدری که پشت اندر پشت به دولت پروس می‌رسید وجود داشت. به دنبال این منابع قدرت هم، مجازات کیفری مخالفان داخلی نظیر ارنست روهم (20) بود که در نخستین روزهای به قدرت رسیدن نازیها کنترل حزب به دست هیتلر را به خطر انداخت، و نیز مجازات افرادی که در شورش 20 ژوئیه 1944 افسران دست داشتند. قدرت پاداش دهنده نیز برای حفظ و دوام تشکیلات اداری اس اس و ورماخت در کار بود؛ در عین حال، شرطی کردن ضمنی که بازمانده سنّت خدمت نظام به دولت بود و شرطی کردن علنی تبلیغات هیتلر، گوبلس و حزب نیز وجود داشت. باری، قدرت درونی حکومت ناسیونال سوسیالیست از این قرار بود.
از بابت قدرت بیرونی، یعنی از لحاظ واداشتن کلّ مردم به تمکین از حکومت نیز ابزارهای قدرت همان بود. تنبیه سخت در اردوگاههای کار اجباری و قدرت پاداش دهنده به صورت واگذاری کارهای عمومی -نظیر ساختن بزرگراه- و بعدها قراردادهای وسیع دولت با زرّادخانه‌ها وجود داشت. و شرطی کردن ضمنی بر اثر عادت به اطاعت از دولت هم که به ضرب شرطی کردن صریح تبلیغات که سلطه‌ی مطلق یا نیمه مطلق بر افکار عمومی نیز در کنارش بود، یا در واقع قدرت شرطی نیز وجود داشت. مدتها این گرایش وجود داشته است که قدرتی چون قدرت آلمان نازی را منتسب به یک منبع یا یک ابزار اعمال قدرت واحد بدانند -در مورد آلمان نازی به شخصیت هیتلر، یا ترس از اس اس یا به اجبار خاص اردوگاهها یا به تبلیغات گوبلز. ولی خواهیم دید که بررسی کل این ساختار چندوجهی که قدرت بر آن استوار است چه اهمیتی دارد.
البته بد نیست این را هم بگوییم که واکنش دولتهای امریکا و انگلستان در مقابل هیتلر در جنگ جهانی دوم مستلزم استفاده از همان منابع قدرت و همان ابزارهای اعمال قدرتی بود که آلمانها به کار خود می‌زدند. افسانه‌ی وجود این دو نوع قدرت به کلّی خلاف حقیقت است؛ حقیقت این است که ترکیب این دو نوع قدرت و درجه‌ی قوت و ضعف این ترکیب فرق می‌کرد. اهمیت شخصیتهای خوب شناخته‌ شده‌ی روزولت و چرچیل به جای خود، منابع اقتصادی -مالکیت- که ملازم با نظامهای صنعتی بسیار پیشرفته، خصوصاً در ایالات متحده‌ی امریکا، بود حکم منبع حیاتی قدرت را داشت. در هر دو کشور متّفق نیز تشکیلات یکپارچه قدرت، وجود داشت. منابع قدرتشان که با منابع قدرت آلمانها مشابه بود، ابزارهای اعمال قدرتشان هم با آنها یکی می‌شد. معدود کسانی که طرف دشمن را می‌گرفتند مجازات کیفری می‌شدند. کار و شغل و سایر پاداشهای تشویقی هم که بود. زور شرطی کردن اجتماعی -مسلک وطن‌پرستی- هم که خیلی زیاد بود.
باز هم تکرار می‌کنم که فرق قضیه از بابت درجه‌ی قوت ابزارهای اعمال قدرت و در نحوه‌ی ترکیب آنها بود - هم در درون دستگاه حکومت و هم در بیرون آن. در امریکا و انگلستان، مجازات کیفری اهمیت چندانی برای جلب تمکین نداشت و شرطی کردن صریح یا تبلیغات هم همین وضع را داشت گو اینکه به کلّی هم از آن غافل نبودند. البته قدرت پاداش دهنده نیز اهمیت داشت ولی ابزار نیرومندتر از آن شرطی کردن ضمنی، یعنی ایجاد تمایل به آرمان ملّی و پذیرفتن آن به صورتی کم و بیش خودبه‌خودی بود. نظر رایج و خودستایانه درباره این وضع، حقیقتی مسلّم را نشان می‌داد: قوای آزادی در واقع زورمندتر از قوای دیکتاتوری بود. به عبارت دیگر، شرطی کردن ضمنی و تالی خودبه‌خودی‌اش که تن دادن به آرمان عمومی بود تأثیر بیشتری داشت تا شرطی کردن صریح از راه تبلیغات علنی یا تهدید به مجازات کیفری که نازیها اینقدر سفت و سخت به آن چسبیده بودند.
چون حکومت هم دست در دست مالکیت دارد و هم با شخصیت همدست است و هم دسترسی به ابزارهای اعمال قدرت دارد، لذا سازمانی بسیار مقتدر و قدرتش استثنایی است. به همین دلیل هم قدرت حکومت ناگزیر هیبت‌انگیز و غالباً هولناک به نظر می‌رسد و همه‌ی جوامع هم متفق‌القولند که برای این اعمال قدرت باید حدّ و حصری وجود داشته باشد. خصوصاً معتقدند که برای استفاده حکومت از قدرت کیفردهنده، باید حدّ و حدودی تعیین شود. ولی نسبت به استفاده‌ی ناروا از شرطی کردن صریح در لباس تبلیغات هم بشدت مخالفت هست که علناً ابراز می‌شود. شرطی کردن ضمنی، به منزله قدرت عمومی، نیز از تیغ انتقاد مصون نیست؛ چنانکه پیشتر گفتیم، سیاستمداری که زیادی تظاهر به وطن‌پرستی یا دیگر معتقدات شرطی کند به عنوان عوامفریب از چشم مردم می‌افتد.

2

در مورد همه‌ی سازمانهای دیگر هم وضع به همین قرار است که در مورد حکومت. قدرت تسلیم‌طلبی سازمان موکول به دیگر منابع قدرت -شخصیت و مالکیت- است که با آنها همبستگی دارد و به ابزارهای قدرت -شرطی کردن ضمنی و صریح، قدرت پاداش دهنده و قدرت کیفردهنده- که به کار می‌گیرد. مع ذلک، عامل سوّم و آخری هم هست که بر قدرت سازمان مؤثر است و در اینجا بروز می‌کند: تعدّد و تنوع هدفهای سازمان. اگر هدفهای سازمان متعدد و متنوع باشند، هم منابع قدرت و هم ابزارهای اعمال قدرت باید بیشتر از موقعی باشند که هدفها معدود و خاصترند تا فلان تأثیر حاصل شود. قبلاً گفتیم که یک حزب سیاسی امریکا سازمانی است کم قدرت. علت این کم قدرت بودن فقط این نیست که منابع قدرتش یا ابزارهای اعمال قدرتش محدودند. قدرت ندارد یعنی توانایی جلب تسلیم ندارد، چون هدفهایی که تعقیب می‌کند زیادند. برای آنکه قدرت برون حزبی داشته باشد لازم است درباره‌ی مسائل سیاست اقتصادی، سیاست خارجی، سیاست نظامی، حقوق مدنی، سیاست رفاه، بهداشت، آموزش و پرورش، امور اجتماعی و بسیاری از مسائل دیگر وفاقی درون سازمانی داشته باشد. چون چنین اتفاق نظری محال است لذا جلوه و تأثیر قابلی هم در بیرون ندارد.
نقطه مقابل احزاب سیاسی ضعیف امروز، گروههای قرار دارند که در موضوع واحدی ذی‌نفع‌اند نظیر سازمانهای مخالف (یا موافق) سقط جنین، حقوق زنان، منع استفاده از سلاح گرم، رفع تبعیض نژادی با استفاده از سرویس مدارس، و گروههایی که موافق (یا درصدد منع) انجام اعمال عبادی در مدارس‌اند. این گروهها کاری‌اند چون اعضایشان می‌توانند بر سر موضوع واحدی متحد شوند و نه بر سر چندین مسئله. بنابراین اطاعت درون گروهی این افراد به قوّت در خدمت قدرت برون‌گروهی آنهاست (21).
مقصود ما از این مطالب ابداً این نیست که گفته باشیم سیاست تک موضوعی، قدرتی یگانه دارد - نظر غلطی که در روزگار ما خیلی هم رایج است. در مورد موضوعی چون سقط جنین، ضرورت انجام اعمال عبادی در مدارس عمومی، یا مطلوبیت استفاده از سلاح گرم، می‌شود هیئتی متشکل از مشتی طرفدار سفت و سخت تشکیل داد و از آنجا دست به اقدام بیرونی زد. ولی این مسائل در قیاس با محدوده‌ی وسیع مسائل عمومی باز هم ناچیزند. در نتیجه حیطه‌ی عمل این هیئت جمعی را از حدّی بیشتر نمی‌شود بسط داد و لذا تأثیر قدرت آن در بیرون نیز حد و حدودی خواهد داشت. محدودیت موضوع نیز موجب پیدایش و کاری شدن اعتقاد شرطیِ مخالف می‎‌شود.

3

وقتی از سازمان به عنوان منبع قدرت صحبت می‌کنیم باید مراقب یک مطلب باشیم و آن توهّم قدرت (22) است که مطلبی است بسیار مهم.
دیدیم که همبستگی اصلی سازمان با قدرت شرطی یعنی با ابزاری برای اعمال قدرت است که خصلتی بسیار ذهنی دارد. کسی که بر اثر اعتقاد شرطی تسلیم می‌شود به تسلیم خود واقف نیست؛ این تسلیم او چون از اعتقاد مایه می‌گیرد لذا بقاعده و درست می‌نماید. و این تسلیم در نظر کسی هم که قدرت شرطی را اعمال می‌کند نُمود عینی ندارد. ممکن است افرادی با ترغیب تسلیم شده باشند و آن وقت بگویم که بر اثر باوراندن تسلیم شده‌اند. یا ممکن است عمل ترغیب یا نتیجه‌ی آن عمل مشتبه شود. در نتیجه ممکن است مردم تصور کنند که قدرت شرطی اعمال می‌کنند حال آنکه حقیقت چیز دیگری باشد. بعضی دیگر ممکن است خیال کنند که وجود دارد در صورتی که وجود خارجی نداشته باشد. این توهّمی است که در روزگار ما بی‌اندازه رایج است. نویسنده‌ای با فلان اقدام موافق نیست و کتابی در تأیید هدفهای موردنظر خود می‌نویسد: چه بسا که کتابش خواننده‌ی چندانی هم نداشته باشد، مع‌الوصف باورش شود که اعمال قدرت کرده است. همین‌طور است سیاستمداری که نطقی ایراد می‌کند و روزنامه‌نگاری که سرمقاله می‌نگارد یا نویسنده‌ی ستون ثابت یا خبرنگار حوادث. بی‌خبر از اینکه تسلیم شدن مردم به حساب دیگری بوده است. خودبینی به شکلی مفید و مؤثر این برداشت را تقویت می‌کند. بخش عمده‌ی چیزی که اسمش قدرت سیاسی است عملاً همان توهّم قدرت است. قدرت مطبوعات هم همین حکایت را دارد که موضوع مبحث بعدی ماست.
بین شخصیت و توهم قدرت همبستگی قطعی وجود دارد. افراد آدمی خصوصاً این آمادگی را دارند که معتقد شوند که می‌توانند معتقد کنند. شاید شخصیت مصنوعی که قبلاً ذکر خیرش رفت، خصوصاً این طور باشد ولی منبع اصلی قدرت که سازمان شد، چشم‌انداز توهم قدرت هم بسیار گسترده می‌شود. کسی که در پی اعمال قدرت است ممکن است با ترتیب دادن جلسات، با تشکیل کمیته، سازمان، حضور در اجتماعات بعدی و خواندن مصاحبه‌های مطبوعاتی و بیانیه‌هایی که صادر می‌کند به خیال خودش اعمال قدرت کرده باشد. میل به اعمال قدرت یا گرایش به تسلیم‌طلبی، بسته به شکل این میل ارضا می‌شود نه به نتیجه آن. در چنین مواردی، سازمان که منبع قدرت است جانشین نفس اعمال قدرت می‌شود.
برای شناخت قدرت شرطی و سازمان که منبع آن است لازم است فرق بین واقعیت قدرت و توهّم قدرت را خوب در نظر داشته باشیم. بعداً که به بررسی واقعیت قدرت نظامی در برابر گروههای طرفدار صلح، قدرت شرکتهای بزرگ در مقابل اتحادیه‌های مصرف کننده، و سازمانهای مدنی که به طرق مختلف به فکر اصلاحات عمومی هستند، می‌پردازیم همین وجه فارق مهمترین وجه ممیّزه خواهد بود.

4

قدرت، بویژه زمانی که منبع آن سازمان باشد چیزی ساده و سرراست نیست. دیدیم که در گفت و گوی معمولی از یک سازمان قوی یا مقتدر چه نکته‌ها که ناگفته می‌ماند. هنوز همه‌ی حد و حدود قدرت سازمان یافته معلوم نیست. زیرا همین که افراد یا سازمانها درصدد بسط قدرت خود -جلب تسلیم دیگران نسبت به خواست فردی یا جمعی خود- برمی‌آیند، آن دیگران هم به فکر مقاومت در برابر این تسلیم شدن می‌افتند. و همان‌طور که شخصیت، مالکیت و سازمان و ابزارهای اعمال قدرت همبسته با آن برای بسط قدرت به کار گرفته می‌شوند، همان طور هم برای مقاومت در برابر تسلیم به کار می‌آیند. همین مقاومت است که مهمترین محدودیت را برای اعمال قدرت به وجود می‌آورد و نه محدودبودن منابع قدرت یا ابزارهای اعمال قدرت در خودِ سازمان.

پی‌نوشت‌ها:

1. The Moon and sixpence.
2. برای نمونه رجوع کنید به نظر ماکس وبر و مفهوم رهبری فرهمند (charismatic leadership) از نظر او، در اثر زیر:
Reinhard Bendix, Max weber: An Intellectual portrait (Garden city, N. Y: Doubleday, 1960), pp. 301 et seq.
3. گرچه شناخت بیشتر شخصیت مصنوعی، شناخت ما از منابع قدرت را بسیار زیاد می‌کند ولی این شناخت در حال حاضر چندان هم کم نیست. اشاراتی که خصوصاً به شخصیت مصنوعی یا شخصیت پلاستیکی که همین مضمون را می‌رساند می‌شود ناشناخته نیست. این گفته‌ی رایج که رأس فلان شرکت بزرگ یا فلان سازمان دولتی «مردی براستی تشکیلاتی» است، تصدیق این مطلب است که شخصیت فرد مشتق از گروهی است که فرد متعلق به آن است.
4. histrionic effect.
5. congregation.
6. The Little Drummer Girl.
7. karl Marx and Friedrich Engles, The communist Manifesto.
8. power without property، با عنوان فرعی در کتاب:
A New Department in American political Economy (New York: Harcourt, Brace, 1959).
9. Abscam.
10. Thorstein veblen.
11. راکفلر بزرگ هم سرانجام تسلیم همین ضرورت شد و آیوی لی (Ivy Lee) را که علمدار تبلیغات عمومی بود استخدام کرد تا شرطی کردن اجتماعی صریح را منضم به باوراندنی کند که خود به خود ملازم با مالکیتش بود.
12. company Town: شهری است که به طور کلی یا عمده در تصرف یک شرکت صنعتی یا واحدهای تولیدی مشابه آن باشد و اهالی آن نیز اکثراً کارگران شرکت هستند. -م.
13. در سال 1917، ولادیمیر ایلیچ لنین زمام قدرت را که پیش از او در دست تزار بود به دست گرفت. اصل اظهارات وی درباره‌ی قدرت، سرکوب مالکیت خصوصی به عنوان یک منبع قدرت بود. تا هفت سال بعد که مرگش فرا رسید به وجود یک منبع قدرت و رشد فزاینده‌ی آن یعنی تشکیلات اداری غول آسایی که دولت سوسیالیستی ایجاب می‌کرد پی برده و سخت بر آن تأکید می‌کرد. مالکیت خصوصی به عنوان یک منبع قدرت، موجب پیدایش سازمان به عنوان یک منبع دیگر قدرت شده بود.
14. Adolf A Berle, Jr., power (New York: Harcourt, Brace and World, 1969), P. 63.
15. « بعضی معتقدند که ثروت یا مالکیت منبع اصلی قدرت است. ولی مالکیت خود شکلی از اقتدار است که حکومت حاصل می کند.»
Charles E. Lindblom, Politics and Markets: The World s Political- Economic Systems )New York: Basic books, 1977(, P. 26.
16. bimodal symmetry.
17. هرچند برای کسانی که درگیر قضیه‌اند چندان هم خالی از درگیری نیست. در این باره رجوع کنید به فصلی از بررسی کلاسیک ویلیام وایت با این مشخصات:
william H. whyte, Jr., The organization Man (New York: simon and schuster, 1956), pp. 150-156.
که این معنا را بخوبی روشن می‌کند. وایت نقل قولی از مدیری می‌کند به این عبارت: «اخیراً آگهی دعوت به همکاری کرده بودیم از مهندسانی که «ضوابط ما را قبول داشته باشند». دیگری پرسید: «منظورت چیست». مدیر در پاسخش می‌گوید که خواست واقعی سازمانش از یک مهندس چیست. مدیر دیگری، واقعیت را می‌گوید. یک مدیر دیگر حق مطلب را... این طور ادا می‌کند... «هر قدر در سلسله مراتب سازمانی بالاتر می‌روی، کمتر می‌توانی رک و راست باشی.» (ص 155 کتاب وایت).
18. تیمهای ورزشی نظیر تیم فوتبال حرفه‌ای امریکایی، مثال جالب و گویای منابع و ابزارهای قدرت‌اند. در صحبتهایی که راجع به ورزش می‌شود، تلویحاً می‌گویند که از همه‌ی منابع و ابزارهای قدرت استفاده می‌شود و معتقدند که موفقیت یک تیم در گرو استفاده مؤثر از اینهاست. منابع قدرت عبارت‌اند از شخصیت (شخصیت مربی، تماشاگر بیشتر یا بازیگران سرنوشت‌ساز)؛ مالکیت (برای حمایت از یک تیم دسته اول لیگ، منابع یک روستا هم به تنهایی کافی نیست)؛ و مهمتر از همه سازمان بسیار دقیقی متشکل از بازیگران و مربیان. ابزارهای قدرت عبارت‌اند از تهدید به سرزنش از طرف سایر بازیگران، مربی تیم و مردم؛ پاداش یا قدرت پاداش دهنده که هیچ بازیگری آن را دست کم نمی‌گیرد؛ و فوق همه‌ی اینها تمرینات کامل افراد تیم یا شرطی شدن این افراد که به صورت اراده‌ی تیم برای پیروزی تجلی می‌کند. تیمی که ترکیب این عناصر قدرت در آن مستحکمتر از همه باشد خواهد برد یعنی موجب تسلیم حریف خواهد شد. در زندگی واقعی هم وضع به همان قراری است که در عالم ورزش.
19. indoctorination.
20. Ernst Roehm.
21. افرادی که موضوع سیاسی واحدی را تعقیب می‌کنند، سازمانی نیرومند در اختیار دارند که منبع اصلی قدرتشان است. و سازمان نیز با مالکیت، و اغلب هم با شخصیتی ممتاز، وابسته است. فیلیس شلفلی (phyllis schlafly)، عالیجنابان جری فالول و اورال رابرتز و امثالهم مثال بارز نقش شخصیت‌اند؛ عایداتشان هم گویای اهمیت نقش مالکیت است.
22. illusion of power.

منبع مقاله :
گالبرایت، جان کنت؛ (1390)، آناتومی قدرت، ترجمه‌ی محبوبه مهاجر، تهران: سروش (انتشارات صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران)، چاپ چهارم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط