مؤلف: محمدرضا افضلی
آن بخاری نیز خود بر شمع زد *** گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده *** در دل صدر جهان مهر آمده
گفت با خود در سحرگه کای احد *** حال آن آوارهی ما چون بود
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک *** رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود *** لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را *** آنکه ترسد من چه ترسانم ورا
بهر دیگر سرد آذر میرود *** نی بدان کز جوش از سر میرود
ایمنان را من بترسانم به علم *** خائفان را ترس بردارم ز حلم
پاره دوزم پاره در موضع نهم *** هر کسی را شربت اندر خور دهم
در مکتب مولانا رابطهی عاشق و معشوق یکطرفه نمیباشد و این طور نیست که فقط عاشق، خواهان معشوق باشد و معشوق، بینیاز او گردد و رخ برتابد، بلکه رابطهی آن دو طرفینی است؛ چنانکه حق تعالی در سوره مائده آیه 54 میفرماید: (فَسَوْفَ یَأْتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ)؛ زودا که خداوند گروهی بیاورد که دوستشان دارد و آنان نیز او را دوست دارند. لذا گفتهاند:
عاشقان هر چند مشتاق جمال دلبرند *** دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشقترند
عاشق اهل بخارا نیز خویشتن را به شمعِ وصال معشوق رسانید، زیرا به برکت آن عشق، رنج طلب برای او آسان شده بود. آه سوزان عاشقِ صادق به آسمان رسیده بود و بر اثر آن، در قلب صدر جهان نیز محبتی پیدا شده بود. صدر جهان در سحرگاهی با خود گفت: ای خداوند یگانه! حال و روزگار آن کسی که از عشق ما دربهدر شده چگونه است؟ آن عاشق گناهی مرتکب شد و ما هم آن را دیدیم، اما او از رحمت واسعه ما خبر نداشت؛ یعنی بنده عاشق نمیداند که حضرت معشوق به اقتضای رحمانیت خود، برای عفو گناهان به دنبال بهانه است. هر چند بندهی گناهکار از ما میترسد، اما در درون آن ترس، صد نوع امید نهفته است. کسی که خود از خدا میترسد، مثل دیگی است که میجوشد و نیازی به ترساندن ندارد. «ایمنان» کسانی هستند که نمیترسند. پروردگار میگوید: به آنها آگاهی میدهم تا از حق بترسند، اما آنها که خود خوف حق دارند، شکیبایی و حلم من به آنها آرامش میدهد.
هست سرّ مرد چون بیخ درخت *** زآن بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها *** در درخت و در نفوس و در نها
بر فلک برهاست ز اشجار وفا *** اصلها ثابت و فرعه فی السّما
چون برُست از عشق پر بر آسمان *** چون نروید در دل صدر جهان
موج میزد در دلش عفو گنه *** که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود *** نی جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ *** نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو *** که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند *** عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست *** اندر آن دل دوستی میدان که هست
درختان وفا در آسمان، برگهایی دارند که ریشهشان در زمین و شاخههاشان در آسمان استوار است. از آیه 24 سوره ابراهیم کمک گرفته است که در آن سخن خوب به درخت تشبیه شده: (أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّماءِ)؛ ریشهاش بر جای میماند اما شاخههایش همه جا را میگیرد. در جایی که بر اثر عشق، پر و بال در آسمان میروید، چرا در دل صدر جهان نروید؟ یعنی چرا اکسیر اعظمِ عشق در قلب او تأثیر نگذارد؟ دریای آمرزش و بخشش گناه در دلِ صدر جهان موج میزد، زیرا دل به دل راه دارد. چون دو دل مانند دو تن از یکدیگر جدا و دور نیستند. برای مثال: بدنهی دو چراغ به هم متصل نیست، اما پرتو انوارشان درهم میآمیزد. هیچ عاشقی خواهان وصال معشوق خود نمیشود، مگر آنکه معشوقش، طالب او شود. از نظر مولانا ابتدا معشوق، عاشق میشود و عاشق معشوق میگردد، سپس در مرحلهی ظهور این رابطه معکوس جلوه میکند، زیرا تا کشش و جذبهی الهی نباشد هیچ کس فی نفسه عاشق نمیشود. بنابراین نظریه عاشق و معشوق دو جلوهی متفاوت از پرتو جهانتاب عشقاند.
در دل تو مهر حق چون شد دوتو *** هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن آید بدر *** از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد کهای آب گوار *** آب هم نالد که کو آن آبخوار
جذب آب است این عطش در جان ما *** ما از آنِ او و او هم آنِ ما
حکمت حق در قضا و در قدر *** کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زآن حکم پیش *** جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هرگاه عشق حضرت حق در دل تو به صورت مضاعف درآمد، بدان که حضرت حق نیز تو را دوست دارد. برای مثال، از یک دست تو صدا در نمیآید، مگر آنکه یک دست دیگر همراهی کند. سخن در مورد عشق حق است و اینکه عشق به او، بدون عنایت حق در دل پدید نمیآید. مولانا با ذکر نمونه هایی، بیان میکند که چگونه جمله اجزای جهان در جستوجوی جفت خویشاند. آسمان و زمین جفت یکدیگرند و از پیوند و ترکیب امکانات آنها، مخلوقات این جهان پدید میآیند. نمونه دیگر، این تشنگی و عطشی که در ما دیده میشود، حاصل جاذبهی آب است. ما به او وابستهایم و او به ما. در این جا مولانا به مناسبت بحث عاشق و معشوق به رابطه میان پدیدههای جهان میپردازد و میفرماید: حکمت خداوند در عالم ازلی چنین اقتضا کرد که عاشق یکدیگر شویم. همهی اجزای جهان طبق فرمان ازلی، جفتی آفریده شدهاند و عاشق جفت خویشند. در آیه 49 سوره ذاریات آمده است: (وَمِن كُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَیْنِ لَعَلَّمْ تَذَكَّرُونَ).
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه *** راست هم چون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا *** با توأم چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد *** هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او *** چون نماند ترّی و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد *** برج آبی ترّیش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد *** تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو *** همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن *** همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانویها میکند *** بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند *** چونکه کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند *** پس چرا چون جفت درهم میخزند
بی زمین کی گل بروید و ارغوان *** پس چه زاید ز آب و تاب آسمان
بهر آن میل است در ماده ز نر *** تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زآن نهاد *** تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزئی به جزئی هم نهد *** ز اتحاد هر دو تولیدی جهد
هر چیزی در این عالم، خواهان جفت خویش است. درست مانند کهربا و برگ کاه یا مانند آهن و آهنربا. آسمان به زمین خوشآمد میگوید. هرگاه زمین، گرما نداشته باشد، آسمان برایش حرارت میفرستد و هرگاه خشک و بیآب باشد به آن رطوبت میرساند. در ابیات بعد بر این اساس صحبت از برج خاکی، آبی، بادی و آتشی است که قدما دوازده برج فلکی مدار خورشید را مثل مخلوقات زمینی دارای طبع و مزاج میدانستند: ثور، سنبله و جدی برجهای خاکیاند و طبع سرد و خشک یا سودایی دارند، سرطان، عقرب و حوت برجهایی آبیاند و طبع آنها سرد و مرطوب است. جوزا، میزان و دلو برجهای بادیاند و طبع آنها گرم و مرطوب است. حمَل، اسد و قوس برجهای آتشیاند و طبع خشک و گرم دارند. مولانا میخواهد بگوید: این طبایعِ گوناگون برجها، به اقتصای حکمت حق، در احوال عالمِ خاک اثر میگذارند و در هر زمان و هر فصل شرایطی را که مقتضی حکمت و مشیت الهی است پدید میآورند.
شب چنین با روز اندر اعتناق *** مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند *** لیک هر دو یک حقیقت میتند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش *** از پی تکمیل فعل و کار خویش
زآنکه بیشب دخل نبود طبع را *** پس چه اندر خرج آرد روزها
خاک گوید خاک تن را باز گرد *** ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد
جنس مایی پیش ما اولیتری *** به که زآن تن وا رهی و زین سو پری
گوید آری لیک من پابستهام *** گرچه همچون تو ز هجران خسته ام
تری تن را بجویند آبها *** کای تری باز آ ز غربت سوی ما
گرمی تن را همی خواند اثیر *** که ز نای راه اصل خویش گیر
هست هفتاد و دو علت در بدن *** از کششهای عناصر بیرسن
علت آید تا بدن را بگسلد *** تا عناصر همدگر را وا هلد
چار مرغاند این عناصر بسته پا *** مرگ و رنجوری و علت پاگشا
پایشان از همدگر چون باز کرد *** مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد
جذبهی این اصلها و فرعها *** هر دمی رنجی نهد در جسم ما
شب و روز اینگونه در آغوش یکدیگرند. در حالی که ظاهراً با هم ضدیت دارند و در باطن موافق همند، زیرا به سوی هدف واحد و کلی آفرینش در حرکتاند. اعتناق، یعنی دست در گردن یکدیگر انداختن، نزدیکی و پیوند. طبیعت مخلوقات در شب و در ساعات استراحت، نیرو ذخیره میکند تا در روز آن را به کار برد. بنابراین پدیدههای متضاد در واقع یک کار را انجام میدهند و آن نیل به کمال است. در ابیات پیشین بحث در پیوند عوامل آسمانی و زمینی و ترکیب عناصر بود. اکنون مولانا از مرحلهی دیگر سخن میگوید که در آن، این ترکیب از هم میپاشد و هر یک از عناصر چهارگانهی خاک، آب، هوا و آتش، آن قسمت از وجود مخلوقات را که از آن عنصر است، جذب میکند. حتی پس از فنای کالبد عنصری، جان را هم عالم ارواح جذب خواهد کرد. خاک به جسم خاکی انسان میگوید: به سوی ما بازگرد، روح را رها کن، تو همجنس مایی و شایستهتر است که نزد ما باشی. جسم خاکی به خاکِ زمین جواب میدهد: بله درست است اما پاهایم به زنجیر قضا بسته است؛ هر چند از فراق و هجران، خسته و ملول شدهام. همینطور آبها نیز رطوبت جسم را طلب میکنند و میگویند: ای رطوبت! از دیار غربت بیرون بیا و به سوی ما حرکت کن. همینطور آتش در خطاب به حرکت بدن میگوید: توای حرارت بدن، ریشهات آتش است، پس به اصل خود باز گرد.
در بدن انسان هفتاد و دو بیماری وجود دارد که تماماً زاییدهی کششها و نزاعهای عناصر است. هر عنصری میخواهد جزء خود را از ترکیب بدن بیرون بکشد، بیآنکه در ظاهر، رسن و ریسمانی به آن بسته باشد. کشش این اصول و فروع هر لحظه در بدن ما رنج و مرضی پدید میآورد. مولانا عناصر چهارگانه را به چهار پرندهای تشبیه میکند که پایشان را به هم بستهاند و پای آنها را مرگ و بیماری از هم میگشاید.
تا که این ترکیبها را بر درد *** مرغ هر جزئی به اصل خود پرد
حکمت حق مانع آید زین عجل *** جمعشان دارد به صحت تا اجل
گویدای اجزا اجل مشهود نیست *** پر زدن پیش از اجلتان سود نیست
چون که هر جزئی بجوید ارتفاق *** چون بود جان غریز اندر فراق
گوید ای اجزای پست فرشیم *** غربت من تلخ ضتر من عرشیم
میل تن در سبزه و آب روان *** زآن بود که اصل او آمد از آن
مولانا میگوید: اما در جدا کردن این عناصر، مشیت حق نمیگذارد که شتابی پیش آید و این ترکیب تا هنگامی که اجل مقدر نباشد، بر جای میماند. مولانا به عنوان نتیجهگیری بحث به نکتهی ظریفی اشاره میکند و آن اینکه وقتی اجزای مادیِ وجود در صدد پیوستن به اصل خویشاند، روح نیز حتماً از فراق عالم ارواح و جدا ماندن از اصل خویش، رنج میبرد. توضیح اینکه هستیِ صوری ما ترکیبی از اجزای عنصری است که روح، آنها را زنده میگرداند و در عین حال همین عناصر از یک سو یکدیگر را پایبند میکنند و از سوی دیگر ترکیب آنها، زندان روح میشود. این روح میخواهد به مبدأ خود باز گردد و به جسم میگوید: احساس فراق در من بیش از شماست. «عرشی» یعنی متعلق به عالم ارواح و هستی مطلق.
میل جان اندر حیات و در حی است *** زآنکه جانِ لامکان اصل وی است
میل جان در حکمت است و در علوم *** میل تن در باغ و راغ است و کروم
میل جان اندر ترقّی و شرف *** میل تن در کسب اسباب و علف
میل و عشق آن شرف هم سوی جان *** زین یحبُّ و یحبون را بدان
حاصل آنکه هر که او طالب بود *** جان معشوقش بر او راغب بود
گر بگویم شرح این بیحد شود *** مثنوی هفتاد من کاغذ شود
آدمی حیوان نباتی و جماد *** هر مرادی عاشق هر بیمراد
بیمرادان بر مرادی میتنند *** و آن مرادان جذب ایشان میکنند
لیک میل عاشقان لاغر کند *** میل معشوقان خوش و بافر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته *** عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بینیاز *** کاه میکوشد در آن راه دراز
«جان لامکان»؛ یعنی روح مطلق که مقید به زمان و مکان نشده و به عالم صورت نیامده است. «حکمت و علوم»، همان علم حقیقت و معرفت اسرار غیب است. «کروم» در این جا یعنی سبزهزار. «ترقی و شرف» از لحاظ معرفت، عالم معناست. «اسباب علف» یعنی گذران دنیای و لوازم راحتی این جهان. آن ترقی و شرف معنوی هم سیر به سوی عالم غیب و هستی مطلق دارد و مصداق آیه 54 سوره مائده است که او مؤمنان را دوست دارد و مؤمنان او را: (یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ).
خلاصهی کلام این است: هرکه عاشق دیدیاش معشوقدان. هر یک از کائنات، اگر مراد و معشوق موجود دیگر شود، خود نیز عاشق آن موجود است. بنابراین معشوق فقط در ظاهر بینیاز است ولی او هم در درون، کشش و میلی دارد.
این رها کن عشق آن تشنه دهان *** تافت اندر سینهی صدر جهان
دود آن عشق و غم آتشکده *** رفته در مخدوم او مشفق شده
لیکش از ناموس و بوش و آب رو *** شرم میآمد که وا جوید ازو
رحمتش مشتاق آن مسکین شده *** سلطنت زین لطف مانع آمده
عقل حیران کاین عجب او را کشید *** یا کشش زآن سو بدین جانب رسید
ترک جلدی کن کزین ناواقفی *** لب ببند الله اعلم بالخفی
این اسرار و حقایق باطنی را فعلاً رها کن و به این ماجرا بپرداز که پرتو عشق وکیل عاشق بر قلب صدر جهان تابید؛ یعنی بازتاب عشق وکیل بر قلب او افتاد و او نیز نسبت به وکیل، عشق و اشتیاق پیدا کرد. «آن عشق و غم آتشکده»؛ یعنی آن عشق و غمی که مانند آتشکدهای میسوخت و مخدوم صدر جهان است که با وکیلِ خطاکار، بر سر مهر آمده است. «بوش» یعنی غرور و برتری ظاهری. مولانا میگوید: قابل درک نبود که تمایل صدر جهان، وکیل را به بخارا میکشانید یا آمدن وکیل، در دل صدر جهان هم کشش ایجاد میکرد؟ مولانا میگوید: این بحث را، که کشش از جانب عاشق است یا معشوق، ادامه نخواهم داد و سکوت خواهم نمود، زیرا پنهان را خدا بهتر میداند.
این سخن را بعد ازین مدفون کنم *** آن کشنده میکَشَد من چون کنم
کیست آن کت میکشدای معتنی *** آنکه مینگذاردت که دم زنی
صد عزیمت میکنی بهر سفر *** میکشاند مر تو را جای دگر
زان بگرداند به هر سو آن لگام *** تا خبر یابد ز فارس اسب خام
اسب زیرکسار زآن نیکو پی است *** کو همی داند که فارس بر وی است
او دلت را بر دو صد سودا ببست *** بیمرادت کرد پس دل را شکست
چون شکست او بال آن رای نخست *** چون نشد هستیّ بال اشکن درست
چون قضایش حبل تدبیرت سکُست *** چون نشد بر تو فضای آن درست
«آن کشنده» همان نیروی نامرئی یا الهام حق است که میگوید: نگو، پسای شنوندهای که به معانی توجه داری توقع نداشته باش که من بر مراد دلم روم و هرچه میخواهم بر زبان رانم، چون من در پنجهی تقلیب پروردگارم. «اسب زیرکسار»، بنده آگاه است که قدرت حق و آن نیروی نامرئی را میبیند. «بال اشکن»، پروردگار است، که با شکسته شدن بال تصمیمها وجودش به اثبات میرسد. به فرموده علی (علیهالسلام): «عرفت الله سبحانه بفسخ العرائم و حل العقود و نقض الهمم». مولانا میگوید: تصمیم و تدبیر تو مثل طنابی بود که قضای الهی آن را پاره کرد، پس چطور بر تو ثابت نشد که فرمانروایی با اوست؟
عزمها و قصدها در ماجرا *** گاه گاهی راست میآید تو را
تا به طمع آن دلت نیت کند *** بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی *** دل شدی نومید اَمَل کی کاشتی
ور بکاریدی امل از عوریاش *** کی شدی پیدا برو مقهوریاش
عاشقان از بیمرادیهای خویش *** باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت *** حفّت الجنة شنوای خوش سرشت
این ابیات شرح کلام مولا علی است که در توضیح آن گذشت. خلاصهی ابیات این است: پروردگار همواره ما را به تصمیم گرفتن در کارها وا میدارد و تصمیم ما را میشکند، تا قدرت او را همواره ادراک و احساس کنیم. آرزو و برآورده نشدن آن برای آن است که بدانیم مقهور قدرت حقیم. عاشقان، همان عاشقان حقاند که مولای آنها پروردگار است. در ابیات بعد این عاشقان را در برابر «عاقلان» میآورد که از حق آگاهاند اما عاشق نیستند. «قلاووز بهشت»؛ یعنی پیشتازی که تو را به بهشت میبرد مصراع دوم اشاره به این حدیث است: «حفّت الجنة بالمکاره؛ بهشت را در سختیها پیچیدهاند.»
که مراداتت همه اشکسته ضپاست *** پس کسی باشد که کام او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان *** لیک کو خود آن شکست بیدلان
عاقلان اشکستهاش از اضطرار *** عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند *** عاشقانش شکّریّ و قندیاند
إئتیا کرهاً مهار عاقلان *** إئتیا طوعاً بهار بیدلان
مولانا روندگان راه حق را دو گروه میکند: «صادقان» و «عاشقان» یا عاقلان و بیدلان صادقان و عاقلان آنهایی هستند که در جستوجوی حقیقتاند و عقل معرفتیاب دارند و در برابر قدرت حق، شکستگی و افتادگی دارند، اما نه ماندن شکستگی عاشقان که در حق، فنا میشوند و شادماناند و آن فنای خویش را با اختیار و رغبت میخواهند. مولانا با استناد به آیه 11 سوره فصلت که پروردگار به آفریدگان، خطاب میکند که خواسته یا نخواسته به سوی ما بیایید: (ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّماءِ وَهِیَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِیَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِینَ)؛ سپس آهنگ آفرینش آسمان کرد، در حالی که دودی بیش نبود. پس بدان و به زمین گفت: در وجود آیید خواه از روی میل و خواه از روی بیمیلی. گفتند: ما از روی طاعت آییم.
میگوید: عاقلان و حتی آنها که عقل خداجو و معرفتیاب دارند، با اضطرار به سوی حق میروند، اما «بیدلان» با رغبت و پذیرفتن همه دشواریها در راه حقاند.
آمدیم این جا که در صدر جهان *** گر نبودی جذب آن عاشق نهان
ناشکیبا کی بدی او از فراق *** کی دوان باز آمدی سوی وثاق
میل معشوقان نهان است و ستیر *** میل عاشق با دو صد طبل و نفیر
گوش دار اکنون که عاشق میرسد *** بسته عشق او را به حبلٌ من مسَد
چون بدید او چهرهی صدر جهان *** گوییا پرّیدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشک افتاد آن تنش *** سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هرچه کردند از بخور و از گلاب *** نه بجنبید و نه آمد در خطاب
شاه چون دید آن مزعفر روی او *** پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت عاشق دوست میجوید به تفت *** چونکه معشوق آمد آن عاشق برفت
پیش از این گفتیم که وکیل، شیفته شخصیت صدر جهان بود. البته صدر جهان هم او را میجست و همین کشش در بازگشت وکیل به بخارا بیاثر نبود. هم چنین اشاره کردیم که نمیتوان گفت: عامل اصلی در این بازگشت، کشش خود او بوده یا میل صدر جهان به او؟ «ستیر» یعنی پوشیده و نفیر یعنی سروصدا. «حبل من مسد»؛ طنابی از لیف خرماست، مولانا در این جا این رشته را در راه وصال معشوق به گردن وکیل صدر جهان انداخته است. «از فرق جان تا ناخن»؛ یعنی تمام روح و جسم او. «مُزعفر» یعنی زعفرانی و زرد. «به تفت» یعنی سرگرمی و شتاب.
میکشید از بیهشیاش در بیان *** اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کای گدا *** زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو کاندر فراقم میتپید *** چونکه زنهارش رسیدم چون رمید
ای بدیده در فراقم گرم و سرد *** با خود آ از بیخودی و باز گرد
مرغ خانه اشتری را بیخرد *** رسم مهمانش به خانه میبرد
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد *** خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
وکیل صدر جهان، چون به بارگاه مراد خود میرسد، از هوش میرود. وقتی که صدر جهان، عاشق خود را بیهوش دید، کوشید تا او را کمکم به حرف آورد. به گفته خوارزمی در جواهرالاسرار، صدر جهان، دست آن عاشق رفته از دست را بگرفت و از سرِ مرحمت، سرِ آن رند لاابالیِ مست را بگرفت و گفت: چون این بیچاره قطرهی هستی خویش در بحر نیستی انداخته و نقد دل و جان به یک ضربه در قمارخانهی عشق ما باخته، قطره او را گوهر دریای وحدت سازیم. ای عاشقی که در فراق و هجرانم، سرد و گرم روزگار را چشیدهای، اینک از محو و بیخویشی درآی و به سوی من بازگرد. عقل و هوش ما مثل خانهی مرغ است، اما خواهان ناقهی عشق است! همین که این ناقه به خانهی مرغِ جان قدم مینهد، خانه ویران میشود و سقف خانه فرو میریزد؛ یعنی همین که آن حضرت بر سالک تجلی کند، نه گل او بر جای ماند و نه جان و قلب او.
خانهی مرغ است هوش و عقل ما *** هوش صالح طالب ناقهی خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش *** نی گل آن جا ماند نی جان و دلش
کرد فضل عشق انسان را فضول *** زین فزونجویی ظلوم است و جهول
جاهل است او اندرین مشکل شکار *** میکشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را *** گر بدانستی و دیدی شیر را
ظالم است او بر خود و بر جان خود *** ظلم بین کز عدلها گو میبرد
جهل او مر علمها را اوستاد *** ظلم او مر عدلها را شد رشاد
مولانا میگوید: کسی میتواند پذیرای ناقهی اسرار حق باشد که مانند صالح پیامبر، روحِ واصل به هستی مطلق داشته باشد. جملهی «زین فزونجویی ظلومست و جهول» نظر به آیه 72 سوره احزاب دارد که فرمود: امانت اسرار غیب را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم، تاب بردن آن را نداشتند، اما انسان ادراک آن را پذیرا شد. در همین آیه درباره انسان فرموده: (إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً) منظور مولانا این است که عنایت حق ما را فزونطلب میکند تا آن جا که اسرار غیب را میجوییم و به همین دلیل، پروردگار ما افزونطلبی را ظلوم و جهول خوانده است. در ابیات بعد جهل و ستمگری انسان را توصیف میکند: انسان جاهل، است زیرا با ظرفیت اندک میخواهد راز عالم بینهایت را دریابد، درست مانند خرگوشی که بخواهد شیری را در آغوش کشد. معنای ظالم بودن انسان هم این است که در راه حق، نفس را میکشد و این ظلم از هر عدلی بهتر است. این جهل انسان نیز از علم اهل ظاهر بهتر است، زیرا به او شهامت میدهد که جویای اسرار عالم غیب شود.
دست او بگرفت کین رفته دمش *** آنگهی آید که من دم بخشمش
چون به من زنده شود این مرده تن *** جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم *** جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست *** جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصابوار این دوست را *** تا هلد آن مغز نغزش پوست را
صدر جهان، دست آن عاشق را که نفسش بند آمده بود به دست گرفت و گفت: نفس رفتهی او، زمانی به او باز میگردد که من به او نفسی ببخشم. «مرده تن»، همان انسان فانی در ذات است که به بقای حق زنده میشود و دیگر وجود فردی ندارد و هرچه هست هستی مطلق است. «این جان»، روح مطلق هستی است. «جان نامحرم»، روح انسانی است که هنوز گنجایش ادراک اسرار غیب را نیافته. «جان کاصل او از کوی اوست»، همان روحِ واصل است که شایستگی وصال حق را داشته باشد. «پوست» حیات مادی و این جهانی است که اگر آن را واگذاریم، به اسرار غیب راه مییابیم. نفس حق باید پوست را از پیکر روح برکند، همانگونه که قصاب پوست حیوان ذبح شده را با دمیدن، از تنش جدا میکند.
گفتای جان رمیده از بلا *** وصل ما را در گشادیم الصّلا
ای خود ما بیخودی و مستیات ***ای ز هست ما هماره هستیات
با تو بیلب این زمان من نو به نو *** رازهای کهنه گویم میشنو
زانکه آن لب ضها ازین دم میرمد *** بر لب جوی نهان بر میدمد
گوش بیگوشی درین دم برگشا *** بهر راز یفعل الله ما یشا
«الصلا» یعنی بیا، بفرما. پروردگار بندهی واصل را خودمان خطاب میکند، زیرا او دیگر هستیِ جدا از هستیِ حق ندارد. «بیلب»؛ یعنی بدون وسایل ظاهری و این جهانی. آنچه بیلب گفته میشود، اسرار غیب است که بر دل واصلان الهام میگردد. عوامل این جهانی خود به سوی این اسرار غیب کششی ندارد و این اسرار مانند گل و سبزهای است که برکنار جویبار غیب میروید، یا در روح مردی است که در سیر در عالم غیب دارد. «گوش بیگوشی»، ادراک بدون ابزارهای مادی و این جهانی است. «راز یفعل» یعنی اسرار حق. خود را به جایی برسان که راز حق را بدون وسایل این جهانی ادراک کنی.
چون صلای وصل بشنیدن گرفت *** اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نی کم از خاک است کز عشوهی صبا *** سبز پوشد سر بر آرد از قبا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب *** یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نیست، شد از امر کن *** در رحم طاوس و مرغ خوش سخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد *** ناقهای کآن ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایه عدم *** عالمی زاد و بزاید دم به دم
برجهید و بر تپید و شاد شاد *** یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد
همین که آن عاشق مدهوش ندای وصال حضرت حق را شنید، آهسته آهسته آن مردهی پژمرده، شروع به حرکت کرد. عاشق که کمتر از خاک نیست، زیرا خاک بر اثر وزیدن باد مطبوعِ صبا از نیستی و پژمردگی بیرون میآید و دوباره سبز میشود. در جایی که خاک بر اثر مصاحبت و مساعدت نسیم صبا میروید، چگونه ممکن است که بندهی عاشق با نفخهی ربّانی و تجلی سبحانی حیات معنوی به دست نیاورد؟ عاشقِ حق، کمتر از آب متعفن منی نیست که بر اثر خطاب تکوینی حضرت حق، زیبارویانی هم چون حضرت یوسف از آن زاده میشوند! عاشقِ حق حقیرتر از بادی نیست که به اقتضای فرمان الهی در رحم پرندگان، به طاووس و بلبل خوشنوا مبدّل گردد. همچنین عاشق از کوه سنگی کمتر نیست که ناقهای زاید و آن ناقه، ناقه دیگری.
از ذکر این مسائل و امثال، صرفنظر کن و تنها به این نکته دقت کن که مگر نه این است که هر لحظه از کتم عدم، جهانی زاده میشود و دم به دم جهانی نو به نو پدیدار میشود؟ آن عاشق، ناگهان از جایش برجست و شادمان به حرکت درآمد و از شدت وجد و شادمانی در حضور آن شاه حقیقت، چرخی زد و به سجده درآمد.
گفتای عنقای حق جان را مطاف *** شکر که باز آمدی زآن کوه قاف
ای سرافیلِ قیامتگاه عشق ***ای تو عشق عشق وای دلخواه عشق
اولین خلعت که خواهی دادنم *** گوش خواهم که نهی بر روزنم
گرچه میدانی به صفوّت حال من *** بندهپرور گوش کن اقوال من
صد هزاران بارای صدر فرید *** ز آرزوی گوش تو هوشم پرید
آن سمیعیّ تو و آن اصغای تو *** و آن تبسمهای جانافزای تو
آن نیوشیدن کم و بیش مرا *** عشوهی جانِ بداندیش مرا
قلبهای من که آن معلوم توست *** بس پذیرفتی تو چون نقد درست
بهر گستاخی شوخ غرهای *** حلمها در پیش حلمت ذرهای
«عنقای حق» روحِ واصل به حق است که وجود مادی و جسمی او دیگر برای اهل ظاهر مطرح نیست؛ مانند سیمرغ که کیمیای دست نیافتنی است. «جان را مطاف»، صدر جهان یا همان معشوق حقیقی است که جان عاشق باید در گرو او طواف کند تا از پرتو کمال او راه کمال خویش را پیدا کند. «باز آمدی از کوه قاف»؛ یعنی دوباره به تو دسترسی یافتم. ای اسرافیلِ رستاخیز عشق! ای حقیقت عشق! وای معشوقی که عشق جویای توست، نخستین خلعتی که میخواهی به من عطا کنی این باشد که گوش خود را بر دهانم بگذاری و سخنانم را بشنوی. با پاکی و لطافت خود از احوال درونی من آگاهی، اما ای کسی که بندگانت را با الطافت میپروری، به سخنانم گوش بده. ای صدر یگانه! صدها هزار بار در آرزوی این بودم که سخنانم را گوش دهی و از احوالم برایت شرح دهم.ای عشقِ عشق و ای حقیقت محض! تو سکّههای تقلبی مرا با آن که میشناختی به جای سکههای حقیقی پذیرفتی و با بردباریِ بسیار زیاد از گستاخیهای انسان بیحیایی مثل من، عفو و گذشت نمودی.
اولاً بشنو که چون ماندم ز شست *** اول و آخر ز پیش من بجست
ثانیاً بشنو توای صدر ودود *** که بسی جستم تو را ثانی نبود
ثالثاً تا از تو بیرون رفتهام *** گوییا ثالث ثلاثه گفتهام
رابعاً چون سوخت ما را مزرعه *** میندانم خامسه از رابعه
هر کجا یابی تو خون بر خاکها *** پی بری باشد یقین از چشم ما
گفت من رعد است و این بانگ و حنین *** ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین
من میان گفت و گریه میتنم *** یا بگریم یا بگویم چون کنم
گر بگویم فوت میگردد بکا *** ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
می فتد از دیده خون دل شها *** بین چه افتاده است از دیده مرا
«شست» یعنی قلاب ماهیگیری. «ماندم زشست»؛ یعنی از تو دور شدم و خود را از دام تو آزاد کردم و انگار همه چیز را از دست دادم. «ثانی» یعنی نظیر و مانند. ثالثاً همین که از دایرهی عبودیت و بندگی تو دور شدهام مثل کسی شدهام که ترسا باشد و جلوهی خدا را در آب و ابن و روحالقدس ببیند. اشاره است به آیه 73 سوره مائده: (لَقَدْ كَفَرَ الَّذِینَ قَالُوا إِنَّ اللّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ وَاحِدٌ)؛ و چون هستی من در فراق تو سوخته، حساب همه چیز از دستم در رفته است و در بازگشت به سوی تو حساب سود و زیان نکردهام. این سخن و نالهی من مقدمهای برای گریستن است و نمیدانم که احساس درونی خود را چگونه بیان کنم، بگریم یا بگویم! «فوت میگردد بکا»؛ یعنی من از گریستن باز میمانم و نباید این طور باشد.
این بگفت و گریه در شد آن نحیف *** که برو بگریست هم دون هم شریف
از دلش چندان برآمدهای هو *** حلقه کرد اهل بخارا گرد او
خیره گویان خیره گریان خیرهخند *** مرد و زن خُرد و کلان حیران شدند
شهر هم هم رنگ او شد اشک ریز *** مرد و زن درهم شده چون رستخیز
آسمان میگفت آن دم با زمین *** گر قیامت را ندیدستی ببین
عقل حیران که چه عشق است و چه حال *** تا فراق او عجبتر یا وصال
چرخ بر خوانده قیامت نامه را *** تا مجّره بر دریده جامه را
کسی نمیدانست که او چرا حرف میزند یا چه میگوید و چرا میگوید و میخندد. حیرت خلق از این است: حالا که به وصال دوست رسیده، چرا میگرید؟ گویی تقدیر، طلوع روز قیامت را اعلام کرده و چنان با وکیل صدر جهان همآواز شده بود که گریبان خود را تا کهکشان دریده بود. خلاصه، همهی هستی از غم او به فغان آمده بود. «مجرّه» یعنی کهکشان.
آنکه کرد او در رخ خوبانت دنگ *** نور خورشید است از شیشهی سه رنگ
شیشههای رنگ رنگ آن نور را *** مینماید این چنین رنگین بما
چون نماند شیشههای رنگ رنگ *** نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را *** تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانشِ آموخته *** در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا *** تو بدانی مستعیریای فتی
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد *** غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری *** که شده است آن حسن از کافر بدی
جمال و زیبایی مطلق یکی بیش نیست، اما تجلی آن در این جهان و در جلوههای گوناگون، متعدد و کثیر مینماید. این شیشههای رنگارنگ است که نور خورشید را اینگونه رنگین نشان میدهد. هرگاه شیشههای رنگارنگ کنار برود، نورِ بیرنگ خورشید مات و مبهوتت میکند. عادت کن که نور را بدون شیشه مشاهده کنی و حقیقت را عریان و به دور از تعلقات و صورتها ببینی، زیرا دیدن حقیقت از ورای حجب، تو را به مقام قرب و وصال نمیرساند. چنان که حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) در دعای عرفه فرمود: «الهی ترددی فی الآثار یوجب بعد المزار؛ خداوندا، اندیشیدنم در آثار و نشانهها مرا از دیدارت باز میدارد.» اما تو به علم مکتسب بسنده کردهای و با چراغ دیگری چشمانت را روشن ساختهای. او ناگهان چراغ خود را از جلو تو بر میدارد تا متوجه شوی که آن چراغ در نزد تو عاریتی بوده و تو مالک آن نبودهای.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
آه سوزانش سوی گردون شده *** در دل صدر جهان مهر آمده
گفت با خود در سحرگه کای احد *** حال آن آوارهی ما چون بود
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک *** رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود *** لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را *** آنکه ترسد من چه ترسانم ورا
بهر دیگر سرد آذر میرود *** نی بدان کز جوش از سر میرود
ایمنان را من بترسانم به علم *** خائفان را ترس بردارم ز حلم
پاره دوزم پاره در موضع نهم *** هر کسی را شربت اندر خور دهم
در مکتب مولانا رابطهی عاشق و معشوق یکطرفه نمیباشد و این طور نیست که فقط عاشق، خواهان معشوق باشد و معشوق، بینیاز او گردد و رخ برتابد، بلکه رابطهی آن دو طرفینی است؛ چنانکه حق تعالی در سوره مائده آیه 54 میفرماید: (فَسَوْفَ یَأْتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ)؛ زودا که خداوند گروهی بیاورد که دوستشان دارد و آنان نیز او را دوست دارند. لذا گفتهاند:
عاشقان هر چند مشتاق جمال دلبرند *** دلبران بر عاشقان از عاشقان عاشقترند
عاشق اهل بخارا نیز خویشتن را به شمعِ وصال معشوق رسانید، زیرا به برکت آن عشق، رنج طلب برای او آسان شده بود. آه سوزان عاشقِ صادق به آسمان رسیده بود و بر اثر آن، در قلب صدر جهان نیز محبتی پیدا شده بود. صدر جهان در سحرگاهی با خود گفت: ای خداوند یگانه! حال و روزگار آن کسی که از عشق ما دربهدر شده چگونه است؟ آن عاشق گناهی مرتکب شد و ما هم آن را دیدیم، اما او از رحمت واسعه ما خبر نداشت؛ یعنی بنده عاشق نمیداند که حضرت معشوق به اقتضای رحمانیت خود، برای عفو گناهان به دنبال بهانه است. هر چند بندهی گناهکار از ما میترسد، اما در درون آن ترس، صد نوع امید نهفته است. کسی که خود از خدا میترسد، مثل دیگی است که میجوشد و نیازی به ترساندن ندارد. «ایمنان» کسانی هستند که نمیترسند. پروردگار میگوید: به آنها آگاهی میدهم تا از حق بترسند، اما آنها که خود خوف حق دارند، شکیبایی و حلم من به آنها آرامش میدهد.
هست سرّ مرد چون بیخ درخت *** زآن بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها *** در درخت و در نفوس و در نها
بر فلک برهاست ز اشجار وفا *** اصلها ثابت و فرعه فی السّما
چون برُست از عشق پر بر آسمان *** چون نروید در دل صدر جهان
موج میزد در دلش عفو گنه *** که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود *** نی جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ *** نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو *** که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند *** عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست *** اندر آن دل دوستی میدان که هست
درختان وفا در آسمان، برگهایی دارند که ریشهشان در زمین و شاخههاشان در آسمان استوار است. از آیه 24 سوره ابراهیم کمک گرفته است که در آن سخن خوب به درخت تشبیه شده: (أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّماءِ)؛ ریشهاش بر جای میماند اما شاخههایش همه جا را میگیرد. در جایی که بر اثر عشق، پر و بال در آسمان میروید، چرا در دل صدر جهان نروید؟ یعنی چرا اکسیر اعظمِ عشق در قلب او تأثیر نگذارد؟ دریای آمرزش و بخشش گناه در دلِ صدر جهان موج میزد، زیرا دل به دل راه دارد. چون دو دل مانند دو تن از یکدیگر جدا و دور نیستند. برای مثال: بدنهی دو چراغ به هم متصل نیست، اما پرتو انوارشان درهم میآمیزد. هیچ عاشقی خواهان وصال معشوق خود نمیشود، مگر آنکه معشوقش، طالب او شود. از نظر مولانا ابتدا معشوق، عاشق میشود و عاشق معشوق میگردد، سپس در مرحلهی ظهور این رابطه معکوس جلوه میکند، زیرا تا کشش و جذبهی الهی نباشد هیچ کس فی نفسه عاشق نمیشود. بنابراین نظریه عاشق و معشوق دو جلوهی متفاوت از پرتو جهانتاب عشقاند.
در دل تو مهر حق چون شد دوتو *** هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن آید بدر *** از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد کهای آب گوار *** آب هم نالد که کو آن آبخوار
جذب آب است این عطش در جان ما *** ما از آنِ او و او هم آنِ ما
حکمت حق در قضا و در قدر *** کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زآن حکم پیش *** جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هرگاه عشق حضرت حق در دل تو به صورت مضاعف درآمد، بدان که حضرت حق نیز تو را دوست دارد. برای مثال، از یک دست تو صدا در نمیآید، مگر آنکه یک دست دیگر همراهی کند. سخن در مورد عشق حق است و اینکه عشق به او، بدون عنایت حق در دل پدید نمیآید. مولانا با ذکر نمونه هایی، بیان میکند که چگونه جمله اجزای جهان در جستوجوی جفت خویشاند. آسمان و زمین جفت یکدیگرند و از پیوند و ترکیب امکانات آنها، مخلوقات این جهان پدید میآیند. نمونه دیگر، این تشنگی و عطشی که در ما دیده میشود، حاصل جاذبهی آب است. ما به او وابستهایم و او به ما. در این جا مولانا به مناسبت بحث عاشق و معشوق به رابطه میان پدیدههای جهان میپردازد و میفرماید: حکمت خداوند در عالم ازلی چنین اقتضا کرد که عاشق یکدیگر شویم. همهی اجزای جهان طبق فرمان ازلی، جفتی آفریده شدهاند و عاشق جفت خویشند. در آیه 49 سوره ذاریات آمده است: (وَمِن كُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَیْنِ لَعَلَّمْ تَذَكَّرُونَ).
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه *** راست هم چون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا *** با توأم چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد *** هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او *** چون نماند ترّی و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد *** برج آبی ترّیش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد *** تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو *** همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن *** همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانویها میکند *** بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند *** چونکه کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند *** پس چرا چون جفت درهم میخزند
بی زمین کی گل بروید و ارغوان *** پس چه زاید ز آب و تاب آسمان
بهر آن میل است در ماده ز نر *** تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زآن نهاد *** تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزئی به جزئی هم نهد *** ز اتحاد هر دو تولیدی جهد
هر چیزی در این عالم، خواهان جفت خویش است. درست مانند کهربا و برگ کاه یا مانند آهن و آهنربا. آسمان به زمین خوشآمد میگوید. هرگاه زمین، گرما نداشته باشد، آسمان برایش حرارت میفرستد و هرگاه خشک و بیآب باشد به آن رطوبت میرساند. در ابیات بعد بر این اساس صحبت از برج خاکی، آبی، بادی و آتشی است که قدما دوازده برج فلکی مدار خورشید را مثل مخلوقات زمینی دارای طبع و مزاج میدانستند: ثور، سنبله و جدی برجهای خاکیاند و طبع سرد و خشک یا سودایی دارند، سرطان، عقرب و حوت برجهایی آبیاند و طبع آنها سرد و مرطوب است. جوزا، میزان و دلو برجهای بادیاند و طبع آنها گرم و مرطوب است. حمَل، اسد و قوس برجهای آتشیاند و طبع خشک و گرم دارند. مولانا میخواهد بگوید: این طبایعِ گوناگون برجها، به اقتصای حکمت حق، در احوال عالمِ خاک اثر میگذارند و در هر زمان و هر فصل شرایطی را که مقتضی حکمت و مشیت الهی است پدید میآورند.
شب چنین با روز اندر اعتناق *** مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند *** لیک هر دو یک حقیقت میتند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش *** از پی تکمیل فعل و کار خویش
زآنکه بیشب دخل نبود طبع را *** پس چه اندر خرج آرد روزها
خاک گوید خاک تن را باز گرد *** ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد
جنس مایی پیش ما اولیتری *** به که زآن تن وا رهی و زین سو پری
گوید آری لیک من پابستهام *** گرچه همچون تو ز هجران خسته ام
تری تن را بجویند آبها *** کای تری باز آ ز غربت سوی ما
گرمی تن را همی خواند اثیر *** که ز نای راه اصل خویش گیر
هست هفتاد و دو علت در بدن *** از کششهای عناصر بیرسن
علت آید تا بدن را بگسلد *** تا عناصر همدگر را وا هلد
چار مرغاند این عناصر بسته پا *** مرگ و رنجوری و علت پاگشا
پایشان از همدگر چون باز کرد *** مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد
جذبهی این اصلها و فرعها *** هر دمی رنجی نهد در جسم ما
شب و روز اینگونه در آغوش یکدیگرند. در حالی که ظاهراً با هم ضدیت دارند و در باطن موافق همند، زیرا به سوی هدف واحد و کلی آفرینش در حرکتاند. اعتناق، یعنی دست در گردن یکدیگر انداختن، نزدیکی و پیوند. طبیعت مخلوقات در شب و در ساعات استراحت، نیرو ذخیره میکند تا در روز آن را به کار برد. بنابراین پدیدههای متضاد در واقع یک کار را انجام میدهند و آن نیل به کمال است. در ابیات پیشین بحث در پیوند عوامل آسمانی و زمینی و ترکیب عناصر بود. اکنون مولانا از مرحلهی دیگر سخن میگوید که در آن، این ترکیب از هم میپاشد و هر یک از عناصر چهارگانهی خاک، آب، هوا و آتش، آن قسمت از وجود مخلوقات را که از آن عنصر است، جذب میکند. حتی پس از فنای کالبد عنصری، جان را هم عالم ارواح جذب خواهد کرد. خاک به جسم خاکی انسان میگوید: به سوی ما بازگرد، روح را رها کن، تو همجنس مایی و شایستهتر است که نزد ما باشی. جسم خاکی به خاکِ زمین جواب میدهد: بله درست است اما پاهایم به زنجیر قضا بسته است؛ هر چند از فراق و هجران، خسته و ملول شدهام. همینطور آبها نیز رطوبت جسم را طلب میکنند و میگویند: ای رطوبت! از دیار غربت بیرون بیا و به سوی ما حرکت کن. همینطور آتش در خطاب به حرکت بدن میگوید: توای حرارت بدن، ریشهات آتش است، پس به اصل خود باز گرد.
در بدن انسان هفتاد و دو بیماری وجود دارد که تماماً زاییدهی کششها و نزاعهای عناصر است. هر عنصری میخواهد جزء خود را از ترکیب بدن بیرون بکشد، بیآنکه در ظاهر، رسن و ریسمانی به آن بسته باشد. کشش این اصول و فروع هر لحظه در بدن ما رنج و مرضی پدید میآورد. مولانا عناصر چهارگانه را به چهار پرندهای تشبیه میکند که پایشان را به هم بستهاند و پای آنها را مرگ و بیماری از هم میگشاید.
تا که این ترکیبها را بر درد *** مرغ هر جزئی به اصل خود پرد
حکمت حق مانع آید زین عجل *** جمعشان دارد به صحت تا اجل
گویدای اجزا اجل مشهود نیست *** پر زدن پیش از اجلتان سود نیست
چون که هر جزئی بجوید ارتفاق *** چون بود جان غریز اندر فراق
گوید ای اجزای پست فرشیم *** غربت من تلخ ضتر من عرشیم
میل تن در سبزه و آب روان *** زآن بود که اصل او آمد از آن
مولانا میگوید: اما در جدا کردن این عناصر، مشیت حق نمیگذارد که شتابی پیش آید و این ترکیب تا هنگامی که اجل مقدر نباشد، بر جای میماند. مولانا به عنوان نتیجهگیری بحث به نکتهی ظریفی اشاره میکند و آن اینکه وقتی اجزای مادیِ وجود در صدد پیوستن به اصل خویشاند، روح نیز حتماً از فراق عالم ارواح و جدا ماندن از اصل خویش، رنج میبرد. توضیح اینکه هستیِ صوری ما ترکیبی از اجزای عنصری است که روح، آنها را زنده میگرداند و در عین حال همین عناصر از یک سو یکدیگر را پایبند میکنند و از سوی دیگر ترکیب آنها، زندان روح میشود. این روح میخواهد به مبدأ خود باز گردد و به جسم میگوید: احساس فراق در من بیش از شماست. «عرشی» یعنی متعلق به عالم ارواح و هستی مطلق.
میل جان اندر حیات و در حی است *** زآنکه جانِ لامکان اصل وی است
میل جان در حکمت است و در علوم *** میل تن در باغ و راغ است و کروم
میل جان اندر ترقّی و شرف *** میل تن در کسب اسباب و علف
میل و عشق آن شرف هم سوی جان *** زین یحبُّ و یحبون را بدان
حاصل آنکه هر که او طالب بود *** جان معشوقش بر او راغب بود
گر بگویم شرح این بیحد شود *** مثنوی هفتاد من کاغذ شود
آدمی حیوان نباتی و جماد *** هر مرادی عاشق هر بیمراد
بیمرادان بر مرادی میتنند *** و آن مرادان جذب ایشان میکنند
لیک میل عاشقان لاغر کند *** میل معشوقان خوش و بافر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته *** عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بینیاز *** کاه میکوشد در آن راه دراز
«جان لامکان»؛ یعنی روح مطلق که مقید به زمان و مکان نشده و به عالم صورت نیامده است. «حکمت و علوم»، همان علم حقیقت و معرفت اسرار غیب است. «کروم» در این جا یعنی سبزهزار. «ترقی و شرف» از لحاظ معرفت، عالم معناست. «اسباب علف» یعنی گذران دنیای و لوازم راحتی این جهان. آن ترقی و شرف معنوی هم سیر به سوی عالم غیب و هستی مطلق دارد و مصداق آیه 54 سوره مائده است که او مؤمنان را دوست دارد و مؤمنان او را: (یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ).
خلاصهی کلام این است: هرکه عاشق دیدیاش معشوقدان. هر یک از کائنات، اگر مراد و معشوق موجود دیگر شود، خود نیز عاشق آن موجود است. بنابراین معشوق فقط در ظاهر بینیاز است ولی او هم در درون، کشش و میلی دارد.
این رها کن عشق آن تشنه دهان *** تافت اندر سینهی صدر جهان
دود آن عشق و غم آتشکده *** رفته در مخدوم او مشفق شده
لیکش از ناموس و بوش و آب رو *** شرم میآمد که وا جوید ازو
رحمتش مشتاق آن مسکین شده *** سلطنت زین لطف مانع آمده
عقل حیران کاین عجب او را کشید *** یا کشش زآن سو بدین جانب رسید
ترک جلدی کن کزین ناواقفی *** لب ببند الله اعلم بالخفی
این اسرار و حقایق باطنی را فعلاً رها کن و به این ماجرا بپرداز که پرتو عشق وکیل عاشق بر قلب صدر جهان تابید؛ یعنی بازتاب عشق وکیل بر قلب او افتاد و او نیز نسبت به وکیل، عشق و اشتیاق پیدا کرد. «آن عشق و غم آتشکده»؛ یعنی آن عشق و غمی که مانند آتشکدهای میسوخت و مخدوم صدر جهان است که با وکیلِ خطاکار، بر سر مهر آمده است. «بوش» یعنی غرور و برتری ظاهری. مولانا میگوید: قابل درک نبود که تمایل صدر جهان، وکیل را به بخارا میکشانید یا آمدن وکیل، در دل صدر جهان هم کشش ایجاد میکرد؟ مولانا میگوید: این بحث را، که کشش از جانب عاشق است یا معشوق، ادامه نخواهم داد و سکوت خواهم نمود، زیرا پنهان را خدا بهتر میداند.
این سخن را بعد ازین مدفون کنم *** آن کشنده میکَشَد من چون کنم
کیست آن کت میکشدای معتنی *** آنکه مینگذاردت که دم زنی
صد عزیمت میکنی بهر سفر *** میکشاند مر تو را جای دگر
زان بگرداند به هر سو آن لگام *** تا خبر یابد ز فارس اسب خام
اسب زیرکسار زآن نیکو پی است *** کو همی داند که فارس بر وی است
او دلت را بر دو صد سودا ببست *** بیمرادت کرد پس دل را شکست
چون شکست او بال آن رای نخست *** چون نشد هستیّ بال اشکن درست
چون قضایش حبل تدبیرت سکُست *** چون نشد بر تو فضای آن درست
«آن کشنده» همان نیروی نامرئی یا الهام حق است که میگوید: نگو، پسای شنوندهای که به معانی توجه داری توقع نداشته باش که من بر مراد دلم روم و هرچه میخواهم بر زبان رانم، چون من در پنجهی تقلیب پروردگارم. «اسب زیرکسار»، بنده آگاه است که قدرت حق و آن نیروی نامرئی را میبیند. «بال اشکن»، پروردگار است، که با شکسته شدن بال تصمیمها وجودش به اثبات میرسد. به فرموده علی (علیهالسلام): «عرفت الله سبحانه بفسخ العرائم و حل العقود و نقض الهمم». مولانا میگوید: تصمیم و تدبیر تو مثل طنابی بود که قضای الهی آن را پاره کرد، پس چطور بر تو ثابت نشد که فرمانروایی با اوست؟
عزمها و قصدها در ماجرا *** گاه گاهی راست میآید تو را
تا به طمع آن دلت نیت کند *** بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی *** دل شدی نومید اَمَل کی کاشتی
ور بکاریدی امل از عوریاش *** کی شدی پیدا برو مقهوریاش
عاشقان از بیمرادیهای خویش *** باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت *** حفّت الجنة شنوای خوش سرشت
این ابیات شرح کلام مولا علی است که در توضیح آن گذشت. خلاصهی ابیات این است: پروردگار همواره ما را به تصمیم گرفتن در کارها وا میدارد و تصمیم ما را میشکند، تا قدرت او را همواره ادراک و احساس کنیم. آرزو و برآورده نشدن آن برای آن است که بدانیم مقهور قدرت حقیم. عاشقان، همان عاشقان حقاند که مولای آنها پروردگار است. در ابیات بعد این عاشقان را در برابر «عاقلان» میآورد که از حق آگاهاند اما عاشق نیستند. «قلاووز بهشت»؛ یعنی پیشتازی که تو را به بهشت میبرد مصراع دوم اشاره به این حدیث است: «حفّت الجنة بالمکاره؛ بهشت را در سختیها پیچیدهاند.»
که مراداتت همه اشکسته ضپاست *** پس کسی باشد که کام او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان *** لیک کو خود آن شکست بیدلان
عاقلان اشکستهاش از اضطرار *** عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند *** عاشقانش شکّریّ و قندیاند
إئتیا کرهاً مهار عاقلان *** إئتیا طوعاً بهار بیدلان
مولانا روندگان راه حق را دو گروه میکند: «صادقان» و «عاشقان» یا عاقلان و بیدلان صادقان و عاقلان آنهایی هستند که در جستوجوی حقیقتاند و عقل معرفتیاب دارند و در برابر قدرت حق، شکستگی و افتادگی دارند، اما نه ماندن شکستگی عاشقان که در حق، فنا میشوند و شادماناند و آن فنای خویش را با اختیار و رغبت میخواهند. مولانا با استناد به آیه 11 سوره فصلت که پروردگار به آفریدگان، خطاب میکند که خواسته یا نخواسته به سوی ما بیایید: (ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّماءِ وَهِیَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِیَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِینَ)؛ سپس آهنگ آفرینش آسمان کرد، در حالی که دودی بیش نبود. پس بدان و به زمین گفت: در وجود آیید خواه از روی میل و خواه از روی بیمیلی. گفتند: ما از روی طاعت آییم.
میگوید: عاقلان و حتی آنها که عقل خداجو و معرفتیاب دارند، با اضطرار به سوی حق میروند، اما «بیدلان» با رغبت و پذیرفتن همه دشواریها در راه حقاند.
آمدیم این جا که در صدر جهان *** گر نبودی جذب آن عاشق نهان
ناشکیبا کی بدی او از فراق *** کی دوان باز آمدی سوی وثاق
میل معشوقان نهان است و ستیر *** میل عاشق با دو صد طبل و نفیر
گوش دار اکنون که عاشق میرسد *** بسته عشق او را به حبلٌ من مسَد
چون بدید او چهرهی صدر جهان *** گوییا پرّیدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشک افتاد آن تنش *** سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هرچه کردند از بخور و از گلاب *** نه بجنبید و نه آمد در خطاب
شاه چون دید آن مزعفر روی او *** پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت عاشق دوست میجوید به تفت *** چونکه معشوق آمد آن عاشق برفت
پیش از این گفتیم که وکیل، شیفته شخصیت صدر جهان بود. البته صدر جهان هم او را میجست و همین کشش در بازگشت وکیل به بخارا بیاثر نبود. هم چنین اشاره کردیم که نمیتوان گفت: عامل اصلی در این بازگشت، کشش خود او بوده یا میل صدر جهان به او؟ «ستیر» یعنی پوشیده و نفیر یعنی سروصدا. «حبل من مسد»؛ طنابی از لیف خرماست، مولانا در این جا این رشته را در راه وصال معشوق به گردن وکیل صدر جهان انداخته است. «از فرق جان تا ناخن»؛ یعنی تمام روح و جسم او. «مُزعفر» یعنی زعفرانی و زرد. «به تفت» یعنی سرگرمی و شتاب.
میکشید از بیهشیاش در بیان *** اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کای گدا *** زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو کاندر فراقم میتپید *** چونکه زنهارش رسیدم چون رمید
ای بدیده در فراقم گرم و سرد *** با خود آ از بیخودی و باز گرد
مرغ خانه اشتری را بیخرد *** رسم مهمانش به خانه میبرد
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد *** خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
وکیل صدر جهان، چون به بارگاه مراد خود میرسد، از هوش میرود. وقتی که صدر جهان، عاشق خود را بیهوش دید، کوشید تا او را کمکم به حرف آورد. به گفته خوارزمی در جواهرالاسرار، صدر جهان، دست آن عاشق رفته از دست را بگرفت و از سرِ مرحمت، سرِ آن رند لاابالیِ مست را بگرفت و گفت: چون این بیچاره قطرهی هستی خویش در بحر نیستی انداخته و نقد دل و جان به یک ضربه در قمارخانهی عشق ما باخته، قطره او را گوهر دریای وحدت سازیم. ای عاشقی که در فراق و هجرانم، سرد و گرم روزگار را چشیدهای، اینک از محو و بیخویشی درآی و به سوی من بازگرد. عقل و هوش ما مثل خانهی مرغ است، اما خواهان ناقهی عشق است! همین که این ناقه به خانهی مرغِ جان قدم مینهد، خانه ویران میشود و سقف خانه فرو میریزد؛ یعنی همین که آن حضرت بر سالک تجلی کند، نه گل او بر جای ماند و نه جان و قلب او.
خانهی مرغ است هوش و عقل ما *** هوش صالح طالب ناقهی خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش *** نی گل آن جا ماند نی جان و دلش
کرد فضل عشق انسان را فضول *** زین فزونجویی ظلوم است و جهول
جاهل است او اندرین مشکل شکار *** میکشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را *** گر بدانستی و دیدی شیر را
ظالم است او بر خود و بر جان خود *** ظلم بین کز عدلها گو میبرد
جهل او مر علمها را اوستاد *** ظلم او مر عدلها را شد رشاد
مولانا میگوید: کسی میتواند پذیرای ناقهی اسرار حق باشد که مانند صالح پیامبر، روحِ واصل به هستی مطلق داشته باشد. جملهی «زین فزونجویی ظلومست و جهول» نظر به آیه 72 سوره احزاب دارد که فرمود: امانت اسرار غیب را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم، تاب بردن آن را نداشتند، اما انسان ادراک آن را پذیرا شد. در همین آیه درباره انسان فرموده: (إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً) منظور مولانا این است که عنایت حق ما را فزونطلب میکند تا آن جا که اسرار غیب را میجوییم و به همین دلیل، پروردگار ما افزونطلبی را ظلوم و جهول خوانده است. در ابیات بعد جهل و ستمگری انسان را توصیف میکند: انسان جاهل، است زیرا با ظرفیت اندک میخواهد راز عالم بینهایت را دریابد، درست مانند خرگوشی که بخواهد شیری را در آغوش کشد. معنای ظالم بودن انسان هم این است که در راه حق، نفس را میکشد و این ظلم از هر عدلی بهتر است. این جهل انسان نیز از علم اهل ظاهر بهتر است، زیرا به او شهامت میدهد که جویای اسرار عالم غیب شود.
دست او بگرفت کین رفته دمش *** آنگهی آید که من دم بخشمش
چون به من زنده شود این مرده تن *** جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم *** جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست *** جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصابوار این دوست را *** تا هلد آن مغز نغزش پوست را
صدر جهان، دست آن عاشق را که نفسش بند آمده بود به دست گرفت و گفت: نفس رفتهی او، زمانی به او باز میگردد که من به او نفسی ببخشم. «مرده تن»، همان انسان فانی در ذات است که به بقای حق زنده میشود و دیگر وجود فردی ندارد و هرچه هست هستی مطلق است. «این جان»، روح مطلق هستی است. «جان نامحرم»، روح انسانی است که هنوز گنجایش ادراک اسرار غیب را نیافته. «جان کاصل او از کوی اوست»، همان روحِ واصل است که شایستگی وصال حق را داشته باشد. «پوست» حیات مادی و این جهانی است که اگر آن را واگذاریم، به اسرار غیب راه مییابیم. نفس حق باید پوست را از پیکر روح برکند، همانگونه که قصاب پوست حیوان ذبح شده را با دمیدن، از تنش جدا میکند.
گفتای جان رمیده از بلا *** وصل ما را در گشادیم الصّلا
ای خود ما بیخودی و مستیات ***ای ز هست ما هماره هستیات
با تو بیلب این زمان من نو به نو *** رازهای کهنه گویم میشنو
زانکه آن لب ضها ازین دم میرمد *** بر لب جوی نهان بر میدمد
گوش بیگوشی درین دم برگشا *** بهر راز یفعل الله ما یشا
«الصلا» یعنی بیا، بفرما. پروردگار بندهی واصل را خودمان خطاب میکند، زیرا او دیگر هستیِ جدا از هستیِ حق ندارد. «بیلب»؛ یعنی بدون وسایل ظاهری و این جهانی. آنچه بیلب گفته میشود، اسرار غیب است که بر دل واصلان الهام میگردد. عوامل این جهانی خود به سوی این اسرار غیب کششی ندارد و این اسرار مانند گل و سبزهای است که برکنار جویبار غیب میروید، یا در روح مردی است که در سیر در عالم غیب دارد. «گوش بیگوشی»، ادراک بدون ابزارهای مادی و این جهانی است. «راز یفعل» یعنی اسرار حق. خود را به جایی برسان که راز حق را بدون وسایل این جهانی ادراک کنی.
چون صلای وصل بشنیدن گرفت *** اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نی کم از خاک است کز عشوهی صبا *** سبز پوشد سر بر آرد از قبا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب *** یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نیست، شد از امر کن *** در رحم طاوس و مرغ خوش سخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد *** ناقهای کآن ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایه عدم *** عالمی زاد و بزاید دم به دم
برجهید و بر تپید و شاد شاد *** یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد
همین که آن عاشق مدهوش ندای وصال حضرت حق را شنید، آهسته آهسته آن مردهی پژمرده، شروع به حرکت کرد. عاشق که کمتر از خاک نیست، زیرا خاک بر اثر وزیدن باد مطبوعِ صبا از نیستی و پژمردگی بیرون میآید و دوباره سبز میشود. در جایی که خاک بر اثر مصاحبت و مساعدت نسیم صبا میروید، چگونه ممکن است که بندهی عاشق با نفخهی ربّانی و تجلی سبحانی حیات معنوی به دست نیاورد؟ عاشقِ حق، کمتر از آب متعفن منی نیست که بر اثر خطاب تکوینی حضرت حق، زیبارویانی هم چون حضرت یوسف از آن زاده میشوند! عاشقِ حق حقیرتر از بادی نیست که به اقتضای فرمان الهی در رحم پرندگان، به طاووس و بلبل خوشنوا مبدّل گردد. همچنین عاشق از کوه سنگی کمتر نیست که ناقهای زاید و آن ناقه، ناقه دیگری.
از ذکر این مسائل و امثال، صرفنظر کن و تنها به این نکته دقت کن که مگر نه این است که هر لحظه از کتم عدم، جهانی زاده میشود و دم به دم جهانی نو به نو پدیدار میشود؟ آن عاشق، ناگهان از جایش برجست و شادمان به حرکت درآمد و از شدت وجد و شادمانی در حضور آن شاه حقیقت، چرخی زد و به سجده درآمد.
گفتای عنقای حق جان را مطاف *** شکر که باز آمدی زآن کوه قاف
ای سرافیلِ قیامتگاه عشق ***ای تو عشق عشق وای دلخواه عشق
اولین خلعت که خواهی دادنم *** گوش خواهم که نهی بر روزنم
گرچه میدانی به صفوّت حال من *** بندهپرور گوش کن اقوال من
صد هزاران بارای صدر فرید *** ز آرزوی گوش تو هوشم پرید
آن سمیعیّ تو و آن اصغای تو *** و آن تبسمهای جانافزای تو
آن نیوشیدن کم و بیش مرا *** عشوهی جانِ بداندیش مرا
قلبهای من که آن معلوم توست *** بس پذیرفتی تو چون نقد درست
بهر گستاخی شوخ غرهای *** حلمها در پیش حلمت ذرهای
«عنقای حق» روحِ واصل به حق است که وجود مادی و جسمی او دیگر برای اهل ظاهر مطرح نیست؛ مانند سیمرغ که کیمیای دست نیافتنی است. «جان را مطاف»، صدر جهان یا همان معشوق حقیقی است که جان عاشق باید در گرو او طواف کند تا از پرتو کمال او راه کمال خویش را پیدا کند. «باز آمدی از کوه قاف»؛ یعنی دوباره به تو دسترسی یافتم. ای اسرافیلِ رستاخیز عشق! ای حقیقت عشق! وای معشوقی که عشق جویای توست، نخستین خلعتی که میخواهی به من عطا کنی این باشد که گوش خود را بر دهانم بگذاری و سخنانم را بشنوی. با پاکی و لطافت خود از احوال درونی من آگاهی، اما ای کسی که بندگانت را با الطافت میپروری، به سخنانم گوش بده. ای صدر یگانه! صدها هزار بار در آرزوی این بودم که سخنانم را گوش دهی و از احوالم برایت شرح دهم.ای عشقِ عشق و ای حقیقت محض! تو سکّههای تقلبی مرا با آن که میشناختی به جای سکههای حقیقی پذیرفتی و با بردباریِ بسیار زیاد از گستاخیهای انسان بیحیایی مثل من، عفو و گذشت نمودی.
اولاً بشنو که چون ماندم ز شست *** اول و آخر ز پیش من بجست
ثانیاً بشنو توای صدر ودود *** که بسی جستم تو را ثانی نبود
ثالثاً تا از تو بیرون رفتهام *** گوییا ثالث ثلاثه گفتهام
رابعاً چون سوخت ما را مزرعه *** میندانم خامسه از رابعه
هر کجا یابی تو خون بر خاکها *** پی بری باشد یقین از چشم ما
گفت من رعد است و این بانگ و حنین *** ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین
من میان گفت و گریه میتنم *** یا بگریم یا بگویم چون کنم
گر بگویم فوت میگردد بکا *** ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
می فتد از دیده خون دل شها *** بین چه افتاده است از دیده مرا
«شست» یعنی قلاب ماهیگیری. «ماندم زشست»؛ یعنی از تو دور شدم و خود را از دام تو آزاد کردم و انگار همه چیز را از دست دادم. «ثانی» یعنی نظیر و مانند. ثالثاً همین که از دایرهی عبودیت و بندگی تو دور شدهام مثل کسی شدهام که ترسا باشد و جلوهی خدا را در آب و ابن و روحالقدس ببیند. اشاره است به آیه 73 سوره مائده: (لَقَدْ كَفَرَ الَّذِینَ قَالُوا إِنَّ اللّهَ ثَالِثُ ثَلاَثَةٍ وَمَا مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ وَاحِدٌ)؛ و چون هستی من در فراق تو سوخته، حساب همه چیز از دستم در رفته است و در بازگشت به سوی تو حساب سود و زیان نکردهام. این سخن و نالهی من مقدمهای برای گریستن است و نمیدانم که احساس درونی خود را چگونه بیان کنم، بگریم یا بگویم! «فوت میگردد بکا»؛ یعنی من از گریستن باز میمانم و نباید این طور باشد.
این بگفت و گریه در شد آن نحیف *** که برو بگریست هم دون هم شریف
از دلش چندان برآمدهای هو *** حلقه کرد اهل بخارا گرد او
خیره گویان خیره گریان خیرهخند *** مرد و زن خُرد و کلان حیران شدند
شهر هم هم رنگ او شد اشک ریز *** مرد و زن درهم شده چون رستخیز
آسمان میگفت آن دم با زمین *** گر قیامت را ندیدستی ببین
عقل حیران که چه عشق است و چه حال *** تا فراق او عجبتر یا وصال
چرخ بر خوانده قیامت نامه را *** تا مجّره بر دریده جامه را
کسی نمیدانست که او چرا حرف میزند یا چه میگوید و چرا میگوید و میخندد. حیرت خلق از این است: حالا که به وصال دوست رسیده، چرا میگرید؟ گویی تقدیر، طلوع روز قیامت را اعلام کرده و چنان با وکیل صدر جهان همآواز شده بود که گریبان خود را تا کهکشان دریده بود. خلاصه، همهی هستی از غم او به فغان آمده بود. «مجرّه» یعنی کهکشان.
آنکه کرد او در رخ خوبانت دنگ *** نور خورشید است از شیشهی سه رنگ
شیشههای رنگ رنگ آن نور را *** مینماید این چنین رنگین بما
چون نماند شیشههای رنگ رنگ *** نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را *** تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانشِ آموخته *** در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا *** تو بدانی مستعیریای فتی
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد *** غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری *** که شده است آن حسن از کافر بدی
جمال و زیبایی مطلق یکی بیش نیست، اما تجلی آن در این جهان و در جلوههای گوناگون، متعدد و کثیر مینماید. این شیشههای رنگارنگ است که نور خورشید را اینگونه رنگین نشان میدهد. هرگاه شیشههای رنگارنگ کنار برود، نورِ بیرنگ خورشید مات و مبهوتت میکند. عادت کن که نور را بدون شیشه مشاهده کنی و حقیقت را عریان و به دور از تعلقات و صورتها ببینی، زیرا دیدن حقیقت از ورای حجب، تو را به مقام قرب و وصال نمیرساند. چنان که حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) در دعای عرفه فرمود: «الهی ترددی فی الآثار یوجب بعد المزار؛ خداوندا، اندیشیدنم در آثار و نشانهها مرا از دیدارت باز میدارد.» اما تو به علم مکتسب بسنده کردهای و با چراغ دیگری چشمانت را روشن ساختهای. او ناگهان چراغ خود را از جلو تو بر میدارد تا متوجه شوی که آن چراغ در نزد تو عاریتی بوده و تو مالک آن نبودهای.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول