مؤلف: محمدرضا افضلی
آن کبوتر را که بام آموخته است *** تو مخوان میرانش کان پر دوخته است
گر برانی مرغ جان را از گزاف *** هم بگرد بام تو آرد طواف
چینه و نقلش همه بر بام توست *** پر زنان بر اوج مست دام توست
گر دمی منکر شود دزدانه روح *** در ادای شکرتای گنج فتوح
شحنهی عشق مکرر کینهاش *** طشت پر آتش نهد بر سینهاش
که بیان سوی مه و بگذر ز گرد *** شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گِرد این بام و کبوترخانه من *** چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئیل عشقم و سدرهام تویی *** من سقیمم عیسی مریم تویی
جوش ده آن بحر گوهربار را *** خوش بپرس امروز این بیمار را
کبوتری که بر بام خانه تو عادت کرده لازم نیست آن را به سوی خود بخوانی. حتی اگر او را از خود برانی گویی که بالهایش را به بام خانهی تو دوختهاند. به هر جا برانی دوباره آن کبوتر بر بام خانهات مینشیند. اگر پرندهی جانشان را از بام خانهات برانی، از دوری و بیقراری دوباره اطراف بام وجود تو به طوف و گردش در میآیند، زیرا دانه و غذای عاشق بر بام توست. جان پرنده در حالی که بر اوج آسمان پرواز میکند مست دام ولایت و هدایت توست. ای کسی که باعث فتوحات ربانی عاشقانی، اگر روح لحظهای نهانی در سپاس از تو کوتاهی ورزد، مأمور عشق - که کینهای بسیار دارد - طشتی از آتشِ فراق بر سینهی او میگذارد. و با این کار بدو میگوید: به جانب ماه و به شکر نعمتِ مصاحبت با ولیّ بازگرد و از کدورت نفسانی دست بردار. من مانند کبوتر، مستانه در اطراف این بام و کبوترخانه به پرواز در میآیم. منم جبرئیل عشق و توسس سدرةالمنتهای من. منم بیمار و تویی که درد فراق مرا علاج میکنی. آن دریای پر گوهر را به خروش آر و امروز حال این بیمار خستهدل را به نیکی جویا شو.
چون تو آن او شدی بحر آنِ تو است *** گرچه این دم نوبت بحران تو است
این خود آن نالهاست کو کرد آشکار *** آنچه پنهان است یا رب زینهار
دو دهان داریم گویا همچو نی *** یک دهان پنهان است در لبهای وی
یک دهان نالان شده سوی شما ***های و هویی در فکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظر است *** که فغان این سری هم زآن سر است
دمدمهی این نای از دمهای اوست *** های و هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سمر *** نی جهان را پر نکردی از شکر
با که خفتی وز چه پهلو خاستی *** که چنین پر جوش چون دریاستی
یا ابیت عند ربّی خواندی *** در دل دریای آتش راندی
نعرهی یا نارُکونی باردا *** عصمت جان تو گشتای مقتدا
مولانا از نالهای که خود سر داده بود چنین سخن میگوید: این نالهای است که به ارادهی پروردگار بر زبان آمد، چه بسیار نالههای جانسوز دیگری است که در دل این عاشق پنهان است. ما انسانها مانند «نی» هستیم یک سرِ نی در دهان نوازنده پنهان است و هرچه از آن میشنویم، از آن سر میآید. دهانی در نزد شما ناله سر میدهد و هیاهویی در فضا بر پا میدارد، که حاصل مشیت حق است و از اوست. کسی که صاحب بینش باشد در مییابد که هر فریادی که از این طرف بلند شده از منبع الهامات ربانی برآمده است. نفیر و فریاد این نی، انسان کامل است. تلاطم و شور جانم از خروش الهی نشأت گرفته است. میان او و ما پیوندی نهانی یا راز و نیازی هست و هرچه سخن شیرین بر زبان ما میآید حاصل همین پیوند نهانی است. دوشین با کدام صاحب حقیقتی سرکردهای که از اسرار الهی پر شدهای و روحی خروشان یافتهای. یا شاید حقیقت حدیث «ابیت عند ربی» را خواندهای و بدان عمل کردهای و به میان دریای آتش تاختهای. تو در دل دریای آتش رفتی، اما هستی این جهانیِ تو، به فرمان حق چون ابراهیم در امان ماند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
گر برانی مرغ جان را از گزاف *** هم بگرد بام تو آرد طواف
چینه و نقلش همه بر بام توست *** پر زنان بر اوج مست دام توست
گر دمی منکر شود دزدانه روح *** در ادای شکرتای گنج فتوح
شحنهی عشق مکرر کینهاش *** طشت پر آتش نهد بر سینهاش
که بیان سوی مه و بگذر ز گرد *** شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گِرد این بام و کبوترخانه من *** چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئیل عشقم و سدرهام تویی *** من سقیمم عیسی مریم تویی
جوش ده آن بحر گوهربار را *** خوش بپرس امروز این بیمار را
کبوتری که بر بام خانه تو عادت کرده لازم نیست آن را به سوی خود بخوانی. حتی اگر او را از خود برانی گویی که بالهایش را به بام خانهی تو دوختهاند. به هر جا برانی دوباره آن کبوتر بر بام خانهات مینشیند. اگر پرندهی جانشان را از بام خانهات برانی، از دوری و بیقراری دوباره اطراف بام وجود تو به طوف و گردش در میآیند، زیرا دانه و غذای عاشق بر بام توست. جان پرنده در حالی که بر اوج آسمان پرواز میکند مست دام ولایت و هدایت توست. ای کسی که باعث فتوحات ربانی عاشقانی، اگر روح لحظهای نهانی در سپاس از تو کوتاهی ورزد، مأمور عشق - که کینهای بسیار دارد - طشتی از آتشِ فراق بر سینهی او میگذارد. و با این کار بدو میگوید: به جانب ماه و به شکر نعمتِ مصاحبت با ولیّ بازگرد و از کدورت نفسانی دست بردار. من مانند کبوتر، مستانه در اطراف این بام و کبوترخانه به پرواز در میآیم. منم جبرئیل عشق و توسس سدرةالمنتهای من. منم بیمار و تویی که درد فراق مرا علاج میکنی. آن دریای پر گوهر را به خروش آر و امروز حال این بیمار خستهدل را به نیکی جویا شو.
چون تو آن او شدی بحر آنِ تو است *** گرچه این دم نوبت بحران تو است
این خود آن نالهاست کو کرد آشکار *** آنچه پنهان است یا رب زینهار
دو دهان داریم گویا همچو نی *** یک دهان پنهان است در لبهای وی
یک دهان نالان شده سوی شما ***های و هویی در فکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظر است *** که فغان این سری هم زآن سر است
دمدمهی این نای از دمهای اوست *** های و هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سمر *** نی جهان را پر نکردی از شکر
با که خفتی وز چه پهلو خاستی *** که چنین پر جوش چون دریاستی
یا ابیت عند ربّی خواندی *** در دل دریای آتش راندی
نعرهی یا نارُکونی باردا *** عصمت جان تو گشتای مقتدا
مولانا از نالهای که خود سر داده بود چنین سخن میگوید: این نالهای است که به ارادهی پروردگار بر زبان آمد، چه بسیار نالههای جانسوز دیگری است که در دل این عاشق پنهان است. ما انسانها مانند «نی» هستیم یک سرِ نی در دهان نوازنده پنهان است و هرچه از آن میشنویم، از آن سر میآید. دهانی در نزد شما ناله سر میدهد و هیاهویی در فضا بر پا میدارد، که حاصل مشیت حق است و از اوست. کسی که صاحب بینش باشد در مییابد که هر فریادی که از این طرف بلند شده از منبع الهامات ربانی برآمده است. نفیر و فریاد این نی، انسان کامل است. تلاطم و شور جانم از خروش الهی نشأت گرفته است. میان او و ما پیوندی نهانی یا راز و نیازی هست و هرچه سخن شیرین بر زبان ما میآید حاصل همین پیوند نهانی است. دوشین با کدام صاحب حقیقتی سرکردهای که از اسرار الهی پر شدهای و روحی خروشان یافتهای. یا شاید حقیقت حدیث «ابیت عند ربی» را خواندهای و بدان عمل کردهای و به میان دریای آتش تاختهای. تو در دل دریای آتش رفتی، اما هستی این جهانیِ تو، به فرمان حق چون ابراهیم در امان ماند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول