هويت دولتي و هويت ملي
نويسنده: ژند شكيبي
آقاي دکتر مرديها در مقاله " شاه آخر و يهوداي روشنفکري" ( شماره آخر مجله آفتاب ) به بحث از معناي استقلال خواهي و نقد آن پرداختهاند. بدين منظور ايشان سير تاريخي پيدايش مدل سياسي دولت – ملت و مفهوم ملي گرايي را بررسي نمودهاند. ميتوان دو مدعاي اصلي را در مقاله مذکور تشخيص داد؛ يکي ادعايي اقلي و ديگري ادعايي اکثري. مدعاي اقلي اين است که حکومتهاي نامشروع و غير دموکراتيک همواره از مليگرايي و استقلالطلبي براي تحکيم سلطه خود و سلب آزاديها بهرهبرداري کردهاند وبه استقلال خواهي حکومتهايي که نماينده مردمشان نيستند بايد بدبينانه نگريست. ادعاي اکثري اين است که دولت – ملت پديدهاي کاملاً تاريخي و صناعي است و استقلال طلبي مبنايي واقعي نداشته و به هر معنايي باشد سر انجام در دامان يک جنگ قدرت سقوط مي کند و لذا از هر ارزش مثبتي تهي است.
نوشتار حاضر، ضمن پذيرش ادعاي اقلي دکتر مرديها ميکوشد بطلان مدعاي اکثري ايشان را نشان دهد و به اين منظور اوضاع کشورها را مقايسه کرده و شواهد تاريخي را پيش ميکشد. شواهدي که در استدلالات مرديها مغفول ماندهاند.
اين ادعا درست است كه دولتها و سياستمداران از ايده مليگرايي و خطر تهديد استقلال كشور براي حفظ و گسترش منافع خود استفاده ميكنند. يك ركن ايدئولوژي شوروي تقابل و دشمني با آمريكا بود. خطر تهديد استقلال شوروي از سوي آمريكا و مبارزه عقيدتي و نظامي با اين خطر، قدرت استبدادي حزب كمونيست را توجيه ميكرد. در زمان گورباچف اين دشمني كمرنگ شد و برقراري رابطه دوستانه با آمريكا به ايدئولوژي و قدرت استبدادي حزب كمونيست ضربه مرگباري زد. درايالات متحده هم چنين است. بوش آشكارا از مليگرايي دم ميزند و از هراس مردم از امكان حمله به آمريكا براي توجيه اقدامات خود استفاده ميكند. او ميگويد كه بر خلاف كري حاضر نيست بگذارد اروپا، سازمان ملل و يا حتي قوانين بينالمللي استقلال آمريكا را خدشهدار نمايند. اين ادعاهاي وطن پرستانه در بين مردم محبوبيت زيادي دارد و به همين جهت است كه بوش توانسته با استفاده از مليگرايي و امكان تهديد استقلال و امنيت كشور، قانون اساسي و حقوق مدني را نقض كند و مخالفان خود رادشمن آمريكا بنامد. خلاصه اين كه هم در نظامهاي مردمسالار و هم در حكومتهاي غير مردمسالار مليگرايي و امكان تهديد استقلال كشور نقش مهمي در تأمين منافع طبقه حاكمه دارد.اما بايد اين نكته مهم را هم در نظر داشت كه مليگرايي ميتواند نقش مثبتي در رشد مردمسالاري در يك جامعه ايفا كند.
وقتي بحث «دولت ـ ملت» و تاريخي و صناعي بودن اين مفهوم و پديده مطرح ميشود بايد بين هويت دولتي و هويت ملي تفكيك قائل شويم. هويت دولتي، هويت، آرمانها و ارزشهاي گروه و طبقه حاكمه است كه به طور رسمي تبليغ ميشود و به وسيله رسانهها، آموزش و پرورش و تريبونهاي رسمي به مردم القا ميگردد. اين هويت به دولت وابسته است و دولت سعي ميكند با استفاده از آن ملت سازي كند؛ ملتي را به وجود بياورد و يا حفظ نمايد. ايدئولوژي، نيازها و اهداف سياسي و ژئوپليتيك يك دولت چنين اقتضا ميكند كه نوعي تصوير و قرائت از هويت ملي را به عنوان هويت دولتي برگزيند و سعي كند آن را در اذهان مردم القا نمايد.هويت ملي مربوط است به يك گروه انساني كه در مرزهاي يك كشور با هم زندگي ميكنند و بنابراين در سرزمين تاريخي، خاطرات تاريخي، آرمانها و ارزشها، آداب و سنن و … اشتراك دارند. بر اثر اين اشتراكات، اين گروه سمبلهاي هويتي دارند كه با استفاده از آن، خود را از ديگران متمايز ميكنند. بايد گفت كه از يك سو دولت با ساختن و تبليغ هويت دولتي نقش مهمي در ملت سازي ايفا ميكند و همچنين از سوي ديگر هويت ملي از پايين در ساختار هويت دولتي تأثير ميگذارد. بنابراين نوعي ارتباط پيچيده متقابل و دوسويه بين اين دو وجود دارد.
براي تفكيك هويت ملي و هويت دولتي بايد به مفاهيم دولت و ملت توجه كرد. دولت عبارت از تشكيلات و طبقه حاكمه و ايدئولوژي آن است كه انحصار به كارگيري و توسل به زور را در مرزهاي يك كشور دارد. از طرف ديگر ملت جامعهاي سياسي است كه نتيجه پيوندهاي فرهنگي سياسي ميان مردمي است كه سرزمين و تاريخ مشترك دارند. البته نميتوان ربط بين هويت دولتي و هويت ملي را ناديده گرفت و انكار كرد. دولت و ملت هر دو در چارچوب يك سرزمين تاريخي مشترك معنا مييابند و امروزه هم دولتهاي دموكراتيك و هم غيردموكراتيك از شعارها و مفاهيم وطن پرستانه و مليگرايانه براي كسب مشروعيت بيشتر استفاده ميكنند.اختلاف آنجاست كه بعضي مانند گلنر، هابزبان و اندرسون چنين باور دارند كه ملت و ملي گرايي پديدهاي جديد و محصول مدرنيته و انقلاب فرانسه است. به ويژه هابزبان به صناعي بودن ملت و هويت ملي و بنابراين ساختگي بودن ملي گرايي قائل است. به نظر او ملي گرايي هيچ رابطهاي با گذشته و تاريخ يك كشور ندارد.اما بايد گفت چنين نيست كه دوران ما قبل مدرن هيچ نقشي در هويت ملي و مليگرايي نداشته است. اين مفاهيم بعضي از عناصر خود را از گذشته به ارث بردهاند: پيشينه و خاطرات تاريخي مردم، فرهنگ، افسانهها، حماسهها، سنتها و رسوم و سمبلها. روشنفكران اين عناصر تاريخي را تعبير و تفسير ميكنند و بدين ترتيب گذشته يك ملت را زنده نگه ميدارند. تداوم اين روند و ذهنيت حاصل از آن هويت را قوام ميبخشد.
البته مقصود اين نيست كه پيوند يا ارتباط مستقيمي وجود دارد بين دولتهاي معاصر و سلسلههاي باستاني به نحوي كه اين دولتها خود را وارثان آن پادشاهي بدانند.از زمان سقوط ساسانيان تا سلسله صفويه، دولت واحدي در ايران وجود نداشت. با اين حال زبان و فرهنگ فارسي تحت تأثير و به همراه اسلام و زبان عربي گسترش يافت و به شرق، هند، ازبكستان، تاجيكستان، پاكستان، افغانستان، تركمنستان و … راه پيدا كرد. فرهنگ فارسي حتي در اوج تسلط مسلمانان پايدار ماند. در اين دوران حتي در نبود يك دولت ايراني كه بر انديشه و آرمان ايران زمين تكيه كند، فرهنگ و هويت ايراني در بين مردم و نسل به نسل تداوم يافت.با ظهور صفويان، تصور سرزمين ايران دوباره پيدا شده كه نشان ميدهد يك نوع دوام تاريخي مليت و هويت ملي در مرزهاي امروزي ايران وجود داشته است. صفويان عنوان «ممالك محروسه ايران» را كه در دوره ساساني رايج بود دوباره زنده كردند. سلسلههاي بعدي از جمله قاجار از اين عنوان بيشتر استفاده ميكردند. گذشته از آن برقراري مذهب تشيع نقش مهمي در تشخص هويت ايراني داشت. خلاصه اين كه تا زمان قاجاريه نه تنها نوعي هويت ايراني دست كم در ميان طبقات حاكمه و تحصيلكرده وجود داشت بلكه عناصر واقعي فرهنگي، سياسي و تاريخي براي زمينه سازي ايجاد هويت مدرن و ملي گرايي وجود داشته است.در حكومت قاجار، سياست هويت سازي دولتي خيلي روشن و ثابت نبود. اما از دست دادن بخشي از كشور در جنگهاي با روسيه و انگلستان و ضعف و عقب ماندگي حكومت و كشور و نيز استعمار (تهديد استقلال ايران از سوي غرب) موجب شدند به سوي هويت دولتي و ملي مدرن گامهايي برداشته شود. دو عامل در پيدايش ملي گرايي بسيار مؤثر بود: يكي تصور هتك وطن ايران توسط كشورهاي استعمارگر و ديگر اين كه روشنفكران به اين نتيجه رسيدند كه دين و نفوذ فرهنگي اعراب علت انحطاط ايران بوده است.هويت سازي دولتي در زمان پهلوي آغاز شد. ايران پيش از اسلام و ميراث فرهنگي آن، نوسازي براساس تجربه غرب و آرمان ساختن تمدن بزرگ همچون امپراتوريهاي ايران باستان، عناصر سازنده هويت دولتي پهلوي بودند.
هر چند اين روند تا حد زيادي به خاطر سابقه تاريخي موفقيتآميز بود اما سهم اندك دين اسلام در آن و ترس از غربي شدن هويت ايراني و كمبود مردمسالاري سبب شد اكثر مردم اين هويت دولت ساخته را كاملاً نپذيرند. هويت دولتي با هويت ملي انطباق نداشت. پس از انقلاب اسلامي هويت دولتي بسيار دگرگون شد و ايدئولوژي اسلامي ركن اصلي آن گرديد. ايران پيش از اسلام و نوسازي به شيوه غربي در هويت جديد هيچ جايي نداشتند، بلكه هويت انقلابي خود را با ضديت با اينها تعريف ميكرد. هويت دولت ساخته جديد هم كاملاً از سوي مردم پذيرفته نشد. اين امر نشان ميدهد كه هويت ملي با استقلالي نسبي از دولتها و حكومتها به حيات خود ادامه ميدهد و به تدريج هويتهاي دولتي را به عقبنشيني وا ميدارد.روند مليگرايي و هويت سازي در تاجيكستان كاملاً متفاوت است. شوروي در تاريخ امپراتوريها از نظر ساختن ملتها و نهادينه كردن آن بينظير بود. ملت سازي شوروي در آسياي ميانه براساس نيازهاي اقتصادي، سياسي و ژئوپليتيك خود و با استفاده از ايدئولوژي كمونيسم و نژادشناسي، كاملاً عامدانه و خود آگانه دست به ملت سازي ميزد. نظريه ملت سازي شوروي اقتضا ميكرد كه هر يك از جمهوريها تاريخ سياسي و فرهنگي طولاني و منحصر به فرد و متمايز داشته باشند. يكي از پيچيدهترين مشكلات مسكو در اين راه ملت سازي براي مردم فارسي زبان بود. وطن سازي و ملت سازي در ازبكستان، تركمنستان، قرقيزستان و قزاقستان نسبت به تاجيكستان نسبتاً آسانتر بود، چرا كه خارج از مرزهاي شوروي يك كشور ازبك، تركمن، قرقيز يا قزاق وجود نداشت. بنابراين شوروي نه تنها ميتوانست تاريخ، فرهنگ و زبان بيمانند براي اين جمهوريها بسازد بلكه ترس و نگراني هم از جهت همبستگي آنها با كشور و مردم همزبان و هم فرهنگ نداشت و خطري از اين بابت استقلال اين جمهوريها را تهديد نميكرد.
اما در مورد مردم فارسي زبان چنين نبود. ملتسازي براساس زبان، تاريخ و فرهنگ براي اين مردم مشكلاتي ايجاد ميكرد. از يك طرف ديانت اسلام هم از نظر ماركس و ايدئولوژي كمونيسم روسي مانع نوسازي و نوگرايي و پيدايش كمونيسم بود و هم اتحاد مردم مسلمان در مرزهاي جنوبي امپراتوري خطري براي شوروي محسوب ميشد. لذا در روند ملتسازي اسلام اصلاً جايي نداشت. از طرف ديگر هم سياستمداران شوروي و هم ديگران ميدانستند كه زبان و فرهنگ و ادبيات فارسي متعلق به ايران است و استفاده از كلمه «فارسي» نشان ميداد كه مردم تاجيكستان از نظر تاريخي هويت مستقل و بيهمتا نداشته و به هويت ايراني وابسته بودهاند. اين در حالي بود كه طبق نظريه ملتسازي شوروي، هر ملتي بايد تاريخ خطي طولاني و ميراث فرهنگي و زبان خود را داشته باشد. استفاده از عنوان «فارسي» همچنين ممكن بود روابط فرهنگي و سياسي و حركتهاي اتحاد طلبانه ميان فارسي زبانان شوروي و ايران و افغانستان ايجاد كند. مطمئناً لنين، استالين و بنيانگذاران شوروي، فروپاشي امپراتوري اتريش را در زمان جنگ جهاني دوم به ياد داشتند كه طي آن هر دسته از مردم و اقوام اين امپراتوري به هم زبانان خود در خارج از مرزها پيوسته بودند.
شوروي بعد از تحقيقات علمي، براساس نيازها و اهداف سياسي، ژئوپليتيكي و ايدئولوژيكي خود، جمهوري سوسياليستي شورايي خودمختار تاجيكستان را تأسيس كرد. براي حل مشكل زبان، ابتدا الفباي فارسي (عربي) را به لاتين و سپس روسي تغيير داده و با وارد كردن كلمات روسي و تغيير ساختار دستوري زبان تاجيكي را ايجاد كردند. تا آن زمان زبان تاجيكي مستقل از فارسي وجود نداشت و در كتابهاي درسي فارسي آسياي ميانه تنها گويشي از زبان فارسي (گويش بخارا) دانسته ميشد.پس از ايجاد زبان تاجيكي گام بعدي ملت سازي ساختن تاريخي پيوسته و طولاني بود؛ تاريخي مستقل از تاريخ ايران كه هويت جديد و مستقلي بر آن بنا شود. نظريهپردازان آغاز تاريخ تاجيكستان شوروي را دولت سامانيان (قرن 10 ميلادي) اعلام كردند. طبق اين نظريه مردم تاجيك كه با سقوط سلسله ساماني استقلال خود را از دست داده بودند، با تأسيس شوروي و با كمك روسيه پس از 90 سال آن را باز يافتند. البته به اين نكته اعتنا نشد كه سامانيان خود را «تاجيك» نميدانستند و اين عنوان هيچ نسبتي با دولت ساماني نداشت.
در يك كنفرانس بينالمللي شرق شناسي در آغاز دهه 20 ميلادي، شركت كنندگان شوروي و تاجيكستان اعلام كردند كه نظريات شرق شناسانه راجع به مردم فارسي زبان تاكنون اشتباه بوده و مردم تاجيك از قرن 10 ميلادي وجود داشتهاند و وارثان واقعي اين فرهنگ بودهاند.شورويها و روشنفكران تاجيكستان به منظور غني كردن فرهنگ و زبان تاجيكي ادعا كردند كه مشاهيري چون رودكي، خيام، فردوسي و حافظ تاجيك ـ فارس يا كاملاً تاجيك بودهاند. حتي يك روشنفكر تاجيك به تازگي ادعا كرده است سعدي خود را تاجيك ميدانسته است.با تمام اين كوششها اين مشكل همواره وجود داشت كه بخارا و سمرقند و شهر سبز كه مراكز مهم سامانيان بودند در مرز بندي جديد در قلمرو ازبكستان قرار گرفتند و اين امر هويت تاجيكي را تضعيف ميكرد. در حالي كه ايرانيان بيشتر مراكز مهم فرهنگي پيشين خود را در درون مرزهاي ايران امروز ميبينند و احساس تعلق و وابستگي به آن دارند.مقايسه فوق بدين منظور انجام شد كه نشان دهد با وجود اين كه هر دولت ـ ملتي جنبهها و وجوه صناعي دارد و همواره هويت ملي تا حدودي از هويت دولتي تأثير ميپذيرد، اما اين تأثير و ميزان ساختگي بودن در كشورهاي مختلف متفاوت است و در نتيجه الگوي كشورهايي همچون تاجيكستان يا كشورهاي آفريقا و آمريكاي لاتين را نميتوان به كشورهايي مثل ايران و چين تسري داد.
بحث از صناعي بودن دولت ـ ملت و بي اعتباري ملي گرايي و استقلال طلبي از جهتي بيفايده بلكه زيانبار است. به رغم شعار جهاني سازي و نزديكي فرهنگها و كشورها، نظام بينالمللي هنوز براساس دولت ـ ملت و منافع ملي عمل ميكند؛ آمريكا براي دفاع از منافع كارگران خود بر واردات فولاد ماليات سنگين وضع ميكند؛ اروپا جهت حمايت از كشاورزانش به محصولات كشاورزي سوبسيد ميدهد؛ ابرقدرتها و قدرتهاي بزرگ هر منطقه براي منافع خود همواره استقلال كشورهاي ديگر را خدشهدار كردهاند. از اين رو مردمي كه به اين نتيجه برسند كه مليت امري ساختگي است و بنابراين ملي گرايي و استقلال فاقد ارزش است، منافع مليشان را از دست داده و مورد استثا است.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
نوشتار حاضر، ضمن پذيرش ادعاي اقلي دکتر مرديها ميکوشد بطلان مدعاي اکثري ايشان را نشان دهد و به اين منظور اوضاع کشورها را مقايسه کرده و شواهد تاريخي را پيش ميکشد. شواهدي که در استدلالات مرديها مغفول ماندهاند.
اين ادعا درست است كه دولتها و سياستمداران از ايده مليگرايي و خطر تهديد استقلال كشور براي حفظ و گسترش منافع خود استفاده ميكنند. يك ركن ايدئولوژي شوروي تقابل و دشمني با آمريكا بود. خطر تهديد استقلال شوروي از سوي آمريكا و مبارزه عقيدتي و نظامي با اين خطر، قدرت استبدادي حزب كمونيست را توجيه ميكرد. در زمان گورباچف اين دشمني كمرنگ شد و برقراري رابطه دوستانه با آمريكا به ايدئولوژي و قدرت استبدادي حزب كمونيست ضربه مرگباري زد. درايالات متحده هم چنين است. بوش آشكارا از مليگرايي دم ميزند و از هراس مردم از امكان حمله به آمريكا براي توجيه اقدامات خود استفاده ميكند. او ميگويد كه بر خلاف كري حاضر نيست بگذارد اروپا، سازمان ملل و يا حتي قوانين بينالمللي استقلال آمريكا را خدشهدار نمايند. اين ادعاهاي وطن پرستانه در بين مردم محبوبيت زيادي دارد و به همين جهت است كه بوش توانسته با استفاده از مليگرايي و امكان تهديد استقلال و امنيت كشور، قانون اساسي و حقوق مدني را نقض كند و مخالفان خود رادشمن آمريكا بنامد. خلاصه اين كه هم در نظامهاي مردمسالار و هم در حكومتهاي غير مردمسالار مليگرايي و امكان تهديد استقلال كشور نقش مهمي در تأمين منافع طبقه حاكمه دارد.اما بايد اين نكته مهم را هم در نظر داشت كه مليگرايي ميتواند نقش مثبتي در رشد مردمسالاري در يك جامعه ايفا كند.
وقتي بحث «دولت ـ ملت» و تاريخي و صناعي بودن اين مفهوم و پديده مطرح ميشود بايد بين هويت دولتي و هويت ملي تفكيك قائل شويم. هويت دولتي، هويت، آرمانها و ارزشهاي گروه و طبقه حاكمه است كه به طور رسمي تبليغ ميشود و به وسيله رسانهها، آموزش و پرورش و تريبونهاي رسمي به مردم القا ميگردد. اين هويت به دولت وابسته است و دولت سعي ميكند با استفاده از آن ملت سازي كند؛ ملتي را به وجود بياورد و يا حفظ نمايد. ايدئولوژي، نيازها و اهداف سياسي و ژئوپليتيك يك دولت چنين اقتضا ميكند كه نوعي تصوير و قرائت از هويت ملي را به عنوان هويت دولتي برگزيند و سعي كند آن را در اذهان مردم القا نمايد.هويت ملي مربوط است به يك گروه انساني كه در مرزهاي يك كشور با هم زندگي ميكنند و بنابراين در سرزمين تاريخي، خاطرات تاريخي، آرمانها و ارزشها، آداب و سنن و … اشتراك دارند. بر اثر اين اشتراكات، اين گروه سمبلهاي هويتي دارند كه با استفاده از آن، خود را از ديگران متمايز ميكنند. بايد گفت كه از يك سو دولت با ساختن و تبليغ هويت دولتي نقش مهمي در ملت سازي ايفا ميكند و همچنين از سوي ديگر هويت ملي از پايين در ساختار هويت دولتي تأثير ميگذارد. بنابراين نوعي ارتباط پيچيده متقابل و دوسويه بين اين دو وجود دارد.
براي تفكيك هويت ملي و هويت دولتي بايد به مفاهيم دولت و ملت توجه كرد. دولت عبارت از تشكيلات و طبقه حاكمه و ايدئولوژي آن است كه انحصار به كارگيري و توسل به زور را در مرزهاي يك كشور دارد. از طرف ديگر ملت جامعهاي سياسي است كه نتيجه پيوندهاي فرهنگي سياسي ميان مردمي است كه سرزمين و تاريخ مشترك دارند. البته نميتوان ربط بين هويت دولتي و هويت ملي را ناديده گرفت و انكار كرد. دولت و ملت هر دو در چارچوب يك سرزمين تاريخي مشترك معنا مييابند و امروزه هم دولتهاي دموكراتيك و هم غيردموكراتيك از شعارها و مفاهيم وطن پرستانه و مليگرايانه براي كسب مشروعيت بيشتر استفاده ميكنند.اختلاف آنجاست كه بعضي مانند گلنر، هابزبان و اندرسون چنين باور دارند كه ملت و ملي گرايي پديدهاي جديد و محصول مدرنيته و انقلاب فرانسه است. به ويژه هابزبان به صناعي بودن ملت و هويت ملي و بنابراين ساختگي بودن ملي گرايي قائل است. به نظر او ملي گرايي هيچ رابطهاي با گذشته و تاريخ يك كشور ندارد.اما بايد گفت چنين نيست كه دوران ما قبل مدرن هيچ نقشي در هويت ملي و مليگرايي نداشته است. اين مفاهيم بعضي از عناصر خود را از گذشته به ارث بردهاند: پيشينه و خاطرات تاريخي مردم، فرهنگ، افسانهها، حماسهها، سنتها و رسوم و سمبلها. روشنفكران اين عناصر تاريخي را تعبير و تفسير ميكنند و بدين ترتيب گذشته يك ملت را زنده نگه ميدارند. تداوم اين روند و ذهنيت حاصل از آن هويت را قوام ميبخشد.
هويتهاي قديمي و هويتهاي جديد
مقايسه ايران و تاجيكستان
البته مقصود اين نيست كه پيوند يا ارتباط مستقيمي وجود دارد بين دولتهاي معاصر و سلسلههاي باستاني به نحوي كه اين دولتها خود را وارثان آن پادشاهي بدانند.از زمان سقوط ساسانيان تا سلسله صفويه، دولت واحدي در ايران وجود نداشت. با اين حال زبان و فرهنگ فارسي تحت تأثير و به همراه اسلام و زبان عربي گسترش يافت و به شرق، هند، ازبكستان، تاجيكستان، پاكستان، افغانستان، تركمنستان و … راه پيدا كرد. فرهنگ فارسي حتي در اوج تسلط مسلمانان پايدار ماند. در اين دوران حتي در نبود يك دولت ايراني كه بر انديشه و آرمان ايران زمين تكيه كند، فرهنگ و هويت ايراني در بين مردم و نسل به نسل تداوم يافت.با ظهور صفويان، تصور سرزمين ايران دوباره پيدا شده كه نشان ميدهد يك نوع دوام تاريخي مليت و هويت ملي در مرزهاي امروزي ايران وجود داشته است. صفويان عنوان «ممالك محروسه ايران» را كه در دوره ساساني رايج بود دوباره زنده كردند. سلسلههاي بعدي از جمله قاجار از اين عنوان بيشتر استفاده ميكردند. گذشته از آن برقراري مذهب تشيع نقش مهمي در تشخص هويت ايراني داشت. خلاصه اين كه تا زمان قاجاريه نه تنها نوعي هويت ايراني دست كم در ميان طبقات حاكمه و تحصيلكرده وجود داشت بلكه عناصر واقعي فرهنگي، سياسي و تاريخي براي زمينه سازي ايجاد هويت مدرن و ملي گرايي وجود داشته است.در حكومت قاجار، سياست هويت سازي دولتي خيلي روشن و ثابت نبود. اما از دست دادن بخشي از كشور در جنگهاي با روسيه و انگلستان و ضعف و عقب ماندگي حكومت و كشور و نيز استعمار (تهديد استقلال ايران از سوي غرب) موجب شدند به سوي هويت دولتي و ملي مدرن گامهايي برداشته شود. دو عامل در پيدايش ملي گرايي بسيار مؤثر بود: يكي تصور هتك وطن ايران توسط كشورهاي استعمارگر و ديگر اين كه روشنفكران به اين نتيجه رسيدند كه دين و نفوذ فرهنگي اعراب علت انحطاط ايران بوده است.هويت سازي دولتي در زمان پهلوي آغاز شد. ايران پيش از اسلام و ميراث فرهنگي آن، نوسازي براساس تجربه غرب و آرمان ساختن تمدن بزرگ همچون امپراتوريهاي ايران باستان، عناصر سازنده هويت دولتي پهلوي بودند.
هر چند اين روند تا حد زيادي به خاطر سابقه تاريخي موفقيتآميز بود اما سهم اندك دين اسلام در آن و ترس از غربي شدن هويت ايراني و كمبود مردمسالاري سبب شد اكثر مردم اين هويت دولت ساخته را كاملاً نپذيرند. هويت دولتي با هويت ملي انطباق نداشت. پس از انقلاب اسلامي هويت دولتي بسيار دگرگون شد و ايدئولوژي اسلامي ركن اصلي آن گرديد. ايران پيش از اسلام و نوسازي به شيوه غربي در هويت جديد هيچ جايي نداشتند، بلكه هويت انقلابي خود را با ضديت با اينها تعريف ميكرد. هويت دولت ساخته جديد هم كاملاً از سوي مردم پذيرفته نشد. اين امر نشان ميدهد كه هويت ملي با استقلالي نسبي از دولتها و حكومتها به حيات خود ادامه ميدهد و به تدريج هويتهاي دولتي را به عقبنشيني وا ميدارد.روند مليگرايي و هويت سازي در تاجيكستان كاملاً متفاوت است. شوروي در تاريخ امپراتوريها از نظر ساختن ملتها و نهادينه كردن آن بينظير بود. ملت سازي شوروي در آسياي ميانه براساس نيازهاي اقتصادي، سياسي و ژئوپليتيك خود و با استفاده از ايدئولوژي كمونيسم و نژادشناسي، كاملاً عامدانه و خود آگانه دست به ملت سازي ميزد. نظريه ملت سازي شوروي اقتضا ميكرد كه هر يك از جمهوريها تاريخ سياسي و فرهنگي طولاني و منحصر به فرد و متمايز داشته باشند. يكي از پيچيدهترين مشكلات مسكو در اين راه ملت سازي براي مردم فارسي زبان بود. وطن سازي و ملت سازي در ازبكستان، تركمنستان، قرقيزستان و قزاقستان نسبت به تاجيكستان نسبتاً آسانتر بود، چرا كه خارج از مرزهاي شوروي يك كشور ازبك، تركمن، قرقيز يا قزاق وجود نداشت. بنابراين شوروي نه تنها ميتوانست تاريخ، فرهنگ و زبان بيمانند براي اين جمهوريها بسازد بلكه ترس و نگراني هم از جهت همبستگي آنها با كشور و مردم همزبان و هم فرهنگ نداشت و خطري از اين بابت استقلال اين جمهوريها را تهديد نميكرد.
اما در مورد مردم فارسي زبان چنين نبود. ملتسازي براساس زبان، تاريخ و فرهنگ براي اين مردم مشكلاتي ايجاد ميكرد. از يك طرف ديانت اسلام هم از نظر ماركس و ايدئولوژي كمونيسم روسي مانع نوسازي و نوگرايي و پيدايش كمونيسم بود و هم اتحاد مردم مسلمان در مرزهاي جنوبي امپراتوري خطري براي شوروي محسوب ميشد. لذا در روند ملتسازي اسلام اصلاً جايي نداشت. از طرف ديگر هم سياستمداران شوروي و هم ديگران ميدانستند كه زبان و فرهنگ و ادبيات فارسي متعلق به ايران است و استفاده از كلمه «فارسي» نشان ميداد كه مردم تاجيكستان از نظر تاريخي هويت مستقل و بيهمتا نداشته و به هويت ايراني وابسته بودهاند. اين در حالي بود كه طبق نظريه ملتسازي شوروي، هر ملتي بايد تاريخ خطي طولاني و ميراث فرهنگي و زبان خود را داشته باشد. استفاده از عنوان «فارسي» همچنين ممكن بود روابط فرهنگي و سياسي و حركتهاي اتحاد طلبانه ميان فارسي زبانان شوروي و ايران و افغانستان ايجاد كند. مطمئناً لنين، استالين و بنيانگذاران شوروي، فروپاشي امپراتوري اتريش را در زمان جنگ جهاني دوم به ياد داشتند كه طي آن هر دسته از مردم و اقوام اين امپراتوري به هم زبانان خود در خارج از مرزها پيوسته بودند.
شوروي بعد از تحقيقات علمي، براساس نيازها و اهداف سياسي، ژئوپليتيكي و ايدئولوژيكي خود، جمهوري سوسياليستي شورايي خودمختار تاجيكستان را تأسيس كرد. براي حل مشكل زبان، ابتدا الفباي فارسي (عربي) را به لاتين و سپس روسي تغيير داده و با وارد كردن كلمات روسي و تغيير ساختار دستوري زبان تاجيكي را ايجاد كردند. تا آن زمان زبان تاجيكي مستقل از فارسي وجود نداشت و در كتابهاي درسي فارسي آسياي ميانه تنها گويشي از زبان فارسي (گويش بخارا) دانسته ميشد.پس از ايجاد زبان تاجيكي گام بعدي ملت سازي ساختن تاريخي پيوسته و طولاني بود؛ تاريخي مستقل از تاريخ ايران كه هويت جديد و مستقلي بر آن بنا شود. نظريهپردازان آغاز تاريخ تاجيكستان شوروي را دولت سامانيان (قرن 10 ميلادي) اعلام كردند. طبق اين نظريه مردم تاجيك كه با سقوط سلسله ساماني استقلال خود را از دست داده بودند، با تأسيس شوروي و با كمك روسيه پس از 90 سال آن را باز يافتند. البته به اين نكته اعتنا نشد كه سامانيان خود را «تاجيك» نميدانستند و اين عنوان هيچ نسبتي با دولت ساماني نداشت.
در يك كنفرانس بينالمللي شرق شناسي در آغاز دهه 20 ميلادي، شركت كنندگان شوروي و تاجيكستان اعلام كردند كه نظريات شرق شناسانه راجع به مردم فارسي زبان تاكنون اشتباه بوده و مردم تاجيك از قرن 10 ميلادي وجود داشتهاند و وارثان واقعي اين فرهنگ بودهاند.شورويها و روشنفكران تاجيكستان به منظور غني كردن فرهنگ و زبان تاجيكي ادعا كردند كه مشاهيري چون رودكي، خيام، فردوسي و حافظ تاجيك ـ فارس يا كاملاً تاجيك بودهاند. حتي يك روشنفكر تاجيك به تازگي ادعا كرده است سعدي خود را تاجيك ميدانسته است.با تمام اين كوششها اين مشكل همواره وجود داشت كه بخارا و سمرقند و شهر سبز كه مراكز مهم سامانيان بودند در مرز بندي جديد در قلمرو ازبكستان قرار گرفتند و اين امر هويت تاجيكي را تضعيف ميكرد. در حالي كه ايرانيان بيشتر مراكز مهم فرهنگي پيشين خود را در درون مرزهاي ايران امروز ميبينند و احساس تعلق و وابستگي به آن دارند.مقايسه فوق بدين منظور انجام شد كه نشان دهد با وجود اين كه هر دولت ـ ملتي جنبهها و وجوه صناعي دارد و همواره هويت ملي تا حدودي از هويت دولتي تأثير ميپذيرد، اما اين تأثير و ميزان ساختگي بودن در كشورهاي مختلف متفاوت است و در نتيجه الگوي كشورهايي همچون تاجيكستان يا كشورهاي آفريقا و آمريكاي لاتين را نميتوان به كشورهايي مثل ايران و چين تسري داد.
نتيجهگيري
بحث از صناعي بودن دولت ـ ملت و بي اعتباري ملي گرايي و استقلال طلبي از جهتي بيفايده بلكه زيانبار است. به رغم شعار جهاني سازي و نزديكي فرهنگها و كشورها، نظام بينالمللي هنوز براساس دولت ـ ملت و منافع ملي عمل ميكند؛ آمريكا براي دفاع از منافع كارگران خود بر واردات فولاد ماليات سنگين وضع ميكند؛ اروپا جهت حمايت از كشاورزانش به محصولات كشاورزي سوبسيد ميدهد؛ ابرقدرتها و قدرتهاي بزرگ هر منطقه براي منافع خود همواره استقلال كشورهاي ديگر را خدشهدار كردهاند. از اين رو مردمي كه به اين نتيجه برسند كه مليت امري ساختگي است و بنابراين ملي گرايي و استقلال فاقد ارزش است، منافع مليشان را از دست داده و مورد استثا است.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله