گر زنم صد تیغ او را ز امتحان *** کم نگردد وصلت وصلت آن مهربان
دانند او کآن تیغ بر خود میزنم *** من ویام اندر حقیقت او منم
جسم مجنون را ز رنج و دورویی *** اندر آمد ناگهان رنجوریی
خون به جوش آمد ز شعله اشتیاق *** تا پدید آمد بر آن مجنون خناق
پس طبیب آمد به دارو کردنش *** گفت چاره نیست هیچ از رگزنش
رگ زدن باید برای دفع خون *** رگزنی آمد بدان جا ذوفنون
بازوش بست و گرفت آن نیش او *** بانگ بر زد بر وی آن عشقخو
مزد خود بستان و ترک فصد کن *** گر بمیرم گو برو جسم کهن
گفت آخر از چه میترسی ازین *** چون نمیترسی تو از شیر عرین
شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده *** گِرد بر گرد تو شب گرد آمده
مینیایدشان ز تو بوی بشر *** ز انبهی عشق و وجد اندر جگر
فرضاً اگر از روی امتحان، صد شمشمیر بر ایاز بزنم از پیوستگی آن مهربان به من چیزی کاسته نشود، زیرا او میداند که من آن شمشیر را بر خود میزنم، چون در حقیقت من او هستم و او من. عاشقِ صادق اگر هزاران بلا ببیند ذرهای از عشقش نسبت به حق کاسته نمیشود بلکه افزون نیز میگردد. به دنبال سخن پیشین، که سلطان محمود، ایاز را با خود یکی شمرده بود، مولانا سخن را به یکی از مسائل بنیادی مکتب عرفان سوق میدهد و آن اتحاد عاشق و معشوق است. هر چند برحسب ظاهر میان آن دو تفارق است، اما برحسب باطن میانشان اتحاد برقرار است، زیرا هم عاشق و هم معشوق مظهر حبّ ازلیاند و این اتحاد حقیقی است، نه صوری. این وحدت حالت استغراق عاشق در حضرت معشوق است به این اعتبار که جز حق وجودی به شهود نمیرسد. مولانا برای تبیین موضوع به زبان تمثیل متوسل میشود و داستان بیمار شدن مجنون را مطرح میکند: جسم مجنون به جهت فراق از لیلی ناگهان بیمار شد. خونش از آتش عشق لیلی به جوش آمد، به حدی که دچار بیماری خناق، یا دیفتری شد و نفس کشیدن بر مجنون سخت آمد. طبیب به او گفت: برای دفع خون زاید جز رگ زدن چارهای نیست. فصّاد (رگ زن) بازوی مجنون را بست و نیشتری به دست گرفت. در این لحظه مجنون نعرهای زد و گفتای فصّاد، دستمزد خود را بگیر و رگزنی را رها کن. اگر از این رنج میمیرم، بگذار این جسم کهنه بمیرد. فصّاد با تعجب گفت: تو که از شیر بیشه نمیترسی چرا از رگ زدن میترسی؟ زیرا وحوش در اطراف تو جمع شدهاند. از بس عشق و وجد در دل تو انباشته شده، که بوی بشریت نمیدهی. بنابراین وحوش، نه از تو میرمیدند و نه به تو آسیبی میرساندند.
گفت مجنون من نمیترسم ز نیش *** صبر من از کوه سنگین هست بیش
منبلم بیزخم ناساید تنم *** عاشقم بر زخمها بر میتنم
لیک از لیلی وجود من پرست *** این صدف پر از صفات آن در است
ترسمای فصّاد گر فصدم کنی *** نیش را ناگاه بر لیلی زنی
مجنون به فصّاد گفت: من از نیشتر نمیترسم، زیرا صبر من از کوههای سنگین نیز بیشتر است. من مرهم هستم و بدون زخم، آسایش ندارم. من عاشق و همیشه ملازم زخمها هستم. اما وجود من از شخصیت لیلی آکنده است و صدف تنم از صفات آن مروارید (لیلی) پر شده است. ای رگزن میترسم اگر رگم را بزنی، نیشترت بر بدن لیلی اثبات کند. تنها خردمندان روشنبین میدانند که میان من و لیلی هیچ فرقی نیست.
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست *** کم ز سگ باشد که از عشق او تهی است
گر رگ عشقی نبودی کلب را *** کی بجستی کلب کهفی قلب را
هم ز جنس او به صورت چون سگان *** گر نشد مشهور هست اندر جهان
تو نبردی بودی دل از جنس خویش *** کی بری تو بوی دل از گرگ و میش
گر نبودی عشق هستی کی بدی *** کی زدی نان بر تو و کی تو شدی
نان تو شد از چه ز عشق و اشتهی *** ورنه نان را کی بدی تا جان رهی
عشق نانِ مردهای را جان کند *** جان که فانی بود جاویدان کند
مولانا در این هفت بیت در مورد عشق به مبدأ را در تمامی هستی، حتی در حیوانات، نباتات و جمادات، سخن میگوید. کسی که نسبت به عشق، کور باشد از سگ نیز کمتر است، زیرا اگر سگ رگ عشق نداشت، سگ اصحاب کهف کی ممکن بود که صاحبدلان را بجوید؟ تو که از دل همجنسان خود بویی نبردهای، چگونه از دل گرگ و میش خبر خواهی داشت؟ اگر عشق نبود، جهان چگونه ممکن بود که پدید آید و نان چگونه خود را بر تو عرضه میکرد و جزء وجود تو میشد؟ چرا نان به وجود تو تبدیل شد؟ به علت عشق و میل تو به نان، والا نان کی ممکن بود که راهی به روح پیدا کند؛ یعنی از مرتبهی جمادی به مرتبهی انسانی ارتقا یابد؟ عشق، جان فانی حیوانی را جاودان میکند.
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان *** در صبوحی کای فلان ابن فلان
مر مرا تو دوستتر داری عجب *** یا که خود را باز گوای ذا الکرب
گفت من در تو چنان فانی شدم *** که پرم من از تو از سر تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست *** در وجودم جز توای خوشکام نیست
زآن سبب فانی شدم من این چنین *** همچو سرکه در تو بحر انگبین
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب *** پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگی نماند اندرو *** پر شود از وصف خور او پشت و رو
بعد از آن گر دوست دارد خویش را *** دوستیّ خور بود آنای فتا
ور که خود را دوست داردای به جان *** دوستیّ خویش باشد بیگمان
خواه خود را دوست دارد لعل ناب *** خواه یا او دوست دارد آفتاب
اندرین دو دوستی خود فرق نیست *** هر دو جانب جز ضیاء شرق نیست
معشوقی به منظور امتحان عاشق گفت: آیا مرا بیشتر دوست داری یا خودت را. عاشق گفت: من چنان در تو محو شدهام که از سر تا پا از وجود تو آکندهام. از وجود من چیزی جز نام باقی نمانده است. ای محبوب! در وجودم چیزی جز تو نیست. فنای عاشق در معشوق را به محو شدن سرکه در عسل و بحر انگبین تشبیه میکند. یا مانند سنگی که کاملاً به لعل خالص مبدل میشود و از صفات آفتاب پر میگردد. دیگر در آن سنگ هیچگونه خصوصیت سنگی باقی نمیماند، بلکه پشت و روی آن، از اوصاف خورشید پر میشود. در این مرتبه اگر آن لعل، خود را دوست داشته باشد، در واقع دوست داشتن خورشید است. اگر خورشید را هم دوست داشته باشد، بیشک دوست داشتن خود است. خلاصه کلام این است که در این دو عشق هیچ فرقی نیست، زیرا هر دو طرف چیزی جز پرتو خورشید نیست.
تا نشد او لعل خود را دشمن است *** زآنکه یک من نیست آن جا دو من است
زآنکه ظلمانی است سنگای با حضور *** هست ظلمانی حقیقت ضد نور
خویشتن را دوست دارد کافر است *** زآنکه او منّاع شمس اکبر است
پس نشاید که بگوید سنگ انا *** او همه تاریکی است و در فنا
گفت فرعونی أنا الحق گشت پست *** گفت منصوری أناالحق او برست
آن أنا را لعنة الله در عقب *** وین أنا را رحمة اللهای محب
زآنکه او سنگ سیه بد این عقیق *** آن عدوی نور بود و این عشیق
این أنا هو بود در سرّای فضول *** ز اتحاد نور نه از راه حلول
سخن از دوگانگی در وجود انسان است: یکی وجههی روحانی او که به سوی عالم معنا در حرکت است و دیگری وجههی نفسانی او که با وجههی روحانی در نبرد است. این دو «من»، هر یک دشمن دیگری است. آنان که از مرتبهی دنیوی نگذاشتهاند و به لطافت روحانی نرسیدهاند، باطنی تیره و روحی مکدّر دارند و به سبب کوردلی نمیتوانند خورشید حقیقت را مشاهده کنند. شخصِ خودپرست نیز وجودی ظلمانی دارد، زیرا خودبینی و انانیت او سبب شده است تا خورشید حقیقت بر او نتابد.
مراد از «شمس اکبر»، خورشید حقیقت الهی است. پس هر آن کس که باطنی تیره و ظلمانی دارد بر حسب حقیقت، وجود ندارد؛ گرچه قیل و قالی دارد. مولانا بین «من» ظلمانی و «من» نورانی مقایسهای میکند و میگوید: فرعون گفت: من پروردگار زمینم. حلاج نیز گفت: من حقم. فرعون از حرصِ جاه و منزلت دنیایی میگفت و مورد لعنت قرار گرفت. حلاج سخن حق را بر زبان میآورد و مشمول رحمت حق گردید. فرعون به منزلهی سنگ سیاه بود و حلاج به مثابهی عقیق. آن یکی دشمن نور بود و این یکی عاشق آن.
مولانا میگوید: این یکی شدن و اتحاد عاشق و معشوق، اتحاد نوری است، نه حلول. اتحاد نوری، یعنی یکی بودن نور حقیقت و هستی حقیقی. مردِ حق پس از رهایی از قفس تن و علایق این جهانی، آزاد و پیوسته به هستیِ مطلق پروردگار است. در نظر عرفا و در اعتقاد همهی مذاهب یکتاپرستی، «حلول» نیز - که تجلی یا ورود حق در هستی محدود این جهانی است - کفر محض است، به همین دلیل عدهای حلاج را کافر و حلولی و اتحادی شمردهاند و برخی او را موحد و عارف دانستهاند.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.