مؤلف: محمدرضا افضلی
گفت موسی را به وحی دل خدا *** کای گزیده دوست میدارم تو را
گفت چه خصلت بودای ذوالکرم *** موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیش والده *** وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیّار هست *** هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیای بر وی زند *** هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او *** اوست جمله شر او و خیر او
خاطر تو هم ز ما در خیر و شر *** التفاتش نیست جاهای دگر
غیر من پیشت چون سنگ است و کلوخ *** گر صبی و گر جوان و گر شیوخ
هم چنان که ایاک نعبد در حنین *** در بلا از غیر تو لانستعین
هست این ایاک نعبد حصر را *** در لغت و آن از پی نفی ریا
هست ایاک نستعین هم بهر حصر *** حصر کرده استعانت را و قصر
که عبادت مر تو را آریم و بس *** طمع یاری هم ز تو داریم و بس
انسانهای عاشقِ خدا کسانی هستند که هنگام نزول بلا نیز به سوی حق میروند و بر قهر او هم چون لطفش مینگرند. چنین کسانی محبوب و مقبول درگاه احدیّتند؛ چنان که حضرت موسی به واسطهی داشتن چنین خصلتی، محبوب حضرت حق شد. خداوند از طریق وحیِ قلبی به موسی فرمود: ای انسان برگزیده! تو را دوست میدارم. موسی عرض کرد: ای صاحب کرم! چه خصلتی باعث شد که مرا دوست بداری؟ پروردگار فرمود: با همان صمیمیتی که عبادت میکنی، از حق یاری میطلبی (عبادت عاشقانه و توکل خالصانه) و از دیگری انتظار نداری. در سه بیت بعد مولانا تفسیری بر (إِیِّاكَ نَعْبُدُ وَإِیَّاكَ نَسْتَعِینُ) میآورد و میگوید: هنگام راز و نیاز میگویی: تنها تو را میپرستم و به هنگام هجوم بلا از غیر تو یاری نمیخواهم، زیرا اگر جز این باشد ریا کردهایم. «قصر» در این جا به معنای حصر است؛ یعنی تنها تو را میپرستیم و تنها از تو چشمِ یاری داریم.
پادشاهی بر ندیمی خشم کرد *** خواست تا از وی برآرد دود و گرد
کرد شه شمشیر بیرون از غلاف *** تا زند بر وی جزای آن خلاف
هیچ کس را زهره نه تا دم زند *** یا شفیعی بر شفاعت بر تند
جز عمادالملک نامی در خواص *** در شفاعت مصطفیوارانه خاص
برجهید و زود در سجده فتاد *** در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد
گفت اگر دیوست من بخشیدمش *** ور بلیسی کرد من پوشیدمش
چون که آمد پای تو اندر میان *** راضیام گر کرد مجرم صد زیان
صد هزاران خشم را توانم شکست *** که تو را آن فضل و آن مقدار هست
لابهات را هیچ نتوانم شکست *** زآنکه لابهی تو یقین لابهی من است
گر زمین و آسمان بر هم زدی *** ز انتقام این مرد بیرون نامدی
ور شدی ذره به ذره لابهگر *** او نبردی این زمان از تیغ سر
بر تو میننهیم منتای کریم *** لیک شرح عزت توستای ندیم
مولانا به مناسبت بیان پرستش خالص و بیشائبهی حضرت حق و ذکر توحید ذوالجلالی، حکایتی را نقل میکند تا بگوید بندهی عاشق و خالص، تنها رضای او را میجوید و فقط مشیت او را میطلبد. حکایت این است: پادشاهی بر ندیمی خشم گرفت و خواست با شمشیر سرش را از تنش جدا کند. از درباریان کسی جرأت شفاعت کردن را نداشت، به جز یکی از خواص شاه به نام عمادالملک که در شفاعت و پا در میانی مانند محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) شاخص و ممتاز بود. آمد و شفاعت نمود و پادشاه به احترام او ندیم را عفو نمود. اما ندیم از عمادالملک آزرده خاطر گشت. به او گفتند: چرا با شخصی خیرخواه جفا میکنی؟ ندیم گفت: من در آن لحظه که شاه بر من خشم گرفت، از دل و جان میخواستم که به دست شاه، فانی شوم و دوست داشتم آن چه میخواهد با من بکند، اما او مانع این جانبازی شد و مرا از نیل بدین افتخار محروم کرد. «مصطفیوارانه» اشاره به روایتی است که در تفاسیر قرآن آمده و خلاصه آن این است: در قیامت مؤمنان برای رفتن به بهشت از پیامبران شفاعت میخواهند و هر پیامبری، دیگری را مقدّم بر خود میشمارد تا سرانجام همه، مصطفی را برای شفاعت مقدم میدانند.
شاه گفت: به حرمت توای عمادالمُلک! این مجرم اگر دیو هم باشد و هر کار شیطانی هم که از او سر زده باشد، از او چشمپوشی کردم. تو به قدری صاحب فضیلت و کمالی که من میتوانم به خاطر آن صدها هزار خشم و غضب را بشکنم و فرو نشانم. اما نمیتوانم درخواست و تضرّع تو را نادیده انگارم، زیرا درخواست و تضرع تو در خواست و تضرّع من است.
این نکردی تو که من کردم یقین ***ای صفاتت در صفات ما دفین
تو درین مستعملی نی عاملی *** زآنکه محمول منی نی حاملی
ما رمیتُ اِذ رمیت گشتهای *** خویشتن در موج چون کف هشتهای
لا شدی پهلوی الا خانهگیر *** این عجب که هم اسیری هم امیر
آنچه دادی تو ندای شاه داد *** اوست بس الله اعلم بالرشاد
ای بندهی مقربی که صفات و آثارت در صفات و آثار ما محو و پوشیده شده است، این شفاعت را تو نکردی، بلکه یقیناً ما کردیم. تو در این خصوص، عامل نیستی بلکه به کار گرفته شدهای؛ یعنی منفعل و مقهوری، نه فعال و قاهر. مرد حق ابزاری است که حق او را حرکت میدهد و محمول اراده حق است. تو مصداق حقیقی آیه: (وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ) شدهای و خود را مانند کف به امواج خروشان سپردهای. چون «لا» شدهای در جنب «الا» مقیم شو. «لا» بندهای است که در حق فنا شده و به هستی حق پیوسته، مانند کلمه «الا» که در کنار «الله» میآید (لاالهالاالله). منظور این است که سرانجام فنای در حق، بقای به حق است. تعجب از این است که تو هم اسیری و هم امیر، چنین بندهای اسیر مشیّت حق و به ارادهی حق، امیر بر جریان هستی است.
و آن ندیم رسته از زخم و بلا *** زین شفیع آزرد و برگشت از ولا
دوستی ببرید زآن مخلص تمام *** رو به حایط کرد تا نارد سلام
زین شفیع خویشتن بیگانه شد *** زین تعجب خلق در افسانه شد
که نه مجنون است یاری چون برید *** از کسی که جان او را وا خرید
وا خریدش آن دم از گردن زدن *** خاک نعل پاش بایستی شدن
بازگونه رفت و بیزاری گرفت *** با چنین دلدار کینداری گرفت
پس ملامت کرد او را مصلحی *** کین جفا چون میکنی با ناصحی
جان تو بخرید آن دلدار خاص *** آن دم از گردن زدن کردت خلاص
گر بدی کردی نبایستی رمید *** خاصه نیکی کرد آن یار حمید
گفت بهر شاه مبذول است جان *** او چرا آید شفیع اندر میان
لی مع الله وقت بود آن دم مرا *** لا یسع فیه نبیّ مجتبی
من نخواهم رحمتی جز رحم شاه *** من نخواهم غیر آن شه را پناه
غیر شه را بهر آن لا کردهام *** که به سوی شه تولّی کردهام
گر ببرد او به قهر خود سرم *** شاه بخشد شصت جان دیگرم
در این ابیات ندیم مغضوب، پس از آن که به شفاعت عمادالملک بخشودگی یافته، دلیل رنجش خود را از این شفاعت بیان میکند. اما همان طور که اشاره کردم، سخن او بیان حال بندهای است که رضای حق را، اگرچه مرگ باشد، بیشتر میپسندد و میگوید: در رابطه من با خداوندگارم جای کسی دیگر نیست. البته این معنا با استفاده از این حدیث نبوی بیان میشود: «لی مع الله وقتٌ لا یسعنی فیه ملکٌ مقرب و لا نبی مرسل؛ مرا با پروردگارم حالی است که در آن هیچ فرشته مقرب و هیچ پیامبر مرسلی جای ندارد.» من هیچ رحمتی غیر از بلا و ضربه شاه نمیخواهم و هیچ پناهی جز شاه نمیطلبم. حالِ عارف نیز چنین است و بر قهر الهی همان اندازه عاشق است که بر لطف او: «زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت». دوستی خدا همه علایق و گرایشها را تحتالشعاع خود قرار میدهد. اگر شاه، سرم را از روی خشم قطع کند همو شصت جان دیگر به من میبخشد. مضمون کلام برگرفته است از این حدیث شریف: «من طلبنی وجدنی و من وجدنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیَّ دیته؛ هر که مرا جوید، مرا خواهد یافت و هر که مرا یافت عاشقم خواهد شد شود و هر که عاشقم شود، عاشقش شوم و هر که عاشقش شوم او را خواهم کشت و هر که او را بکشم دیهاش بر من است.»
کار من سربازی و بیخویشی است *** کار شاهنشاه من سربخشی است
فخر آن سر که کف شاهش برد *** ننگ آن سر کو به غیری سر برد
شب که شاه از قهر در قیرش کشید *** ننگ دارد از هزاران روز عید
خود طواف آن که او شهبین بود *** فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
زآن نیامد یک عبارت در جهان *** که نهان است و نهان است و نهان
زآنکه این اسما و الفاظ حمید *** از گلابهی آدمی آمد پدید
علم الاسما بد آدم را امام *** لیک نه اندر لباس عین و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه *** گشت آن اسمای جانی رو سیاه
که نقاب حرف و دم در خود کشید *** تا شود بر آب و گل معنا پدید
کار من این است که در راه شاه سر فدا کنم و بیخویش و فانی شوم، اما کار شاه شاهان عطا کردن جان و سر است. افتخار و مباهات بر آن سری باد که به دست شاه بریده شود و ننگ بر آن سری باد که به غیر او پناه جوید و تسلیم شود؛ یعنی خدا را فراموش کند و به ماسوی الله دل بسپارد. برای مثال، حضرت شاهِ وجود که از روی قهر، شب را هم چون قیر سیاه کرده، همین شب سیاه ننگ دارد که خود را با هزاران روز عید مبادله کند. واقعیت این است که هر کس به وصال حق رسیده و به مشاهده جمال الهی نایل آمده، حالش در فراسوی قهر و لطف و یا کفر و دین است، زیرا وجودی جدا از حق ندارد تا مورد لطف و قهر باشد:
کفر و ایمان نیست آن جایی که اوست *** زآنکه او مغز است وین دو رنگ و پوست
باز واقعیت این است که مرتبهی عارفِ مستغرق که به تماشای شاه حقیقت مشغول است، هیچگونه گزارش و شرحی در این جهانِ گفته نیامده است، زیرا حقیقت حال او نهان اندر نهان اندر نهان است. با هیچ بیانی نمیتوان حال عارفانِ عاشق و بیخویش را بیان کرد، چون این حال، پوشیده است و در الفاظ نمیگنجد. این اسمها و کلماتِ ستوده و خوشآیند، از کالبد بنیآدم پدید آمده است، الفاظی نظیر قهر و لطف و کفر و ایمان، توسط انسان وضع شده و لذا نمیتواند حقیقت را «کما هو حقه» بیان کند.
«گلابه» یعنی وجود مادی، آب و گل. لفظ هم یک وجود مادی است و قادر به بیان ماورای جهان مادی نیست. این که خداوند، جمیع نامها را به آدم آموخت، این امر در قالب الفاظ (عین لام، میم) انجام نشد؛ بلکه تعلیم الهی به انبیا و اولیا از راه باطن است. مضمون کلام اشاره دارد به آیه 31 سوره بقره: (وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّهَا)؛ همهی نامها و مفاهیم را به آدم آموخت. مولانا میگوید: در آمدن آن علم در قالبهای مادی و این جهانی، روشنی را از آن گرفت، زیرا سخن و نفَس، حرف و دم، مانند نقاب روی آن را پوشاند، تا بتواند آن را برای وجودهای این جهانی بازگوید. «منطق» یعنی زبان و بیان و نطق، که از جهاتی روشن کننده است، اما چون قادر به بیان معانی غیبی و الهی نیست، برای آن معانی پرده و حجاب میشود. گرچه نطق و کلام از یک نظر کاشف اسرار نهان الهی است، اما از ده نظر دیگر، پوشاننده آن است.
من خلیل وقتم و او جبرئیل *** من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد *** که بپرسید از خیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم *** ورنه بگریزم سبکباری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان *** واسطه زحمت بود بعد العیان
بهر این دنیاست مرسل رابطه *** مؤمنان را زآنکه هست او واسطه هر دل ار سامع بدی وحی نهان *** حرف و صوتی کی بدی اندر جهان
گرچه او محو حق است و بیسراست *** لیک کار من از آن نازکتر است
کردهی او کردهی شاه است لیک *** پیش ضعفم بد نماینده است نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام *** قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید *** عامه را تا فرق را توانند دید
دیدیم که ندیمِ مغضوب و یا عارفِ عاشق، کیفر شاه را بر شفاعت عمادالملک ترجیح داد. این بیان حال بندهای بود که خود را به حق میسپارد و هیچ واسطهای را در میان نمیخواهد. نمونهی اعلای اینگونه بندگان، ابراهیم خلیل است که در راه حق در آتش میرود. مطابق این روایت، وقتی جبرئیل از او پرسید: حاجتی داری؟ جواب داد: به تو، نه! عارفِ عاشق هم میگوید: همان طور که خلیل به جبرئیل نیازی نداشت، من هم به شفاعت کسی نیاز ندارم، حتی اگر آتشِ شاه مرا بسوزاند، چرا عمادالملک مانند جبرئیل از من نپرسید که حاجتی دارم یا نه؟ حضرت ابراهیم به جبرئیل گفت: نه، من نیازی به تو ندارم و از این وساطت کنار برو، زیرا تمسک به واسطه و دلیل پس از مشاهدهی حقیقت اسباب زحمت میشود: «طلب الدلیل بعد وصول الی المدلول قبیح». رسول الهی در این دنیا میان خدا و خلق رابطه برقرار میکند، زیرا او واسطه میان خدا و مؤمنان است. در مشرب عرفا انبیا واسطهی افاضات وحیانی خداوند هستند، «چون خدا اندر نیاید در عیان، نایب حقاند این پیغمبران». مولانا میگوید: اگر قرار بود که هر دلی، وحی نهانی را بشنود، پس کی در دنیا حرف و صوتی پدید میآمد. چون هر قلبی شایستگی دریافت وحی را ندارد، انبیا وحی الهی را دریافت میکنند و آن را در قالب الفاظ و حروفی که از جانب خدا تعیین شده به مردم میرسانند. ندیم عارف میگوید: هر چند آن شفیع، محو و فانی حضرت حق است، اما کار من از او دقیقتر است، زیرا در نظر من، قهر و لطف الهی و همه اوصاف او یکسان است. درست است که واسطهها نیز محو در حقند و همه اعمالشان عیناً اعمال شاه است، اما از نظر من که توان تحمل واسطه را ندارم، باز هم کار شفیع، بد نماینده است. «نازنینان کرام» عزیزان حق و مردان واصلاند که نمیتوانند میان خود و حق واسطهای ببینند. لذا مهربانی شفیع و واسطه برای آنها «قهر» و آزار است. عوام الناس باید رنج و بلای بسیار تحمل کنند تا بتوانند این سخن را هضم نمایند و میان لطف و قهر تمایز قائل شوند.
