سخنران: دکتر محی الدین مصباحی
مقدمه
رابطهی دو مفهوم دین و روابط بینالملل و تأثیر و تأثر آنها در دو عرصهی نظری و عملی، دیر زمانی مورد توجه نظریه پردازان روابط بینالملل و گاه متفکران دینی بوده است.(1)(2) علی رغم دین زدایی از روابط بینالملل که به خصوص از اروپای پسا وستفالیا آغازیدن گرفت. اندیشمندان روابط بینالملل در سه دههی اخیر اهمیت کنش و واکنش و تعامل این دو مقوله را مجدداً مورد تأکید قرار دادند. در واقع یکی از ویژگیهای اندیشه پساساختارگرا توجه به بعد معنایی و تأثیر آن بر تعاملات انسانی در دو عرصهی خرد (فردی) و کلان (دولتی) میباشد.یکی از مسائلی که در بحث رابطه مذهب و دین و روابط بینالملل باید مورد توجه قرار بگیرد، بحث مفهوم دین و نحوه نگرش به آن میباشد. این بحث، رابطهی دو مقولهی فوق را در دو جهت تبیین میکند: نخست جنبهی عملیاش به صورت بازگشت مذهبیون و جنبشهای دینی به فعالیت و کنش عملی در حیطهی بینالمللی میباشد. این بحث دیر زمانی است که مورد توجه اندیشمندان دین و سیاست واقع شده است. از جمله نخستین متفکران اسلامی که به این بحث توجه داشت، سید جمال الدین اسدآبادی میباشد، وی از چشم انداز سیستم به نقش اسلام عملی میپردازد. دوم بحث معنایی و هویت بخشی دین و نگاه دین به روابط بینالملل و تأثیر نظری آن بر این عرصه از تفکر را شامل میشود. در این زمینه دین به مثابهی مقولهای ذهنی بر ساختار معنایی افراد و همچنین دولتها اثر میگذارد و به رفتار آنها در حیطه فردی و جمعی جهت میدهد. توجه به این جنبه از رابطهی دو مفهوم دین و روابط بینالملل، بسیار با تأخیر صورت گرفته است و تا زمان طرح بحثهای مربوط به هویت و معنایابی در تئوریهای پساساختارگرا، جنبهی معنایی دین به عنوان مقولهای هویت بخش چندان مورد توجه نبوده است.
در بحث فلسفی چرایی جدا شدن دو مقولهی دین و روابط بینالملل در اندیشهی سیاسی غرب، میتوان به حاکمیت سکولاریسم در چند صد سال اخیر در غرب اشاره کرد؛ چرا که اندیشمندان سیاسی و متفکران دینی مغرب زمین در همین بستر به طرح و ارائهی نظریات خود در دو زمینه میپرداختند. دو سنت مشخص سکولاریسم فلسفی، یکی لیبرالیسم و دیگری مارکسیسم میباشد. در سنت لیبرال میتوان به دو مکتب اشاره کرد. نخست مکتب فرانسوی که پس از انقلاب کبیر فرانسه رواج یافت. لیبرالیسم در این مسیر، صبغهی لائیک و کاملاً ضد دینی به خود گرفت به نحوی که هر آنچه دینی و مرتبط با کلیسا بود نادرست و مبتذل و بنابراین بی ربط به عرصهی فعالیت جمعی بشر از جمله روابط بینالملل در نظر گرفته میشد. مکتب دیگر، انگلوساکسون یا سنت آمریکایی در اندیشهی لیبرال است که نگرش مثبتتری به مذهب و جایگاه آن در زندگی اجتماعی و سیاسی دارد.
سنت مارکسیستی به شیوهی نگرش لیبرالیسم فرانسوی، به دین و جایگاه اجتماعی و سیاسی آن بسیار نزدیک است و نفی دین یکی از شاخصههای آن میباشد. اندیشهی سیاسی غرب در قرون اخیر در قالب این دو سنت فکری مطرح شده است؛ لذا- جز در مقام نقد و طرد دین از عرصهی سیاسی- توجه اندکی به دین و نقش آن در روابط بینالملل شده است.
پس از پایان جنگ سرد، سه بحث در نظریههای روابط بینالملل مطرح شدند که به نقش دین در روابط بینالملل پرداختند. دو بحث نخست (فوکویاما و هانتینگتون) بیشتر جنبهی تحلیلی دارند اما بحث سوم که در عرصهی نظریه پردازی IR مطرح شده است، جنبهی نظری پررنگتری دارد.
فوکویاما با طرح بحث پایان تاریخ بر آن بود که پایان ایدئولوژیهای مختلف- از جمله دین- و رسیدن انسانها به هویتی همگون را مطرح سازد. به باور وی این هویت همگون از ساختاری همگون یعنی مدرنیته ناشی شده است و انعکاس تئوریک آن لیبرالیسم میباشد. از این منظر، فوکویاما مذهب سیاسی را یکی از تبهای عقب ماندگی میداند.
برخلاف فوکویاما، هانتینگتون به اهمیت هویت و مرزبندیهای هویتی میپردازد. هانتینگتون جغرافیای بحث را تغییر میدهد و نوعی ژئوپلیتیک مذهبی را مطرح میسازد کا به روابط در عرصهی بینالمللی شکل و جهت میدهد. در واقع هانتینگتون برخلاف فوکویاما نه تنها نقش اساسی مذهب را نفی نمیکند بلکه مستقیماً آن را وارد عرصهی بینالمللی میسازد.
بحث سوم که توجه اندکی به آن شده است. بحث جان مرشایمر میباشد. وی در تقسیم بندی نظریه پردازان روابط بینالملل، در زمرهی نئورئالیستهای تهاجمی جای میگیرد. وى این مسئله را مطرح میسازد که در عرصهی روابط بینالملل و سیاست خارجی، هویت همگون است، از این منظر دین و به طور کلی ایدئولوژی حداکثر جزء پایههای قدرت میباشد، اما به دیدگاه شکل و جهت نمیدهد. از این منظر مذهب در عرصهی روابط بینالملل- به دلیل وجود هویت همگون- تأثیر چندانی ندارد.
اکنون به تبیین مذهب ودین از دید چند نظریهی مطرح در روابط بینالمللی میپردازیم و از این طریق جایگاه ارزش و نظام ارزشی را در حیطهی تئوری روابط بینالملل تبیین میکنیم. نخست با نظریهی رئالیست و تقسیم بندیهای مختلف آن بحث را آغاز میکنیم.
رئالیسم
رئالیسم یکی از مهمترین سنتهای نظریهی روابط بینالملل میباشد که علی رغم انتقادات فراوان، همچنان یکی از مهمترین سنتها به حساب میآید. اندیشهی رئال به دو دستهی کلی رئالیسم سنتی و نئورئالیسم تقسیم میشود که البته هر یک تقسیماتی را در بر میگیرد. ریشهی جهان بینی رئالیسم سنتی در ویژگی نگاه آن به انسان و طبیعت اوست. آنها انسان را قدرت طلب، حریص، خودخواه و غیرمطمئن میدانند. هابز، ماکیاولی و پیش از آنها توسیدید عمده نظریه پردازان این سنت نظری میباشند. نگاه به طبیعت انسان که پایهی این تئوری است، مهمترین ممیزهی آن میباشد. بحث دیگر هدف بودن قدرت و تلاش برای دستیابی به منافع بیشتر و همچنین صیانت نفس از طریق افزایش و حفظ قدرت میباشد. در تمامی این موارد و سایر بحثهای قدرت محور رئالیستها ارزش و معنا جایگاه خاصی ندارد.اما نئورئالیستها در مقابل رئالیستهای سنتی معتقدند بحث از طبیعت انسان بحثی فلسفی و خارج از چهارچوب روابط بینالملل میباشد. آنها به جای انسان، ساختار را محور بحث خود قرار میدهند و برآنند که از آنجا که ساختار ارزشی واحدی وجود ندارد که به روابط جهت بدهد، ثبات ساختار و تداوم حیات بینالملل تنها از طریق موازنهی قوا میسر میباشد. آنها این بحث را مطرح میسازند که کشورها فارق از هویت داخلی خود، در عرصهی روابط بینالملل سرنوشت محتومی دارند که قدرت آن را رقم میزند. به عقیدهی والتز که پدر تفکر نئورئال به حساب میآید، قدرت فی نفسه نه خوب است نه بد. قدرت هنگامی که استفاده میشود خوب است اما بی استفاده ماندن آن باعث دردسر میشود؛ چرا که همواره اضمحلال را در پی دارد.
در نگاه به تفکر رئالیست به طور کلی باید این نکته را در نظر داشت که اندیشمندان رئالیست درون و بیرون را مجزا در نظر میگیرند. یعنی هویت و ارزشها ممکن است در داخل اثرگذار باشند اما این مسائل در عرصهی بینالمللی محلی از اعراب ندارند. به عبارت دیگر در حیطهی بینالملل، بحث اصلی مربوط به قدرت و توازن میباشد و مباحث ارزشی جایگاه خاصی ندارند.
لیبرالیسم
لیبرالها برخلاف رئالیستها انسان را در فرار، لذت جو و معامله گر و احتمالاً متعالی میدانند. متعالی بودن انسان در اندیشهی لیبرال ناشی از دو انقلاب فرانسه و آمریکا و اندیشههای مطرح شده از سوی متفکرین آنهاست. دیوید هیوم یکی از بزرگترین اندیشمندان لیبرال بحث اخلاق پراگماتیک یا عملگرا را مطرح میسازد. به باور وی انسان صرفاً جویای قدرت نیست بلکه همچنین به دنبال لذت و سود و حتی سود متقابل میباشد. بنابراین از نظر وی ارزشها از جمله ارزشهای مذهبی چنانچه در نهادی پراگماتیک به کار گرفته شود، میتواند مفید باشد.اندیشمند دیگر کانت است که بحث اخلاق متعالی را مطرح میسازد. از نقطه نظر وی بازیگران در عرصهی بینالمللی نسبتاً آزاد، متمایل به صعود اخلاقی میباشند. بحث دیگر وی صلح پایدار است، یعنی صلحی که بین کشورهای دموکراتیک بنا میشود و ساختار روابط بینالملل را به سمت تعالی اخلاقی میبرد.
تفکر لیبرال از برخی جهات سکولارتر از بحث رئالیستها میباشد؛ چرا که برخی متفکران رئالیست بدبینی خود نسبت به طبیعت انسان را از بحثهای فلسفی- مذهبی مسیحی گرفتهاند. بنابراین متفکرین دینی که وارد عرصهی تئوری پردازی IR میشوند، هم میتوانند با لیبرالها همکاری کنند و هم از جهاتی با آنها سرستیز داشته باشند، در واقع تقابل و تعامل هر دو از جهاتی چالشهایی برای اندیشهی مذهبیون در بردارد که درصد تقابل تئوریک و تعامل عملی با نظریهی لیبرال میباشند.
تئوریهای دیگر تئوریهای چپ و انتقادی میباشد. این دو اندیشه به هویت جایگاه والایی میدهند. از این منظر، هویت که نقشی اساسی در تعریف روابط دارد، همواره در حال صیرورت و شدن و در نتیجه قراردادی و بین الاذهانی میباشد. از این منظر متمایلترین تفکر به پذیرش مذهب در سیاست خارجی و روابط بینالملل میباشند، اما از آنجا که متافیزیک آنها ضعیفتر از تئوریهای پیشین است، پارادایم سکولار بهتر از آنها میتواند با مذهبیون تعامل داشته باشد. از آنجا که متفکرین چپ و انتقادی همه چیز را در حال شدن میدانند، مذهبیون با آنها در عرصه نظر مشکل خواهند داشت، هرچند ممکن است در بعد عملی چنین مشکلاتی مطرح نباشد.
دین در روابط بینالملل
مذهب و کاربرد آن در عرصهی بینالمللی، مولد چالشها و فرصتهایی میباشد. در ساختار قدرت بینالمللی، قدرت به دو بخش فیزیکی و اجتماعی تقسیم میشود که مذهب در هر دو اثرگذار است. در ساختار اجتماعی بینالملل، بحثی ارزشی بین خوب و بد بودن مسائل مطرح است که بحثی کاملاً ارزشی است. از این منظر قدرتی که بتواند در این زمینه به نهادسازی بپردازد، توان ایفای نقش از طریق بازتعریف مفاهیم و ارزشها را داراست. فرصتی که ورود مذهب به عرصه بینالمللی به وجود میآورد، فضاسازی است که به کشور توان تحرک بیشتر و کسب اعتبار میدهد. اما چالش عمدهی آن امنیتی شدن میباشد. در واقع ورود مذهب، حوزهی امنیتی روابط بینالملل را گستردهتر و فراگیرتر میکند و از این منظر جغرافیا و بحث سرزمینی تغییر مییابد.بحث دوم در این زمینه بحث فضاهاست. به عبارت دیگر فضایی که ورود مذهب میتواند برای یک کشور در عرصهی روابط بینالملل ایجاد کند، چه فضایی است. مثلاً برای ایران فضای جهان شیعه از اهمیت وافری برخوردار است.
بحث دیگر این است که آیا کشور دین محور و مذهبی یک تئوری مذهبی IR دارد؟ به عبارت دیگر این کشور باید هست را از بایدها جدا کند نه اینکه با دیدگاهی آرمان گرا به مسائل بنگرد بلکه با دیدی تئوریک از نظرگاه مذهبی به مسائل بینالمللی بنگرد. بنابراین در بحث رابطهی دین و کشور دین محور و مذهبی، توجه به سه مسئله یا بعد عملی، فضاهایی که ایجاد میشود و نیز بحث تئوری بسیار مهم است و بدون توجه به این سه بعد، سیاست خارجی و روابط بینالمللی چنین کشوری دچار مشکل میشود.
از دههی 1950، تحولاتی در حوزه تئوریک روابط بینالملل به وجود آمد که تأثیراتی جدی بر نوع رابطهی دین و روابط بینالملل داشته است. نخست جدا شدن حوزهی مطالعات روابط بینالملل و سیاست خارجی است. اندیشمندان حوزه سیاست خارجی از این دوره بر لزوم تحلیل سیاست خارجی (FPA) برای درک نوع سیاست خارجی کشورها تأکید میکردند و در راستای این درک و فهم از اهمیت سیاست داخلی برای تحلیل سیاست خارجی و لزوم مطالعهی آن سخن گفتند. از این منظر توجه ویژهای به عنصر انسانی صورت گرفت. تحول عمدهی دیگر رشد علم گرایی و پوزیتیویسم در دهههای 1950 و 1960، در مطالعات سیاسی است که گرایش به مطالعهی سیاست خارجی تا حدودی متأثر از این تحول معرفت شناسانه میباشد.
جدایی سیاست خارجی از IR و توجه آن به مسائل داخلی از جمله شرایط ذهنی، روحی و روانی انسانها از مجرای تحلیل سیاست خارجی، تا حدودی جای این را در بررسی سیاست خارجی و در نتیجه بحثهای مربوط به تعاملات خارجی دولتها باز کرد. به عبارت دیگر سیاست خارجی از اهمیت دادن به ساختارها جدا شد و بیش از پیش به درون یا انگیزهها پرداخت. از اینجا این حوزه شاهد ورود سازه انگاری برای مطالعهی سیاست خارجی شد.
در این حوزه مطالعاتی، ذهنیتها، ایدهها و ایدئولوژی، وقایع منحصر به فرد و اتفاقات و تصمیمات رهبران مهم سیاسی که تماماً به داخل ارتباط دارد، مورد مطالعه قرار میگیرد. سازه انگارها از جدایی حوزههای سیاست خارجی و روابط بینالملل بهره گرفته بحث ساختار و کارگزار را در راستای رفع نقصی مطرح میکنند که این جدایی به وجود آورده است. از دید سازه انگاران، به همان نسبت که ساختار مهم است، کارگزار نیز واجد اهمیت میباشد. آنچه در ارتباط با کارگزار (دولتی، گروهی یا فردی) مهم است، در دو مقوله جای میگیرد؛ یکی نیت مندی و دیگری معنا میباشد. به عبارت دیگر سازه نگاران درصدد پاسخگویی به این سؤال میباشند که چگونه میتوان بر اساس نیاتی که وجود دارد، کنش اجتماعی را جهت و سامان داد. مسئلهی دوم معناسازی انسانهاست. این بحث مورد توجه نظریههای جریان اول نبوده است. البته سازه انگاران به نقش ساختار در باز تولید معنای ساخته شده توجه دارند و بدین طریق پیوستگی این دو را از نظر دور نمیدارند. از نظر آنها معنا و ساختار در یک کنش متقابل یکدیگر را باز تولید میکنند. دین در این تئوری از چند زمینه، پا به عرصهی روابط بینالملل میگذارد، نخست کارگزار یا Agent میباشد. با توجه به نیت مندی و هدف مندی کارگزار، دین به مثابه مجموعه ارزشها و معناهای قوام بخش با نگرش و جهت گیری کارگزار دولتی وارد روابط بینالملل میشود، در سطح ساختار نیز به مثابهی بخشی از ساختار اجتماعی، به بازتولید و معناسازی میپردازد. از این منظر هر چند دین مدتها از IR جدا بوده یا میتواند جدا باشد، اما از آنجا که جزئی از ساختار اجتماعی است، میتواند وارد ساختار شود. بدین ترتیب سازه انگاری به چند طریق امکان ورود دین به IR را میدهد.
حال اگر بخواهیم رابطهی دین و روابط بینالملل را مستقلاً مورد بررسی قرار دهیم از کجا باید آغاز کرد و چهارچوب مفهومی ما باید متشکل از چه مؤلفههایی با چه تعریفهایی باشد؟
نکته اول در این بحث این است که رابطهی این دو مفهوم و بررسی این رابطه مسئلهی جدیدی نیست و حداقل در منطقهی خاورمیانه دیر زمانی است که مورد بحث قرار گرفته است. مسئلهی دوم اینکه بررسی این رابطه و بحث پرسش از دین در روابط بینالملل، نه در حوزهی تخصص دینداران بلکه علمای علوم اجتماعی میباشد. مسئلهی دیگری که در اینجا مطرح میشود. این است که آیا ما میخواهیم دین را در جای قدرت بنشانیم و آیا اصلاً دین چنین قابلیتی دارد؟ در این زمینه توضیح چند نکته لازم است.
نخست تعریفی است که از دین در ذهن داریم. به عبارت دیگر تلقی ما از دینی که در عرصه یIR امكان ورود و حتی ورود گسترده دارد چیست، دوم تعریف ما از روابط بینالملل است. روابط بینالملل رشتهای است که علم مطالعه و موضوع مطالعهی آن با همان نام (IR) شناخته میشود. لذا ما باید مبنای خود را پیش از هر چیزی مشخص کنیم، سومین مسئله نوع رابطهای است که از این دو مفهوم به دست میدهیم. هر یک از دو مفهوم دو جنبه معنایی و یا نظری و ماتریال یا عملی دارند، لذا چهار رابطه بین آنها متصور است. بدین ترتیب مشخص کردن نوع رابطه مسئلهی بسیار مهمی میباشد.
در اینجا در حوزهی مستقل روابط بینالملل و دین با معرفت شناسی و هستی شناسی متفاوت مواجهیم، لذا نخست باید ایستار خود از هر یک را تبیین کنیم تا بتوانیم براساس تعریفی که ارائه میدهیم، نوع رابطهی این دو را مشخص کنیم. چنانچه بحث ما تأثیر دین بر روابط بینالملل باشد، نخست تعریفها مشخص میشود. در این صورت باید دید که جهان اجتماعی ساخته شده بر چه اساسی ساخته شده است. بالطبع در دین بعد هنجاری بر بعد تجربی و ماتریال ارجحیت مییابد. برای باز شدن بحث ابتدا به بحثی که اخیراً در ارتباط با پست سکولاریسم مطرح است اشاره میکنیم.
بحث از پست سکولاریسم در واقع بحث از بازگشت دین به حوزهی عمومی (داخلی و یا بینالمللی) میباشد. به عبارت دیگر در پست سکولاریسم دیواره عمومی و خصوصی فرو میپاشد. در چند دههی اخیر به گستردگی میتوان بازگشت مذهب به عرصهی عمومی را مشاهده کرد. تاکنون چهار بحث جامعه شناختی، روشنفکری، فلسفی و دینی در مورد حضور مذهب در حیطهی عمومی مطرح شده است. در بحث دینی مستقیماً از Political teology سخن به میان میآید و از این منظر به درهم تنیدگی این دو حوزهی معرفتی پرداخته میشود. در این وضعیت گاه تلاش میشود برای مسائل سیاسی پاسخهای دینی ارائه شود. البته بحث بازگشت مذهب و دین به حیطهی عمومی مربوط به دین خاصی نیست بلکه یک جنبهی عمومی دارد. در نتیجهی این بازگشت برخی این سؤال را مطرح میسازند که آیا بازگشت دین به عرصهی عمومی حلال مشکلات و یا مشکل زا خواهد بود.
این سؤال البته از نقطه نظرات مختلف قابل بررسی میباشد و پاسخهای گوناگونی میتوان با تأکید بر تجربه تاریخی به آن داد. مذهب میتواند از حیث تبرایی بودن مشکل زا باشد. برای مثال از آنجا که مذهب شیعه در ایران در تضاد با عثمانی رشد کرده است و خاصیت استقلال طلبی ایران را در قالبی مذهبی مطرح ساخته است، جنبهی ضد سنی آن پر رنگ میباشد؛ لذا گسترش مذهب از این منظر، میتواند مشکل زا باشد. مشکل دیگر این است که از آنجا که ادبیات دینی عموماً در جهان اسلام در تضاد با ادبیات استعماری گسترش یافت، هرگونه متعلقات استعمار (منفی یا مثبت) به گونهای نامطلوب به نظر میرسد. لذا اکثراً مباحث دینی جهان اسلام در تقابل با لیبرالیسم که مکتبی در کشورهای استعمارگر بوده رشد کرده است. لذا هرچند مذهب میتواند بسیاری از جهات را به نحوی مثبت تغذیه کند، اما مسئله این است که در جاهای دیگر تضادهایی به بار میآورد. لذا نقش و کارکرد آن نیاز به نوعی بازنگری و بازاندیشی دارد.
البته پتانسیلهای خوبی در مذهب برای کمک به تقویت روابط و پیشبرد مصالح مشترک وجود دارد. از جمله این پتانسیلها، بنیاد مشترک ادیان میباشد که در هر مذهب به نوعی آن مفاهیم بزرگ تبیین شدهاند. اما آیا این پتانسیل توان حرکت به سمت فعال را دارد؟ بالطبع آن بخش جهانی یا Universal مذهب خشونت گریز است. اما آیا همیشه چنین است؟ در اینجا لازم است مسائلی را درک کنیم تا بتوانیم در جهان پست سکولار سخنی برای گفتن داشته باشیم. نخست درک شرایط پست سکولار است، این شرایط ما را از فشارهای سکولاریسم میرهاند. اگر ما صرفاً بر بخشهای تفرقه افکن مذهب تکیه کنیم، این امر دو فرصت را از ما میگیرد. نخست آنکه مشارکت ما را در فرایند پست سکولاریسم دچار مشکلی میکند و دیگر اینکه به سکولارها ثابت میکند ادیان بزرگ توان ادارهی جامعه را ندارند. در واقع قدرت نرم افزاری مذهب به راحتی توان احاطهی سکولاریسم را دارد. مثلاً در چین آن قسمتی از کمونیسم توانست جا بیفتد که نسبتی با کنفوسیونیسم ایجاد کرد و قسمتهای تقابلی در مقابل این دین عقب نشستند. بنابراین در نظر گرفتن نوع استراتژی در تبیین مفاهیم دینی، از اهمیت گستردهای در دورهی پست سکولاریسم برخوردار است.
در اینجا بحث این نیست که یک تئوری مذهبی برای روابط بینالمللی داریم بلکه مسئله آن است که تئوری روابط بینالملل را بر یک متاتئوری مذهبی مبتنی میسازیم و در این امر دقت فراوانی لازم است. استفاده از تجربهی دیگر ادیان البته بسیار مفید خواهد بود. اما به نظر میرسد دین ما از پتانسیل بیشتری در طرح و تأکید برگزارههای یونیورسال و به چالش کشیدن تئوریها برخوردار است.
مهمترین مبنای روابط بینالملل سکولاریسم است که از وستفالی بر پایهی ملت- دولت قرار گرفته است. بنابراین در جهان پست سکولار، حداقل باید چالشی اساسی برای تئوریهای سکولار روابط بینالملل ایجاد شده باشد.
در این بحث دینی، نگاه مبتنی بر جامعه شناسی دینی بوده است. در منظر جامعه شناسی دیر زمانی است که مسائلی در مورد جامعه و اجتماع و تفاوت این دو مطرح است؛ چرا که مفاهیمی چون جامعهی جهانی، فرهنگ جهانی و... نافی مفهوم جامعهی مجزا و یا ملت مجزا میباشد. این امر البته با نگرش یونیورسال دینی متناسبتر مینماید.
به علاوه برخی مطرح میکنند که دولتها جدا از عضویت در نظام بینالملل، به عنوان نظامی مرکب از ارزشها، قوانین و نهادهای مشترک، همگی در شکل گیری جامعه بینالمللی نیز شریک هستند. از سوی دیگر ملل مختلف برخی ارزشها، مفاهیم و انگارههای مشترک را معیار قرار داده و ارج مینهند. در واقع این همان اندیشهی فراملی است. ادیان را میتوان به عنوان اندیشههای فراملی مورد بررسی قرار داد. این اندیشههای فراملی زبان گفتمان سیاسی میباشند و از این نظر حائز اهمیتند؛ چرا که با طرح گفتمان سیاسی اندیشهی فراملی میتواند در تعیین خط مشی فراملی در عرصهی روابط بینالملل بسیار اثرگذار باشد. در این بحث وفاداری به دین و انگارههای فراملی آن در صدر اقتدار و حاکمیت دولتها میباشد. در اینجا مرزها استحکام سابق خود را از دست میدهند و سازمانهای فراملی شکل گرفته قدرت مییابند. در واقع گروههایی با وفاداریهای فراملی میتوانند خطرساز باشند. بدین صورت که با تشکیل شبکههای فراملی (مانند القاعده) اقتدار دولتها را به چالش بکشند.
البته ما بحث دیگری باید در زمینه نگرشهای دینی مختلف به روابط بینالملل مطرح سازیم. اسلام را میتوان به چندین دسته تقسیم کرد، اسلام سنتی، اسلام مدرن، اسلام عرفانی، اسلام بنیادگرا و اسلام ناب محمدی، که این گزینه آخر مورد نظر ماست و سه ویژگی عمده دارد: نمیخواهد سنتی بماند؛ میخواهد مشکل خود را با مدرنیته حل کند؛ و دچار بنیادگرایی نشود.
بحث این است که آیا حضور دین (برای ما اسلام) یک حضور دفاعی در روابط بینالملل است یا جنبهی تأسیسی هم دارد و میتواند یک مدل جدید تأسیس کند. در اینجا بحث از روابط بینالملل نه یک بحث تئوریک بلکه یک واقعیت از کنشها و ارتباطات میباشد. بحث از مذهب نیز بحث از خود دین و اسلام و یا بحث از دینداران نیست بلکه بحث از یک سنت دینی میباشد که به عنوان دانش فقه سیاسی از آن یاد میشود.
در دهههای اخیر نظریات روابط بینالملل خصلت فرهنگی و هنجاری یافتهاند. هرچند این گذار از رویکرد پوزیتیویستی به رویکرد پست پوزیتیویسیتی در اکثر نظریهها مشهود است، اما به نظر میرسد نظریه انتقادی بیش از سایر نظریههای روابط بینالملل به نظریه اسلامی در مطالعات روابط بینالملل نزدیک است. همسویی گستردهای بین این دو نظریه وجود دارد. نقطهی اشتراک آنها در خصلت فرهنگی یا هنجاری میباشد، اما یک نقطه افتراق جدی وجود دارد که به مبانی متافیزیکی یا بحثهای ارزشی مربوط میشود.
محور نظریهی انتقادی، اصل جهان اندیشی اخلاقی است که طرفداران آن معتقدند باید روابط بینالملل بر آن مبتنی باشد. این امر مستلزم دو چیز است: اولاً باید نهادهای بینالمللی این اصل را به رسمیت بشناسند، دوم اخلاقی عمل کردن نهادهای بینالملل میباشد. به باور طرفداران این نظریه، تنها در صورت تحقق این دو شرط، میتوان به آن هدف رسید و همبستگی اخلاقی را در روابط بینالملل محقق ساخت، در بعد انتقادی نیز این نظریه ناظر به واقعیتهاست. بنابراین این نظریه ظرفیت آن را دارد که هم به واقعیتها و هم به هنجارها بپردازد.
نظریه اسلامی نیز هر دو جنبهی هنجاری و انتقادی را دارد، یعنی بر این باور است که در نزاعهای بینالمللی و در سطح فرایند حل نزاعها لازم است به تسهیل همبستگی اخلاقی برسیم و به دنبال تحقق این هدف میباشد. در جنبه انتقادی نیز در تلاش برای تبیین آن است که نحوهی رسیدن به اصول جهانشمول میتواند مبنای همزیستی اخلاقی قرار بگیرد. این نظریه فراتر از بحث حقوق بشر و بر مبنای ادیان توحیدی قرار میگیرد. در واقع تعالیم ادیان توحیدی میتواند اصول اخلاقی فراگیر را تدوین کند و مبنای روابط بینالملل قرار بگیرد.
ظرفیت فقه سیاسی در تدوین نظریهی اسلامی روابط بینالملل، در دو جهت میباشد. دو جهتی که میتواند ما را به نظریهای همسو با نظریه انتقادی در حوزهی مطالعات روابط بینالملل بکشاند. حوزهی نخست مبانی بینشی نظریهی اسلامی روابط بینالمللی را مطرح میسازد. به عبارتی نیاز بینشی نظریهی اسلامی را بر طرف میسازد. در این مبنای بینشی به جای عقیده و سرزمین، میتوان مفهوم انسان را محور قرار داد. بر این مبنا توان فقه سیاسی در تدوین مبنای بینشی نظریهی روابط بینالملل مبتنی بر مفهوم انسان میتواند تعالیم فراگیر و نیز اصول اخلاقی فراگیر ادیان توحیدی را در بر گیرد.
ناحیهی دیگر فقه سیاسی تدارک مبانی ارزشی در تدوین نظریه اسلامی روابط بینالملل است. مبنای ارزشی نظریهی اسلامی خصلتی هنجاری و مبنای بینشی خصلتی انتقادی دارد. از این منظر این نظریه همچون نظریهی انتقادی از دو بعد هنجاری و انتقادی برخوردار است. در واقع فقه اسلامی مشتمل بر اصول و قواعدی است که میتواند یک هیئت نظری را تشکیل دهد. در چنین نظریهای میتوان از استراتژی گفت و گوی انتقادی و نه از تهاجم یا رویکردهای دیگر صحبت کرد. از این منظر امکان دست یافتن به هدف کلان مبتنی بر گفتمان مشترک یا مشترکات گفتمانی ادیان توحیدی و کاهش تنش در عرصهی بینالملل بر اساس تدوین اصول اخلاقی جهانشمول میسر خواهد بود.
بحث بسیار مهم در اینجا آن است که در حیطهی خرد، انسان مطرح میشود و به عنوان یک انسان اندیشمند مورد توجه قرار میگیرد که مولد باشد، به عبارت دیگر بتواند با طرح یک نظریه، در عین نقد نظریههای پیشین جایگزینی برای آنها مطرح سازد که از آن مشکلات رها باشد. در زمینهی مورد بررسی ما، باید محصول وجود داشته باشد؛ چرا که نمیتوان بدون داشتن محصولی از چیدمان فکری ناشی از نگرش دینی به IR در دو حوزهی عمل و نظر، سخن از ناکارآمد و یا ناقص بودن دیگر تئوریها زد و هیچ گونه جایگزینی برای آنها مطرح نساخت. لذا با ارائهی محصولی جدید میتوان در مسائل و اندیشههای مربوط به روابط بینالمللی مشارکت فعال و زنده داشت.
حال جدا از بحث نخست IR (تئوری)، کهاندیشهی اسلامی در مراحل جنینی به سر میبرد، اما در حیطهی مسائل عملی میتوان توصیف سادهتری از مسائل تبرائی مانند عقل و وحی، علم و دین و نوع رابطهی متصور بین آنها ارائه دهیم. مسائل و مشکلات موجود در این رابطه را میتوان با ارائه یک چنین توصیف سادهای مرتفع ساخت. بدین ترتیب باید به دستاوردهای اندیشه بشری ارج نهاد و از این مجرا در سایر حوزههای غیر دینی نیز فعال بود.
البته بحت دین و روابط بینالملل پیچیدگی فراوانی دارد و لذا مسائل مطرح شدهی فوق صرفاً تمهیداتی برای نظریه پردازی نوین به حساب میآید. به باور ما، نظریهی انتقادی زمینههای مناسبی برای بحث اسلام در روابط بینالملل میگشاید. چرا که این نظریه به نوعی بحثهایی همسو با نگرش اسلامی به روابط بینالملل، در ارتباط با نظریههای رئال و لیبرال و غیره مطرح میسازد و نقدهای مناسبی در این زمینه متوجه این نظریهها میسازد از آنجا که بحث اسلام در روابط بینالملل یک بحث نقدی است و نماد آن در ایران نقد وضع موجود میباشد و از جمله ویژگیهای اسلام تلاش برای تغییر وضع موجود میباشد سازگاری مشهودی بین این دو وجود دارد.
نکتهی دیگر توجه به نیازهای موجود و پاسخگویی به آنهاست. نیازهای جهانی صلح، عدالت، ارزشها، هنجارها و مسائلی از این دست میباشد. بحث روابط بینالمللی تاکنون بیشتر مشتمل بر ابعاد هنجاری میباشد. اینکه عدالت، صلح، اخلاق و... رعایت شود جملگی مسائلی هنجاری میباشند که در روابط بینالملل مطرح میشوند و رعایت آنها در جامعهی بینالمللی مورد نظر است. بحثهای ایده آلیسم نیز همگی یا هنجاری هستند یا بحثهای مبسوطی میباشند که میتوان آنها را هنجاری در نظر گرفت.
بحثهایی که در فقه سیاسی اسلام به عنوان بحثهای نظری مطرح میشوند، در اصل همان مسائل هنجاری و ارزشی میباشند. اما مسئله آن است که در بحثهای تئوریک مربوط به اسلام، ساز و کارهای عملیاتی کردن آن هنجارها چیست؟ به دیگر سخن، فقه سیاسی به مثابهی یک دانش پشتیبان، از چه ظرفیتهایی در حیطه عملیاتی برخوردار است؟
پیش و پس از انقلاب اسلامی تلاش فراوانی به عمل آمد که از فقه اسلامی نظریاتی علمی برای مدیریت جامعه استخراج شود. اما این تلاشها موفقیت چندانی کسب نکرد. بدین ترتیب این مسئله مطرح شد که راه جایگزین برای این شیوه چیست؟ در اینجا این بحث را میتوان مطرح ساخت که نباید از مجرای فقه به نظریه پردازی روی آوریم بلکه باید در اندیشهی آن باشیم که چگونه به ساختار موجود در ابعاد گوناگون قدرت بدهیم. در واقع بحث ما افزایش و حفظ قدرت میباشد، برای مثال برای تقویت ساختار سیاسی موجود و افزایش توانمندی آن، اقتصاد بازار را باید در اولویت مدیریت اقتصادی قرار داد یا اقتصاد دولتی؟
نکتهای که باید در این بحث مورد توجه قرار بگیرد آن است که تنها وجه تمییز جمهوری اسلامی از سایر نظامهای سیاسی، عنصر ولایت فقیه میباشد. به عبارت دیگر جز ولایت فقیه، تمامی نهادها و شیوههای حکومتی و سایر عناصر مرتبط با ساختار سیاسی ایران وارداتی است و در سایر نظامهای سیاسی نیز وجود دارد. بنابراین ساختار موجود تضادی با سایر جنبههای تحولات در ساختارهای سیاسی ندارد. اما بحث حساس موجود مربوط به شیعه میباشد. تنها نکتهای که فقه سیاسی در عصر حاضر برای ما در برداشته است، مدل سیاسی ولایت فقیه میباشد. فقه سیاسی چیز دیگری به ما نداده است که عینیت داشته باشد و به ما توان سخن گفتن در عرصهی بینالمللی را بدهد.
هرچند نظریهی انتقادی در اینجا میتواند راهگشایی کند و در بایدها و برخورد با سیستم بین الملل همراهی کند، اما مشکل نظریهی انتقادی آن است که به رغم توضیح و نقد نظریههای موجود و نگرشها به نظام بینالملل، نگاه عمیقی به چرایی وضعیت موجود و زایش تحولات نوین و همچنین چگونگی و امکان تولید و افزایش قدرت ندارد. این مسئله باز میگردد به اینکه آیا مذهب تنها بخشی از ظرفیت یک واحد است؟ این مسئله یک بحث خاص میباشد و نمیتوان آن را فراهم دید. به عبارت دیگر باید نگاه هر دین از جمله اسلام شیعی را به روابط بینالملل و مؤلفهها و مفاهیم آن به طور خاص سنجید.
بحث ما آن است که میتوان از یک چهارچوب رئالیستی مذهب به چهارچوب و یا مفهومی انتقادی از مذهب برسیم. به عبارت دیگر ما باید با چهارچوبی مشخص به بحث سیاست بینالملل و روابط بینالملل وارد شویم، چهارچوبی که به ما امکان گذار از نگاه تبرائی را بدهد.
ما میتوانیم دین را مفهومی جدای از ساختار در نظر بگیریم و در عین حال تأثیر آن بر سیاست بینالملل را بررسی کنیم. به عبارت دیگر باید تعریفی از دین ارائه دهیم که آن را مثلاً از فرهنگ جدا سازد و بدین سان به مفهوم سازی دین بپردازیم. چنانچه به دلیل دشواری ارائه مفهومی از دین، آن را به سیاست خارجی باز گردانیم، کار بسیار دشورای خواهیم کرد. چنین کاری تبدیل Inter به International و سپس باز گرداندن آن به یک مفهوم اولى است. این امر طبعاً به مثابه مرتبط ساختن چندین مفهوم به یکدیگر و ارائهی تعریف از آن مفاهیم براساس همان رابطه است که طبعاً به معنای شناخت و تعریف خود آن مفهوم نخواهد بود.
یکی از موضوعات روابط بینالملل، تأثیری است که دین، در پرداختن به معضلات جنگ و صلح، بر استراتژی در حوزههای مختلف دارد. به عبارت دیگر در تمامی جنگها نوعی مذهب و گفتمان، چه در آغاز و چه در تداوم جنگ، استفاده شده است. بنابراین برای توقف جنگ نوعی گفتمان لازم است که در مقابل گفتمان پیشین مطرح شود.
برای فهم و تعامل راحتتر با روابط بینالملل، اگر این رشته و حوزهی عملیاتی را جزئی از علوم اجتماعی در نظر بگیریم، کارمان بهتر پیش میرود. روابط بینالملل خود یک بحث عمیق علمی به حساب میآید و به نظر نمیرسد اسلام جویای آن باشد و یا اصولاً این وظیفه را داشته باشد که بخواهد در همه صحنههای علمی به ویژه اصل و رشتههای مختلف علوم اجتماعی وارد شده به تئوری سازی بپردازد.
بحث قدرت لزوماً یک بحث دینی نیست، هرچند ممکن است دین به مثابهی ابزاری برای رسیدن یا افزایش و حفظ قدرت باشد. اما این قدرت که لزوماً دینی نیست، اعمالش در عرصهی ساختار منجر به ورود به صحنهی بینالمللی میشود. با ورود به صحنهی بینالمللی، از همهی ابزارهای فکری برای حفظ قدرت، افزایش آن، سود و لذت متقابل، که لزوماً دینی نیستند بهره گرفته میشود. بنابراین سیستم غیردینی در عرصههای نظر و عمل به کمک فرد میآید. بنابراین ما به هیچ وجه مکلف نیستیم برای همهی پیشرفتهای بشری در صحنهی علوم اجتماعی نظریات مختلف بدهیم. حال این نکته مطرح میشود که نقش اسلام در اینجا چگونه قابل تبیین است؟ باید گفت که اسلام، انسان میسازد و انسان، جهان را میسازد. اینکه آیا انسان باید تمامی وظایف و تکالیف خود را از قرآن و مفاهیم دینی و یا از آموزههای دین دریافت کند یا خیر، یک امر درهم پیچیدهای است که نمیتوان یکجانبه به آن نگریست.
در اینجا باید نقش رسمی و غیررسمی دین را از هم تفکیک کنیم. مثلاً نقش رسمی دین را در حکومت ایران شاهدیم، اما در مقابل مثلاً بوش نیز یک فرد متدین بود که یک قرائت دینی بسیار شدید و افراطی داشت. تبیین مفهوم سکولاریسم نیز در این بحث میتواند به ما کمک کند. سکولاریسم که در رنسانس و سپس انگیزاسیون متولد شد، صرفاً یک مفهوم برای نفی نیست بلکه جنبهای ایجابی دارد. به عبارت دیگر سکولاریسم به معنای نفی خدا نیست و هر سکولاری خدایی دارد. انسان سکولار جویای تفکیک مسائل و اموری از ما بعدالطبیعه و دین است که به باور خودش بعد دینی ندارد. این رویکرد اغلب مورد پذیرش دینداران نیست اما اگر ما از سکولار بودن دولت ترکیه ناراضی هستیم، طبعاً از سکولار بودن دولت هند راضی و خشنودیم چرا که اگر دولت هند سکولار نبود، در این صورت وضعیت 150 میلیون مسلمان در این کشور بسیار بدتر از وضعیت فعلی آنها میبود. بنابراین باید مفاهیمی چون سکولاریسم و لیبرالیسم را باز تعریف کنیم. متأسفانه در حال حاضر این مفاهیم ابزار دعواهای سیاسی داخلی شدهاند که در شأن یک بحث روشنفکری نمیباشند.
نکته دیگر آنکه دین در غرب و آمریکا به معنای قرون وسطایی آن به کار نمیرود، در حال حاضر انشعابات چندی در مذهب کاتولیک به وجود آمده است. مراد از این در غرب بیشتر به اسلام از نوع عرفانی و صوفی گرایانه است که دکتر حسین نصر ارائه میدهد نه اسلامی که ملاعمر و طالبان ارائه میدهند. نکتهی دیگری که توجه به آن لازم است، تفکیک مذهب از دین است.
ویژگی دین که شاید به معنای روش زندگی هم باشد این است که اغلب دینداران برداشت یگانهای از مبدأ و معاد و شیوه مناسب زندگی و به طور کلی تعریفی از دین دارند. البته این در رفتارها، روشها و معاملات ممکن است بازتاب داشته باشد و تفکیک آن بسیار دشوار است. در این بحث گاه مراد از فهم روابط بینالملل و دین، معنایی است که فرد از رفتار خودش دارد و گاهی نیز منظور از آن معنایی است که دیگران از رفتار او دارند که این مسئله در بحث کنش بهتر قابل طرح است. تئوریهای روابط بینالمللی به طور کلی تئوریهای ما بعد عمل هستند نه ما قبل عمل. بدین معنا که ابتدا حادثه و واقعهای در عرصهی روابط بینالملل رخ میدهد و سپس از آن تئوری پردازی شروع میشود؛ حال نخست باید خود حادثه را خوب بفهمیم و سپس دریابیم که آیا تئوریهای موجود، پاسخگوی این حادثه هستند یا خیر و آخرالأمر در صورت عدم تناسب آن حادثه و واقعه با تئوریهای موجود به سراغ نظریه پردازی نوین برویم. اما در اینجا ورود به عرصهی روابط بینالملل از کدام منظر صورت میپذیرد. آیا دین به مثابهی Agent وارد روابط بینالملل میشود؟ و هدف از ورود دین به عرصهی روابط بینالملل دقیقاً چه بوده است؟
در اینجا باید نگاه دین به مؤلفههای نظری و عملی روابط بینالملل را به دقت فهم کرد و از تلفیق این و به تأثیر دین بر روابط بینالملل پرداخت. نکته مهم در اینجا آن است که در بحث نظری اصولاً محوریت آمریکا در روابط بینالملل امری شناخته شده است، امری که از فردای جنگ جهانی دوم شکل گرفت و تاکنون ادامه داشته است. در اینجا باید رابطهی قدرت و دانش را به خوبی روشن ساخت. در واقع دانش خود را در رژیم سازی نشان میدهد. به عبارت دیگر آمریکای لیبرال در حوزههای مختلف اقدام به ایجاد رژیمهای بینالمللی از جمله سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... با تکیه بر مؤلفههای قدرت سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... میکند. اگر قدرت آمریکا را از رژیمهای کنونی بینالمللی بگیریم این رژیمها فرو خواهند پاشید؛ چرا که قدرت آمریکا حافظ این رژیمها و تداوم آنها میباشد.
بنابراین در بحث قدرت بینالمللی و رابطهی آن با دین باید این نکته را مطرح ساخت که اگر دین (اسلام) بخواهد وارد روابط بینالمللی بشود، باید به چنین قدرت در سطح نظام دست یابد که بتواند با پشتوانهی قدرت هژمونیک به هنجارسازی و ایجاد رژیمهای بین المللی در حوزههای مختلف بپردازد و بتواند از این رژیمها حمایت کند تا شکل و جهت روابط بینالملل را تعیین کند. امری که در حال حاضر به وضوح در دست آمریکا، هژمون برتر و طراح رژیمهای بینالمللی است.
پینوشتها:
1- این مقاله تلخیص سخنرانی دکتر محی الدین مصباحی با عنوان «دین و روابط بینالملل» است که در سمیناری تحت همین عنوان در مرکز تحقیقات استراتژیک به سال 1387 ایراد شده است.
2- استاد دانشگاه بینالمللی فلوریدا
واعظی، محمود؛ (1390)، مجموعه مقالات همایش ملی دین و روابط بینالملل، تهران: مجمع تشخیص مصلحت نظام، مرکز تحقیقات استراتژیک، چاپ دوم