عنایت‌های غیبی در مثنوی

مولانا می‌گوید: خداوند به جای دستِ بریده، یک دست غیبی به شیخ عنایت نمود که او هنگام کار و بافتن زنبیل با دو دست کار می‌کرد. «عریش»، یعنی کلبه‌ی چوبی. بسیاری از صوفیان در کوه لبنان کلبه‌ای می‌ساخته‌اند و آن را صومعه
جمعه، 25 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عنایت‌های غیبی در مثنوی
 عنایت‌های غیبی در مثنوی

 

مؤلف: محمدرضا افضلی




 
در عریش او را یکی زائر بیافت *** کو به هر دو دست خود زنبیل بافت
گفت او را‌ای عدو جان خویش *** در عریشم آمدی سر کرده پیش
هین چرا کردی شتاب اندر سباق *** گفت از افراط مهر و اشتیاق
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا *** لیک مخفی دار این را‌ای کیا
تا نمیرم من مگو این با کسی *** نی قرینی نی حبیبی نی خسی
بعد از آن قوم دگر از روزنش *** مطلع گشتند بر بافیدنش
گفت حکمت را تو دانی کردگار *** من کنم پنهان تو کردی آشکار
آمد الهامش که یک چندی بدند *** که درین غم بر تو منکر می‌شدند

مولانا می‌گوید: خداوند به جای دستِ بریده، یک دست غیبی به شیخ عنایت نمود که او هنگام کار و بافتن زنبیل با دو دست کار می‌کرد. «عریش»، یعنی کلبه‌ی چوبی. بسیاری از صوفیان در کوه لبنان کلبه‌ای می‌ساخته‌اند و آن را صومعه و عبادتگاه خود می‌کرده‌اند. «سباق»، یعنی پیش افتادن و در این جا اشاره به ورود بدون اجازه است. «خس»، کسی است که از دوستان نباشد. ابوالخیر گفت: پروردگارا تو بهتر می‌دانی که راز این دست غیبی را باید پنهان کنی یا نکنی. در ابیات بعد پروردگار به او جواب می‌دهد: بعد از بریدن دست تو، بعضی می‌گفتند: ابوالخیر مرد فریب‌کاری بوده است.

که مگر سالوس بود او در طریق *** که خدا رسواش کرد اندر فریق
من نخواهم کان رمه کافر شوند *** وز ضلالت در گمان بد روند
این کرامت را بکردیم آشکار *** که دهیمت دست اندر وقت کار
تا که آن بیچارگان بد گمان *** رد نگردند از جناب آسمان
من تو را بی‌این کرامت‌ها ز پیش *** خود تسلی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت *** وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو از آن بگذشته‌ای کز مرگ تن *** ترسی از تفریق اجزای بدن
وهم تفریق سراپا از تو رفت *** دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت

«اندر فریق»، یعنی در میان جمع. پروردگار نشان می‌دهد که نمی‌خواهد منکران هم در ضلالت و کفر باشند. پروردگار به شیخ می‌گوید: اگر این دست غیبی را نمی‌دادیم و این کرامت را از تو نمی‌دیدند، از جناب آسمان و درگاه حق دور می‌شدند یا پروردگار آنها را رد می‌کرد. پروردگار به شیخ اقطع می‌گوید: مرگِ جسم و از میان رفتن اعضای بدن برای تو نگرانی ندارد، اما برای «دفع وهم» دیگران، نیاز به سپری بزرگ داری و این کرامت و این دست غیبی سپری است که به تو می‌رسد.

ساحران را نی که فرعون لعین *** کرد تهدید سیاست بر زمین
که ببرّم دست و پاتان از خلاف *** پس در آویزم ندارم‌تان معاف
او همی پنداشت کایشان در همان *** وهم و تخویفند و وسواس و گمان
گه بودشان لرزه و تخویف و ترس *** از توهم‌ها و تهدیدات نفس
او نمی‌دانست کایشان رسته‌اند *** بر دریچه‌ی نور دل بنشسته‌اند
هاون گردون اگر صد بارشان *** خرد کوبد اندرین گلزارشان
اصل این ترکیب را چون دیده‌اند *** از فروع وهم کم ترسیده‌اند
سایه‌ی خود را ز خود دانسته‌اند *** چابک و چست و کش برجسته‌اند

در این جا مولانا نمونه‌ی مردمی را مطرح می‌کند که حقایقی را از معرفت حق دریافته‌اند و از آزار و حتی مرگ جسم بیم ندارند. پس از آن‌که فرعون برای جلوگیری از ولادت موسی همه‌ی توان و هوشیاری خود را به کار گرفت و به نتیجه نرسید، جادوگران را به کمک فراخواند. دو جادوگر زبده‌ی او حقیقت موسی را دریافتند و پنهان به او ایمان آوردند. ستاره‌ی او در آسمان درخشید. فرعون جادوگران و ستاره‌شناسان خود را تهدید کرده بود که «من شما را هیزم آتش کنم». فرعون می‌پنداشت که جادوگران هنوز از قدرت او خوف و نگرانی دارند.
مولانا می‌گوید: این ترس و لرز ممکن است در اثر وسوسه‌های نفس آدمی باشد، ولی آنها دیگر از قید نفس رها شده بودند و جسم را رها کرده و روشنایی حقیقت را در دل خود نظاره می‌کردند. «سایه‌ی خود»، یعنی جنبه‌ی مادی و نفسانی خود. معنای بیت این است: جنبه‌ی مادی و ناپایدار خود را از «ذات» خود تشخیص داده‌اند و می‌دانند که حقیقت هستی همان ذات خداجوست و شادمان در راه حق می‌شتابند. «گلزار»، دنیاست. «اصل این ترکیب»، یعنی همان ذات حق‌جوی انسان. «فروع وهم»، یعنی اوهام و نگرانی‌هایی که نیازهای نفس برای ما ایجاد می‌کند.

این جهان خواب است اندر ظن مایست *** گر رود درخواب دستی باک نیست
گر بخواب اندر سرت بُبرید گاز *** هم سرت بر جاست و هم عمرت دراز
گر ببینی خواب در خود او دو نیم *** تن درستی چون بخیزی نی سقیم
حاصل اندر خواب نقصان بدن *** نیست باکی و از دو صد پاره شدن
این جهان را که به صورت قایم است *** گفت پیغمبر که حلم نایم است
از ره تقلید تو کردی قبول *** سالکان این دیده پیدا بی‌رسول
روز در خوابی مگو کین خواب نیست *** سایه فرع است اصل جز مهتاب نیست
خواب و بیداریت آن دان‌ای عضد *** که ببیند خفته کو در خواب شد
او گمان برده که این دم خفته‌ام *** بی‌خبر زآن که اوست در خواب دوم

«اندر ظن مایست»، یعنی دنیا را هستی حقیقی حساب نکن و از این گمان و وهم بیرون بیا. «گاز»، تیغه‌ی خمیده یا داس است. منظور از سقیم این است که اگر در خواب تو را صد تکه کنند باز هم ترس ندارد. «حُلم نائم»، یعنی رؤیای کسی که در خواب است. نظر به این حدیث نبوی است که از جابر نقل شده است: مرد سفید چهره‌ای نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و پرسید دنیا چیست؟ حضرت جواب داد: «حلم النائم». سپس فرمود: این شخص جبرئیل بود تا شما را از دنیا بی‌زار و به آخرت راغب کند. مولانا می‌گوید: تو با تقلید و نه با اعتقاد راسخ، قبول کرده‌ای که دنیا رؤیایی بیش نیست، اما رهروان واصل به حق، این حقیقت را بدون شنیدن و با چشم باطن دیده‌اند. مولانا می‌گوید: حتی در همین ساعات روز که ما ظاهراً بیدار هستیم، در خوابیم. آن‌چه بیدار است «سایه‌ی» ما و وجود صوری ماست. اصل یا «مهتاب» یا روح، در عموم ما خفته است. وی می‌گوید:‌ ای دوست! خواب و بیداری هنگامی معنای حقیقی دارد که تو خواب رفتن خود را ببینی و شاهد همه‌ی اعمال درون و روح خود باشی. هم‌چنین می‌گوید: انسان‌ها هنگام خواب می‌گویند: «این دم خفته‌ام» و نمی‌دانند که پیش از آن هم خفته بودند و این «خواب دوم» است.

کوزه‌گر گر کوزه‌ای را بشکند *** چون بخواهد باز خود قایم کند
کور را هر گام باشد ترس چاه *** با هزاران ترس می‌آید به راه
مرد بینا دید عرض راه را *** پس بداند او مغاک و چاه را
پا و زانویش نلرزد هر دمی *** رو ترش کی دارد او از هر غمی
خیز فرعونا که ما آن نیستیم *** که به هر بانگی و غولی بیستیم
خرقه‌ی ما را بدر دوزنده هست *** ورنه ما را خود برهنه‌تر به است
بی‌لباس این خواب را اندر کنار *** خوش در آریم‌ای عدوّ نابکار
خوش‌تر از تجرید از تن در مزیج *** نیست‌ای فرعون بی‌الهام گیج

«کوزه‌گر»، کنایه از حق است که می‌تواند همه‌ی هستی ما را ویران کند و باز بسازد. «کور»، کسی است که چشم باطن ندارد و از مشکلات زندگی این جهانی بیمناک است. «مرد بینا»، کسی است که با نور خدا می‌بیند و از هیچ غمی غمگین نمی‌شود. مولانا از زبان ساحران آگاه شده، به فرعون یا هر مغرور دنیایی می‌گوید: ما را از راه به در نمی‌شویم، زیرا راه حق را شناخته‌ایم. «خرقه‌ی ما»، یعنی تن ما که پوششی بر روح ما است. به تن ما هر آسیبی بزنی، خدا ما را نگه می‌دارد مهم عنایت حضرت حق می‌باشد که چشم باطن ما را گشوده است و اگر نگه ندارد، روح ما بی‌تن به سوی او می‌رود. «این خواب»، حق یا حقیقت عالم است که گویا روح آزاد شده، آن را در آغوش می‌گیرد و دیگر نیازی به «لباس» تن ندارد. «تجرید از تن در مزیج»، یعنی آزاد شدن روح از تن و از گرفتاری نیازهای جسمی و اشتغال به امور فیزیولوژیک حیات مادی. هیچ چیزی خوش‌تر از این آزادی نیست.

دید در ایام یک شیخ فقیر *** مصحفی در خانه‌ی پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز *** هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت این جا‌ای عجب مصحف چراست *** چون که نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود *** که جز او را نیست این جا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته *** من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نهی خمش صبری کنم *** تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج *** کشف شد کالصبر مفتاح الفرج

مرد مهمان صبر کرد و ناگهان *** کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیم شب آواز قرآن را شنید *** جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور می‌خواندی درست *** گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست
گفت چون در چشم‌هایت نیست نور *** چون همی خوانی همی بینی سطور
آن‌چه می‌خوانی بر آن افتاده‌ای *** دست را بر حرف آن بنهاده ای
اصبعت در سیر پیدا می‌کند *** که نظر بر حرف داری مستند
گفت‌ای گشته ز جهل تن جدا *** این عجب می‌داری از صنع خدا
من ز حق در خواستم کای مستعان *** بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ مرا نوری بده *** در دو دیده وقت خواندن بی‌گره
باز ده دو دیده‌ام را آن زمان *** که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کای مرد کار ***‌ ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را *** که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت *** یا ز مصحف‌ها قرائت بایدت
من در آن دم وا دهم چشم تو را *** تا فرو خوانی معظم جوهرا
هم‌چنان کرد و هر آن گاهی که من *** وا گشایم مصحف اندر خواندن

در منابع تاریخی و روایی آمده است که شخصی به نام ابومعاویه، بینایی‌اش از دست داده بود. از دل و جان از خدا خواست که هرگاه خواستم قرآن بخوانم به من بینایی عطا کن. حق تعالی نیز دعایش را اجابت کرد. زاهد نابینا هرگاه می‌خواست قرآن بخواند، حق تعالی بینایی‌اش را بدو باز می‌گردانید و چون از تلاوت فارغ می‌شد و جلد آن را می‌بست بینایی او دوباره زایل می‌شد. «بر آن افتاده‌ای»، یعنی معلوم است که کلمات را می‌بینی و روی آن متمرکز می‌شوی. «مستند»، یعنی با تکیه بر حروف و کلمات. مرد نابینا به مهمام می‌گوید: چگونه حق او را بینا می‌کند. «جهل تن»، یعنی جهل حاصل از توجه به نفسانیات و زندگی نفسانی. «مستعان»، یعنی یاری کننده. «حریصم»، یعنی در حفظ جان خود حریصم. «بی‌گره»، یعنی بی اشکال. «خوانم عیان»، یعنی عیناً با چشم بخوانم، نه از حافظه. «شاه فرد»، پروردگار است.

آن خبیری که نشد غافل ز کار *** آن گرامی پادشاه و کردگار
باز بخشد بینشم آن شاه فرد *** در زمان هم چون چراغ شب نورد
زین سبب نبود ولیّ را اعتراض *** هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگوری دهد *** در میان ماتمت سوری دهد
آن شل بی‌دست را دستی دهد *** کان غم‌ها را دل مستی دهد
لا نسلّم و اعتراض از ما برفت *** چون عوض می‌آید از مقصود زفت
چون‌که بی‌آتش مرا گر می‌رسد *** راضیم گر آتشش ما را کشد
بی چراغی چون دهد او روشنی *** گر چراغت شد چه افغان می‌کنی

«ولیّ» در این جا پروردگار است: (اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا) (1). «اعتیاض»، یعنی عوض یافتن. آن‌که عوض می‌دهد پروردگار است. اگر خداوند وجود مادی و زندگی این جهانی را نابود کند، در عوض وصال خود را می‌دهد که حاصل حقیقی زندگی است. نظیر شیخ ابوالخیر اقطع. «کان غم‌ها»، کسی است که بسیار غمگین است و پروردگار می‌تواند او را شاد کند. «لانسلم»، نمی‌پذیریم و اعتراض داریم. معنای مصرع دوم این است که به جای آن‌چه از دست رفته، عوض بزرگ‌تری می‌آید. «بی آتش»، یعنی با ترک اسباب دنیایی. آتشش ما را کشد، یعنی دشواری‌های طریق حق، وجود مادی ما را نابود کند. «شد»، یعنی از میان رفت.

پی‌نوشت‌:

1. بقره، آیه‌ی 257.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.