گفت‌وگو با مهرانگیز هستی در مثنوی

ای یار عزیز و مهربان و‌ای کسی که در دل‌ها محبت می‌کاری! من بدون دیدار تو لحظه‌ای آرام و قرار ندارم. هنگام روز، مایه‌ی روشنی و تلاش و تاب و توانم هستی و هنگام شب مایه‌ی آرامش و آسودگی و خوابم تویی. اگر مرا شادمان
شنبه، 19 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گفت‌وگو با مهرانگیز هستی در مثنوی
 گفت‌وگو با مهرانگیز هستی در مثنوی

 

مؤلف: محمدرضا افضلی




 
گفت ای یار عزیز مهرکار *** من ندارم بی‌رُخَت یک‌دم قرار
روز نور و مکسب و تابم توای *** شب قرار و سلوت و خوابم توای
از مروت باشد ار شادم کنی *** وقت و بی‌وقت از کرم یادم کنی
در شبان‌روزی وظیفه چاشت‌گاه *** راتبه کردی وصال‌ای نیک‌خواه
من بدین یک‌بار قانع نیستم *** در هوایت طرفه انسانیستم
پانصد استسقاستم اندر جگر *** با هر استسقا قرین جوع البقر
بی‌نیازی از غم من‌ای امیر *** ده زکات جاه و بنگر در فقیر
این فقیر بی‌ادب نا درخور است *** لیک لطف عام تو زآن برتر است
می‌نجوید لطف عام تو سند *** آفتابی بر حدث‌ها می‌زند
نور او را زآن زیانی مانده *** ان حدث از خشکی‌ای هیزم شده

ای یار عزیز و مهربان و‌ای کسی که در دل‌ها محبت می‌کاری! من بدون دیدار تو لحظه‌ای آرام و قرار ندارم. هنگام روز، مایه‌ی روشنی و تلاش و تاب و توانم هستی و هنگام شب مایه‌ی آرامش و آسودگی و خوابم تویی. اگر مرا شادمان کنی و گاه گاه از روی بزرگواری یادم نمایی نشان جوان‌مردی توست. اشتیاق من به دیدار تو، چنان است که گویی هم بیماری عطش دارم و هم بیماری گرسنگی.‌ای رفیق من و‌ای فرمان‌روا! مگر از اندوه من بی‌خبری؟! گرچه تو به من نیاز نداری، اما من شدیداً به تو نیاز دارم. زکات جاه و مقام را بپرداز و به زیردستان توجهی کن. اشاره به این حدیث است: «زکاة الجاه اغاثة اللهفان؛ زکات بلند پایگی رسیدگی به غم‌زدگان است.» اگرچه من شایسته حضور را نیستم و تربیت سلوک نیافته‌ام، ولی الطاف واسعه‌ی تو بالاتر از این مقوله است. لطف تو شامل همگان است و دلیل خاص نمی‌جوید، مثل آفتاب که بر زباله‌ها نیز می‌تابد.

تا حدث در گلخنی شد نور یافت *** در در و دیوار حمامی بتافت
بود آلایش شد آرایش کنون *** چون برو بر خواند خورشید آن فسون
شمس هم معده‌ی زمین را گرم کرد *** تا زمین باقی حدث‌ها را بخورد
جزء خاکی گشت و رست از وی نبات *** هکذا یمحو الاله السیئات
با حدث که بدترین است این کند *** کش نبات و نرگس و نسرین کند
تا به نسرین مناسک در وفا *** حق چه بخشد در جزا و در عطا
چون خبیثان را چنین خلعت دهد *** طیبین را تا چه بخشد در رصد
آن دهد حقشان که عینٌ لا رات *** کآن نگنجد در زبان و در لغت
ما کییم اینرا بیان کن یار من *** روز من روشن کن از خُلق حسن
منگر اندر زشتی و مکروهی‌ام *** که ز پر زهری چو مار کوهی‌ام

بنده‌ی ناقص با الطاف الهی و مصاحبت کاملان، کمال می‌یابد. تجلی حضرت حق از طریق اولیا ناقصان را کمال می‌بخشد. تابش خورشید در درون زمین، زباله را به کود تبدیل می‌کند و از آن گل و گیاه و میوه پدید می‌آورد. پروردگار بدین‌گونه بدی‌ها را به نیکی تبدیل می‌کند. اشاره دارد به آیه 70 سوره فرقان: (فَأُولئِكَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ)؛ پروردگار بدی را به نیکی تبدیل می‌کند.
پروردگار وقتی بدی را به نیکی تبدیل می‌کند و رفتار کریمانه دارد، تو بیندیش که نیکی و عبادت را چگونه پاسخ می‌دهد و چه پاداش و عطیه‌ای می‌بخشد. خداوند به نیکان و پاکان چیزی می‌دهد که تاکنون هیچ چشمی آن را ندیده و به گفتن در نیاید. ما چه کسی هستیم که بدین عطایی برسیم. ما برای این مراتب و دریافت این معانی شایستگی نداریم.‌ای دوست! من پر از غیب و ناشایستگی‌ام.

ای که من زشت و خصالم جمله زشت *** چون شوم گل چون مرا او خار کشت
نوبهارا حسن گل ده خار را *** زینت طاووس ده این مار را
در کمال زشتی‌ام من منتهی *** لطف تو در فضل و در فن منتهی
حاجت این منتهی زآن منتهی *** تو بر آر‌ای حسرت سرو سهی
چون بمیرم فضل تو خواهد گریست *** از کرم گرچه ز حاجت او بری است
بر سر گورم بسی خواهی نشست *** خواهد از چشم لطیفت اشک جست
نوحه‌خواهی کرد بر محرومی‌ام *** چشم‌خواهی بست از مظلومی‌ام
اندکی زآن لطف‌ها اکنون بکن *** حلقه‌ای در گوش من کن زآن سخن
آن‌که خواهی گفت تو با خاک من *** برفشان بر مدرک غمناک من

ای معشوق! به زشتی و قباحت من منگر، به زیبایی و احسان خود نگر. افسوس که زشتم و صفات من نیز زشت. چگونه می‌توانم گل باشم در حالی که حضرت معشوق مرا خار کشته است؟‌ ای معشوق من! به خار، زیبایی گل نوبهار عطا کن و به این مار، زیور طاووس بده و بدی‌های مرا به نیکی، دگر نما. «یا مدل السّیات بالحسنات».
من به نهایت درجه زشتی رسیده‌ام و لطف و احسان تو در نهایت درجه قرار دارد. ‌ای کسی که در زیبایی، سرو بلند بال رابه غبطه درآورده‌ای! نیاز این بنده را که سراسر نقص و زشتی است برآورده کن که در اعلی درجه‌ی حسن و کمالی. گرچه فضل تو هیچ حاجتی به مخلوق ندارد و مبرّا از نیاز است، اما اگر من بمیرم باز فضل تو از روی کرامت بر من خواهد گریست. اینک اندکی از سخنان محبت‌آمیزی که پس از خاک شدنم به من خواهی گفت، در همین دنیا به گوش من درآور. سخنانی که خطاب به قبر من خواهی گفت اینک بر گوش ادراک من نثار کن.

در مدُزد آن روی مه از شب روان *** سر مکش زین جوی‌ای آب روان
تا لب جو خندد از ماء معین *** و از لب جو سر برآرد یاسمین
چون ببینی بر لب جو سبزه مست *** پس بدان از دور که آن جا آب هست
گفت سیماهم وجوهم کردگار *** که بود غماز باران سبزه‌زار
گر ببارد شب نبیند هیچ کس *** که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل *** هست بر باران پنهانی دلیل
ای اخی من خاکی‌ام تو آبی‌ای *** لیک شاه رحمت و وهابی‌ای
آن چنان کن از عطا و از قسم *** که گه و بی‌گه به خدمت می‌رسم
بر لب جو من به جان می‌خوانمت *** می‌نبینم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد *** زآن‌که ترکیبم ز خاکی رسته شد
یا رسولی یا نشانی کن مدد *** تا تو را از بانگ من آگه کند
بحث کردند اندرین کار آن دو یار *** آخر آن بحث این آمد قرار
که به دست آرند یک رشته دراز *** تا ز جذب رشته گردد کشف راز
یک سری بر پای این بنده‌ی دوتو *** بست باید دیگرش بر پای تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تن *** اندر آمیزیم چون جان با بدن

ای معشوق من! آب حیات عنایات خاصه‌ات را از تشنگان عبودیت دریغ مدار، زیرا هرگاه این آب وجود آدمی را مشروب سازد، گل‌های معارف و ریاحین فضایل، وجود او را زینت بخشد. طراوت هر گلزارِ زیبا دلیل بر این است که بارانی بدان رسیده است، گرچه آن باران از انظار بسیاری پوشیده مانده باشد. عامه‌ی مردم بر سرّ الطاف خفیه‌ی الهی که بر بندگان خاص افاضه می‌شود وقوفی ندارند، لیکن فضایل آنان دلیل بر این است که ربّ جمیل در آنان تجلی کرده است، وگرنه این همه جمال معنوی از کجا می‌تواند حاصل شود؟
ای خدا! من نمی‌توانم به عالم معنا راه یابم، سالکی هستم که مراتب کمال را نپیموده و در بند این جهان خاکی‌ام، اما تو می‌توانی بهره‌هایی از معرفت خود را به من ببخشی، چراکه تو شاه محبت و بخششی. به برکت بخشش‌ها و چنان کن که بتوانم گاه و بی‌گاه خدمت تو رسم. با این‌که بر کناره جویبار عمر، از دلِ جان، تو را صدا می‌زنم که نزدم آیی. نمی‌بینم که بر سر مهر آیی و جوابم دهی. خدایا! سخت نیازمند کششی هستم، تا ذوق ملاقات با تو را مانند سرِنخی به پای این بنده خمیده قامت ببندد و با این تدبیر از وجود یک‌دیگر با خبر شویم و با هم در آمیزیم.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.