Ontology

هستی‌شناسی

برای این اصطلاح دو معنا می‎توان تشخیص داد: شاخه‌ای از فلسفه که با ماهیت هستی یا وجود، به خودی خود، و مستقل از هر چیز موجود معینی، سر و کار دارد (هستی‌شناسی فلسفی)؛ هستارها یا اموری که در بعضی از
يکشنبه، 24 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هستی‌شناسی
 هستی‌شناسی

 

نویسنده: روی باسکار
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی


 

 Ontology

برای این اصطلاح دو معنا می‎توان تشخیص داد: (1) شاخه‌ای از فلسفه که با ماهیت هستی یا وجود، به خودی خود، و مستقل از هر چیز موجود معینی، سر و کار دارد (هستی‌شناسی فلسفی)؛ (2) هستارها یا اموری که در بعضی از نظریه‎های علمی خاص آن‎ها را می‎پذیرند یا پیش فرض می‎گیرند (هستی شناسی علمی). معنای (2) نسبتاً فارغ از مسئله و معضل است و می‎توان آن را به حوزه‎های بیرون از علم نیز تعمیم داد. در هستی‌شناسی فلسفی سنتی درباره‎ی ماهیت و روابط میان انواع مختلف وجود به تأمل می‎پرداختند- مثلاً درباره‎ی این که به چه معنایی می‎توان گفت اعداد، اذهان و کیفیات وجود دارند. ایمانوئل کانت و دیوید هیوم چنین تتبعاتی را مورد انتقاد قرار دادند و آن‎ها را تلاش‎هایی ضرورتاً بی‌نتیجه، یا حتی بی‌معنا، برای عبور از مرزهای تجربه‎ی ممکن به شمار آوردند، و هستی‌شناسی را نه فقط به صورتی که لایبنیتس یا جان لاک به آن می‎پرداختند، بلکه به طور کلی رد کردند.
در جریان اصلی فلسفه‌ی تحلیلی مخالفت با هستی شناسی در طول قرن بیستم نیز عموماً ادامه داشته است. اما از درون این سنت، اخیراً روی باسکار این استدلال را مطرح ساخته است که هستی شناسی فلسفی لزوماً جزمی و استعلایی نیست، بلکه می‎تواند شرطی و درون ماندگار باشد و لزومی ندارد که موضوع مطالعه‎ی خود را از دنیایی غیر از دنیای پژوهش علمی برگیرد (مثل دنیای افلاطونی یا دنیای ذوات معقول لاک یا لابینیتس) بلکه همان دنیایی که مورد پژوهش علم است از این دیدگاه بررسی شود که با استدلال شرطی استعلایی یا استدلال شرطی پیشینی چه چیزی را می‎توان درباره‌ی آن ثابت کرد. باسکار بعدها این بحث را نیز مطرح کرد که در همه‎ی انواع نظریه‌ی معرفت نوعی هستی شناسی مفروض گرفته می‎شود مبنی بر این که جهان باید چگونه جایی باشد تا معرفت به آن، با توصیف‎هایی که در نظریه می‎آید، امکان پذیر باشد. به این ترتیب نظریه‌ی هیوم درباره‌ی قوانین علّی، به تعبیر جان استوارت میل، مبتنی بر این پیش فرض است که «چیزی که یک بار رخ دهد، در وضعیت‎هایی که به حد کافی شبیه همان وضعیت باشد، دوباره رخ خواهد داد» و این یعنی پیوستگی‎های ثابت، یا توازی‎هایی در طبیعت وجود دارد.
از این دیدگاه، این جزم پسا هیومی که گزاره‎های درباره‎ی وجود را همیشه می‎توان به مثابه گزاره‎هایی درباره‎ی شناخت ما از وجود تحلیل کرد، اشتباه است- باسکار این اشتباه را «مغالطه‌ی معرفتی» می‌نامد. اما این اشتباه نتایج مهمی به دنبال دارد. در وهله‎ی اول، این اشتباه موجب مخفی ماندن شکل‌گیری هستی شناسی تلویحی می‎شود- که در شکل هیومی و غالب آن (در قرن بیستم) هستی شناسی رویدادهای مجزا (اتمی) و سیستم‎های بسته است- و به طریق اولی، وجود نوعی واقع‌گرایی تلویحی (در این مورد، نوعی واقع‌گرایی تجربی) را پنهان می‎دارد. دوم اینکه، اشتباه مذکور بر وجود سوگیری انسان مدارانه‎ای با ریشه‌های عمیق در همه‎ی فلسفه‎های غیر (صریحاً) واقع‌گرایانه‌ی علم پرده می‎کشد؛ این سوگیری را می‎توانیم مغالطه‌ی انسان‌وارگی بنامیم- تحلیل وجود بر اساس انسان. سوم، این اشتباه با نوعی طبیعی جلوه دادن محرمانه‌ی معرفت همراه است- مثلاً در مورد هیوم از طریق شیء کردن وقایع و بت‌انگاری پیوندهای میان آن‌ها؛ یعنی در واقع تعیین معرفت به وجود به وسیله‎ی وجود- مغالطه‌ی وجودی دوجانبه. و سرانجام، با انتقال به حیطه‎ی اجتماعی و به زبان هرمنوتیکی یا زبان شناختی، فروپاشی چیزی که واقع‌گرایان انتقادی آن را «ساحت ناگذرا (یا هستی شناختی)» می‎نامند، به صورت تحلیل وجود بر حسب گفتمان ما درباره‌ی وجود درمی‌آید- مغالطه‌ی زبانی. در واقع، مغالطه‌ی معرفتی در فلسفه‎ی زبان عادی یا فلسفه زبانی، از یک طرف، و در تفکر پساساختارگرا و به طور کلی‎تر در تفکر پست مدرنیستی (برای نمونه در «تحلیل گفتمان») از طرف دیگر، به شکل همین مغالطه‌ی زبانی رواج دارد.
طبق هستی شناسی واقع‌گرایی استعلایی، جهان ساخت یافته و تمایزیافته و در حال تغییر به نظر می‎رسد. وقتی این هستی شناسی در حوزه‎ی اجتماعی به کار بسته می‎شود، همچون طبیعت‌گرایی انتقادی، نیازمند جرح و تعدیل‎های بیشتری است، مثلاً برای گنجاندن مفهوم ثنویت ساختار و پراکسیس و برداشت نسبی از موضوع مطالعه‎ی علوم اجتماعی، در برنامه‎ی پژوهشی واقع‌گرایی انتقادی، هستی شناسی استعلایی فقط در اوان رشد خویش است و هنوز کارهای بسیاری باید انجام گیرد- کار روی مقوله‎های دیگری همچون نفی یا بازتابندگی، و پیش‌فرض‎های هستی شناختی علوم دیگر و پیش فرض‎های فعالیت‌های اجتماعی غیر از علم.
بیرون از سنت فلسفه‌ی تحلیلی، مارتین هایدگر شایسته‌ی عنوان فیلسوف وجود بوده است.‎ هایدگر در هستی و زمان (Heidegger, 1927) معتقد بود که هستی شناسی بنیادی یا «علم» وجود، به معنای کاوش در وجود، خود وابسته به وجود انسان یا دازاین است. فلسفه‎های سنتی ویژگی‌های بارز وجود انسان به مثابه بودن- در- جهان را از یاد برده‌اند: از دخل و تصرف و دستکاری‎هایی که در ابزارها انجام می‎دهیم تا حقیقت فناپذیر بودن ما. ‎هایدگر در کارهای بعدی خود از توجه به هستی شناسی به سمت فراهستی شناسی حرکت کرد- مثلاً این مسئله که چرا به جای نیستی، هستی وجود دارد؟- و به سمت فراتاریخ دوره‎های وجود که از اولین نشانه‎های وجود در دوره‎ی پیشاسقراطی آغاز می‌شود و در عصر فعلی نیست انگاری و فن‌آوری به نقطه‎ی اوج خود می‎رسد. نقد هایدگر همپوشانی‎هایی با اندیشه‎های لوکاچ و سنت نظریه‎ی انتقادی مارکسیسم غربی دارد. در این‌جا پیوندهای تاریخی جالبی وجود دارد.‎ هایدگر از کارهای لوکاچ باخبر بود و یورگن هابرماس زندگی فلسفی خود را با تأثیرپذیری عمیق از‎ هایدگر آغاز کرد، به رغم همه‌ی اکراهی که بعدها نسبت به هستی شناسی ابراز می‎کرد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.