کین حروف واسطهای یار غار *** پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف *** تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند *** باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا *** سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایان بینتر او مسعودتر *** جدتر او کارد که افزون دید بر
زآنکه داند کاین جهان کاشتن *** هست بهر محشر و برداشتن
ای دوست صمیمی و خالص، این حروف و کلمات که واسطهی بیان اسرار حقیقتاند، در نظر کسی که به کوی حقیقت واصل شده، خار است و خار است و خار. بیانی که مذهب تقلیدی و تحقیقی، قیل و قال و لقلقه لسان و ظاهر بینان را قانع میکند، اما ژرفکاوان را به مقام اطمینان نمیرساند، بلکه موجب انکدار قلبی و دغدغهی روحی آنان میشود. پس سالک باید رنج و بلای بسیار بکشد و درک و شعور به دست آورد تا روح لطف او از کمند حروف برهد. سالکِ معرفت باید باطن خود را با طاعت و ریاضت از شوائب نفسانی پاک کند تا حقیقت را بدون لفظ و کلام دریابد و قلبش، تجلیگاه اسرار الهی گردد. وقتی که اسرار و حقایق ربانی در قالب الفاظ درآمد و توسط انبیا به گوش مردم رسید، بعضی راه کفر پیش گرفتند و بر تیرگی روحیشان افزوده شد و بعضی به راه هدایت آمدند: (إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً). هر کس عاقبتاندیشتر باشد، قطعاً نیکبختتر است. هر کسی با سعی بیشتر بذر بکارد، محصول آن را بیشتر میبیند، زیرا چنین کسی میداند که کاشتن در این جهان، برداشت محصول در رستاخیز است: «الدنیا مزرعة الاخرة».
هیچ عقدی بهر عین خود نبود *** بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری *** منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد *** یا فزونی جستن و اظهار خود
وآن فزونی هم پی طمع دگر *** بیمعانی چاشنی ندهد صور
زآن همی پرسی چرا این میکنی *** که صور زیت است و معنا روشنی
ورنه این گفتن چرا از بهر چیست *** چون که صورت بهر عین صورتی است
این چرا گفتن سؤال از فایده است *** جز برای این چرا گفتن بد است
از چه رو فایدهجوییای امین *** چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین *** نیست حکمت کان بهر همین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست *** ور حکیمی هست چون فعلش تهی است
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب *** جز پی قصد صواب و ناصواب
در این دنیا هیچ معاملهای برای نفسِ معامله صورت نمیگیرد، بلکه برای رسیدن به سود و منفعت انجام میگیرد. اگر خوب دقت کنی میبینی که هیچ انکار کنندهای انکار خود را برای نفسِ انکار صورت نمیدهد، بلکه یا برای حسادت و دشمنی است یا میخواهد با مخالفت خود فضیلتی برای خود اثبات کند و افزونطلبی نماید و شخصیت خود را به رخ این و آن بکشد. مولانا میگوید: مفهوم و معنا مثل روشنی حاصل از روغن چراغ است و سؤال ما که «چرا این کار را میکنی» نشانهی توجه ما به مفاهیم و معانی و فواید کارهاست. اگر فایدهی یک تصویر یا یک کار، همین وقوع و ظاهر آن باشد، کسی نمیپرسد که این برای چیست؟ مولانا از این سخن چنین نتیجه میگیرد: نقش کائنات هم فقط برای نقش ظاهر نیست. وی میگوید: همین ترتیب آفرینش نشانهی وجود حکیم و خالقی است و اگر بپذیریم که خالقی هست، کار او خالی از مقصود نخواهد بود. بنابراین حکمتِ نقش و نگار آسمان و مخلوقات زمین، همین صورت ظاهری آنها نیست. برای همین است که خداوند در آیه 85 سوره حجر میفرماید: (وَمَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ)؛ و نیافریدیم آسمانها و زمین و موجودات آن را مگر بر بنیاد حق و حقیقت. پس آفرینش، هدفدار است و لغو و بیهوده نیست. مولانا میگوید: در جایی که نقش و نگار حمامها و خضاب و حنا برای هدف و منظوری است، آیا میتوان گفت که خلقت جهان هستی، بیهدف است؟
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
گفت چه خصلت بودای ذوالکرم *** موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیش والده *** وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیّار هست *** هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیای بر وی زند *** هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او *** اوست جمله شر او و خیر او
خاطر تو هم ز ما در خیر و شر *** التفاتش نیست جاهای دگر
غیر من پیشت چون سنگ است و کلوخ *** گر صبی و گر جوان و گر شیوخ
هم چنان که ایاک نعبد در حنین *** در بلا از غیر تو لانستعین
هست این ایاک نعبد حصر را *** در لغت و آن از پی نفی ریا
هست ایاک نستعین هم بهر حصر *** حصر کرده استعانت را و قصر
که عبادت مر تو را آریم و بس *** طمع یاری هم ز تو داریم و بس
انسانهای عاشقِ خدا کسانی هستند که هنگام نزول بلا نیز به سوی حق میروند و بر قهر او هم چون لطفش مینگرند. چنین کسانی محبوب و مقبول درگاه احدیّتند؛ چنان که حضرت موسی به واسطهی داشتن چنین خصلتی، محبوب حضرت حق شد. خداوند از طریق وحیِ قلبی به موسی فرمود: ای انسان برگزیده! تو را دوست میدارم. موسی عرض کرد: ای صاحب کرم! چه خصلتی باعث شد که مرا دوست بداری؟ پروردگار فرمود: با همان صمیمیتی که عبادت میکنی، از حق یاری میطلبی (عبادت عاشقانه و توکل خالصانه) و از دیگری انتظار نداری. در سه بیت بعد مولانا تفسیری بر (إِیِّاكَ نَعْبُدُ وَإِیَّاكَ نَسْتَعِینُ) میآورد و میگوید: هنگام راز و نیاز میگویی: تنها تو را میپرستم و به هنگام هجوم بلا از غیر تو یاری نمیخواهم، زیرا اگر جز این باشد ریا کردهایم. «قصر» در این جا به معنای حصر است؛ یعنی تنها تو را میپرستیم و تنها از تو چشمِ یاری داریم.
پادشاهی بر ندیمی خشم کرد *** خواست تا از وی برآرد دود و گرد
کرد شه شمشیر بیرون از غلاف *** تا زند بر وی جزای آن خلاف
هیچ کس را زهره نه تا دم زند *** یا شفیعی بر شفاعت بر تند
جز عمادالملک نامی در خواص *** در شفاعت مصطفیوارانه خاص
برجهید و زود در سجده فتاد *** در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد
گفت اگر دیوست من بخشیدمش *** ور بلیسی کرد من پوشیدمش
چون که آمد پای تو اندر میان *** راضیام گر کرد مجرم صد زیان
صد هزاران خشم را توانم شکست *** که تو را آن فضل و آن مقدار هست
لابهات را هیچ نتوانم شکست *** زآنکه لابهی تو یقین لابهی من است
گر زمین و آسمان بر هم زدی *** ز انتقام این مرد بیرون نامدی
ور شدی ذره به ذره لابهگر *** او نبردی این زمان از تیغ سر
بر تو میننهیم منتای کریم *** لیک شرح عزت توستای ندیم
مولانا به مناسبت بیان پرستش خالص و بیشائبهی حضرت حق و ذکر توحید ذوالجلالی، حکایتی را نقل میکند تا بگوید بندهی عاشق و خالص، تنها رضای او را میجوید و فقط مشیت او را میطلبد. حکایت این است: پادشاهی بر ندیمی خشم گرفت و خواست با شمشیر سرش را از تنش جدا کند. از درباریان کسی جرأت شفاعت کردن را نداشت، به جز یکی از خواص شاه به نام عمادالملک که در شفاعت و پا در میانی مانند محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) شاخص و ممتاز بود. آمد و شفاعت نمود و پادشاه به احترام او ندیم را عفو نمود. اما ندیم از عمادالملک آزرده خاطر گشت. به او گفتند: چرا با شخصی خیرخواه جفا میکنی؟ ندیم گفت: من در آن لحظه که شاه بر من خشم گرفت، از دل و جان میخواستم که به دست شاه، فانی شوم و دوست داشتم آن چه میخواهد با من بکند، اما او مانع این جانبازی شد و مرا از نیل بدین افتخار محروم کرد. «مصطفیوارانه» اشاره به روایتی است که در تفاسیر قرآن آمده و خلاصه آن این است: در قیامت مؤمنان برای رفتن به بهشت از پیامبران شفاعت میخواهند و هر پیامبری، دیگری را مقدّم بر خود میشمارد تا سرانجام همه، مصطفی را برای شفاعت مقدم میدانند.
شاه گفت: به حرمت توای عمادالمُلک! این مجرم اگر دیو هم باشد و هر کار شیطانی هم که از او سر زده باشد، از او چشمپوشی کردم. تو به قدری صاحب فضیلت و کمالی که من میتوانم به خاطر آن صدها هزار خشم و غضب را بشکنم و فرو نشانم. اما نمیتوانم درخواست و تضرّع تو را نادیده انگارم، زیرا درخواست و تضرع تو در خواست و تضرّع من است.
این نکردی تو که من کردم یقین ***ای صفاتت در صفات ما دفین
تو درین مستعملی نی عاملی *** زآنکه محمول منی نی حاملی
ما رمیتُ اِذ رمیت گشتهای *** خویشتن در موج چون کف هشتهای
لا شدی پهلوی الا خانهگیر *** این عجب که هم اسیری هم امیر
آنچه دادی تو ندای شاه داد *** اوست بس الله اعلم بالرشاد
ای بندهی مقربی که صفات و آثارت در صفات و آثار ما محو و پوشیده شده است، این شفاعت را تو نکردی، بلکه یقیناً ما کردیم. تو در این خصوص، عامل نیستی بلکه به کار گرفته شدهای؛ یعنی منفعل و مقهوری، نه فعال و قاهر. مرد حق ابزاری است که حق او را حرکت میدهد و محمول اراده حق است. تو مصداق حقیقی آیه: (وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ) شدهای و خود را مانند کف به امواج خروشان سپردهای. چون «لا» شدهای در جنب «الا» مقیم شو. «لا» بندهای است که در حق فنا شده و به هستی حق پیوسته، مانند کلمه «الا» که در کنار «الله» میآید (لاالهالاالله). منظور این است که سرانجام فنای در حق، بقای به حق است. تعجب از این است که تو هم اسیری و هم امیر، چنین بندهای اسیر مشیّت حق و به ارادهی حق، امیر بر جریان هستی است.
و آن ندیم رسته از زخم و بلا *** زین شفیع آزرد و برگشت از ولا
دوستی ببرید زآن مخلص تمام *** رو به حایط کرد تا نارد سلام
زین شفیع خویشتن بیگانه شد *** زین تعجب خلق در افسانه شد
که نه مجنون است یاری چون برید *** از کسی که جان او را وا خرید
وا خریدش آن دم از گردن زدن *** خاک نعل پاش بایستی شدن
بازگونه رفت و بیزاری گرفت *** با چنین دلدار کینداری گرفت
پس ملامت کرد او را مصلحی *** کین جفا چون میکنی با ناصحی
جان تو بخرید آن دلدار خاص *** آن دم از گردن زدن کردت خلاص
گر بدی کردی نبایستی رمید *** خاصه نیکی کرد آن یار حمید
گفت بهر شاه مبذول است جان *** او چرا آید شفیع اندر میان
لی مع الله وقت بود آن دم مرا *** لا یسع فیه نبیّ مجتبی
من نخواهم رحمتی جز رحم شاه *** من نخواهم غیر آن شه را پناه
غیر شه را بهر آن لا کردهام *** که به سوی شه تولّی کردهام
گر ببرد او به قهر خود سرم *** شاه بخشد شصت جان دیگرم
در این ابیات ندیم مغضوب، پس از آن که به شفاعت عمادالملک بخشودگی یافته، دلیل رنجش خود را از این شفاعت بیان میکند. اما همان طور که اشاره کردم، سخن او بیان حال بندهای است که رضای حق را، اگرچه مرگ باشد، بیشتر میپسندد و میگوید: در رابطه من با خداوندگارم جای کسی دیگر نیست. البته این معنا با استفاده از این حدیث نبوی بیان میشود: «لی مع الله وقتٌ لا یسعنی فیه ملکٌ مقرب و لا نبی مرسل؛ مرا با پروردگارم حالی است که در آن هیچ فرشته مقرب و هیچ پیامبر مرسلی جای ندارد.» من هیچ رحمتی غیر از بلا و ضربه شاه نمیخواهم و هیچ پناهی جز شاه نمیطلبم. حالِ عارف نیز چنین است و بر قهر الهی همان اندازه عاشق است که بر لطف او: «زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت». دوستی خدا همه علایق و گرایشها را تحتالشعاع خود قرار میدهد. اگر شاه، سرم را از روی خشم قطع کند همو شصت جان دیگر به من میبخشد. مضمون کلام برگرفته است از این حدیث شریف: «من طلبنی وجدنی و من وجدنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیَّ دیته؛ هر که مرا جوید، مرا خواهد یافت و هر که مرا یافت عاشقم خواهد شد شود و هر که عاشقم شود، عاشقش شوم و هر که عاشقش شوم او را خواهم کشت و هر که او را بکشم دیهاش بر من است.»
کار من سربازی و بیخویشی است *** کار شاهنشاه من سربخشی است
فخر آن سر که کف شاهش برد *** ننگ آن سر کو به غیری سر برد
شب که شاه از قهر در قیرش کشید *** ننگ دارد از هزاران روز عید
خود طواف آن که او شهبین بود *** فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
زآن نیامد یک عبارت در جهان *** که نهان است و نهان است و نهان
زآنکه این اسما و الفاظ حمید *** از گلابهی آدمی آمد پدید
علم الاسما بد آدم را امام *** لیک نه اندر لباس عین و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه *** گشت آن اسمای جانی رو سیاه
که نقاب حرف و دم در خود کشید *** تا شود بر آب و گل معنا پدید
کار من این است که در راه شاه سر فدا کنم و بیخویش و فانی شوم، اما کار شاه شاهان عطا کردن جان و سر است. افتخار و مباهات بر آن سری باد که به دست شاه بریده شود و ننگ بر آن سری باد که به غیر او پناه جوید و تسلیم شود؛ یعنی خدا را فراموش کند و به ماسوی الله دل بسپارد. برای مثال، حضرت شاهِ وجود که از روی قهر، شب را هم چون قیر سیاه کرده، همین شب سیاه ننگ دارد که خود را با هزاران روز عید مبادله کند. واقعیت این است که هر کس به وصال حق رسیده و به مشاهده جمال الهی نایل آمده، حالش در فراسوی قهر و لطف و یا کفر و دین است، زیرا وجودی جدا از حق ندارد تا مورد لطف و قهر باشد:
کفر و ایمان نیست آن جایی که اوست *** زآنکه او مغز است وین دو رنگ و پوست
باز واقعیت این است که مرتبهی عارفِ مستغرق که به تماشای شاه حقیقت مشغول است، هیچگونه گزارش و شرحی در این جهانِ گفته نیامده است، زیرا حقیقت حال او نهان اندر نهان اندر نهان است. با هیچ بیانی نمیتوان حال عارفانِ عاشق و بیخویش را بیان کرد، چون این حال، پوشیده است و در الفاظ نمیگنجد. این اسمها و کلماتِ ستوده و خوشآیند، از کالبد بنیآدم پدید آمده است، الفاظی نظیر قهر و لطف و کفر و ایمان، توسط انسان وضع شده و لذا نمیتواند حقیقت را «کما هو حقه» بیان کند.
«گلابه» یعنی وجود مادی، آب و گل. لفظ هم یک وجود مادی است و قادر به بیان ماورای جهان مادی نیست. این که خداوند، جمیع نامها را به آدم آموخت، این امر در قالب الفاظ (عین لام، میم) انجام نشد؛ بلکه تعلیم الهی به انبیا و اولیا از راه باطن است. مضمون کلام اشاره دارد به آیه 31 سوره بقره: (وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّهَا)؛ همهی نامها و مفاهیم را به آدم آموخت. مولانا میگوید: در آمدن آن علم در قالبهای مادی و این جهانی، روشنی را از آن گرفت، زیرا سخن و نفَس، حرف و دم، مانند نقاب روی آن را پوشاند، تا بتواند آن را برای وجودهای این جهانی بازگوید. «منطق» یعنی زبان و بیان و نطق، که از جهاتی روشن کننده است، اما چون قادر به بیان معانی غیبی و الهی نیست، برای آن معانی پرده و حجاب میشود. گرچه نطق و کلام از یک نظر کاشف اسرار نهان الهی است، اما از ده نظر دیگر، پوشاننده آن است.
من خلیل وقتم و او جبرئیل *** من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد *** که بپرسید از خیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم *** ورنه بگریزم سبکباری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان *** واسطه زحمت بود بعد العیان
بهر این دنیاست مرسل رابطه *** مؤمنان را زآنکه هست او واسطه هر دل ار سامع بدی وحی نهان *** حرف و صوتی کی بدی اندر جهان
گرچه او محو حق است و بیسراست *** لیک کار من از آن نازکتر است
کردهی او کردهی شاه است لیک *** پیش ضعفم بد نماینده است نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام *** قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید *** عامه را تا فرق را توانند دید
دیدیم که ندیمِ مغضوب و یا عارفِ عاشق، کیفر شاه را بر شفاعت عمادالملک ترجیح داد. این بیان حال بندهای بود که خود را به حق میسپارد و هیچ واسطهای را در میان نمیخواهد. نمونهی اعلای اینگونه بندگان، ابراهیم خلیل است که در راه حق در آتش میرود. مطابق این روایت، وقتی جبرئیل از او پرسید: حاجتی داری؟ جواب داد: به تو، نه! عارفِ عاشق هم میگوید: همان طور که خلیل به جبرئیل نیازی نداشت، من هم به شفاعت کسی نیاز ندارم، حتی اگر آتشِ شاه مرا بسوزاند، چرا عمادالملک مانند جبرئیل از من نپرسید که حاجتی دارم یا نه؟ حضرت ابراهیم به جبرئیل گفت: نه، من نیازی به تو ندارم و از این وساطت کنار برو، زیرا تمسک به واسطه و دلیل پس از مشاهدهی حقیقت اسباب زحمت میشود: «طلب الدلیل بعد وصول الی المدلول قبیح». رسول الهی در این دنیا میان خدا و خلق رابطه برقرار میکند، زیرا او واسطه میان خدا و مؤمنان است. در مشرب عرفا انبیا واسطهی افاضات وحیانی خداوند هستند، «چون خدا اندر نیاید در عیان، نایب حقاند این پیغمبران». مولانا میگوید: اگر قرار بود که هر دلی، وحی نهانی را بشنود، پس کی در دنیا حرف و صوتی پدید میآمد. چون هر قلبی شایستگی دریافت وحی را ندارد، انبیا وحی الهی را دریافت میکنند و آن را در قالب الفاظ و حروفی که از جانب خدا تعیین شده به مردم میرسانند. ندیم عارف میگوید: هر چند آن شفیع، محو و فانی حضرت حق است، اما کار من از او دقیقتر است، زیرا در نظر من، قهر و لطف الهی و همه اوصاف او یکسان است. درست است که واسطهها نیز محو در حقند و همه اعمالشان عیناً اعمال شاه است، اما از نظر من که توان تحمل واسطه را ندارم، باز هم کار شفیع، بد نماینده است. «نازنینان کرام» عزیزان حق و مردان واصلاند که نمیتوانند میان خود و حق واسطهای ببینند. لذا مهربانی شفیع و واسطه برای آنها «قهر» و آزار است. عوام الناس باید رنج و بلای بسیار تحمل کنند تا بتوانند این سخن را هضم نمایند و میان لطف و قهر تمایز قائل شوند.
کین حروف واسطهای یار غار *** پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف *** تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند *** باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا *** سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایان بینتر او مسعودتر *** جدتر او کارد که افزون دید بر
زآنکه داند کاین جهان کاشتن *** هست بهر محشر و برداشتن
ای دوست صمیمی و خالص، این حروف و کلمات که واسطهی بیان اسرار حقیقتاند، در نظر کسی که به کوی حقیقت واصل شده، خار است و خار است و خار. بیانی که مذهب تقلیدی و تحقیقی، قیل و قال و لقلقه لسان و ظاهر بینان را قانع میکند، اما ژرفکاوان را به مقام اطمینان نمیرساند، بلکه موجب انکدار قلبی و دغدغهی روحی آنان میشود. پس سالک باید رنج و بلای بسیار بکشد و درک و شعور به دست آورد تا روح لطف او از کمند حروف برهد. سالکِ معرفت باید باطن خود را با طاعت و ریاضت از شوائب نفسانی پاک کند تا حقیقت را بدون لفظ و کلام دریابد و قلبش، تجلیگاه اسرار الهی گردد. وقتی که اسرار و حقایق ربانی در قالب الفاظ درآمد و توسط انبیا به گوش مردم رسید، بعضی راه کفر پیش گرفتند و بر تیرگی روحیشان افزوده شد و بعضی به راه هدایت آمدند: (إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً). هر کس عاقبتاندیشتر باشد، قطعاً نیکبختتر است. هر کسی با سعی بیشتر بذر بکارد، محصول آن را بیشتر میبیند، زیرا چنین کسی میداند که کاشتن در این جهان، برداشت محصول در رستاخیز است: «الدنیا مزرعة الاخرة».
هیچ عقدی بهر عین خود نبود *** بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری *** منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد *** یا فزونی جستن و اظهار خود
وآن فزونی هم پی طمع دگر *** بیمعانی چاشنی ندهد صور
زآن همی پرسی چرا این میکنی *** که صور زیت است و معنا روشنی
ورنه این گفتن چرا از بهر چیست *** چون که صورت بهر عین صورتی است
این چرا گفتن سؤال از فایده است *** جز برای این چرا گفتن بد است
از چه رو فایدهجوییای امین *** چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین *** نیست حکمت کان بهر همین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست *** ور حکیمی هست چون فعلش تهی است
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب *** جز پی قصد صواب و ناصواب
در این دنیا هیچ معاملهای برای نفسِ معامله صورت نمیگیرد، بلکه برای رسیدن به سود و منفعت انجام میگیرد. اگر خوب دقت کنی میبینی که هیچ انکار کنندهای انکار خود را برای نفسِ انکار صورت نمیدهد، بلکه یا برای حسادت و دشمنی است یا میخواهد با مخالفت خود فضیلتی برای خود اثبات کند و افزونطلبی نماید و شخصیت خود را به رخ این و آن بکشد. مولانا میگوید: مفهوم و معنا مثل روشنی حاصل از روغن چراغ است و سؤال ما که «چرا این کار را میکنی» نشانهی توجه ما به مفاهیم و معانی و فواید کارهاست. اگر فایدهی یک تصویر یا یک کار، همین وقوع و ظاهر آن باشد، کسی نمیپرسد که این برای چیست؟ مولانا از این سخن چنین نتیجه میگیرد: نقش کائنات هم فقط برای نقش ظاهر نیست. وی میگوید: همین ترتیب آفرینش نشانهی وجود حکیم و خالقی است و اگر بپذیریم که خالقی هست، کار او خالی از مقصود نخواهد بود. بنابراین حکمتِ نقش و نگار آسمان و مخلوقات زمین، همین صورت ظاهری آنها نیست. برای همین است که خداوند در آیه 85 سوره حجر میفرماید: (وَمَا خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ)؛ و نیافریدیم آسمانها و زمین و موجودات آن را مگر بر بنیاد حق و حقیقت. پس آفرینش، هدفدار است و لغو و بیهوده نیست. مولانا میگوید: در جایی که نقش و نگار حمامها و خضاب و حنا برای هدف و منظوری است، آیا میتوان گفت که خلقت جهان هستی، بیهدف است؟
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول