مؤلف: محمدرضا افضلی
آتشین است این سخن کوته کنم *** بر فقیر و گنج و احوالش زنم
آتشی دیدی که سوزد هر نهال *** آتش جان بین کزو سوزد خیال
نی خیال و نی حقیقت را امان *** زین چنین آتش که شعله زد ز جان
خصم هر شیر آمد و هر روبه او *** کل شیءٍ هالک الا وجهه
در وجوه وجه او رو خرج شو *** چون الف در بسم در رو درج شو
آن الف در بسم پنهان کرد ایست *** هست او در بسم و هم در بسم نیست
همچنین جملهی حروف گشته مات *** وقت حذف حرف از بهر صلات
او صله است و بیّ و سین زو وصل یافت *** وصل بیّ و سین الف را بر نتافت
چونکه حرفی برنتابد این وصال *** واجب آمد که کنم کوته مقال
چون یکی حرفی فراق سین و بی است *** خامشی این جا مهمتر واجبی است
چون الف در خود فنا شد مکتنف *** بیّ و سین بی او همی گویند الف
ما رمیت اذ رمیت بیویاست *** هم چنین قال الله از ضمنش بجست
تا بود دارو ندارد او عمل *** چونکه شد فانی کند دفع علل
«آتش جان» شعلهای است که از جان آگاه از اسرارِ حق، زبانه میکشد و هستی فردی و این جهانی سالک را فنا میکند؛ فنای محض. حتی بحث و گفتوگو از حقیقت هم در این شعله میسوزد، زیرا پس از مشاهدهی حقیقت، دیگر جای سخن نیست. آتش توحید، دشمن هر اشباح و کثرات این جهانی است. همه چیز و همه کس و همهی مراتب در مقابل تجلی حق فنا میشود. برو و خود را در صفات و ذات الهی فانی کن، مانند الف «اسم» که در بسم الله پنهان شده است. تو نیز وجود مجازی خود را در وجود حق فانی نما و همزه انانیت را از سرِ کلمه وجود بردار تا به کمال راهیابی. مات شدن و فنای در او شدن چنین است؛ مانند همه حروفی که به سبب اتصال حرفی به حرف دیگر حذف میشوند؛ نه به تلفظ در میآیند و نه به نوشتن؛ مانند «مما» که در اصل «من + ما» بوده است. الف یا همزهی وصل برای اتصال حرف «ب» به حرف «س» است و همین که در «بسم الله» «ب» به «س» متصل شد دیگر وجود الف را بر نمیتابند و باید حذف شود. در جایی که حرفی تاب این اتصال را ندارد، بر من واجب است که گفتارم را کوتاه کنم. دیگر نیازی به اطالهی کلام نیست، زیرا این مطلب بر بسیطترین اندیشهها نیز معلوم است.
پس از پیوستن به هستی مطلق، هر سخنی زاید و بیجاست. پس از آنکه وجود صوری و فردی، پناه به هستی مطلق برد و در حق فنا شد، تمامی هستی از وجود حقیقی او دم میزند و او جزء مفهوم مطلق بودن است. طبق مفاد آیهی: (وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ) هر چه از رسول اکرم صادر شده از او نیست بلکه از حضرت حق است، زیرا او مستغرق حق بود. همچنین از سکوت او اقوال الهی صدور مییافت؛ مثلاً تا وقتی که دارو در بدن حل نشده و به صورت فعلیاش باقی مانده، خاصیت درمانی ندارد. اما همین که از صورت فعلی خارج شد و جذب بدن گشت میتواند بیماریها را دفع کند.
گر بدیدی ز آینه او یک پشیز *** بیخیالی زو نماندی هیچ چیز
هم خیالاتش هم او فانی شدی *** دانش او محو نادانی شدی
دانشی دیگر ز نادانی ما *** سر برآوردی عیان که انّی انا
مولانا میگوید: تمام هستی مثل آینه است و آنچه این آینه را دیدنی میکند، جلوهی جمال حق است. مردِ واصل، اگر سیمای خود را در آینه تحسین کند، باز تحسین او ستایش حق است. اگر سالک اندکی از هستی مطلق را درک کند، از هستی فردی او چیزی نمیماند، زیرا در مییابد که هر چه هست اوست. هم اوهام و خیالاتش محو میگردد و هم هویّت او فانی میشود. علم ظاهری او نیز زایل میگردد. آنگاه از جهل ما، علمی وضوحاً نمایان میشد و میگفت: حقاً که من منم.
منظور بیت این است: اگر خود را از علومی که در تو تکبر و خودبینی میانگیزد پرهیز دهی به علم حقیقی و معرفت اعلی دست یازی و وجود حقیقیِ خود را رؤیت کنی. پسای طالب حقیقت! هر کس به قدر فنایش بقا مییابد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
آتشی دیدی که سوزد هر نهال *** آتش جان بین کزو سوزد خیال
نی خیال و نی حقیقت را امان *** زین چنین آتش که شعله زد ز جان
خصم هر شیر آمد و هر روبه او *** کل شیءٍ هالک الا وجهه
در وجوه وجه او رو خرج شو *** چون الف در بسم در رو درج شو
آن الف در بسم پنهان کرد ایست *** هست او در بسم و هم در بسم نیست
همچنین جملهی حروف گشته مات *** وقت حذف حرف از بهر صلات
او صله است و بیّ و سین زو وصل یافت *** وصل بیّ و سین الف را بر نتافت
چونکه حرفی برنتابد این وصال *** واجب آمد که کنم کوته مقال
چون یکی حرفی فراق سین و بی است *** خامشی این جا مهمتر واجبی است
چون الف در خود فنا شد مکتنف *** بیّ و سین بی او همی گویند الف
ما رمیت اذ رمیت بیویاست *** هم چنین قال الله از ضمنش بجست
تا بود دارو ندارد او عمل *** چونکه شد فانی کند دفع علل
«آتش جان» شعلهای است که از جان آگاه از اسرارِ حق، زبانه میکشد و هستی فردی و این جهانی سالک را فنا میکند؛ فنای محض. حتی بحث و گفتوگو از حقیقت هم در این شعله میسوزد، زیرا پس از مشاهدهی حقیقت، دیگر جای سخن نیست. آتش توحید، دشمن هر اشباح و کثرات این جهانی است. همه چیز و همه کس و همهی مراتب در مقابل تجلی حق فنا میشود. برو و خود را در صفات و ذات الهی فانی کن، مانند الف «اسم» که در بسم الله پنهان شده است. تو نیز وجود مجازی خود را در وجود حق فانی نما و همزه انانیت را از سرِ کلمه وجود بردار تا به کمال راهیابی. مات شدن و فنای در او شدن چنین است؛ مانند همه حروفی که به سبب اتصال حرفی به حرف دیگر حذف میشوند؛ نه به تلفظ در میآیند و نه به نوشتن؛ مانند «مما» که در اصل «من + ما» بوده است. الف یا همزهی وصل برای اتصال حرف «ب» به حرف «س» است و همین که در «بسم الله» «ب» به «س» متصل شد دیگر وجود الف را بر نمیتابند و باید حذف شود. در جایی که حرفی تاب این اتصال را ندارد، بر من واجب است که گفتارم را کوتاه کنم. دیگر نیازی به اطالهی کلام نیست، زیرا این مطلب بر بسیطترین اندیشهها نیز معلوم است.
پس از پیوستن به هستی مطلق، هر سخنی زاید و بیجاست. پس از آنکه وجود صوری و فردی، پناه به هستی مطلق برد و در حق فنا شد، تمامی هستی از وجود حقیقی او دم میزند و او جزء مفهوم مطلق بودن است. طبق مفاد آیهی: (وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ) هر چه از رسول اکرم صادر شده از او نیست بلکه از حضرت حق است، زیرا او مستغرق حق بود. همچنین از سکوت او اقوال الهی صدور مییافت؛ مثلاً تا وقتی که دارو در بدن حل نشده و به صورت فعلیاش باقی مانده، خاصیت درمانی ندارد. اما همین که از صورت فعلی خارج شد و جذب بدن گشت میتواند بیماریها را دفع کند.
گر بدیدی ز آینه او یک پشیز *** بیخیالی زو نماندی هیچ چیز
هم خیالاتش هم او فانی شدی *** دانش او محو نادانی شدی
دانشی دیگر ز نادانی ما *** سر برآوردی عیان که انّی انا
مولانا میگوید: تمام هستی مثل آینه است و آنچه این آینه را دیدنی میکند، جلوهی جمال حق است. مردِ واصل، اگر سیمای خود را در آینه تحسین کند، باز تحسین او ستایش حق است. اگر سالک اندکی از هستی مطلق را درک کند، از هستی فردی او چیزی نمیماند، زیرا در مییابد که هر چه هست اوست. هم اوهام و خیالاتش محو میگردد و هم هویّت او فانی میشود. علم ظاهری او نیز زایل میگردد. آنگاه از جهل ما، علمی وضوحاً نمایان میشد و میگفت: حقاً که من منم.
منظور بیت این است: اگر خود را از علومی که در تو تکبر و خودبینی میانگیزد پرهیز دهی به علم حقیقی و معرفت اعلی دست یازی و وجود حقیقیِ خود را رؤیت کنی. پسای طالب حقیقت! هر کس به قدر فنایش بقا مییابد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول