نویسنده: کن پلامر
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Identity
این اصطلاح که مشتق از ریشهی لاتین idem متضمن همسانی و تداوم و استمرار است، تاریخ فلسفی دور و درازی دارد که به بررسی ثبات و دوام در دل تغییر و وحدت در دل کثرت مربوط میشود، ولی در دورهی مدرن اصطلاح هویت با ظهور فردگرایی رابطهی تنگاتنگی دارد و تصور میرود که تحلیل این مفهوم با نوشتههای جان لاک و دیوید هیوم آغاز شده است. ولی تا پیش از قرن بیستم این اصطلاح کاربرد همگانی پیدا نکرده بود؛ خصوصاً از دههی 1950 و با انتشار کتابهایی همچون جماعت تنها (Riesman, et al., 1950) و هویت و اضطراب (Stein, et al., 1960) در امریکای شمالی، اصطلاح هویت بر سر زبانها افتاد. انتشار این گونه کتابها، همراه با انبوه آثار ادبی و نمایشی، فقدان فزایندهی معنا در جامعهی تودهای و جست و جوی هویت را منعکس میساخت؛ و در طول این دوره اصطلاح هویت کاربرد گستردهای در شرح و توصیف تلاش و تقلا برای یافتن پاسخ «من واقعاً کیستم؟» پیدا کرد. این پرسش که ابتدا به بحرانهایی مربوط میشد که دامنگیر سیاهان، یهودیان و اقلیتهای دینی بود، در نهایت به کل جامعهی مدرن تسری پیدا کرد. در دههی 1970 رابرت کولز میتوانست ادعا کند که اصطلاح هویت «نابترین کلیشه» است (Gleason, 1983, p. 913).در علوم اجتماعی مباحث مربوط به هویت دو صورت اصلی دارد؛ یا به صورت بحثهای پویایی روانی مطرح میشود یا به صورت بحثهای جامعه شناختی. سنت پویش روانی با نظریهی همسان پنداری زیگموند فروید آغاز میشود. در جریان همسان پنداری، کودک به همانندی با (یا درونی کردن) اشخاص یا اشیای بیرونی (که معمولاً خود برتر والد اوست) نایل میشود. نظریهی پویش روانی بر هستهی درونی ساختار روانی تأکید میکند و آن را دارای هویتی پیوسته و مداوم میداند (که غالباً آکنده از تضاد است). از نظر لیختنشتاین، این هویت ثابت روانی «توانایی یکسان ماندن در بحبوحهی تغییر دائمی است» (Lichtenstein, 1977,p. 135). ولی کسی که بیش از همه به این مفهوم شرح و بسط داد، اریک اریکسن روانشناسی تاریخی مشرب بود. از نظر او، هویت «فرایندی است که هستهی اصلی فرد را تشکیل میدهد، ولی همچنین هستهی اصلی فرهنگ مشترک اجتماع او نیز هست، این فرایند در واقع یکی شدن این دو هویت (فردی و جمعی) را تثبیت میکند» (Erikson, 1968, p. 22). اریکسن اصطلاح «بحران هویت» را در جریان جنگ جهانی دوم برای آن دسته از بیماران خود وضع کرد که «حس یگانگی شخصی خود و استمرار تاریخیشان را از دست داده بودند» (p. 17)، و سپس این مفهوم را به مرحلهای از زندگی تعمیم داد (که بخشی از مدل تکوینی مراحل زندگی او بود- مراحل هشت گانهی زندگی انسان). در این جا دورهی جوانی دورهی بحرانی عامی دانسته میشود که مستعد سردرگمیهای هویتی است، که در نهایت با متعهد شدن به ایدئولوژی اجتماعی کلیتری، حل و فصل میشود: «نیاز روانشناختی عام و فراگیری به دستگاههای عقیدتی وجود دارد تا تصویر متقاعدکنندهای از جهان عرضه کنند» (p. 31). بحران شخصی و لحظهی تاریخی در این جا با قوت به هم گره میخورند. سپس، اصطلاح «بحران هویت» رواج همگانی پیدا کرد، همان طور که بعدها مفهوم بحران میانسالی نیز رواج یافت- که در دههی 1970 و توسط گیل شیهی (Sheehey, 1976) و دنیل لوینسن (Levinson, 1978) وضع شد.
سنت جامعه شناختی نظریهی هویت به تعامل گرایی نمادین گره خورده و از نظریهی پراگماتیک ضمیر نفس که مورد بحث ویلیام جیمز (James, 1982, ch. 3) و جرج هربرت مید (Mead, 1934) بود، نشئت گرفته است. از نظر جیمز، هویت هنگامی برملا میشود که ما میتوانیم بگوییم: «این من واقعی من است!» (به نقل از Erikson, 1968, p. 19). ضمیر نفس ظرفیت و استعدادی مختص به انسان است که مردم را به تأمل انعکاسی دربارهی ماهیت خویش و جهان اجتماعی، از طریق ارتباطات و زبان قادر میکند. هم جیمز و هم مید ضمیر را فرایندی میدانند که دو مرحله دارد- «من فاعلی» که شناسنده، درونی، ذهنی، خلاق، تعیینکننده و شناختناپذیر است؛ و «من مفعولی» که شناخته میشود، بیرونی، تعین یافته، و یک مرحلهی اجتماعی است. همانطور که مید میگوید: «’من فاعلی’ واکنش موجود زنده نسبت به نگرش و موضع دیگران است؛ ‘من مفعولی’ مجموعهی سازمانیافتهی نگرشها و مواضع دیگران است که خود فرد میپذیرد» ( 175.Mead, 1934, p). «من مفعولی» است که بیشترین ارتباط را با هویت دارد- هویت در این جا یعنی چگونگی قراردادن خویش در مقام متعلق شناسایی از طریق نگریستن به خود و به دیگران. در این جا، همسان شدن نوعی فرایند نامیدن است، یعنی قراردادن خودمان در مقولههای برساخته شدهی اجتماعی، و زبان در این فرایند نقش محوری دارد ( 1969,Strauss). در کارهای بعدی اروینگ گافمن و پیتر برگر، هویت به وضوح به مثابه امری نگریسته میشود که «به طور اجتماعی اعطا میشود، به طور اجتماعی پایدار میماند و به طور اجتماعی تغییر شکل مییابد» ( 116.Berger, 1966, p).
در هر دو رهیافت جامعه شناختی و پویش روانی، درصدد متصل ساختن دنیای درون به دنیای بیرون هستند، ولی نقطهی تأکید متفاوت است. در هرحال، در هر دو، تلاش و مبارزه برای تعریف ضمیر نفس به روشهایی گره میخورد که اجتماع برای برساختن پنداشتههای مربوط به مردم و زندگی دارد. در دنیای مدرن، هر دو دیدگاه حکایت از این میکنند که اجتماع اشتراکی عمدتاً از میان رفته و مردمان مدرن را بدون حس روشن هویت بر جا گذاشته است. این معما آثار انبوهی به بار آورده، شامل نمایشها و رمانهای فراوانی که در آنها «جست و جوی هویت» یا «فروپاشی ضمیر نفس» درونمایههای اصلی است. این تعبیرها هم روایتهای خوشبینانه دارد و هم روایتهای بدبینانه، که میتواند موجب ابهام و دودلی زیادی شود (Waterman, 1985). از نظر خوشبینها، دنیای مدرن همراه با خود فردیت روزافزون و طیف گستردهای از گزینههای هویتی به ارمغان آورده است که از میان آنها میتوان به انتخاب دست زد. از این رو، مردم دست بازتری برای «تحقق نفس» دارند (Maslow, 1987)؛ کشف خویشتن درونی، که به طور تصنعی از طرف سنت، فرهنگ یا دین تحمیل نمیشود؛ و جستوجوی فردیت، خودشناسی، انعطاف پذیری و تفاوت. همهی اینها به معنای «دموکراتیک شدن شخصبودگی است» (Clecak, 1983, p. 179) در مقابل، بدبینها تصویرگر فرهنگ بیگانگی تودهایاند: در سنت پویش روانی از بین رفتن مرزهای میان ضمیر نفس و فرهنگ و پیدایش شخصیت خودشیفته پررنگتر میشود؛ در حالیکه جامعه شناسان گرایش به گسستگی و چند پارگی، بیپناهی و بیمعنایی را میبینند؛ و در سوگ فقدان اقتدار در دنیای عمومی به واسطهی رشد خودبینی و خودخواهی مویه میکنند (Lasch, 1978; Berger et al., 1973; Bellah et al., 1985). همهی این تصاویر تیره و تار در عنوان «دههی من» که در دههی 1970 بر سر زبانها افتاده بود جمع میشود (Wolfe, 1976). صرفنظر از تحلیلی که به عمل میآید، اکثر بدبینها توافق دارند که تحول ژرفی در ضمیر نفس مدرن رخ داده که آن را فردگراتر و احساسیتر از دورههای پیشین کرده است.
افکار و تصورات مربوط به هویت علاوه بر این که پایه و اساس اکثر روشهای درمانی بوده است، شکل متمایزی از سیاست را نیز به وجود آورده است. سیاست هویت از دههی 1960 به بعد رواج فزایندهای پیدا کرد، و خصوصاً به اقلیتهای قومی و دینی و همچنین جنبشهای فمینیستی و همجنس خواهان زن و مرد مربوط میشود. سیاست هویت به طور ضمنی از مدل آگاهی طبقاتی مارکس گرفته میشود که در آن یک گروه فرودست به هوشیاری خودآگاه دربارهی موقعیت خویش میرسد و به کنش سیاسی ترغیب میشود (و این تمایزی است که مارکس بین طبقه در خود و طبقه برای خود میگذارد). در این جا حرکت واضحی از سیاست مبتنی بر طبقه به سوی مجموعه میثاقهایی وسیعتر دیده میشود. تجربههای کسانی همچون سیاهان و همجنس خواهان یا ستم بر زنان مورد تأکید قرار میگیرد و کانون آفرینش هویت گروهی جداگانهای- به مثابه سیاه، همجنسخواه، یا فمینیست- میشود. حول محور همین هویت گروهی فرهنگ نیرومند حمایت و پشتیبانی رشد میکند و نوعی تحلیل سیاسی شکل میگیرد. بنابراین، نوعی دیالکتیک فرهنگ و سیاست و هویت در کار است که موجب تغییر اجتماعی میشود (1985 ,Weeks). در اواخر قرن بیستم، بعضی از مفسران پستمدرنیست سیاست «هویت» را الگوی فرهنگ تلقی میکنند. تمایزهای سنتی «چپ و راست» ظاهراً در حال فروپاشی است و صفبندیهای جدیدی در حال شکل گرفتن است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول