از کجا آوردهاند آن حلهها *** من کریم من رحیم کلّها
آن لطافتها نشان شاهدی است *** آن نشان پای مرد عابدی است
آن شود شاد از نشان، کو دید شاه *** چون ندید او را نباشد انتباه
روح آن کس کو به هنگام الست *** دید رب خویش و شد بیخویش مست
او شناسد بوی می، کو میبخورد *** چون نخورد او میچه داند بوی کرد
زآنکه حکمت همچو ناقهی ضاله است *** همچو دلاله شهان را داله است
سخن از زیباییهای طبیعت و رویش سبزه و گل و آوای پرندگان میباشد و نیز این که همهی اینها از آثار قدرت حق است. «آن حلهها» همین زیباییها و پدیدههای گوناگون است که کلّ آنها را پروردگار کریم و رحیم داده است. «آن لطافتها» همان حلههاست. مولانا میگوید: اینها نشانهی آن است که در این عالمِ خاکی «شاهدی» و گواهی بر هستی مطلقاند. همهی این لطافتها و زیباییها نشانهی آن نگار بیهمتاست. همه اینها، علائمی است که انسان پارسا و پاک سرشت، بدان وسیله به حضرت پروردگار وصل میگردد. کسی از دیدن نشان و اثر، شاد میشود که شاه وجود را دیده باشد، ولی آن که او را نبیند از این معرفت محروم میگردد و به هوشیاری و بیداری نمیرسد. پس کسی که به حق تعالی عارف باشد از آثاری که سبب وصال و قرب به حق میشود خوشحال و نیک بخت است. کسی که به هنگام الست، پروردگار خود را دید و مست و مدهوش شد، کسی است که بوی شراب را میشناسد، زیرا قبلاً شراب خورده است. ولی کسی که شرابی نخورده، نمیتواند بوی شراب را بشناسد. «هنگام الست» اشاره به مضمون آیهی 172 اعراف است که پروردگار در ازل از بندگان پرسید: (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى)؛ آیا من پروردگارتان نیستم؟ گفتند: چرا، هستی.
«حکمت» قسم باطنی علم دین است. مولانا به این حدیث نبوی نظر دارد: «الحکمة ضالة المُؤمن فحیث وجدها فهو احق بها؛ حکمت، گم شدهی مؤمن است، هرجا که یافتش بدان سزاوارتر است. منظور مولانا این است که اسرار حق به مؤمن و مردِ راه حق تعلق دارد و مانند شتر گم شده است که صاحب خود را میشناسد. «شهان» به راهنمایان راه حق میگویند که طالبان و سالکانِ وصال شاه را به بارگاه شاه هدایت میکنند.
تو ببینی خواب در یک خوش لقا *** کو دهد وعده و نشانی مر تو را
که مراد تو شود اینک نشان *** که به پیش آید تو را فردا فلان
یک نشانی آن که او باشد سوار *** یک نشانی که تو را گیرد کنار
یک نشانی که بخندد پیش تو *** یک نشانکه دست بندد پیش تو
یک نشانی آن که این خواب از هوس *** چون شود فردا نگویی پیش کس
زان نشان با والد یحیی بگفت *** که نیایی تا سه رو زاصلاً بگفت
تا سه شب خامش کن این نیک و بدت *** این نشان باشد که یحیی آیدت
دم مزن سه روز اندر گفتوگو *** که سکوتت آیت منصور تو
هین میاور این نشان را تو بگفت *** وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشانها گویدش هم چون شکر *** این چه باشد صد نشانهای دگر
مولانا در این ابیات حالت مریدی را وصف میکند که در خواب، خوش لقایی را دیده و آن مردِ حق به او نشانیهایی داده است که اگر در بیداری آن نشانیها را ببیند مرادش برآورده میشود. مولانا تصور میکند که این مرید به هنگام روز آن نشانیها را در بازار در چهرهی مردم میجوید. آشنایی از او میپرسد: خواجه! خیر است! دنبال چه میدوی؟ مرید، فراموش نمیکند که راز را نباید بگوید. «سوار»کسی است که آن نشانیها را دارد و مرید دست به دامن او میزند که او را به مراد برساند.
مولانا در این جا مثال خود را با آیات سورهی مریم مقایسه میکند که مطابق آیههای 1 تا 20 سورهی مریم، زکریای نبی فرزندی نداشت و به پیری رسیده بود. از پروردگار فرزند و جانشینی خواست. پروردگار به او پاسخ داد که صاحب فرزندی خواهی شد، به شرط این که سه شب در سکوت باشی و چیزی نگویی و این راز را در دل نگه داری. مولانا به دنبال بیان این مطلب، میخواهد بگوید: رسیدن به حقیقت و معرفت حق، نیازمند تسلط بر خویش است؛ یعنی آن چه را در مییابی با هر کس نگویی.
این نشان آن بود کان ملک و جاه *** که همی جویی بیابی از اله
آن که میگریی به شبهای دراز *** وآنکه میسوزی سحرگه در نیاز
آن که بیآن روز تو تاریک شد *** همچو دوکی گردنت باریک شد
وآنچه دادی هرچه داری در زکات *** چون زکات پاکبازان رختهات
رختها دادی و خواب و رنگ رو *** سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود *** چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگیها صد هزار *** خوی عشّاق است و ناید در شمار
چون که شب این خواب دیدی روز شد *** از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کردهای بر چپ و راست *** کآن نشان و آن علامتها کجاست
بر مثال برگ میلرزی که وای *** گر رود روز و نشان ناید به جای
میدوی در کوی و بازار و سرا *** چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیر است این دوادو چیستت *** گم شده این جا که داری کیستت
گوییاش خیر است لیکن خیر من *** کس نشاید که بداند غیر من
گر بگویم نک نشانم فوت شد *** جون نشان شد فوت، وقت موت شد
بنگری در روی هر مرد سوار *** گویدت منگر مرا دیوانهوار
گوییاش من صاحبی گم کردهام *** رو به جستوجوی او آورده ام
دولتت پاینده بادا ای سوار *** رحم کن بر عاشقان معذور دار
«ملک و جاه» تعبیری از توفیق معنوی و روحانی است. در ابیات بعد به طور کلی میگوید: تمام رنجها نیز نشان آن است که پیوندی هست و توفیقی خواهد بود. «پیش تیغ رفتن چو خُود»، تعبیری از مقاومت در برابر مشکلات سیر و سلوک است. از این بلاها و گرفتاریها به قدری برای عاشقان پیش میآید که نمیتوان آنها را شمرد.
چون طلب کردی به جد آمد نظر *** جد خطا نکند چنین آمد خبر
ناگهان آمد سواری نیکبخت *** پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
تو شدی بیهوش و افتادی به طاق *** بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق
او چه میبیند درو این شور چیست *** او نداند کان نشان وصل کیست
این نشان در حق او باشد که دید *** آن دگر را کی نشان آید پدید
هر زمان کز وی نشانی میرسید *** شخص را جانی به جانی میرسید
خلاصه چون از روی جدیت به طلب و جستوجوی برخاستی و کوشش نمودی، برای تو بینش و نظری حاصل میشود و تلاش و جدّیّت به ثمر مینشیند و هرگز به خطا و اشتباه نمیرود و این مطلبی است که در حدی آمده است: «من طلب وجدّ وحد و من قرع الباب و لجّ ولج؛ هر که چیزی را خواهد و کوشش نماید، حتماً به آن چیز خواهد رسید و هر که دری کوبد و پای فشارد بدان درآید».
ناگهان آن سوار نیکبختِ موعود، در برابر چشمانت ظاهر میشود و تو را در آغوش میکشد. تو نیز از ذوق و شوق، بیهوش به پشت میافتی. ولی کسی که از این حالات غافل است میگوید: شگفتا از این حیله و ریاکاری. «دید» یعنی اسرار حق را با چشم باطن دید.
ماهی بیچاره را پیش آمد آب *** این نشانها تلک آیات الکتاب
پس نشانیها که اندر انبیاست *** خاص آن جان را بود کو آشناست
این سخن ناقص بماند و بیقرار *** دل ندارم بیدلم معذور دار
مولانا حالت سالک عاشق را به ماهیِ بیچارهای تشبیه میکند که از آب دور افتاده و ناگهان آب پیدا میکند و میگوید: آن چه پیش میآید نشانههایی از حقیقت است. مولانا میگوید: سالک باید بداند که این نشانهها و آیات - آفاقی و انفسی - همهی آیات کتاب حضرت حق تعالی است. مولانا بحث نشانهها را پی میگیرد و شمهای از آنها را بازگو میکند. مولانا میگوید: از جمله نشانیها، وجود انبیا و معجزات پیامبران است. آن نشانیهایی که در ذات پیامبران وجود دارد، مخصوص جانی است که با حضرت حق آشنا باشد و جز عارف بالله از آن خبر ندارد. مولانا اگرچه میگوید: سخنم در مورد نشانهها ناقص و ناتمام ماند و عذرخواهی میکند، اما با بیقراری بحث را ادامه میدهد.
ذرهها را کی تواند کس شمرد *** خاصه آن کو عشق از وی عقل برد
میشمارم برگهای باغ را *** میشمارم بانگ کبک و زاغ را
در شمار اندر نیاید لیک من *** میشمارم بهر رشد ممتحن
نحس کیوان یا که سعد مشتری *** ناید اندر حصر گرچه بشمری
لیک هم بعضی ازین هر دو اثر *** شرح باید کرد یعنی نفع و ضرر
تا شود معلوم آثار قضا *** شمهای مر اهل سعد و نحس را
طالع آن کس که باشد مشتری *** شاد گردد از نشاط و سروری
وآنکه را طالع زحل از هر شرور *** احتیاطش لازم آید در امور
«ذرهها» دلایل و نشانههای ریزریزی است که در جهان ما هست و نشانِ هستیِ حقیقی پروردگار است، شمردنی و بیان کردنی نیست. هیچ کس برگهای درختان یا صدای پرندگان را نمیشمرد. این آثارِ خلقت را باید دید و شنید. اما مولانا میگوید: من اینها را بیان میکنم تا کسی که تحت آزمایش و ارشاد است به آنها توجه کند. میگویند: ستارهی زحل، نحس و ستارهی مشتری سعد است، اما اینها صورت محسوس و قابل محاسبه ندارد و فقط بیان اینها باعث میشود که مریدان به نیک و بد و سود و زیان امور توجه کنند و از راه حق دور نمانند. من اینها را میگویم تا کسانی که حوادث زندگی را به طالعِ سعد و نحس مربوط میدانند، شمهای از آثار قضای الهی را هم ببینند. مولانا میگوید: اشارهی من به طالع سعد به نحس برای این است که مریدانِ گمراه و بخت برگشته، در آتش نسوزند و نجات یابند و به راه حق بازگردند.
اذکروا الله شاه ما دستور داد *** اندر آتش دید ما را نور داد
گفت اگرچه پاکم از ذکر شما *** نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مست تصویر و خیال *** در نیابد ذات ما را بیمثال
ذکر جسمانه خیال ناقص است *** وصف شاهانه از آنها خالص است
شاه را گوید کسی جولاه نیست *** این چه مدح است این مگر آگاه نیست
«شاه ما» پروردگار است که فرموده: خدا را یاد کنید. (1) مولانا میگوید: یاد کردن خدا، ما را از آتش میرساند و به ما نور معرفت میدهد. یاد کردن بندگان نیاز پروردگار نیست و تصورها و تصویرهای ذهنی ما از او لایق او نیست. اما برای آن که انسان از حقایق الهی چیزی بفهمد مثال باید زد. «ذکر جسمانه»؛ یعنی یادی که مبتنی بر معیارهای مادی و جسمی باشد. این گونه یاد، خیالات کسانی است که عقل ناقص مادی دارند، اما وصف ذات حق از این عبارات بسیار دور است. مولانا میگوید: توصیف ما از حق مثل این است که در توصیف پادشاه بگویند: او جولاه نیست. «جولاه» به بافنده و ریسنده میگویند.
پینوشتها:
1. احزاب، آیهی 41.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.