مؤلف: محمدرضا افضلی
داد دریا چون ز خمّ ما بود *** چه عجب گر ماهی از دریا بود
چشم حس افسرد بر نقش قمر *** تو قمر میبینی و او مستقر
این دوئی اوصاف دیدهی احول است *** ورنه اول آخر آخر اول است
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث *** بعث را کمجو کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است *** زآنکه بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه *** کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم از ترک علم *** از کجا جوییم سلم از ترک سلم
از کجا جوییم هست از ترک هست *** از کجا جوییم دست از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین *** دیدهی معدوم بین را هست بین
دیدهای کو از عدم آمد پدید *** ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر بود *** گر دو دیده مبدل و انور شود
زآن نبیند آن حقایق را تمام *** که برین خامان بود فهمش حرام
انسان کامل همچون کوزهای است که به دریا اتّصال دارد و آب حقیقت را از دریای احدیّت میگیرد و به سایران افاضه مینماید. پس آنچه از خُم وجود انسان کامل میتراود فرقی ندارد، زیرا انسان کامل ماهی دریای حق است و دریا خود در وجود این ماهی است؛ یعنی تجلی حق در انسان کامل. انسان کاملی چون پیامبر و اولیای حق را نباید واسطه و گذرگاه وصول به حق شمرد. او خود پایان راه و محلّ استقرار رهروان و سر منزل مقصود است. ناآگاهان میان او و حق جدایی و دویی میبینند، وگرنه همه هستی یکی است و جز خدا نیست: (هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ) (1).
آگاهان، وجود مردِ واصل را جدا از هستی مطلق پروردگار نمیبینند و اکنون پرسش این است که چگونه میتوان به این ادراک رسید؟ از راه بعث؛ یعنی عنایت حق بندهای را برگزیند و به مراتب بالای ادراک برساند. البته این راه را باید با سیر باطن یافت، نه با بحث در چگونگی این بعث.
برای رسیدن به چنین مرتبهای فنای وجههی نفسانی ضروری است، تا از نیستیِ خودی، هستی الهی و روحانی سر بزند. فنای این هستی مادی، ما را به هستی حقیقی میرساند و این عدم صوری، هستی حقیقی و جادوان را در پی دارد. علم را از وانهادن علمی جستوجو کنیم که حجابآور است و خودبینی میآفریند. چنانکه ابنعربی در یکی از مکاشفات خود میگوید: «قلتُ: یا رب ما علم العلم؟ قال: علم العلم الجهل عن العلم؛ گفتم پروردگارا علم علم (علم راستین) چیست؟ فرمود: جاهل شدن از علم است.»
جان کلام در این ابیات این است که رها کردن اسباب و علل مادی، ترک واسطههای این جهانی و فنای وجههی نفسانی خود و این که دید ظاهر و چشم معدوم بین ما به دید باطن تبدیل شود و درون ما به نور معرفت عالم غیب «انور» گردد. اگر دو چشم ظاهربینِ آدمی متحول و روشن گردد، این جهان آراسته و منظم به قیامت مبدّل میشود. اما چشمان محتجب از دیدن این رستاخیز محروم است.
نعمت جنات خوش بر دوزخی *** شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ گردد شهد خلد *** چون نبود از وافیان عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری *** دست کی جنبد چو نبود مشتری
کی نظاره اهل بخریدن بود *** آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کاین به چند و آن به چند *** از پی تغییر وقت و ریشخند
از ملولی کاله میخواهد ز تو *** نیست آن کس مشتری و کالهجو
کاله را صد بار دید و باز داد *** جامه کی پیمود او پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری *** کو مزاج کنگلیّ و سرسری
چون که در ملکش نباشد حبهای *** جز پی کنگل چه جوید جبهای
در تجارت نیستش سرمایهای *** پس چه شخص زشت او چه سایهای
مایه در بازار این دنیا زر است *** مایه آن جا عشق و دو چشمتر است
هر که او بیمایه در بازار رفت *** عمر رفت و بازگشت او خام و تفت
هی کجا بودی برادر هیچ جا *** هی چه پختی بهر خوردن هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من *** لعل زاید معدن آبست من
زیرا این نامحرمان پیش از خلقت مادی خود، در ازل و در روز الست، ربوبیّت پروردگار را دریافته و بر آن پیمان الهی وفادار نماندهاند. انگبین بهشتی نیز به مذاقشان تلخ میآید. درک عالم غیب و کشش پروردگار، شامل بندهای میشود که مشتری شایستهای برای این بازار باشد. اینها تماشاگری بیش نیستند، یعنی با اهل حق میآمیزند، ولی ادراک باطن ندارند. این نامحرمان برای گذران وقت و دست انداختن فروشندگان، سؤال میکنند و چون حوصلهی آنها سر رفته به مغازهی تو میآیند و جنسی را ظاهراً طلب میکنند، ولی مشتری واقعی نیستند. مشتری واقعی کجا، شوخی و سهلانگاری آدم بیهودهکار کجا؟
منظور ابیات این است که فیض الهی بیکران و بیدریغ عطا میشود، ولی این فیض فقط به مشتاقان و طالبان حقیقی میرسد، نه به ملولان فاقد طلب. سرمایهی دنیاگرایان نامحرم، طلاست، در حالی که سرمایهی عالم برتر و عالم وحدت، عشق و دو چشم گریان است.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
چشم حس افسرد بر نقش قمر *** تو قمر میبینی و او مستقر
این دوئی اوصاف دیدهی احول است *** ورنه اول آخر آخر اول است
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث *** بعث را کمجو کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است *** زآنکه بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه *** کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم از ترک علم *** از کجا جوییم سلم از ترک سلم
از کجا جوییم هست از ترک هست *** از کجا جوییم دست از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین *** دیدهی معدوم بین را هست بین
دیدهای کو از عدم آمد پدید *** ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر بود *** گر دو دیده مبدل و انور شود
زآن نبیند آن حقایق را تمام *** که برین خامان بود فهمش حرام
انسان کامل همچون کوزهای است که به دریا اتّصال دارد و آب حقیقت را از دریای احدیّت میگیرد و به سایران افاضه مینماید. پس آنچه از خُم وجود انسان کامل میتراود فرقی ندارد، زیرا انسان کامل ماهی دریای حق است و دریا خود در وجود این ماهی است؛ یعنی تجلی حق در انسان کامل. انسان کاملی چون پیامبر و اولیای حق را نباید واسطه و گذرگاه وصول به حق شمرد. او خود پایان راه و محلّ استقرار رهروان و سر منزل مقصود است. ناآگاهان میان او و حق جدایی و دویی میبینند، وگرنه همه هستی یکی است و جز خدا نیست: (هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ) (1).
آگاهان، وجود مردِ واصل را جدا از هستی مطلق پروردگار نمیبینند و اکنون پرسش این است که چگونه میتوان به این ادراک رسید؟ از راه بعث؛ یعنی عنایت حق بندهای را برگزیند و به مراتب بالای ادراک برساند. البته این راه را باید با سیر باطن یافت، نه با بحث در چگونگی این بعث.
برای رسیدن به چنین مرتبهای فنای وجههی نفسانی ضروری است، تا از نیستیِ خودی، هستی الهی و روحانی سر بزند. فنای این هستی مادی، ما را به هستی حقیقی میرساند و این عدم صوری، هستی حقیقی و جادوان را در پی دارد. علم را از وانهادن علمی جستوجو کنیم که حجابآور است و خودبینی میآفریند. چنانکه ابنعربی در یکی از مکاشفات خود میگوید: «قلتُ: یا رب ما علم العلم؟ قال: علم العلم الجهل عن العلم؛ گفتم پروردگارا علم علم (علم راستین) چیست؟ فرمود: جاهل شدن از علم است.»
جان کلام در این ابیات این است که رها کردن اسباب و علل مادی، ترک واسطههای این جهانی و فنای وجههی نفسانی خود و این که دید ظاهر و چشم معدوم بین ما به دید باطن تبدیل شود و درون ما به نور معرفت عالم غیب «انور» گردد. اگر دو چشم ظاهربینِ آدمی متحول و روشن گردد، این جهان آراسته و منظم به قیامت مبدّل میشود. اما چشمان محتجب از دیدن این رستاخیز محروم است.
نعمت جنات خوش بر دوزخی *** شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ گردد شهد خلد *** چون نبود از وافیان عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری *** دست کی جنبد چو نبود مشتری
کی نظاره اهل بخریدن بود *** آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کاین به چند و آن به چند *** از پی تغییر وقت و ریشخند
از ملولی کاله میخواهد ز تو *** نیست آن کس مشتری و کالهجو
کاله را صد بار دید و باز داد *** جامه کی پیمود او پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری *** کو مزاج کنگلیّ و سرسری
چون که در ملکش نباشد حبهای *** جز پی کنگل چه جوید جبهای
در تجارت نیستش سرمایهای *** پس چه شخص زشت او چه سایهای
مایه در بازار این دنیا زر است *** مایه آن جا عشق و دو چشمتر است
هر که او بیمایه در بازار رفت *** عمر رفت و بازگشت او خام و تفت
هی کجا بودی برادر هیچ جا *** هی چه پختی بهر خوردن هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من *** لعل زاید معدن آبست من
زیرا این نامحرمان پیش از خلقت مادی خود، در ازل و در روز الست، ربوبیّت پروردگار را دریافته و بر آن پیمان الهی وفادار نماندهاند. انگبین بهشتی نیز به مذاقشان تلخ میآید. درک عالم غیب و کشش پروردگار، شامل بندهای میشود که مشتری شایستهای برای این بازار باشد. اینها تماشاگری بیش نیستند، یعنی با اهل حق میآمیزند، ولی ادراک باطن ندارند. این نامحرمان برای گذران وقت و دست انداختن فروشندگان، سؤال میکنند و چون حوصلهی آنها سر رفته به مغازهی تو میآیند و جنسی را ظاهراً طلب میکنند، ولی مشتری واقعی نیستند. مشتری واقعی کجا، شوخی و سهلانگاری آدم بیهودهکار کجا؟
منظور ابیات این است که فیض الهی بیکران و بیدریغ عطا میشود، ولی این فیض فقط به مشتاقان و طالبان حقیقی میرسد، نه به ملولان فاقد طلب. سرمایهی دنیاگرایان نامحرم، طلاست، در حالی که سرمایهی عالم برتر و عالم وحدت، عشق و دو چشم گریان است.
پینوشت:
1. حدید، آیهی 3.
منبع مقاله :افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول